شعار سال: اصطلاح علوم انسانی پزشکی (medical humanities) نخستین بار از سوی جورج سارتون (George Sarton) در سال ۱۹۴۷ در ایالات متحده امریکا برساخته شد؛ با این حال، نخستین کوششها برای ایجاد پیوند میان علوم انسانی و پزشکی در امریکا به زمانهای دورتری بازمیگردد. بار (Barr) (2011) معتقد است پزشکان امریکاییای که در دهه ۱۸۷۰ برای یادگیری علوم آزمایشگاهی به آلمان اعزام شده بودند، نخستین تکاپوها را برای ایجاد تغییرات بنیادین در برنامههای آموزشی علوم پزشکی آغاز کردند.
گزارش فلکسنر
گزارش فلکسنر (Flexner) که در سال ۱۹۱۰ منتشر شد، بازتابندهی همین کوششهای اولیه بود. این گزارش به فقدان آموزش علمی و بالینیِ مناسب در دانشگاههای علوم پزشکیِ امریکا اشاره کرده، تأکید میکرد برنامه درسی رشتههای علوم پزشکی میبایست از بیخ و بن اصلاح شود. با وجود این، گزارش فلکسنر نه تنها رهاورد مثبتی نداشت، بلکه باعث شد پذیرش برخی اقلیتها – مانند رنگین پوستان و زنان – در این رشتهها به شدت افول کند.
بنابر خوانش انتقادی ووجون که (Wujun Ke) (2012) از گزارش فلکسنر، تأکید و تمرکز این گزارش بر اهمیت علوم زیستی در مراحل اولیه آموزش پزشکی به گرایش بیشتر به پزشکیِ درمانی – و نه پزشکی مراقبتی – انجامید که در آن اساتید علوم پایه بیش از متخصصان بالینی بر شکلگری ذهنیت دانشجویان تأثیرگذار بودند. از اینرو، نگرش ضد علوم انسانی این اساتید از همان آغاز به دیدگاه دانشجویان نفوذ میکرد و باعث میشد آنها به طور کلی از علوم انسانی روی گردانند. در مقابل خوانش ووجون که، برخی صاحبنظران مانند ریگز (Garret Riggs) (2010) به علاقهی شخصی فلکسنر به جان دیویی (John Dewey) و ارتباط میان اخلاق و پزشکی اشاره میکنند و معتقدند نباید این مسئله نادیده گرفته شود.
پزشک یا حکیم؟
در سال ۱۹۳۷، ای ای راینکه (E. E. Reinke) (1937) از جامعهی پزشکی امریکا خواست «تربیت مبتنی بر فنِ پزشکی را رها کرده، آموزش آزادتری را ایجاد کنند». او با زبانی تند و آتشین، وضع موجود را اینگونهای توصیف کرد که تربیتکنندهی پزشکانی است که اندام بدن را درمان میکنند و رفتار آنان با بیماران مانند حیوانات آزمایشگاهی است. به زعم او، اکنون زمان آن بود تا پزشکانی تربیت شوند که احیاکنندهی معنای کهنِ پزشکی باشند، یعنی آنچه در گذشته حکیم خوانده میشد و بر علوم انسانی نیز احاطه داشت.
رخدادهای دهه ۱۹۶۰ و ۱۹۷۰ میلادی
دهه ۱۹۶۰ و ۱۹۷۰ میلادی در ایالات متحده امریکا دوران افزایش آگاهیهای سیاسی و اجتماعی در اثر جنگ ویتنام و جنبش حقوق مدنی بود. علوم پزشکی نیز از تأثیرات فضای شکلگرفته در آن دوران بر کنار نبود و در قبال این جنبشها به لحاظ اجتماعی رفتار مسئولانهتری پیش گرفت. این امر موجب شد روند بازنگری در آموزش علوم پزشکی تقویت شود و علوم انسانی نقشآفرینی بیشتری در آموزش پزشکی داشته باشد. در اینباره نوآوریهای بسیاری صورت گرفت که از میان آن میتوان به ورود بازیگران حرفهای به این عرصه اشاره کرد که برای یادگیری بهتر دانشجویان و شبیهسازی شرایط بالینی، نقش بیماران «متعارف و مطابق معیار» را بازی میکردند.
