شعار سال: این روزها وقتی سوار تاکسی میشویم، یا در صف نانوایی میایستیم، یا اگر برای خرید شیر و ماست به سوپر میرویم بعید است که با بحث و تحلیل سیاسی از سوی شهروندان مواجه نشویم. حتی در دورهمیهای خانوادگیمان آنقدر که «بحثهای سیاسی» رد و بدل میشود؛ از رمان و فیلم و دغدغههای فرهنگی کمتر گفته و شنیده میشود. چرا که بهنظر میرسد در جامعه ما، درک تحولات بیشتر از رهگذر «نشانههای سیاسی» صورت میگیرد و حوزههای دیگر برای ما به ساحتهای فرعی زندگیمان بدل شدهاند.
دلایل سیاستزدگی ما و اینکه چرا همه چیز را از دریچه سیاست میبینیم؛ حتی برای مسائل اجتماعی، فرهنگی و اقتصادیمان اغلب بهدنبال «راهحلهای سیاسی» هستیم؛ پرسشی قابل تأمل است که باید با نخبگان جامعه به بحث گذاشته شود.
در تحلیل این امر، ابتدا باید بدانیم که ساختار جوامع با هم متفاوت است؛ در برخی جوامع پدیده «افتراق یافتگی» رخ داده و حوزههای مختلف کاملاً از هم تفکیک شدهاند. اما در برخی دیگر از جوامع که هنوز انفکاکیافتگی صورت نگرفته، طبیعتاً حوزهای پررنگتر شده و خود را بر حوزههای دیگر مسلط کرده است. در این نوع از جوامع، سطحی از درهم آمیختگی موضوعات رخ میدهد و همه موضوعات حول یک «دال مرکزی» شکل میگیرد و طبیعتاً بیشتر مردم به نوع خاصی از موضوعات توجه نشان میدهند.بهنظر میرسد که جامعه ما نیز با سطحی از این درهمآمیختگیها مواجه است. در زندگیهای ما این «سیاست» است که نقش سپهر مسلط را ایفا میکند و سیاست آنچنان فربه و بزرگ میشود که جامعه به هر سمت رو میکند و با چهرهای از آن مواجه میشود و هر موضوعی، خواهناخواه بهسیاست گره میخورد. بهعنوان نمونه، نوسانات نرخ ارز، طلا و مسکن اغلب با تحلیلهای سیاسی به مداقه گذاشته میشود و ذهن جامعه این آمادگی را پیدا کرده که قبل از اینکه پرسشهایش را از حوزههای دیگر بپرسد و دلایل آن را در دیگر ساحتها جویا شود سراغ «سیاست» میرود. متأسفانه کنش سیاستورزان ما هم بهگونهای بوده که در تفسیرها و تحلیلهایشان، این نگرشِ تسلط سپهر سیاسی به دیگر عرصهها را بیشتر به جامعه القا کردهاند؛ چنانکه برای همه مسلم شده است که گویا همه چیز به سیاست بازمیگردد و سرچشمه همه اتفاقات چه بد و چه خوب؛ تنها سیاست است!
تا این اندازه گره خوردن جامعه ما با سیاست، البته ریشههای تاریخی هم دارد؛ از آن جمله میتوان به فراز و نشیبهایی که در عرصه قدرت از سر گذرانده، اشاره کرد؛ از جنگهای ایران و روس گرفته تا مشروطه و تحولات بعد از آن. همچنین برخورداری از موقعیت جغرافیایی ویژه و ژئوپلتیک. همه اینها خواهناخواه مناسباتی را بر ما تحمیل میکند و یافتاری را ایجاد کرده که در آن بافتار «سیاست» به یک مسأله اصلی بدل شده است.
در کنار تبار تاریخی، «آموزش» ما نیز به فربه شدن سیاست دامن زده است، بهگونهای که اهالی فکر ما همه تحولات را عمدتاً در عرصه سیاست جستوجو کردهاند اگر چه بخشی از آن، بواقع صحیح است.
همچنین، کارکرد نیمهحرفهای و غیرحرفهای سیاستورزان نیز در این ماجرا دخیل بود؛ تا آنجا که اساساً «زیست اجتماعی» و «امر اجتماعی» در جامعه ما مغفول ماند و اگر به روزنامهها یا جهتگیری حتی فیلمهای ما نگاه کنیم، درخواهیم یافت که بیشتر به سمت «امر سیاسی» معطوف هستند تا امر اجتماعی و فرهنگ عمومی.
