شعار سال: از «قلعه شاهرخ» تا چشمه لنگان راه زیادی در پیش داریم اما تماشای تپه ماهورهای سبز و مخملی در همین ابتدای سفر کافی است که راز خشکیدن پلاس جان را برملا کند. فوارهها تا افق دوردست دیوانه وار آب را به سر و روی تپهها میپاشند تا نهالهای دو ساله و سه ساله جان بگیرند و مزارع ذرت و چغندر سیراب شوند. آبیاری قطرهای بیش از 12 -10 سال نیست که در این منطقه مرسوم شده، آن هم برای صرفهجویی در آب، نه آبیاری تپهها و کوه ها. آیا کشاورز ما پیش از این تکنولوژی هم میتوانست روی تپه چغندر بکارد؟ دیروز در «بیرگان» بودم و دیدم که چطور باغهای 100 ساله و 200 ساله میخشکند. تنها در «یاورآباد» 50 هزار درخت درحال خشکیدن است و اینجا در پایین دست بر سر هر تپه نهالستانی بزرگ کاشتهایم شاید روزی باغی شود بزرگ و آباد. چه مردم دانایی هستیم ما!
محلیها میگویند لا به لای تپهها پر از رودهای باریکی بوده که راهشان را میکشیدند تا پلاس جان اما حالا هرکسی چاهی زده و آب را هر سو فواره میکند و چیزی برای رود نمیماند. پایین رفتن سطح آبهای زیرزمینی هم بلای بزرگی شده تا اگر چیزی هم به رود رسید، زمین تشنه آن را بمکد. فاطمی میگوید: «با چشم نمیشود دید، باید وسعت این کشتزارهای 15 – 10 ساله را در گوگل ارث ببینید.»
از روستای بزرگ «کمیتک» با آن ساختمانهای نوساز چند طبقهاش رد میشویم. جایی هست که از عطش شهری شدن در امان مانده باشد؟ «عادگان» هم پر است از تپههای سبز چمنی، نظیر آنچه در فیلمها از اروپای شرقی دیدهایم. اگر هم تپهای مانده، در آن ردیف منظم چالهها را میشود دید که برای باغ سال بعد آماده میشود. ما دیوانه وار باغ را دوست داریم، حتی اگر شد در میانه کویر نمک و چه خوب که تکنولوژی هم این رؤیا را تعبیر میکند. ما کویر لوت را هم با همین فوارهها باغ عدن خواهیم کرد.
در «سینگرد» هم در بر همان پاشنه میچرخد. اگرچه لابهلای مزارع وسیع بر سر تپهها و دامنهها، میشود هنوز نشانی از گونزارهای قدیم را دید و گله گله زمینی که از مراتع مانده و آن هم با چرای بیرویه درحال تبدیل شدن به زمینی بایر است. مشکلی نیست؛ فوارهها به فریادمان میرسند.
به «اسکندری» میرسیم. روستایی بزرگ با پلی روی پلاس جان خشک. اگرچه اینجا میشود اثری از آب دید؛ گودالهایی در بستر رود که سرریز آب در آنها جمع میشود و دو جوی باریک که از دو سوی پل جاری است. درواقع هرچه عقبتر میرویم و به سرچشمه نزدیک میشویم، رود پرآبتر میشود. یکی از روستاییها فیلمی از اسفندماه پل نشانم میدهد که آب با جوش و خروش از آن جاری است. میگوید: «کشاورزی که تمام شد، رودخانه راه میافتد.» میگویم تقصیر چه کسی است؟ میگوید همه: «همه مقصریم از من کشاورز تا مسئولان رده بالا تا شمای روزنامه نگار، همه مقصریم... من صبح بلند میشوم و تراکتورم را برمی دارم و میافتم به جان دشت. هرچه پیدا میکنم، شخم میزنم و میآورم پایین. بعد میگویند زمین گرم شده معلوم است که زمین گرم میشود. ما زمین را نابود کردهایم.»
فرج مرادی بیش از 80 سال در این روستا زندگی کرده و حالا خسته از آن همه کار و تلاش، در سایه دیوار خانهاش روی صندلی نشسته و به فوارههای دوردست خیره مانده. او روزهای پر آب رودها و چشمهها را دیده، پیش از آنکه فوارهها وارد روستا شوند: «اینجا ارمنیها یک قنات داشتند 30 اینچ آب میداد. خیلی مردمان خوب و بیآزاری بودند. آنها که رفتند، قناتشان هم خشکید. بعد چاه پشت چاه زدند و چشمهها یکی یکی خشک شد، رودخانه هم خشکید. حالا چاهها هم دارند خشک میشوند. اینجا یک چاه 120 متری زده بودند، تا گلو پر آب بود. همین چند روز پیش مهندس آمد دید، گفت 90 متر رفته پایین. وضع ما خوب است، بروید این پشت «دامنه» را ببینید 300 تا چاهشان خشکیده. «جهادآباد» زمین واگذار کردند، هر 10 متر یک چاه زدند. بروید ببینید افتضاح است!»
