شعار سال: بازخوانی کاراتانی از «سرمایه» مارکس برای قرن بیستویکم به گستردگی بازخوانی مایکل هارت و آنتونیو نگری نیست؛ سرزندگی و هوش اغواگرانه نظرورزیهای مارکسیستی اخیر ژیژک را هم ندارد. ولی شاید هم شرح درخشانتری از هر دو به دست دهد، شرحی از معنای واقعی این نکته که امروزه جریانهای سرمایه و «عقلانیت» کذایی بازار از هر طرف دورهمان کردهاند.در ادامه، برای توضیح کاراتانی سعی میکنم آهسته جلو بروم، و مباحث مقدماتی فلسفه را پیش بکشم، تا بتوانم با نهایت دقت قضایا را مشخص و برای خودم روشن کنم. بنابراین لطفا صبور باشید و عجله نکنید.
مهمترین اقدام کاراتانی تلاش اوست برای خواندن «نقد اقتصاد سیاسی» مارکس (زیرعنوان کتاب «سرمایه») در معنای کانتی «نقد» و سهگانه او. ولی منظور خود کانت از نقد چیست، آنهم در تقابل با معانی متنوع این واژه طی دویست و اندی سال پس از او؟ واضح است که پرسش کانت «استعلایی» است: «شرایط تجربه ما کداماند؟» نزد کانت «هر شناختی با تجربه آغاز میشود»؛ منابع معرفت ماوراء الطبیعی یا متعالی نیستند. ولی تجربه (دادههای حسی، ادراک، و غیره) بهصورت خام به ما عرضه نمیشود: ساختار آن همواره از پیش به نحوی از انحا شکل گرفته. ادراکات حسی و سایر تجربیات پیشاپیش چارچوب یا ساختار مشخصی دارند. و این چارچوب (نه متعالی، بلکه) استعلایی است، یعنی «فراتر از» تجربه نمیرود، ولی در ضمن خودش «در» تجربه به ما داده نمیشود (چون همواره از قبل پیشفرض هر تجربهای است که ما «داریم»). اینطور بگوییم، چنان است که گویی ما در یک دور باطل گرفتار شدهایم: اگر منشأ هر معرفتی تجربه است، آنوقت چطور میتوانیم چیزی را بشناسیم که خود نمیتواند تجربه شود، چون مقدم بر و شرط هر تجربهای است؟ پاسخ کانت این است که باید گامی در مسیر انعکاسی برداریم (گامی که، بعد از او، مشخصه تقریبا کل فلسفه/ نظریه مدرن، یا مدرنیستی، میشود): تفکر در خود تأمل میکند و بازمیتابد، خود را به پرسش میکشد، در توانها و حدود خویش مداقه میکند. این است منظور نظر او از «نقد».
این از این. ولی اخلاف کانت لزوما «شیوه» خاص نقد او را دنبال نکردند. میشل فوکو (در «مقدمهای بر تخطی»، یکی از بهترین و ارجندیدهترین مقالاتش) به «آن فتح بابی» اشاره میکند «که کانت با صورتبندی همچنان معماگونش از گفتار مابعدالطبیعی و تأمل درباره حدود عقل ما در فلسفه غرب انجام داد». ولی فوکو جلوتر میرود و میگوید کانت نتوانست این «فتح باب» را حفظ کند؛ و دو جریان فکری متضادی که بعد از کانت آمد - یعنی «انسانشناسی» (که به گمانم اشاره فوکو به ارزیابی علمی پوزیتیویستی درباره انسان بهمنزله صرفا ابژهای تجربی در کنار ابژههای دیگر است و از پوزیتیویسم قرن نوزدهم به جریان موسوم به «روانشناسی تکاملی» امروز میرسد) و «دیالکتیک» (که منظور فوکو از آن هگل و کل تفکر نظرورزانه پس از اوست، تفکری که بیش از حد سوژهمحور است و انسان، یا عقل او را، در بنیان نظرورزی مینشاند، و به جای بهپرسشکشیدن معماگون خود به شیوه کانت بر «بازی تناقض و تمامیت» تمرکز میکند) - هر دوی این جریانها «فتح باب» کانت را پس زدند و بدینسان به آن عقلگرایی افراطی بازگشتند که کانت آن را رد کرده بود. مخمصه این دو نوع از تفکر «انسان» را در مقام چیزی میسازد که فوکو در «نظم اشیاء» آن را «دوتایی تجربی- استعلایی» مینامد. در تقریر فوکو، کانت مسئول ایجاد این مخمصه است - این راهحل او برای دعاوی متضاد عقلگرایی و تجربهگرایی است - ولی کانت در ضمن راه برونرفتی از آن پیش مینهد، یکجور کنار ایستادن و بنای «مشاجرهای» گذاشتن که از جزمیت هر دو جریان مابعد کانت، یعنی هم پوزیتیویسم و هم دیالکتیک، میپرهیزد.
