پایگاه تحلیلی خبری شعار سال

سرویس ویژه نمایندگی لنز و عدسی های عینک ایتالیا در ایران با نام تجاری LTL فعال شد اینجا را ببینید  /  سرویس ویژه بانک پاسارگارد فعال شد / سرویس ویژه شورای انجمنهای علمی ایران را از اینجا ببینید       
کد خبر: ۱۴۸۹۷۰
تاریخ انتشار : ۲۴ مرداد ۱۳۹۷ - ۱۵:۴۷
من برای پسرم گریه می‌¬کردم که شب تا صبح درس می¬‌خواند و الآن چهارسال است فارغ ¬التحصیل شده ولی خانه‌نشین شده، آیا این حق است؟ اما پسر فلانی دیپلم هم ندارد ماهی ۲۰، ۳۰ میلیون از فلان‌جا می‌گیرد!

شعار سال: اکبر معززی، یادآور روزهای خوش کوچک جنگلی در دهه شصت است و بازیگر توانایی در سینمای ایران محسوب می‌شود. اما سینما و تلویزیون، در حوزه نمایش، توانایی‌های او را نادیده گرفته است. او در تیتراژ کوچک جنگلی در نقش اسماعیل خواهرزاده میرزا، از نخستین اسامی خاصی است که نامش مطرح می‌شود و حضور تأثیرگذاری در این سریال دارد. شاید اگر حواشی سیاسی خاصی حول فیلم نیمه پنهان ماه میلانی رخ نمی‌داد، معززی در سینمای ایران چهره‌ مطرح‌تری می‌شد. او در فیلم نیمه پنهان ماه در یک ایفای متفاوت سنگ تمام می‌گذارد اما فیلم درگیر حواشی خاصی می‌شود و باز هم توانایی‌های معززی دیده نمی‌شود. با وی گذشته تا حال را در یک گفتگوی تفصیلی بررسی کردیم.



بخش اول




 



*با کلیشه مرسوم همیشگی سؤالاتم را آغاز می‌کنم؛ کجا متولد شدید و دوران کودکی و زیست شما چگونه بود؟

من بچۀ تهران هستم، محله‌­ای میان مولوی و میدان اعدام که به آن می­‌گویند بازارچۀ سعادت؛ من آنجا به دنیا آمدم، درست روبه‌روی خانۀ ما دبستان هم بود، شش کلاس ابتدایی را در آن دبستان به‌نام «سعادت» گذراندم. من یک مقدار شیطان بودم، دیر می­‌خوابیدم، درس کمتر می­‌خواندم و همیشه صبح­‌ها دیر بیدار می­‌شدم، ولی چون مدرسه روبه‌روی خانه‌­مان بود، مادرم می­‌رفت ناظم را صدا می­‌کرد تا مرا به مدرسه ببرد. چشمم را باز می‌­کردم، می­‌دیدم ناظم با شلاق بالای سر من ایستاده! [می­‌خندد] آن زمان شرایط فرق می‌کرد، نظمِ نوینِ امروزی نبود و با بچه­‌ها این‌گونه برخورد می‌کردند. بعد از کلاس ششم ابتدایی رفتم دبیرستان «فرخی». این دبیرستان داخل میدان بود. در چهارراه مولوی که سینمای تمدن هم آنجا بود، روبه‌رویش بزرگترین میدانِ تره‌بار تهران قرار داشت. میدان تره­‌بار و میوه که متصدّی کلی‌اش طیِّب­‌خان (طیب حاج‌رضایی) بود. حسین رمضان‌یخی و هفت‌کَچلون هم بودند، ولی بخش بزرگی از آن برای طیّب بود.

*بین لات­‌ها و گُنده‌لات‌­هایی که من دیدم، واقعاً طیب آقا بود، خیلی آقا بود

* شما طیب را یادتان هست؟

من همه آنها را می‌­دیدم، مسیر همیشگی من از بازارچۀ سعادت تا دبیرستان فرخی بود. دبیرستان فرخی روبه‌روی بیمارستان شیر و خورشید بود که بعداً نامش فرح شد، یک ایستگاه هم بیشتر هم نیست. ولی در این مسیر شعبان بی‌‌مُخ، هفت­‌کَچلون، حسین رمضان‌­یخی و... را می‌­دیدم. طیب که اصلاً روبه‌روی خانۀ ما زندگی می‌­کرد، یک پسر هم به‌نام اصغر داشت که هم‌بازی من بود. دلم می­‌خواهد یک چیزی راجع به طیب بگویم: بین لات­‌ها و گُنده‌لات‌­هایی که من دیدم، واقعاً طیب آقا بود، خیلی آقا بود.

*طیب اگر در محیط مناسب‌تری بزرگ می‌شد تبدیل به آدم نابغه‌ای می‌شد

*بیشتر از طیب برایمان بگویید؟

بامعرفت بود، خودش را هرز نمی­‌فروخت، الکی داد و فریاد راه نمی­‌انداخت، مزاحم کسی نمی‌­شد، و مردمی هم بود. با همسرش ازدواج کرد و پسرش اصغر به دنیا آمد و تا آخر هم با همان همسرش زندگی می­‌کرد. خلق‌وخو و مرامی انسانی در وجودش بود، یعنی اگر در یک محیط مناسب‌­تری بزرگ شده بود شاید به آدم نابغه‌­ای تبدیل می‌­شد. در این زمینۀ لات­‌بازی هم نابغه بود، تعداد آدم­‌هایی که طیب داشت هیچ وقت حسین رمضان­‌یخی نداشت، پنج هزار نفر دنباله‌رو داشت، او لوتیِ واقعی بود.

منظورم این است که در این محفلی که من تمام آنها را می‌دیدم از همه بامرام­تر بود و کارِ کثیف نمی­‌کرد، من هیچ وقت ندیدم صدای او بلند شود. کت و شلوار مشکی تنش بود و زندگی آرامی داشت. ولی افراد دیگری مانند حسین رمضان­‌یخی شر و شور بودند و می­‌خواستند همه جا بگویند ما چه‌کسی هستیم و بعضاً مزاحمِ مردم هم می­‌شدند. او اصلاً ادعایی نداشت بگوید من چه‌کسی هستم، البته نیازی هم نداشت چون همه می‌­دانستند او کیست.


*حسین رمضان‌یخی رئیس انجمن خانه و مدرسۀ ما بود!

مثلاً یک گردن­‌کلفتی بود افشارطوس را کشته بود. افشارطوس یک افسری بود که می­‌خواست آدم­های لات را جمع کند و بعد این گردن‌کلفت او را کشته بود و داداش او در دبیرستان فرخی بود، یکدفعۀ می­‌آمد می­‌دیدیم چاقو کشیده، دم درِ مدیر را دارد می‌­زند. حسین رمضان­‌یخی رئیس انجمن خانه و مدرسۀ ما بود! [می­‌خندد]. دبیرستان فرخی یک حیاطِ بزرگی داشت وقتی رمضان‌­یخی می‌­آمد مدرسۀ ما با کفشِ یه‌لایی، پاشنه‌خوابیده لِخ‌لِخ می­‌آمد، ناظم ما می‌­گفت "دست نزنید صلوات بفرستید!"، ما هم صلوات می­‌فرستادیم.

* خانۀ شما که روبه‌روی خانۀ طیب بود آیا فقیر و فقرا دمِ خانۀ طیب می‌­آمدند که او به آنها کمک بکند؟

اصلاً نیازی نبود آنها بیایند، نه اینکه طیب خودش مستقیم برود. آدم داشت، می‌­فرستاد به آنها رسیدگی می­‌کردند، هر سال عید می‌­رفتند دو سه صندوق میوه می­‌گذاشتند پشت خانه‌هایشان.