از «بلمیر» رد میشویم که فوارههایش در رقصی مستانه، دو سوی جاده مشغولند. میگویند، آبیاری قطرهای، دیگر آب را به زمین برنمی گرداند و غرقابی کشاورزی سنتی، اگرچه پر مصرف بود اما لااقل دو فایده بزرگ داشت؛ نمیشد روی تپهها چغندر کاشت و از آن مهمتر اینکه بعد از سیراب کردن محصول به زمین برمی گشت. در دشت «چادگان» سمفونی فواره به اوج جنون میرسد.
از «داران» به سمت چپ، یعنی فریدن و فریدونشهر میپیچیم. میخواهم در بازگشت به سمت راست برانیم تا از نزدیک دشت «دامنه» و تونل «گلاب» را هم دیده باشم. از اینجا تا الیگودرز لرستان راهی نیست؛ حدود 85 کیلومتر. از روستاهای «نهر خلج» و «چهلخانه» با باغهای وسیع و هنرنمایی فوارهها عبور میکنیم تا به نقطه آغاز پلاسجان برسیم. باور کردنی نیست، این حجم از آب که هرگز به زاینده رود نمیرسد! درست مقابل اداره آب فریدونشهر و بویین میاندشت ایستاده ام. تانکرها یکی پس از دیگری از راه میرسند و خرطومهای بلندشان را در آب فرو میبرند.
رئیس اداره آب، جایی رفته و یکی دونفر از کارکنان این اداره نمیخواهند حرفی بزنند. اما از آنها آدرس روستای گرجی نشین «سیبک» را میگیرم؛ روستایی که تونل انحرافی چشمه لنگان از کنار آن رد شده تا آب را از سرشاخه دز به پلاس جان برساند. از فریدونشهر عبور میکنیم و همچنان به سمت ارتفاعات میرانیم تا برسیم به سیبک.
غم آرام گرجیهای سیبک
چند مرد مسن در سکوت ظهر، کنار هم نشستهاند و عابران غریبه را تماشا میکنند. ترمز که میکنیم، چنان گرد و خاکی به سر و رویشان میپاشیم که شرمنده میشویم، اما نه چهرهای چین اخم برمی دارد و نه حتی دستی برای راندن گرد و خاک بلند میشود. از خودم میپرسم این سکون زندگی است یا ارادهای دانسته که میگوید بیش از این میهمان را شرمنده نکن! حیاتالله کلبعلی میگوید 400 سال است از پدرپشت در همین روستا ساکن است: «آب دیگر کفاف کشت و کارمان را نمیدهد. به نصف هم نمیرسد. تونل را که زدند، همه چشمههای این دور و بر خشکید.» دو کوه را در دو سوی روستا نشانم میدهد: «از تتاره تا شاهون، همه چشمهها را خشکاندند. رگ همه را زدند. قرار بود یا خسارت به ما بدهند یا آب؛ نه آب دادند نه خسارت.»
قدیر کلبعلی دنباله حرف حیاتالله را میگیرد و میگوید: «پلاس جان که خشکید، چشمه لنگان را انداختند توی پلاس جان که برسد به اصفهان اما همین هم به اصفهان نمیرسد. کاش به اصفهان میرسید باز طوری نبود. همه ما مردم یک سرزمین هستیم چه فرقی میکند!»
محمد کاظم کلبعلی میگوید: «رودخانهای که سمت خوزستان میرفت، یک مشتش را ما برنمی داشتیم، احتیاجی به چشمه لنگان نبود، خودشان استفاده میکردند. بعد هم که سد زدند و با تونل برگرداندند این طرف، باز ما هیچ استفادهای نمیکنیم. فقط این وسط چشمههای ما خشکید و زمین و باغ ما سوخت. همین جا رودخانه «سیبک» داشتیم که پاییز سه تا آسیاب میگرداند. الان یک مشت هم آب نداریم. سازمان آب چنان لطمهای به ما زد که گفتن ندارد.»
سیبک را با اندوه آرامش، پشت سر میگذاریم و به سد انحرافی و تونل چشمه لنگان میرسیم. اثری از هیچ جنبندهای نیست. سد را دور میزنیم و به دره خشکی که آب به روی آن بسته شده، نگاه میکنیم با دو دریچه در آن بالا برای سرریز احتمالی. درست مثل دریچههای قلعهای باستانی. کمی به سمت لرستان میرانیم و کوههای پوشیده از خاکشیر را تماشا میکنیم و چند طرح نیمه کاره که همچون ویرانهای مورد هجوم بوتههای کنگر و ساقههای رقصنده خاکشیر قرار گرفتهاند. برمی گردیم.