حتی در حوزه اقتصاد نیز بخش مهمی از فهم امر اقتصادی از طریق «اقتصاد سیاسی» صورت میگیرد. بنابراین، مجموعه اینها در کنار یکدیگر، ترکیبی را ایجاد میکند که هر اتفاقی در جامعه ما عمدتاً از دالان سیاست به آن نگریسته شود و بعد مسیرهای دیگر مورد توجه قرار گیرد. این در حالی است که در یک زندگی متعارف، ما هم با امر سیاسی روبهرو هستیم هم با امر اجتماعی، فرهنگی، آموزشی، فراغتی، اقتصادی و... اما از آنجا که در یکصد سال اخیر، توسعهمان بیشتر «توسعه سیاسی» بوده است امر سیاسی چنان فربه شده که همه ابعاد و نهادها را در بر گرفته است.
حال این پرسش مطرح میشود که چگونه میتوان در این فضا، میان نهادها توازن ایجاد کرد؟ معتقدم، ما ایرانیها، تواناییها و ساحتهای مختلفی داریم که باید همه آنها را بهطور متوازن پرورش دهیم تا بتوانیم در مواجهه با مسائلمان از همه عرصهها بهره بگیریم و حل آنها را محدود به ساحت سیاست نکنیم.
لازمه این امر، «توازن در آموزشها» و در عین حال «حرفهایتر کردن امر سیاست» است. همه ما به خوبی میدانیم که امروزه همه امور، جنبه تخصصی پیدا کردهاند اما با این حال به خودمان اجازه میدهیم تا در سیاست حتی در تخصصیترین سطوحاش دخالت کنیم. در حالی که سیاست همچون دیگر امور، یک امر حرفهای و آموختنی است.
تا زمانی که سیاست در جامعه ما شکل آماتوری داشته باشد و حرفهای با آن برخورد نشود و احزاب نقش اصلی خود را در شکلگیری این نگاه حرفهای به سیاست، ایفا نکنند، این جناحها و باندهای سیاسی خواهند بود که متکفل این امر میشوند و حاصل آن، فربه شدن امر سیاست در جامعه است که همه ما را سیاستزده خواهد کرد.
پیامدهای فربه شدن سیاست را میتوان در سه زمینه دید:
نخست آنکه، هر امری که از اندازه خود خارج شود، طبیعتاً توازن خود را نیز از دست میدهد و بهدنبال آن جامعه نامتعادل میشود و جامعه نامتعادل، جامعهای ناموزون و نامطبوع نیز خواهد بود و این امر باعث عدم رضایت اجتماعی خواهد شد.
دوم، باعث میشود درک جامعه از مسائل به خطا رود. در بروز هر مسألهای اغلب دهها دلیل دخیل است اما فربه شدن یکی از ابعاد، فرصت بررسی و دیده شدن ابعاد دیگر را از ما میگیرد. در نتیجه در شناخت و حل مسأله، جامعه را گمراه میکند.
سوم اینکه، عرصه سیاست یک عرصه صفر و یکی است مخصوصاً در تمایزها. در حالی که امر اجتماعی یک امر ژلاتینی و سیال است. وقتی جامعه ما صرفاً به عرصه «سیاسی» خو میگیرد؛ عمدتاً فقط دو سر طیف را میبیند و این دو سر طیف دیدن مسائل، باعث مغفول ماندن بسیاری از مسائل دیگر میشود.
چرایی تمرکز جامعه شناسان بر <مسائل سیاسی>
دکتر پرویز اجلالی، استاد دانشگاه تهران معتقد است مسائلی که جامعه امروز ایران را فراگرفته، تنها راهحل سیاسی میطلبد. مسأله کودکان خیابانی و توسعه اقتصادی و رابطه با جهان و رشد فرهنگ و هنر همه و همه وابسته به تحلیل درست از ضرورتها و باید و نبایدهای «قدرت» است. از همین رو، جامعهشناسان هم این روزها بیش از هر چیز درباره مسائل سیاسی صحبت میکنند.