*امنیت محله چطور بود؟

مزاحمت برای زن و بچۀ مردم اصلاً در مرامِ این لات­ها نبود. در محلۀ ما فقط طیب نبود، تقریباً «صابون‌پز­خانه» بود. لات و لوت زیاد داشتیم،؛ اکبر ابرام­خان، هوشنگ ابرام­خان، احمد میرزا و... را داشتیم. اغلب این افراد کشته شدند. احمد میرزا را وقتی کشته شد دقیقاً یادم هست.

کلاس هفتم بود کتابم زیر بغلم بود داشتم با بچه‌ها می­‌رفتم خانه، یک‌دفعه کشته شدن او را دیدم. احمد میرزا آدم معروفی بود، عکس او را در سر درِ زورخانه زده بودند، ورزشکار بود، قتل هم کرده بود، تازه از زندان بیرون آمده بود. وقتی از زندان آزاد شد رمضان­‌یخی از دمِ زندان قصر تا میدان برای او گاو و گوسفند می‌­کشد، بعد رفقای رمضان‌یخی او را می‌­برند کافه و او را مست می­‌کنند، می­‌گویند: "حسین آقا از دمِ زندان برای شما گاو و گوسفند کشته، طیب ­خان برای شما چه کرده؟!"، بعد او را شیر می­‌کنند. حالا نقشه چیست؟ می­‌خواهند طیب را ضایع کنند، حسین رمضان‌یخی با طیب مشکل داشت و با او بد بود و احمد میرزا هم مستِ مست بود، می‌­آید، عربده می­‌کشد و به طیب فحش می‌‌دهد، می­‌بیند هیچ کس هم نیست، می‌­رود. شب به طیب خبر می‌­دهند چنین اتفاقی افتاده است، می‌­آید دمِ همان قهوه‌خانه که یک مقدار مانده به دبیرستان فرخی، می­‌بیند همۀ نوچه­‌هایش آنجا هستند، می­‌گوید "شما اینجایید بعد می­‌آیند به ما این‌همه فحش و دری‌وری می‌­گویند؟!"، اکبر ابرام­خان می­‌گوید: "آقاطیب، برو فردا ترتیبش را می‌‌دهیم". طیب می­‌گوید "حرف شب و روز هم دارد؟"، اکبر ابرام­خان می­‌گوید: "بله، طیب‌­خان، دارد".

احمد میرزا سلاخ­‌خانه کار می­‌کرد، از سلاخ‌­خانه می­‌آید، همزمان ما از مدرسه می‌­آمدیم و کتاب زیر بغل­مان بود. احمدمیرزا با یکی از دوستانش از تاکسی پیاده شد. بعد دیدم اکبر ابرام­خان نزدیک یک دوچرخه‌­سازی روی چهارپایه نشسته بود، آن‌قدر بزرگ بود که چهارپایه معلوم نبود. احمدمیرزا، اکبر ابرام­خان و ماشاءالله را دید. تا آنها را دید حس کرد چه اتفاقی می­‌خواهد بیفتد، رفیقش داشت می‌­رفت، گفت: "فلانی، بایست"، خودش چاقو نداشت دست کرد از کمر او چاقویش را درآورد، گفت "برو". اکبر ابرام­خان از روی صندلی بلند شد رفت جلو، به او که رسید محکم زد داخل چشم اکبر ابرام­خان. تا این اواخر هم یادم است چشم او هیچ‌وقت چشم نشد (کُنتاک می‌­زد)، اکبر ابرام­خان آن طرف افتاد، ماشاءالله و ابرام­خان افتادند به جان او، او هم همین‌طور اینها را می­‌زد و آنها هم با قمه و چاقو دنبال او بودند. اکبر ابرام‌خان حالش به‌جا آمد. یک حمالی داشت می­‌رفت یک کوله­‌پشتی سنگین داشت او دست کرد این کوله­‌پشتی مرد حمال را برداشت چرخاند، چرخاند، زد به سر احمد میرزا، آن زمان هم جوی‌های میدانِ آنجا خیلی گود و عمیق بود، احمد میرزا پیلی پیلی رفت و افتاد داخل جوی. وقتی داخل جوی افتاد دیگر من می­‌دیدم، همین‌طوری چاقو بالا و پایین می­‌رود، بعد سه‌چهارتایی فرار کردند. احمد میرزا از داخل جوی درآمد گفت: "ارواح فلان شما" و یک دری­‌وری گفت، "هیچ غلطی نتوانستید بکنید."، بعد نگاه کرد دید خون تمام سرتاپایش را گرفته. این‌قدر از او خون رفته بود، تمام جوی پر از خون بود، با اینکه بیمارستان شیر و خورشید همان روبه‌رو بود ولی تا او را به بیمارستان برسانند، مُرد.

*طیب برای پول و منصبپیش آقای [امام] خمینی نرفت، عقیده­‌اش این‌طوری شد

*به‌نظر شما گرایش طیب‌خان به امام خمینی(ره) چه‌دلیلی داشت؟

اکثریت مردمِ به‌خصوص جنوب شهر، تحت تأثیر آقای [امام] خمینی بودند، یعنی حرف او را زمین نمی­‌زدند، به همین دلیل نظر طیب عوض شد، من یادم است زمانی که دستۀ سینه‌زنی طیب راه می‌­افتاد، شاه به او یک کُلت هدیه داده بود، طیب این کُلت را سرِ علم دو تیغ آویزان می­‌کرد، یعنی افتخار می­‌کرد. اما بعد از آن اتفاقاتی که پیش آمد نظر آنها طور دیگری شد کما اینکه رفت دو سه کلانتری را هم قُرق کرد. شاه اینها را نوچۀ خودش می‌­دانست، همان‌طور که از شعبان بی­‌مخ هم استفاده می‌­کرد. طیب برای پول و منصب پیش آقای [امام] خمینی نرفت، عقیده­‌اش این‌طوری شد.

*اگر فیلمسازی درباره طیب فیلم بسازد شما در فیلم او بازی می‌­کنید؟

بله چرا که نه! تا کلاس هفتم مرتب او را می­‌دیدم. کلاس هفتم که بودم، نقل ­مکان کردیم، پدرم دو ساختمان در میدان شهدا ساخت، آن زمان آنجا پمپ ­بنزین نبود. الآن یک پمپ ­بنزین آنجاست، یک بیابان بود، عده‌ای هم با چرخ‌هایشان آنجا بودند، میوه می‌­فروختند، یکی دو تا نبودند، 200 تا چرخ آنجا بود، محلِ تره­‌بار بود. خانه‌­هایی که پدرم ساخته بود دقیقاً روبه‌روی آنجا بود و ما آمدیم آنجا و بعد پدرم آنجا را فروخت رفتیم در سَقاباشی در خیابان ایران. آن زمان 15سالم بود، تازه کلاس هشتم بودم، یعنی دوم دبیرستان. آن زمان آقای کیمیایی از کوچه «دردار» نقل ­مکان کردند، آمدند محل ما سقاباشی، آنجا من با آقای کیمیایی دوست شدم.

آقای کیمیایی هم‌سن‌وسال من است، او متولد 1320 است و من متولد 1322 هستم. ولی دوستی­‌مان به‌جهت اینکه علایق‌­مان یکی بود تداوم پیدا کرد. در آن محل خیلی افراد مشهوری بودند که با هم دوست بودند. بعد از یک مدتی هر کسی رفت دنبال کار خودش. نظر آقای کیمیایی این بود که فیلمساز شود و من هم می‌خواستم بازیگر شوم، آقای احمدرضا احمدی می‌خواست شاعر شود، آقای اسفندیار منفردزاده دنبال موسیقی بود. رفاقت این مجموعه با هم تداوم داشت تا انقلاب، زمان انقلاب هم یکی دو نفر جدا شدند ولی خوشبختانه هنوز رفاقت ما وجود دارد.