اینجاست که کاراتانی وارد میشود و نگاهی تازه به کانت میاندازد. کاراتانی سراغ «استنتاج استعلایی» کانت میرود (یعنی تعیین مکان، زمان، و علیت بهمثابه پیششرطهای استعلایی تجربه، در نیمه نخست نقد اول) آنهم در پرتو دو بخش دیگر نقدهای کانت که معمولا آنها را منفک از هم میدانند: 1) «دیالکتیک استعلایی» که نیمه دوم نقد اول را تشکیل میدهد، و بهخصوص بحث کانت درباره قضایای جدلیالطرفین عقل، ایدههای کیهانشناختی که بهصورت جفتهای متناقض ظاهر میشوند، و نهایتا باید یا هر دو صادق باشند (به دو معنای مختلف) یا هر دو کاذب؛ 2) بحث کانت درباره معضل ذوق زیباشناختی در تحلیل او از «امر زیبا» در نقد سوم. (اینها در واقع دو بخشیاند که من یک دهه است میکوشم با آنها سروکله بزنم و به نتیجهای برسم، و تا حدودی به این جهت است که کتاب کاراتانی را چنین راهگشا دریافتم).
مقدمه کانت بر نخستین چاپ «نقد عقل محض» با بحثی درباره «تقدیر خاص» عقل انسان شروع میشود که «سؤالاتی میپرسد که نمیتواند از زیر بار آنها شانه خالی کند ... ولی نمیتواند هم پاسخی برایشان بیابد.» این قضیه پیشاپیش یعنی دغدغههای «دیالکتیک استعلایی» از همان آغاز برای کانت تعیینکنندهاند؛ و کاراتانی در این مورد نیمه نخست نقد اول را در پرتو نیمه دوم آن میخواند. به عبارت دیگر، نمیتوان تعیین شرایط بالفعل فاهمه را نزد کانت از دغدغه او برای روشنکردن رانه ناگزیر ما به فرارفتن همیشگی از این شرایط جدا کرد. یک شیوه معمول در قرائت کانت این است که بگوییم او یک قانونگذار است که دیکتاتوروار سرحداتی را تعیین میکند که نباید از آنها فراتر رویم. ولی کاراتانی عکس این را میگوید و معتقد است تجربه کانت از ناسازگاریهای ناشی از فراتررفتن از این حدود (در نیمه دوم نقد اول) خود مبنای ایجابی حدودی است که در نیمه نخست تعیین شدهاند. قضایای جدلیالطرفین عقل گزارههایی متناقضاند (مثلا، «جهان در زمان و مکان محصور است» در تقابل با «جهان بینهایت است، لازمان و لامکان») که هر دو از منظر خود معتبر به نظر میرسند، ولی در آنِ واحد نمیتوانند صادق باشند. «راهحل» کانت برای این قضایای جدلیالطرفین قطعا این «نیست» که این دو را در مقام دو نفی متقابل به جان هم بیندازیم و بدینترتیب هر دو را در صورتبندی بالاتری «رفع دیالکتیکی» کنیم، چندان که هر دو را در بر بگیرد و در خود بازتاب دهد (یعنی همان روال «دیالکتیکی» که بعدها هگل در پیش میگیرد)؛ بلکه کانت بین منظرهای این دو استدلال متناقض رفت و برگشت میکند، و چیزی را بنا میکند که «پارالکس» میان این دو مینامد. به عبارت دیگر، انفصال حلنشدنی میان این دو منظر همان «غیریت» آنها نسبت به یکدیگر است بهگونهای که «نمیتوانند» به آشتی برسند یا با هم سازگار شوند. این انفصال است که راه را برای تأمل «استعلایی» کانت باز میکند و مبنایی ایجابی به دست میدهد برای پیششرطهای هر تجربهای.