دکتر اجلالی، جامعهشناس، اخیراً در صفحه شخصی خود به این نکته پرداخته است که «چرا جامعهشناسان ایرانی بیش از هر چیزی درباره مسائل سیاسی صحبت میکنند؟» او در پاسخ به این پرسش، از لویی آلتوسر (جامعهشناس فرانسوی) وام میگیرد که میگفت در هر جامعهای در هر لحظه تاریخی یکی از سطوح اقتصاد، سیاست یا ایدئولوژی تعیینکننده است و در این راستا، تعیینکنندهترین وجه جامعه ایران را «سیاست» عنوان میکند و معتقد است که فقط با اصلاح و تکامل آن وجه است که سایر وجوه میتوانند در جهت بهبود حرکت کنند.از این رو، تأکید میکند مسائلی که جامعه امروز ایران با آنها مواجه است، تنها راهحل «سیاسی» میطلبد؛ مسأله کودکان خیابانی و توسعه اقتصادی و رابطه با جهان و رشد فرهنگ و هنر همه و همه وابسته به تحلیل درست از ضرورتها و باید و نبایدهای قدرت است. اجلالی معتقد است که وقتی به عرصه سیاست ورود میکنیم، تشخیص راههای درستِ حل مسائل خیلی دشوار نیست چراکه چند عامل مانع یافتن راهحل درست میشوند:
نخست، تعصبات ایدئولوژیک، دینی و قومی؛ در این فضا، افراد هر چیزی غیر از ایدئولوژی، قومیت یا دین خود را رد می کنند و هرگز درباره دلیل و نتیجه کارشان فکر نمیکنند. بنابراین، عقل را به طور کامل کنار میگذارند و مطابق تعصباتشان حرکت میکنند. این دیدگاه معمولاً نه به راهحل بلکه به پیچیدهتر شدن مسأله منجر میشود.
دوم، ترس گروههای اجتماعی قدرتمند از، از دست دادن منافع خود؛ این گروهها نمیتوانند واقعبینانه و عاقلانه عمل کنند و آنگاه که لازم است خویشتنداری به خرج دهند، برعکس خشونت میکنند و آنگاه که باید دفاع کنند، حمله میکنند.
سوم، حاکمیت عواطف و احساساتی مثل خشم، شیفتگی، عشق و نفرت؛ به نظر میرسد که توده مردم و گاه حتی روشنفکران (بویژه در کشورهای درحال توسعه) یک روز از روی احساسات از یک رهبر یا نظام سیاسی چنان حمایت میکنند که هیچکس جرأت نمیکند کلامی علیه او بر زبان آورد و دست او را برای هر عمل نابخردانهای باز میگذارند و روز دیگر چنان بر او میآشوبند که توانایی تحلیل درست عملکرد فرد یا نظام را از دست میدهند و معمولاً توده مردم میان صفر و صد حرکت میکنند.
از این رو، اجلالی معتقد است که در حال حاضر تعیینکنندهترین وجه جامعه ایران، «سیاست» است و فقط با اصلاح و تکامل آن وجه است که سایر وجوه میتوانند در جهت بهبود حرکت کنند.
دلمشغولان سیاست
دکتر محمدجواد غلامرضا کاشی، استاد علومسیاسی دانشگاه علامهطباطبایی، معتقد است «احساس بحران در زندگی شخصی» و «رخت بربستن اخلاق از عرصه عمومی» نتیجه دلمشغولی وافر به سیاست است و تنها درمان دلمشغولی مستمر به سیاست، «سیاسی بودن» است.
اینکه این روزها مردم در هر جایگاه و سطحی، این همه دلمشغول و دلواپس سیاست هستند، موضوع یادداشتی شده است برای دکتر غلامرضا کاشی که با عنوان «سیاسی بودن و دلمشغولی به سیاست» در صفحه شخصی خود منتشر کرده است و در آن دلایل این پدیده اجتماعی را واکاوی میکند و برای برونرفت از این فضا، راهحلی را هم به مردم پیشنهاد میدهد.بهزعم او، «سیاست» صبح تا شام ما را اشغال کرده است و همه ما مرتب دلمشغول اخبار سیاسی هستیم اما با این حال، به هیچ روی «سیاسی» نیستیم. «دلمشغول سیاست بودن» با «سیاسی بودن» یکی نیست. حتی گاه دلمشغول سیاست بودن مانع از «سیاسی بودن» است.