*چه فیلم‌­هایی باعث شد به سینما علاقمند شوید؟ کدام فیلم‌­ها در چه­‌دوره­‌ای به دلِ شما می­‌نشست و شما را بیشتر شیفتۀ سینما می­‌کرد؟

آن زمان فیلم­های ایده‌­آل ما آثار گری کوپر و برت لنکستر و... بودند، ولی گری­ کوپر الگوی بازیگری ما بود.


*فکر کنم آقای نعمت‌الله هم دوست نداشته باشد کارگردانی سریال تعقیب به نام او ثبت شود.

*چرا آن محفل شما، آقای کیمیایی و سایر دوستان بیشتر به فیلم‌­های وِسترن علاقه داشتید؟

آن زمان بیشتر، فیلم­‌های وسترن می­‌ساختند و بیشتر وسترن نمایش می‌­دادند، چون همه دوست داشتند، فقط ما نبودیم، وسترن یک نوع زندگی بود که ما ندیده بودیم و نداشتیم، به همین دلیل بود که جذابیت داشت، چون یک سینمای تازه­‌ای را می‌­دیدیم، ضمن اینکه مردانگی و از این چیزها هم در آن زیاد بود.

*با دیدن چه‌فیلم ایرانی تصمیم گرفتید بازیگر شوید؟

من کلاس سوم یا چهارم بودم، پدرم همۀ خانواده را برد فیلم «شب­‌نشینی در جهنم»، آن را در سینما دیدم، من آنجا وقتی می‌­آمدیم بیرون یک حسی داشتم، پدرم دستم را گرفته بود، می‌­گفتم: "بابا من خیلی دوست دارم هنرپیشه شوم"، می‌­گفت: "بابا، از این حرفها نزن مگر هر کسی می­‌تواند هنرپیشه شود؟!" فیلم «غفلت» بدجوری من را شیفته کرد، فیلم خیلی اسفناکی بود، اشک هرکسی را درمی‌­آورد، ولی من شیفتۀ آن فیلم شدم و چندین بار آن فیلم را دیدم و از آنجا احساس کردم سینما تنها علاقه­‌ای است که من دارم، نه می­‌خواستم دکتر شوم، نه خلبان و نه مهندس. هیچ چیز دیگری نمی­‌خواستم بشوم، دلم می­‌خواست مانند ناصر ملک­‌مطیعی هنرپیشه شوم، ضمن اینکه من محدودیت‌‌هایی داشتم. من باید یک فیلم را در سینما تمدن دو بار می­‌دیدم، چون باید یک ساعتش را می‌­دیدم، اگر دیر می‌­­رسیدم خانه پدرم کتکم می‌­زد. می‌­رفتم یک ساعت فیلم را می­‌دیدم، دوباره یکی دو روز بعد می­‌رفتم یک ساعتِ بعدی آن فیلم را می‌دیدم. من فیلم‌­ها را بدین شکل می­‌دیدم، مثلاً یادم است فیلم وراکروز را در سینما تمدن دیدم و آن‌قدر من را جذب کرد که فراموش کردم که باید زود بروم خانه، یک‌دفعه فیلم تمام شد بلند شدم دیدم دیر شده، اتفاقاً رفتم خانه و یک فلکِ حسابی هم شدم.

*پدرتان با سینما مخالف بود؟

با سینما مخالف نبود، به‌نظرم یک مقدار هم حق داشتند، باید در جامعۀ آن زمان، ما را مهار می‌کردند، چون جامعۀ آن زمان خیلی خطرناک بود.

* چرا خطرناک؟

فرهنگ ما هنوز فرهنگِ پیشرفته­‌ای نبود، آدم­‌ها به‌خصوص در آن مناطق یا لات بودند یا قاچاقچی، یا از راه­‌های دیگر امرارمعاش می‌­کردند که با الگوهای امروزی مناسبتی ندارد. البته امروز هم همین‌طور است من فکر می­‌کنم خیلی فرقی نکرده ولی آن زمان محله‌­های جنوب شهر ناامن بود، امنیتِ الآن وجود نداشت همه مست و پاتیل بودند. انتظاری هم از آنها نمی­‌رفت جز اینکه خلاف کنند و فکر می­‌کنم پدرم حق داشت. زمانی که پدرم فوت کرد من هفت سال کمرم صاف نشد، هفت سال حتی یک قِران درآمد نداشتم، پدرم را خیلی دوست داشتم در حالی که تا زمانی که یادم هست او من را به‌قصد کُشت می‌­زد.

*چه‌سالی فوت کردند؟

سال 52 یا 53، پدرم 51، 52 سالش بود که بر اثر تصادف فوت کرد، در جاده تبریز به مرند تصادف کرد.

* شغل پدرتان چه بود؟

معمار بود، خانه می‌­ساخت.

*وضع مالی‌­تان خوب بود؟

بد نبود.

*اولین کاری که در سینما انجام دادید چه بود و چگونه؟

آقای کیمیایی قرار بود فیلم «بیگانه بیا» را بسازد. برادران اخوان گفتند "یک فیلمِ نیم‌ساعته برای تست بگیر"، یک قصه‌­ای درست کرد و نوشت و نیم ساعت فیلم گرفت، آقای احمدرضا احمدی بازی می‌­کرد، من هم یک نقشی داشتم و برای اولین بار بود که جلوی دوربین رفتم و بعد اخوان‌ها آن تست را تأیید کردند و بیگانه بیا شروع شد. وقتی بیگانه بیا شروع شد من یک سکانس بازی می­‌کردم، ولی در مونتاژ دیدم از آن یک سکانس یکی دو پلان بیشتر باقی نمانده است، برای اینکه زمان بالا نرود همین‌طوری قیچی شده بود و بعد از آقای کیمیایی خواهش کردم آن چند پلان را دربیاورد، اتفاقاً الآن پشیمانم، به من می­‌گفت "اکبر، یادگاری است بگذار باشد"، گفتم نه، آن را دربیاورد و گفت باشد.

*دستمزد هم گرفتید؟

نه، یادم نمی‌­آید دستمزد گرفته باشم، ولی در قیصر 800 تومان دستمزد گرفتم. من دستیار اولِ آقای کیمیایی بودم. البته آن زمان یک دستیار بیشتر نبود، یک دستیار بود که هم دستیار کارگردان بود، هم منشی صحنه، هم مسئول تدارکات، کلِ گروه فیلمبرداری 12، 13 نفر بیشتر نبود.

*من عادت ندارم بروم درِ استودیوها سلام کنم و چای بخورم، تنها جایی که من می­‌روم استودیوی آقای کیمیایی است.

*نگفتید "من هم در قیصر بازی کنم"؟

من تحت تأثیر آقای کیمیایی دوست داشتم پشت صحنه باشم چون می­‌دیدم کارگردانیِ تواناییِ بیشتری می­‌خواهد و تحت تأثیر آقای کیمیایی ترجیح می­‌دادم پشت صحنه بمانم. البته آن زمان من هنوز کاری را شروع نکرده بودم. آقای کیمیایی در خانه­‌شان من و آقای قریبیان را تمرین می­‌داد و بازی می­‌کردیم، سناریو می­‌نوشت.