با این حال، همزمان با تجاریسازی روزافزون پزشکی در دهههای ۱۹۶۰ و ۱۹۷۰، بیماران بیشتر به مصرفکنندگان خدمات پزشکی تبدیل شدند. در این شرایط پای شرکتهای بیمهگزار نیز به این تجارت باز شد و قوانین سفت و سختی نیز درباره خطاهای پزشکی وضع شد؛ بنابراین، هژمونی مطالعات علمی و آناتومی بار دیگر به پا خاست و روند اصلاح و بازنگریِ برنامههای آموزشی علوم پزشکی را متوقف کرد. اما پس از آن زمان، بحثهای انتقادی برای پیوند بین علوم انسانی و پزشکی هرگز دچار وقفه نشد. البته مخالفان و افرادی که به این مباحثات بدبین بودند، با قدرت به این مباحثات واکنش نشان دادند؛ مانند جی دی واسرساگ (J. D. Wassersug) که معتقد بود «پیشرفت واقعی پزشکی به خاطر عالمان حوزه علوم انسانی نبوده است، بلکه بیشتر مرهون پزشکانی است که مجهز به میکروسکوپ، چاقوی جراحی، میل پزشکی، لولههای آزمایشگاهی و غیره بودهاند». آنها از موضعی بالا از طرفداران علوم انسانی پزشکی میخواستند شواهد علمی تأثیر علوم انسانی در بهبود علوم پزشکی را نشان دهند. در واکنش به این گونه اظهارات، افرادی مانند کراشاو (۱۹۷۵) معتقد بودند این متخصصان علوم پزشکی هستند که میبایست در برابر اتهام مکانیکی بودن پزشکی از خود دفاع کنند.
پایان خوشِ علوم انسانی پزشکی
به رغم دشواریهایی که در راه گفتمان علوم انسانی پزشکی وجود داشت، اکنون این حوزه پیشرفت بسیاری در ایالات متحده امریکا کرده است. تأکید روزافزون بر اخلاق پزشکی در آموزش علوم پزشکی باعث شده است ادبیات به عنوان یکی از رشتههای مهم علوم انسانی، واسطهای غنی برای تدریس مباحث اخلاقی در پزشکی باشد. علاقه به تاریخ پزشکی سویهی دیگری نیز داشته است که عبارت است از توجه بیشتر به «دریافت تاریخچهای» از بیمار. «پزشکی روایی» (Narrative Medicine) اکنون رایجترین شکلِ علوم انسانی پزشکی است که ارزشهای غالبِ پزشکی مبتنی بر شواهد علمی را به چالش کشیده است.
یکی از دانشمندان حوزه اخلاق زیستی (Bioethics) به نام کاترین مونتگومری هانتر (Kathryn Montgomery Hunter) (1991) نخستین کتاب درباره پزشکیِ روایی را منتشر کرده است. به زعم او، پزشکان تشخیص و درمان بیماریها را از رهگذر آشکارسازیِ پی در پیِ روایتگریهای بیمار انجام میدهند؛ از این رو، آنها نخست به شکلی روایی میاندیشند و سپس به فراخور نیاز، به سراغ علم میروند. او معتقد است امروزه بر آموزش علم در پزشکی بیش از پیش تأکید میشود، زیرا پزشکی، عملی است که از «علم استفاده میکند» نه اینکه یکسره مبتنی بر آن باشد. هانتر استدلال بالینیِ روایی را در زمرهی داستانهای کارآگاهی قرار میدهد که در آن پزشکان با رویکردی کاملاً عملگرایانه از توان خود برای شناخت نشانهها و تشخیص بیماری استفاده میکنند. میلوپولوس و همکارانش (۲۰۱۲) در پژوهش خود نشان دادهاند تشخیص بیماری از سوی پزشکان تا حد بسیاری مبتنی بر روایتگری بیمار است. در حقیقت روایت بیمار از مریضی خود کاملاً عاری از هر گونه وجه علمی است و بر مبنای بررسیهای فیزیکی و آزمایشهای بالینی بهدست نیامده است.
تصویر زیر گاهشماری از مجموعه رخدادهایی است که در گسترش علوم انسانی پزشکی در ایالات متحده امریکا سهم بسزایی داشتهاند و باعث شدهاند اکنون این حوزه مطالعاتی وضعیتی کاملاً تثبیتشده داشته باشد.
سایت شعار سال، با اندکی تلخیص و اضافات برگرفته از سایت بردار ، تاریخ انتشار -------، کدمطلب: ------، www.bordar-ensani.ir