دکتر غلامرضا کاشی معتقد است که ما به این جهت، دلمشغول مستمر سیاست شدهایم که همه چیز را به «سیاست» و چند و چون «تصمیمات سیاسی» وابسته میدانیم؛ برای تعیین تکلیف شغل آینده باید از فروش نفت ایران و بسط روابط سیاسی کشور مطمئن شویم، برای تسهیل ازدواج باید نگران سرنوشت برجام و سوریه باشیم، امیدواریمان به احراز یک موقعیت شغلی مشروط است به اینکه رئیس جمهوری بعدی کیست و... . از اینرو است که او اظهار میکند «سیاست با همه بازیگران و نهادهایش، مثل آب در تمام نسوج زندگیمان و همه بافتهای خانه و حیاتمان رسوخ کرده است و دقیقاً بهدلیل این همه دلمشغولی به سیاست، غیرسیاسی هستیم.»
او بر این باور است که سیاسی بودن، چیزی بیرون از دلمشغولیهای روزمره، قطع نظر از کار و شغل، بیرون از حب و بغضهای شخصی است. «سیاسی بودن» یعنی، دلمشغول سرنوشت گروهی باشم که به آن تعلق دارم. به سرنوشت ملتم و از همه مهمتر به سرنوشت و مصالح کل بشریت بیندیشم. «سیاسی بودن» با عشق به دیگری و نوعدوستی آدمی نسبتی وثیق دارد. به همین معنا، انسان به قول ارسطو «حیوانی سیاسی» است. از نظر ارسطو، انسان بهدلیل تواناییاش برای فرارفتن از «خود» است که از دیگر حیوانات متمایز میشود.به این اعتبار است که دکتر کاشی میگوید: «ما میتوانیم انسانی سیاسی باشیم، به این جهت که میتوانیم از مطامع و غرایز شخصی خود تا حدودی گذر کنیم. صرفاً به همین دلیل تنها جانوری هستیم که به تشکیل «جامعه سیاسی» قادر میباشیم و فقط به شرط وجود این فرم از زندگی است که «اجتماع سیاسی» معنادار میشود، فرد «شخصیت اخلاقی» پیدا میکند، «قوانین» محترم میشوند، «آزادی و عدالت» امکانپذیر میشود و «امنیت عمیق» بر حیات عمومی مستولی خواهد شد.» او برای درمان این وضعیت، راهحلی هم پبشنهاد میدهد: «خودخواهی و فردگرایی امروز و رخت بر بستن اخلاق از عرصه عمومی، دلمشغولی وافر به سیاست است و عامل سیاست بیمهار و مبتذل امروزی «احساس بحران در زندگی شخصی» است. از این رو، تنها درمان دلمشغولی مستمر به سیاست، «سیاسی بودن» است.»
دکتر جبار رحمانی
استادیار انسانشناسی پژوهشکده مطالعات فرهنگی و اجتماعی
نیازهای انسانی را در سه سطح میتوان تقسیمبندی کرد: 1. نیازهای زیستی؛ که برای بقای بیولوژیک فرد ضرورت دارند مثل تغذیه، تنفس و تولید مثل. 2. نیازهای اشتقاقی؛ در پاسخ به نیازهای اولیه، فرمهای فرهنگی ایجاد میشوند که خود آنها زمینهای برای شکلگیری نیازهای ثانویه میشوند. مثلاً نیاز به رشد، «نهاد آموزش و پرورش» و نیاز به سلامت، «نهاد بهداشت» را ایجاد میکند. 3- نیازهای انسجامبخش؛ که کلیت روحی و اجتماعی فرد و جامعه را حفظ میکنند؛ مانند دین، ایدئولوژی، جهانبینی.
نکته اصلی که در نظریه نیازها و نظامهای فرهنگی وجود دارد آن است که اصولاً نمیتوان بدون رفع نیازهای اولیه و ثانویه، به رفع نیازهای انسجامبخش در عرصههای دینی و عقیدتی و اخلاقی رسید. هسته بیولوژیک نظامهای اجتماعی در صورت بحران، تمام سطوح نهادهای اجتماعی را دچار بحران خواهند کرد. از این منظر، جامعه ما بشدت قابل تأمل و بازاندیشی انتقادی است.