یک مقوایی هم مانند ویزور درست کرده بود آن را سوراخ کرده بود و ما را نگاه می­‌کرد و ما در مقابل آن به‌اصطلاح بازی می‌­کردیم. ولی در برهۀ زمانیِ تهیه قیصر من بی‌­علاقه نبودم که کارگردان شوم، یعنی می‌­­دیدم کارگردانی خیلی مهم‌تر از بازیگری است. بعد از قیصر متأسفانه من رفتم آمریکا، هنوز قیصر اکران نشده و در مرحله مونتاژ بود که من رفتم.

آنجا کاری را با آقای قریبیان شروع کردیم، چون آقای قریبیان هم آمده بود آمریکا. یک کارِ سینمایی شروع کردیم. فیلمبرداری داشتیم به‌نام پیتر پالیان، نمره یک ایران بود و مرتب در استودیوی میثاقیه حضور داشت و در آمریکا هم کار می­‌کرد. ما او را در آمریکا دیدیم و دوست داشتم یک فیلم کوتاه بسازم. گفت "چرا می‌­خواهی فیلم کوتاه بسازی؟، با این مبلغ می­‌توانی یک فیلم بزرگِ سینمایی بسازی"، گفتم: "مگر می‌­شود؟!"، گفت "می­‌شود" ولی نشد. ما سه ربع فیلم را گرفتیم، بعد پول­مان تمام شد و ادامه پروژه متوقف ماند، یعنی هرچه هم داشتیم و نداشتیم از دست دادیم. بعد از آن تاریخ، من از سینما خیلی دور شدم، اصلاً سراغش نمی­‌رفتم، آن زمان نیویورک بودم، حتی نمی­‌رفتم فیلم هم ببینم، منی که مرتب می­‌رفتم فیلم می‌­دیدم!

* از سینما بدتان آمده بود؟

ورشکست شده بودیم، هرچه داشتیم و نداشتیم سرِ یک حرف از دست دادیم و پالیان هم صادقانه عمل نکرد، او سالها آنجا بود و می‌­دانست با این مبلغ نمی‌­شود فیلم ساخت و فقط برای اینکه بیکار بود و خودش هم دستمزد می­‌گرفت، این کار را انجام داد. روزی 120 دلار از ما دستمزد ­گرفت. باور این قضیه سخت بود ولی چون هم من و هم آقای قریبیان قصد تولید فیلم را داشتیم، پول­هایمان را روی هم گذاشتیم و آن کار را شروع کردیم.


*اگر شما پاچه‌خواری بلد باشید به یک جایی در سینمای ایران می­‌رسید

* در آمریکا چگونه امرار معاش می‌­کردید؟

من وقتی وارد آمریکا شدم در Airport Kennedy یک رستوران­‌هایی بود، یعنی هر ایرلانی در Airport Kennedy یکی از آن رستوران­ها داشت. در هر محیطی که متعلق به هواپیماها بود، یکی از آن رستوران­ها را داشت که بیشتر نوشیدنی و همبرگر داشتند و من آنجا کار می‌­کردم و خیلی خوب پول می­‌گرفتم. کارمان ساعتی بودیم و پروازها تأخیر داشت، مثلاً ما تا ساعت سه باید می­‌نشستیم تا پروازها برسند، کاری هم نداشتیم فقط می‌­نشستیم نوشیدنی و ساندویچ می­‌خوردیم و حرف می­‌زدیم ولی حقوق ما را باید تا آن ساعت محاسبه می‌­کردند. خوب پول درمی‌­آوردم، آن زمان مثلاً هفته­‌ا‌ی 250دلار پولِ خوبی بود، هفته‌­ای 10 دلار کرایه خانه می­‌دادیم.

تا سال 1362 آمریکا بودم. طی مدتی که من آنجا بودم، سالی دو بار می‌­آمدم تهران و بازمی‌گشتم. در فاصله‌ای هم که اینجا بودم فیلم بازی می‌کردم، مثلاً فیلم اسب (مسعود کیمیایی) را در آن برهۀ زمانی کار کردم و در این فیلم دستیار کارگردان هم بودم. فیلم سفر سنگ را هم در یک سفرِ تابستانی که آمده بودم تهران با آقای کیمیایی کار کردم.

سال 1362 هم نیامده بودم که بمانم، آمده بودم که پس از مدتی برگردم، اما فیلم خط قرمز را آقای کیمیایی داشت می­‌ساخت و من یک سکانسی را با «سعید راد» باید بازی می­‌کردم. آن فیلم را کار کردم و فیلم پس از مدتی توقیف شد. در همان ایام در دفتر آقای کیمیایی آقای تقوایی را دیدم، گفت: "کی آمدی؟"، گفتم: "10 الی 20 روزی است که آمدم."، گفت: "کارت دارم"، گفتم: "چه‌کاری؟"، گفت: "می­‌خواهم کوچک جنگلی را بسازم". آن زمان قرار بود فیلم سینمایی شود. گفتم: "ناصر جان، من دو ماه بیشتر اینجا نیستم باید برگردم". گفت: "بخش‌های مربوط به تو را 1ماهه تمام می­‌کنم." خلاصه من رفتم با آقای جلایر قرارداد بستیم، حتی 20 هزار تومان پیش‌قسط هم به ما داد ولی 10 الی 15 روز بعد ناصر گفت: "به‌هم خورده!" گفتم: "پس ما برویم". گفت: "می‌­خواهم سریالش کنم". گفتم "من نمی‌­توانم سریال بازی کنم، من باید بروم". گفت: "من سه‌ماهه کارِ تو را می­‌گیرم، می­‌توانی سه‌ماهه اینجا باشی؟"، خلاصه هر روز می­‌رفتیم قصرفیروزه سوارکاری یاد می­‌گرفتیم تا فیلم جلوی دوربین رفت. من هم کم­‌کم از رفتن منصرف شدم، دیدم شدنی نیست، بالاخره آمدم جلوی دوربین و باید می‌ماندم تا سریال تمام شود. این شد که ماندگار شدم و بعد از سه ماه هم آقای تقوایی رفت و آقای افخمی جای او آمد.

* شما «بیگانه بیا» کار کردید با بزرگترین کارتل سینمایی آن زمان برادران اخوان، چرا بعد از «بیگانه بیا» و «قیصر» برای بازی تلاش نکردید؟ شفاف بگویید بازی در فیلم‌فارسی‌­ها را دوست نداشتید؟

اتفاقاً این سؤال را چند وقت آقای کیمیایی از من پرسید، چون ایشان به من لطف دارند، گفت: "اکبر، تو بازیگرِ خوبی هستی، چرا تلاش نکردی؟" چون معتقد است من بازیگرِ خوبی هستم و من فکر می­‌کنم ایشان لطف دارند و من خودم را این‌قدر خوب نمی­‌دانم، ولی ایشان خیلی به من اعتماد دارد. گفتم "آقای کیمیایی، من همیشه در بچگی‌­ام هم این‌طوری بودم مثلاً من کشتی کار می­‌کردم آن زمان آقای عبدالله موحد هنوز قهرمان نبود، در باشگاه با هم کشتی می­‌گرفتیم بعد زمان مسابقات فرا رسید. زمان مسابقات دیدم همۀ کسانی که من می­‌خواهم با آنها مسابقه بدهم همه را روی تشک زمین زدم و می­‌زنم، الآن بروم شرکت کنم، قهرمان می­‌شوم، می‌­دانستم قهرمان می‌­شوم و مسابقات برای من لطفی نداشت.

*متأسفانه در سینمای ما گذشته از اینکه باید هنرت را خوب بلد باشی باید التماس هم بلد باشی!