چاههای رها شده شهری ویران
به داران که میرسیم، این بار از «تیران» و «دامنه» به سمت دریاچه و سد زاینده رود میرانیم. دشتی وسیع شبیه دشتهای اطراف همدان. قدم به قدم میشود اتاقکهای چاه عمیق را دید و مزارع سبز و رقص فواره ها. به هر دیواری که نگاه میکنی، شمارهای برای حفر چاه میبینی. 28 کیلومتر تا خوانسار راه داریم و 85 کیلومتر تا نجفآباد. تماشای این همه مزرعه در دل کویر باورکردنی نیست. یک طرف جاده، مزارع سبز و درختان سر به آسمان برداشته میبینی و یک طرف، دشتی سوخته که اتاقک چاههای رها شدهاش همچون آخرین نشانههای شهری ویران، خودنمایی میکند. گاه حتی دیگر بوته گونی هم نیست. شروع میکنم به شمردن؛ در یک دقیقه 30 چاه رها شده را میشمارم.
دامنه در دامان کوه بلندی است که این روزها با زلزله خاموش دست به گریبان است. زمین فرو میرود و دیوارها ترک برمی دارد. زمان کم است با این همه دوست دارم با یکی دو نفر از اهالی این شهر حرف بزنم. علی عباسی میگوید: «دامنه دیگر امنیت ندارد. الان چهار سال است که داریم فرو میرویم. خدا میداند کی سقف روی سرمان خراب شود. همه دیوارها ترک خورده. پارسال سه بار لوله گاز شکست. همه وحشت کرده بودیم. همین الان هم شرکت گاز یکسره مشغول است.»
اینجا هم حرف فرج مرادی کشاورز اسکندری را تأیید میکنند. ایوب رحیمی میگوید: «دامنه 700 حلقه چاه داشت که میگویند 300 تای آنها خشک شده. تشریف بیاورید ببینید الان خانه خود ما چند تا ترک برداشته. دوبار تعمیر کردم باز امسال ترک خورد. خدا میداند کی روی سرمان خراب شود.»
زمانی جلال نوشت در اروپا شهرها را کنار رود میسازند، در ایران کنار چشمه و در کشورهای عربی کنار چاه و بودریار نوشت در امریکا کنار پمپ بنزین. اگر امروز جلال زنده بود حتماً مینوشت در ایران شهرها را کنار تونلها و فوارهها میسازند. چاهها میخشکند اما گوش فوارهها بدهکار نیست. آنها کار خودشان را میکنند. دامنه فرو میرود اما فوارهها دیوانهوار آب را این طرف و آن طرف میپاشند. چطور میشود این اشتهای سیریناپذیر را سیر کرد؟ با تونل «گلاب».
تونل گلاب با 27 کیلومتر طول، قرار است آب را از بین دو سد زاینده رود و سد تنظیمی آن بلعیده و به غرب اصفهان هدایت کند. این طرح پر و سر و صدا که بارها از سوی سازمان حفاظت از محیط زیست، مرکز پژوهشهای مجلس شورای اسلامی، وزارت نیرو در سال 89، شورای عالی آب در سال 92، سازمان بازرسی کل کشور در سال 90 و بسیاری از رسانهها، غیرقانونی اعلام شده یا مورد انتقاد شدید قرار گرفته، همچنان چراغ خاموش در حال تکمیل است. در روستای گلاب یکی از کارگران این تونل میگوید 300- 200 متر بیشتر کار نمانده. لحظاتی بعد هنگام ورود سه معاون وزیر نیرو، جهاد کشاورزی، کشور و نمایندگان و مسئولان استانهای اصفهان و چهار محال و بختیاری، به سد زاینده رود، تأیید این خبر را میگیرم.
این طرح در صورت اجرا، شهرهای بن، سامان و لنجان را یکسره محروم از زایندهرود میکند و زندگی حداقل 40 هزار نفر را تحت تأثیر قرار میدهد. هرچند زایندهرود بدون گلاب هم وقتی به سد «چم آسمان» در نزدیکی اصفهان میرسد، وارد لولههای متعدد شده و یکسره ناپدید میشود. دوباره به یاد فرد ریچاردز میافتم: «معلوم نیست رودخانههای ایران از کجا سرچشمه میگیرند و کجا ناپدید میشوند!»
شهر تفریحی «چادگان» را با آن ویلاهای زیبا در دل جنگلی انبوه دور میزنم تا از رو به رو و در این سوی ساحل دریاچه زایندهرود، تماشایش کنم؛ سوئیسی در کرانههای آفریقا. نزدیک که میشویم تلفنم به طرز خندهداری روی حالت رومینگ میرود. شاهرخی راننده سازمان آب میگوید: «تلفنت اشتباه نمیکند مهندس، اینجا لس آنجلس است!» رو به روی سوئیس، لس آنجلس یا داچاهای کریمه، روستای ترک نشین «یان چشمه» را میبینم که هر 12 ساعت یکبار آب چاه را به رویشان باز میکنند تا تشنه نمانند. آبی بدبو، سنگین و کدر. راستی رودخانههای ایران از کجا سرچشمه میگیرند و کجا غیبشان میزند؟
سایت شعار سال، با اندکی تلخیص و اضافات برگرفته از روزنامه ایران، تاریخ انتشار -------، کدمطلب: 473350، www.iran-newspaper.com