براساس این مدل میتوان «اشتغال» و «مسکن» را دو مسأله اصلی جامعه امروز ما دانست که در صورت روبهرو شدن آنها با بحران، نیازهای انسان در هر سه سطح را متأثر میکند. بحران تورم قیمت مسکن و تبدیل آن به یک کالای دلالی و سرمایهای کاذب، منجر به آن شده سرعت رشد مسکن به گونهای باشد که صرفاً از دو طریق قابل تهیه است: سرمایه از پیش موجود خانوادگی یا پولهای غیرقانونی. راه سوم یعنی یک شیوه زندگی آرام متوسط و به تعبیر سنتی معیشت حلال عملاً راهی محال برای تهیه مسکن در کلانشهرهای ایرانی است؛ چرا که بازار سیاه مسکن در اقتصاد رانتی به همراه اقتصاد ناآرام، منجر شده که سودآوری آن نه ناشی از منطق بازار و مصرف، بلکه ناشی از میل و سودجویی مسکنسازان و دلالان اقتصادی و همدستان کارگزار آنان باشد.تورم افسارگسیخته مسکن به همراه کاهش فرصتهای شغلی و اقتصاد ناآرام، انسان ایرانی را در وضعیت دائمی عدم اطمینان نسبت به فردای خود قرار داده که نتیجه طبیعی آن «جامعه مضطرب» است.
اصولاً در «وضعیت مضطرب» نهادهای فرهنگی در سطح نیازهای انسجامبخش (مانند دین و اخلاق و ایدئولوژیها) کارآمدی و کارآییشان محدود میشود و عملاً «منطق غریزه بقا» به شیوهای غیراخلاقی تعیینکننده خصایص فضای پیشرو خواهند شد. تلاطم بازار مسکن و کار، علاوه بر عدم اطمینان به آینده، نوعی حس دائمی از ضرر نسبت به گذشته و ضرر در حال حاضر را نیز ایجاد میکند. از این رو، گذشته و آینده، هر دو در وضعیتی از بیاعتباری اخلاقی و ارزشی قرار خواهند گرفت؛ گذشته بواسطه فرصتهایی که از دست رفت و آینده بهخاطر مصائبی که در پیش است.
اما نکته اینجا است که «جامعه مضطرب» اصولاً تمام انرژی خود را صرف رفع نیازهای بحرانزده برای خود یا فرزندان خود خواهند کرد و در نتیجه شبکهای سلسلهوار از منطق غیراخلاقی خودخواهی در برابر تخریب منافع دیگران شکل خواهد گرفت. زیرا آنچه بحران مسکن و کار را حل میکند، نه نهادهای عقلانی و قانونمند، بلکه منطقی از دلالی و ثروت بادآورده است. به عبارت دیگر، «رانت» مبنای اصلی کسب شغل و کسب مسکن خواهد شد.
نکته کلیدی آن است که بحران در «نیازهای بنیادین» تمام نهادها را مقهور خود میکند و غایت جامعه، نه استعلا، بلکه رسیدن به نقطه صفر امنیت و اطمینان است. «جامعه مضطرب» هرگونه نظام اخلاقی را در هم میشکند تا آن را در رفع اضطراب از آینده و حس ناامنی به خدمت درآورد. در این شرایط، نظامهای کنترلی و حفاظتی مانند «قانون» یا «اخلاق عمومی» هرچه بیشتر ناکارآمد میشوند.
در این شرایط، آنچه ما را نگه میدارد نهادهای سنتی و میراثی از سنت است که در حد توان نیروهای انسجامبخش را وارد بدنه جامعه میکند که البته این نهادها هم ظرفیت محدودی دارند. مهمترین این نهادها «نهاد خانواده» در فرمهای سنتی آن و «نهاد دین» در بدنه سنتی آن است.
لذا مسأله اصلی آن است که جامعه هرچه زودتر باید مکانیسمهایی برای مهار این بحران و تقویت نهادهای انسجامبخش (اخلاق و دین) داشته باشد که این جز از طریق مهار بحران امنیت در نهادهای معیشتی(کار)، نهادهای رفاه و امنیت(مسکن) محقق نخواهند شد. در این شرایط بازاندیشی کارگزاران جامعه در سیاستهای اقتصادی نه تنها یک ضرورت بلکه فوریتی است بسیار جدی.
سایت شعار سال، با اندکی تلخیص و اضافات برگرفته از روزنامه ایران ، تاریخ انتشار -------، کدمطلب: 472446، www.iran-newspaper.com
ا.ح75