اینکه من، خودم را ارزیابی کنم، بیشتر برایم مهم بود که چه‌اندازه توانایی دارم. اینکه بروم به موقعیتی خاص برسم و از آن استفاده کنم، چنین انگیزه‌ای نداشتم، یعنی این‌قدر به توفیقم اهمیت نمی‌­دادم و خودم یک مرامی داشتم که هیچ‌وقت نمی­‌خواستم خدشه­‌دار شود، در محل که بودیم آقای احمدرضا احمدی و دیگران می‌­گفتند "اکبر مانند مسیح می‌­ماند"، دروغ و دغل اصلاً با روحیۀ من سازگاری نداشت اینکه بیایم به‌زور خودم را یک جایی جا بدهم اصلاً خوشم نمی­‌آمد.

*اگر جامعۀ سینمای ما سالم باشد،نباید نیازی باشد که من به کسی التماس یا پاچه‌خواری بکنم

خلق‌وخوی من این‌گونه است، اگر شما یک کاری را بلد هستید نباید اصرار کنید و بگویید "من بلد هستم، می­‌توانم و این کار از دست من برمی­‌آید"، از این کار خوشم نمی‌­آید یعنی دلم نمی­‌خواهد به کسی بگویم "وضع من خراب است، کاری به من بدهید که من راه بیفتم". امروز واقعاً نیاز من شدید است، در یک خانۀ اجاره‌­ای دارم زندگی می­‌کنم، دوباره باید با این سن‌وسال چند وقت دیگر اسباب­‌کشی کنم ولی باز هم نمی‌­توانم به کسی بگویم "کار مرا راه بیندازید."، این کار را دوست ندارم، اگر جامعۀ سینمای ما سالم باشد، اگر من استحقاقش را دارم، توانایی‌­اش را دارم نباید نیازی باشد که من به کسی التماس بکنم، نباید نیازی باشد که من پاچه­‌خواری کنم. متأسفانه در سینمای ما گذشته از اینکه باید هنرت را خوب بلد باشی باید التماس هم بلد باشی، من این کار را بلد نیستم. یکی از بزرگترین عللی که من هیچ‌وقت به جایی نرسیدم همین است که من این کار را بلد نیستم. من اعتقاد دارم آدم­­‌ها برحسب لیاقتشان باید پیشرفت کنند، اگر لیاقتش را ندارند پیشرفت نکنند، اگر لیاقتش را دارند پیشرفت کنند ولی التماس کردن این وسط نمی­‌دانم چیست!

*همۀ کارگردانان دوست دارند بازیگرها بیایند و یک عرضِ ادبِ خوبی به آن‌ها بکنند، اگر آن کارگردان کار نمی‌کند آن بازیگر ماهی یک‌بار گل و شیرینی بخرد و یک سری به دفتر او بزند.

من با همه یک‌طور برخورد می‌­کنم و سعی می­‌کنم با همه برخوردم خوب باشد، مگر کارِ دیگری باید بکنم؟ مثلاً باید بلند شوم برای شما برقصم تا شما راضی شوید؟ یک‌سری افراد می­‌توانند و یک‌سری نمی‌­توانند. من معتقدم شدیداً سینمای ایران ما این‌طوری است حتماً اگر شما پاچه­‌خواری بلد باشید به یک جایی در سینمای ایران می‌­رسید.

* کوچک جنگلی خوب دیده شد، نقش شما خوب بود، سراغ شما نیامدند یا منتظر نشستند که شما بروید سراغ آنها؟

آن زمان خیلی جو این‌گونه بود، بیشتر هم بود یعنی انتظار داشتند من بروم، من عادت ندارم بروم درِ استودیوها سلام کنم و چای بخورم، تنها جایی که من می­‌روم استودیوی آقای کیمیایی است و من استودیوی دیگری پا نمی­‌گذارم.

* در استودیوی آقای کیمیایی احترام دارید؟

بله، ما کلاً در 50، 60 سالی که با هم دوست هستیم شاید دو سال آن را در خانه آقای کیمیایی خوابیدم، نه دو سالِ مداوم، طی این سال­هایی که با هم بودیم شاید حدود دو سال من خانه آقای کیمیایی خوابیدم، با پدرش دوست بودم، با خانواده ایشان رابطه خوبی دارم، با حسن خدابیامرز دوست صمیمی بودم، اصلاً خانواده‌­اش از خانوادۀ من جدا نیستند، مانند خانوادۀ خودم هستند، در آن استودیو می­‌روم چون لذت می­‌برم با آقای کیمیایی باشم.

* چرا آقای کیمیایی سه نقش اصلی فیلمش را به شما نمی­‌دهد؟

الآن سینما تجارت شده است، من اسمی ندارم که مرا نفرِ سوم بگذارد، شاید توانایی من بیشتر از دیگران باشد و... .

*اما در دهه 60 خیلی جوان‌تر، سرحال‌­تر، زیبا و جوان‌تر بودید، من دربارۀ آن دهه صحبت می­‌کنم، چرا؟

بالاخره حتماً آقای وثوقی اولویت داشتند. آقای کیمیایی دفعۀ اولش نبوده که به من گفته "تو بازیگرِ خوبی هستی"، صدها بار به من گفته، من حتی به آقای کیمیایی هم که از برادر خودم هم بیشتر دوستش دارم حاضر نیستم بگویم "یک نقشی برای من درنظر بگیر"، خودش من را درنظر می‌­گیرد و فکر می­‌کنم بی‌معرفتی هم است که بگویم "چرا این یا آن را گذاشتی؟".

* با بچه‌­هایی که در دفتر آقای کیمیایی فیلسماز شدند رابطه‌­تان چگونه است، از جمله حمید نعمت‌الله، سامان مقدم، و...؟

من همۀ آنها را دوست دارم ولی هیچ رابطه‌­ای با هم نداریم.

*یعنی تا به شما زنگ نزنند همدیگر را نمی‌­بینید؟

آقای نعمت­‌الله اولین سریالش را که ساخت «تعقیب»، من نقش اول آن را بازی می­‌کردم. فکر کنم آقای نعمت­‌الله هم دوست نداشته باشد این سریال به نام او ثبت شده باشد. بودجۀ خیلی کمی داشت و با حداقل­‌ها کار کرد، کارِ بزرگی نبود.

*سامان مقدم؟

من سامان مقدم را می­‌شناسم بالاخره در خانواده آقای کیمیایی بوده، پسرخواهر شوهرخواهر خانم پاشایی است. چون این نسبت وجود داشت ما او را می­‌دیدیم البته آن زمان او بچه بود، بعد با دایی او سینا خیلی رفیق بودم، ولی هیچ‌وقت با هم کاری انجام ندادیم.

یادم است کلاس چهارم خیلی شیطان بودم، موتور وسپا کرایه می‌کردم، سه‌تایی سوار می­‌شدم می­‌رفتیم شاه ­عبدالعظیم. کباب کوبیده­ بازار شاه‌عبدالعظیم باحال است. من خیلی در آن بازار کاهو سکنجبین می­‌خوردم و واقعاً کباب کوبیده­‌اش حرف نداشت، هنوز من آن مزه را تست نکردم! می­‌رفتیم آنجا یک حالی می­‌کردیم و برمی‌­گشتیم. آن زمان از صابون‌پزخانه تا آنجا با موتور وسپا، پنج دقیقه بیشتر طول نمی­‌کشید، ما به آن جاده می‌­­گفتیم جادۀ آرامگاه، یک کَله می­‌رفتیم آنجا. الآن البته بلد نیستم چون تهران خیلی عوض شده واقعاً من هیچ جای تهران را درست بلد نیستم غیر از منطقه‌ای که زندگی می­‌کنم، همه چیز تغییر کرده است، یعنی بچۀ تهرانم اما هر جا می­­‌روم خودم را وصلۀ آنجا نمی­‌دانم، انگار واقعاً غریبه هستم چون همه چیز عوض شده است. آن زمان نهایتاً تا پل چوبی، آباد بود. بعد از پل چوبی خیابان انقلاب، دیگر چیزی نبود. من یادم است تازه آمده بودیم میدان شهدا کلاس دوم دبیرستان، من می‌­رفتم پیچ­ شمیران، پنج زار کرایه می‌دادم، می‌­رفتم کوه. من از بچگی خیلی کوهنوردی را دوست داشتم الآن هر وقت پیش بیاید این کار را می‌­کنم، بعد پیچ­ شمیران که می‌­ایستادم تا تاکسی سوار شوم تا خودِ شمیران مشخص بود! نه ساختمانی نه خانه‌­ای، تمام باغ بود! پنج ریال می­‌دادم می­‌رفتم تجریش، از آنجا هم پیاده می‌­رفتم کوه و آبشار دوقلو.


*آقای تقوایی گفت "من می­‌خواهم بروم تهران پیش آقای محمد هاشمی (برادر آقای رفسنجانی) مدیر صدا و سیما و تکلیفم را مشخص کنم".

*کوچک جنگلی سریالی بود که همه خاطرۀ خوب از آن دارند و بازیگران آن سریال می­‌گویند "به ما خیلی خوش گذشت"، خاطراتی را که از کوچک جنگلی دارید تعریف کنید، در مسیر تغییر کارگردان شما چرا ماندید و ادامۀ کار دادید؟ بهروز (افخمی) چگونه آدمی بود؟

آقای تقوایی در این پروژه مورد بی‌­مهری قرار گرفت و من نمی‌‌خواهم راجع به آن حرف بزنم.

*اسرار کوچک جنگلی همچنان فاش نشده. لطفاً بگویید افخمی در بیرون کردن آقای تقوایی تأثیر داشت؟

اصلاً، پایه­‌گذار این سریال آقای افخمی بود چون در آن زمان در صدا و سیما یک پستی داشت که بهروز باعث و بانی این شد که این سریال راه بیفتد.

* رابطه­‌اش با تقوایی چگونه بود؟

خیلی تقوایی را دوست داشت، منتها این عواملی که آقای هاشمی مأمور کرده بود و معاونین آقای هاشمی بودند مانند آقای حاج‌کریم­خان، آقای روستا، آقای فریدزاده، این سه نفر کسانی بودند که اصلاً آنجا در کمپ سریال مستقر بودند و سرکشی می­‌کردند. آنها زیاد رابطۀ خوبی با آقای تقوایی برقرار نکردند، همه می‌­دانند آقای تقوایی آدمی است که مو را از ماست می­‌کِشد، یعنی وقتی فیلم او را نگاه می­‌کنید از هیچ جایی از فیلم نمی­‌توانید ایراد بگیرید. از نظر تکنیکال واقعاً بی‌­نظیر است و من همین الآن هم معتقدم یکی از بهترین کارگردان­های ایران است که نظیرش را نداشتیم. آقای تقوایی در شهرآرا زندگی می­‌کرد من مرتب می­‌رفتم خانۀ او و بعد همۀ خانوادۀ او هم با من دوستِ صمیمی هستند و مانند یک خانواده هستیم مثلاً مرتب از آبادان هفت، هشت نفر مهمان داشت که می­‌آمدند آنجا اتراق می‌کردند و من به خانه ایشان می‌رفتم. خواستم درِ اتاق آقای تقوایی را باز کنم بروم داخل، دیدم آقای تقوایی وسط اتاق نشسته بود، اجزای یک دوربینی تمام سطح اتاق را گرفته بود، خودش وسط آنها نشسته بود و با یک قلم‌م­و و نفت داشت اجزای آن را تمیز می­‌کرد، ولی این‌قدر اطراف او شلوغ و پر بود، تا من در را باز کردم گفت: "اکبر، مواظب باش از آن گوشه بیا و برو روی تخت بنشین" و بعد من از گوشه رفتم و روی تخت نشستم. او همین‌طور که با من صحبت می­‌کرد، با قلم­‌مو قطعات را تمیز می‌­کرد و آنجا قصۀ زنگی و رومی را برایم تعریف کرد که هنوز آن را سناریو نکرده بود. ولی این طرح را داشت، ضمن اینکه این قصه را تعریف می­‌کرد این دوربین همین‌طور شکل گرفت و یک‌دفعه یک دوربین کامل شد و آن زمان هم دوربین­‌ها بزرگ بود، یعنی زیر و زِبرِ سینما را آقای تقوایی تجربه کرده است. خیلی انسانِ شریفی است و حیف شد سنش بالا رفت و یک مقدار هم با او نامهربانی کردند وگرنه فعلاً می­‌توانست چند کارِ خوب دیگر هم بسازد.

*آقای تقوایی خسته شده بود و می‌­گفت "اینها چرا این‌قدر اذیت می‌­کنند؟"

* می‌­گویند بهروز افخمی خودش دوست داشته این سریال را کار کند و روایت­‌ها و شایعاتی هست که می­‌گویند افخمی با اسلحه رفته بود پشت صحنۀ سریال کوچک جنگلی و آنجا تقوایی را تهدید می­‌کند، چنین چیزی صحت دارد؟

نه، اصلاً کاملاً دروغ محض است، چون این چیزهایی که می­‌گویم از زبان تقوایی بوده و از زبانِ آقای افخمی و نعمت حقیقی بوده است. من نمی­‌خواهم وارد جزئیات شوم، راحت و پوست‌کَنده به این صورت بود که آقای تقوایی دید حاج‌کریم­خان و آقای فریدزاده و آقای روستا با او سازگار نیستند، یعنی از نوع کار او خوششان نمی‌­آمد، در حالی که همان زمان هم یکی از بهترین کارگردان­های ایران محسوب می­‌شد، آقای تقوایی گفت "من می­‌خواهم بروم تهران پیش آقای محمد هاشمی (برادر آقای رفسنجانی)، مدیر صدا و سیما و تکلیفم را مشخص کنم". آقای تقوایی خسته شده بود و می­‌گفت "اینها چرا این‌قدر اذیت می­‌کنند؟ می‌گویند باید روزی پنج یا 10 دقیقه فیلم بگیری؟!"، آقای تقوایی اصلاً اهلِ این حرف ها نیست که روزی 10 دقیقه فیلم بگیرد، ممکن است روزی سه دقیقه فیلم بگیرد اما سه دقیقۀ مفیدِ کاملِ بی‌‌نقص. در هیچ کاری ما ندیدیم آقای تقوایی عجله داشته باشد، کار را با انضباط انجام می­‌داد، منتها اینها می­‌گفتند "این یک سریال است این‌همه کار؟".

من نمی­‌خواهم توهینی بکنم و من از هیچ آدمی بدم نمی­‌آید ولی آدم­های کارکُشته­‌ای در این زمینه نبودند، واِلّا این حرف را نمی‌­گفتند، من معتقدم هیچ کسی سر جای خودش نیست، یکی مهندس است دارد کار مکانیکی می­‌کند، یکی مکانیک است دارد مدیریت می­‌کند، الآن هم همین‌طوری است، آن زمان هم همین‌طور بود. آن کسانی که باید می­‌آمدند نظارت می­‌کردند حتماً باید آگاهی­‌شان در سطح سینما و هنر حداقل در سطح آقای تقوایی باشد، اما اینها آگاه نبودند، اینها فقط فیلم­‌های آقای تقوایی را می­‌دیدند و از فیلم‌­های آقای تقوایی خوششان می­‌آمد، لذت می­‌بردند آقای افخمی شیفتۀ آقای تقوایی بود اصلاً شاید الگوی آقای افخمی آقای تقوایی باشد.

آقای تقوایی زودتر به تهران می‌­آید، اما قبل از او حاج‌کریم­خان و آقای فریدزاده و آقای روستا می‌­آیند پیش آقای هاشمی ــ اینها را از زبان آقای تقوایی می­‌گویم ــ گفت "من را بردند داخل اتاقی یک کاغذ گذاشتند جلوی من که حکم اخراجم بود و سه‌تایی گفتند: «تکبیر، الله ­اکبر»، گفت: "من هم بلند شدم آمدم بیرون".

بعد از آن قضیه آقای حقیقی (نعمت) رفت سراغش، گفت: "نه"، هر کسی رفت، گفت: "نه، نمی­‌کنم". تا اینکه آقای افخمی مجبور شد سراغ ایشان برود، چون او تعهد داده بود و این کار را راه انداخته بود و همت کرده بود این کار راه بیفتد، به‌خاطر آقای تقوایی هم این کار را کرده بود.

این را از زبانِ آقای افخمی می‌­گویم، که "رفتیم درِ خانۀ آقای تقوایی"، گویا با آقای حقیقی رفتند، گُل گرفتند و رفتند. آقای تقوایی هم استقبال کرده و بهروزم هم گفته، "آقای تقوایی، من تعهد دادم، شما آبروی من را نبرید، برای من بد می‌­شود."، می­‌گوید "من دیگر سر آن کار نمی‌­روم"، البته اگر آن کار را با من کرده بودند من هم دیگر سر آن کار نمی‌رفتم، حکم را بگذارند جلوی آدم بعد بگوید تکبیر و صلوات بفرستند، واقعاً آقای تقوایی شخصیتی نیست که در چنین جایگاهی قرار بگیرد! واقعاً آدم دلش کباب می­‌شود.

*آقای افخمی با رئیس وقت سازمان آقای محمد هاشمی صحبت کرده بود؟

نمی­‌دانم. آقای افخمی می­‌گوید: "آقای تقوایی، من چه کنم؟ اگر شما نیایید من مجبورم خودم این کار را بکنم، برای اینکه تعهد دادم"، آقای تقوایی می‌گوید "خوب، انجام بده، سناریو دست شماست، برو بساز، من نمی­‌آیم". کلِ قضیه به این صورت بود که ما هنوز در کمپ رشت مستقر بودیم و کسی نیامد، حالا ما هنوز آقای افخمی را نمی‌­شناسیم، گفتند "یک جوانی است، ان‌شاءالله می­‌آید و شما او را می­‌بینید". بعد از اینکه آقای افخمی آمد ما همه را جمع کردیم نشستیم، آن کمپ ما هم یک باغِ بزرگی بود، زیر یک درختی نشستیم و آنجا من با آقای افخمی آشنا شدم.

*یک‌وقت­‌هایی است که آدم به نان شبش هم احتیاج پیدا می­‌کند، آن زمان باید خودت را دست تقدیر بدهی دیگر نمی­‌شود پابرجا بایستی

*کار با آقای افخمی چگونه بود؟

خیلی خوب بود، خیلی مردِ خوبی است. آقاست، بی‌­اداست، باشعور است، آدمِ باسوادی است، مرتب می­‌خواند، او هم تمام تلاشش را کرد که آقای تقوایی بیاید، حتی التماسش کرد که "آبروی من می­‌رود، بیا"، ولی یک کاری با او کرده بودند که نمی­‌توانست برگردد و خودش مجبور شد و آمد. ولی در کار من می­‌دیدم بعضی از سکانس­­‌ها را آقای افخمی نمی‌­گیرد یا طور دیگری می­‌گیرد، از او پرسیدم "بهروز جان، من این سناریو را 10 بار خواندم، چرا این سکانس را همان‌طوری نگرفتی؟" گفت "اکبر، آن‌طوری که تقوایی نوشته بود فقط خود تقوایی می­‌توانست بگیرد، من نمی‌­توانستم آن‌طوری بگیرم، فقط کارِ خودش بود که آن را آن‌طوری در بیاورد، من نمی­‌توانستم آن‌طوری دربیاورم، این‌طوری از عهدۀ من برمی­‌آمد". دو سالی طول کشید و در خدمت­شان بود، من در فیلم‌­های دیگر او کار کردم 6، 7 فیلم با آقای افخمی کار کردم منتها نقش­ه‌ای کوتاه بودند.

* چرا همیشه به شما نقش­ه‌ای کوتاه می‌­دادند، چرا می‌­پذیرفتید؟

یک وقت­هایی است که آدم به نان شبش هم احتیاج پیدا می­‌کند، آن زمان باید خودت را دست تقدیر بدهی دیگر نمی‌شود پابرجا بایستی. یک‌وقت­­‌هایی من واقعاً نیاز داشتم به‌جهت اینکه روابط عمومی‌­ام آن‌طور نیست که بتوانم انتظارات دیگران را برآورده کنم، روابط عمومی­‌ام خوب است نه اینکه بد باشد اما من خودم هستم.

*به بهروز افخمی می­‌گفتید "من یکی از ستاره­‌های سریال تو بودم چرا باید نقش کوتاه بازی کنم؟".

من این کار را نمی‌­کردم.


*خلق‌وخوی من با التماس و نوکرتم سازگاری ندارد

*من فکر می­‌کنم بخشی از آسیب از دفتر کیمیایی می‌­آید یعنی چون شما در فیلم­‌های آقای کیمیایی و سایر دوستان نقش­های کوتاه را پذیرفتید دیگر الگو شد آقای اکبر معززی تا آخر باید نقش­­های کوتاه بازی کند و نباید بیشتر از این از توانایی او استفاده شود، فکر نمی­‌کنید پذیرفتن نقش­های کوتاه به شما صدمه زد؟

شاید شما حقیقت را می‌­گویید ولی مثلاً تیغ و ابریشم را هم با آقای کیمیایی کار کردم، نقش عمده‌­ای بود. من فکر می‌کنم بیشتر به‌خاطر خلق‌وخوی من است چون خلق‌وخوی من با التماس و نوکرتم سازگاری ندارد.

*در سریال معمای شاه ماهی هشت میلیون قرارداد داشتم، خانم پاکروان رفت آقای شریفی­‌نیا آمد،آقای شریفی‌نیا زیاد از من خوشش نمی‌آمد،

دو میلیون از قرارداد من کم کرد تا من از معمای شاه بروم

*چرا فضای سینمای ما این‌گونه است؟

متأسفانه شدیداً این گونه است به همین دلیل باندبازی هم است. این یک واقعیت است در سریال معمای شاه ماهی هشت میلیون قرارداد داشتم، خانم پاکروان رفت آقای شریفی­‌نیا آمد، زنگ زدند به من گفتند "بیا، با شما کار داریم"، من رفتم، گفتند "ما نمی‌­توانیم این مبلغ را به شما بدهیم، ما ماهی شش میلیون بیشتر نمی‌توانیم بدهیم"، من هم می‌­دانستم آقای شریفی‌­نیا زیاد از من خوشش نمی‌­­آید، این کار را هم کرده که من بگویم نه و قبول نکنم اما من قبول کردم و امضاء کردم؛ ببینید این‌طوری است!

* از این اتفاقات باز هم پیش آمده؟

بله، خیلی، ولی دوست ندارم تعریف کنم و این‌طوری خودم را مبرّا نشان بدهم، گفتن ندارد ولی از این موارد در سینمای ما خیلی زیاد است.

* در انقلاب زیبا ناگهان غیب شدید، چرا؟ مثل اینکه داشتند خلأ شما را ماست‌مالی می‌کردند. از این پروژه طلبکار هستید؟

نه، طلبکار نیستم، شاید یکی از مواردی که باعث می‌شود که من را نخواهند، این است که من پولم را می­‌گیرم. می‌‌گویم "پولم را بدهید تا من بیایم."، مثلاً سر سریال «انقلاب زیبا»ی بهرنگ توفیقی، گفتم "قرارداد من تمام شده 10 روز از قرارداد من گذشته، شما باز دارید با من کار می­‌کنید! پول قراردادِ قبلی من را بدهید، من بیایم باز برای شما بازی کنم".

گفتند: "شما بیا، بعداً با هم صحبت می­‌کنیم."، گفتم: "الآن 10 روز گذشته، الآن به حساب من بریزید تا من بیایم"، گفت: "یعنی نمی‌­آیید؟"، گفتم: "نه، نمی‌­آیم". دیگر آن مقداری را که مانده بود به من ندادند و من هم دیگر نرفتم و آنها هم سناریو را تغییر دادند که محمود را گرفتند یا فلان کردند، از این چیزها کم نیست ما نیامدیم اینجا ایرادهای دیگران را بگیریم، آمدیم خوبی­‌ها و مزایای سینمای خودمان را هم بگوییم.

*چون غایب هستیم، جوانان امروزی ما را نمی­‌شناسند. بعضاً مبالغی را برای کار پیشنهاد می‌‌کنند که از گفتن آن شرم دارم!

من هم بلند می­‌شوم می‌­آیم می­‌گویم ممنون

*همین بدی­ها باعث شد جریانِ سینمای ما از حالتِ طبیعی‌­اش خارج شود.

بله، من هم معتقدم این‌گونه است.

* من می‌­خواهم راجع به قضیۀ احترام بپرسم.

من الآن 75 سال سن دارم و هر جا می­‌روم لطف می­‌کنند احترام می‌­گزارند و در این شکی نیست ولی چون غایب هستیم، جوانان امروزی ما را نمی‌­شناسند. بعضاً مبالغی را برای کار پیشنهاد می‌­کنند که از گفتن آن شرم دارم! من هم بلند می­‌شوم می‌­آیم می­‌گویم ممنون. می‌­گویم شاید من را به آن صورت نمی‌­شناسند و کار مرا ندیدند، جوان هستند و قرار نیست همه بروند کارهای من را ببینند و متوجه شوند من چه‌کارهایی کردم تا من را بشناسند. از این موارد زیاد است ولی احترامم جای خودش است.


*یک هنرمند اول از همه باید صادق باشد تا بشود نام او را هنرمند گذاشت

* من احترام را این گونه تفسیر می­‌کنم که برای یک فیلمی که یک کارگردان بزرگ کار می­‌کند برای نقشی در سن‌وسال شما فراخوان می­‌دهند 400 بازیگر را تست می­‌کنند تا یک بازیگر جدید بیاورند در صورتی که آن بازیگر وجود دارد و می­‌تواند آن نقش را ایفا کند، من شما را جای خیلی از کاراکترها و شخصیت‌­ها در تلویزیون و سینما تصور کردم و خیلی بهتر از آنهایی بودید که یک‌دفعه در سنین یا 50ساله وارد سینما شدند.

بله. اولاً آنها ممکن است مبلغی نگیرند یک چیزی دستی هم بدهند. یا طرف کارخانه­‌دار است کارخانه­‌اش را در اختیار فیلمبرداری می­‌گذارد، پول هم نمی­‌گیرد خودش هم مدیر آن کارخانه است، وقتی آدم نخواهد پول بدهد و حق و حقوق دیگران را درست ندهد از این اتفاقات می­‌افتد و این شخصیت‌های روی پرده سینما به‌زعم شما هم جذابیتی هم ندارند. ولی این کار را می­‌کنند و همه‌کار می­‌کنند که از مخارج تولید کم کنند و این مخارج هرچقدر کم شود می­‌رود داخل جیب خودشان و هرچقدر خرج شود از جیبِ خودشان رفته. این صداقت در سینما خیلی مهم است مخصوصاً من معتقدم در کارهای هنری نه‌فقط سینما مثلاً نقاشی، مجمسه‌سازی، صداقت اگر وجود نداشته باشد کار ناقص خواهد شد، یعنی یک هنرمند اول از همه باید صادق باشد تا بشود نام او را هنرمند گذاشت، این قضیه در کتِگوریِ در سینمای ما خیلی به‌ندرت دیده می­‌شود آن هم کسانی که نام بردم، فقط آنها آدم­های درست و صادقی هستند.

* با کدام کارگردان دوست دارید دوباره کار کنید، غیر از کسانی که با آنها کار کردید؟

با آقای کیمیایی. الآن این چیزی است که دوست ندارم اگر آن را بگویم مانند این است که بگویم "من را در فیلم­تان بگذارید".

*در هفتادوپنج‌سالگی تنها آرزویم این است که سه فرزند تحصیل‌کرده‌ام سر کار بروند.

*در سن 75سالگی چه‌آرزویی دارید؟

آرزوی من این است که وضعیتی شود و جامعۀ ما به‌یک‌شکلی پیش برود که جوانان تحصیل­کردۀ ما خانه­‌نشین نشوند، من الآن سه پسر دارم؛ یکی فوق­‌لیسانس دارد، یکی لیسانس دارد، یکی هم فوق‌دیپلم دارد هر سه خانه‌نشین هستند. فقط برای پسرهای خودم نمی‌­گویم، یک موقعیتی پیش بیاورند تحصیل‌کرده‌­ها بلافاصله بعد از تحصیل­شان کار کنند و اشتغال داشته باشند و به ذوق آنها برنخورد، مریض و روانی نشوند، وقتی کاری نداشته باشند با پدر و مادرشان می‌‌جنگند، من برای پسرم گریه می­‌کردم، شب تا صبح درس می­‌خواند الآن چهار سال است فارغ­ التحصیل شده ولی خانه‌نشین شده، آیا این حق است؟ اما پسر فلانی دیپلم هم ندارد ماهی 20، 30 میلیون از فلان جا می­‌گیرد! این ناحق است، این صداقت نیست. در جامعه هم به همان نسبت سینما وقتی صداقت نباشد جامعۀ خوبی نیست، من که این‌قدر زحمت کشیدم باید یک‌سومش به من برسد که از گرسنگی نمی‌رم، طرف 20 سال تحصیل کرده است می­­‌خواهد برود سر کار می‌گویند "ماهی یک میلیون تومان به تو می­‌دهیم"! اصلاً یک میلیون تومان پول کرایه­‌اش هم می­‌شود؟! اینها عوارض دارد و از چنین شرایطی جامعۀ خوب و متدینی به‌وجود نمی‌­آید، اتفاقاً جامعه از هم­ گسسته می‌­شود. جوانان نخبۀ ما همه بیکار هستند، یک عده­‌ای که این‌کاره نیستند سر کار رفتند! این چه‌سیاستی است؟! آرزو دارم جوانان ایران کار و زندگی داشته باشند به‌خصوص تحصیل‌کرده‌­ها. گناه است آنها را نادیده بگیریم چون دیدم من بچه‌هایم شب تا صبح همین طوری خواندند، ماه‌­ها زحمت کشیدند تا مدرک­شان را گرفتند و حالا باید خانه­‌نشین شوند.

شعار سال، با اندکی تلخیص و اضافات برگرفته از خبرگزاری تسنیم، تاریخ 22 مرداد 97، کد مطلب: 1800189:www.tasnimnews.com



اخبار مرتبط
نام:
ایمیل:
* نظر:
* :
آخرین اخبار
پربازدیدترین
پربحث ترین