جور دیگری بگوییم. «راهحل» قضایای جدلیالطرفین هرگز یکباره اتفاق نمیافتد؛ به هر منظری میتوان با «در پرانتز گذاشتن» منظر دیگر پرداخت؛ ولی در مرحله بعد باید این روال را معکوس کنیم و چیزی را که قبلا به آن پرداخته بودیم در پرانتز بگذاریم. مراد کاراتانی از «پارالکس» همین عقب و جلو رفتن است. و هیچ وضع مجامعی از این دو درپرانتزگذاشتن رودررو نداریم که در مرحلهای بالاتر آن دو را با هم ترکیب کند. ازهمینرو، نزد کاراتانی نقد کانت همواره یک «دگرسنجی» است، حرکتی عرضی از یک منظر، یا یک قلمرو تجربه، به منظری دیگر، بدون اینکه به یک ثبات قطعی، یا حتی یک سطح فراتر، یعنی نقطه بالاتری از تأمل انعکاسی، برسیم. بهدلیل همین نبود هرگونه ثبات است که شرایط استعلایی کانت همواره صوری محضاند و هیچ محتوای ایجابی ندارند (البته این نکته درباره توضیح کانت از اخلاقیات در نقد دوم و نیز توضیح او از فاهمه تجربی در نقد اول صادق است)؛ و بههمیندلیل است که کانت تأکید میکند ایدههای عقل فقط میتواند نقشی «تنظیمی» داشته باشد نه «تقویمی» - به عبارت دیگر، بههمیندلیل است که از این ایدهها میتوان بهطرز اکتشافی بهمنزله راهنمایی برای کاوشهای ما استفاده کرد، نه بهطرز جوهری بهمنزله اصل درونی بالفعل آنچه کشف میکنیم.
خب، ژیژک در نقد و بررسی این کتاب در «لاندن ریویو آو بوکز» شرح نسبتا خوبی از منطق پارالکس کاراتانی به دست میدهد. جودی دین، پس از نقل قول مفصل ژیژک، آنقدر حواسجمع هست که بگوید: «احتمالا همه از تعجب شاخ درمیآورند و بالا و پایین میپرند که آنوقت این چطور با هگل جور درمیآید؟» پاسخ من دقیقا این است که این منطق با هگل جور درنمیآید. کانت از تبدیل قضایای جدلیالطرفین به نفی اول و نفی متعین سر باز میزند؛ «درپرانتزگذاشتن» متقابل منظرهای متضاد نزد کانت برخلاف نفیهای هگل با یکدیگر تعامل ندارند؛ در اینجا با «تقلای امر منفی» طرف نیستیم. بلکه مبنای پارالکس «ایجابیبودن» لجوجانه هر دو گزاره جدلیالطرفین است. درست همینجاست که کانت (به بیان فوکو) از تبدیل «حدود» به نفی یا به «بازی تناقض و تمامیت» سر باز میزند. بدینسان، این پارالکس نقطهای است که در آن کانت بههیچوجه تن نمیدهد به حلشدن در نظام هگل آنطور که مورد پسند هگل و ژیژک است. جودی دین مثل ژیژک به سؤال خود اینطور جواب میدهد که «حرکت منفیت در هگل نوعی پارالکس است، شرحی بر اینکه چطور خود واقعیت در جریان معرفت ما به آن گیر میافتد (و بالعکس).» ولی به نظر من این کاملا غلط است. اینکه بگوییم خود «واقعیت» در جریان معرفت ما به آن گیر میافتد برابر است با اینکه بگوییم «میتوان» ایدههای عقل را در وجه تقویمی به کار برد نه صرفا در وجه تنظیمی. پارالکس مدنظر کانت و کاراتانی یک چنین جهشی را نمیپذیرند و بنابراین در چارچوب منطقی کاملا متفاوت با منطق نفی عمل میکنند. (جور دیگری بگوییم: پارالکس همان نفی نیست، ولی در ضمن نافی نفی نیست – این در واقع یکی از شیوههای درج مجدد آن در دیالکتیک هگلی است. پارالکس از بیخ و بن چیزی است «غیر» از جریان نفی، حرکت پارالکس موازی با حرکت منفیت نیست - قائم بر آن است یا با آن متنافر است.)
در ضمن باید بگویم، با توجه به علاقه ژیژک به کاراتانی، گرچه به نظرم نمیتوان کانت/کاراتانی را در چارچوب هگلی احیا کرد، میتوان ارتباطی مفید میان این دو با لکان برقرار کرد. ترفند قضیه این است که لکان را نه هگلی بلکه به شیوهای کانتیتر بخوانیم. پیشنهاد خود کاراتانی این است که فروید و لکان نوعی «روانشناسی استعلایی» عرضه میکنند و انتقادهای آنها به سایر انواع روانشناسی، مثلا انتقاد لکان از «روانشناسی اگو»، خیلی شبیه است به واسازی روانشناسی عقلگرا در دیالکتیک استعلایی کانت. کاراتانی حتی نظمهای سهگانه لکانی را با سه مفهوم کانتی برابر میداند: «توهم استعلایی کانتی/ نظم خیالی لکانی؛ صور [حس و فاهمه] / نظم نمادین؛ شیء فینفسه/ امر واقعی». (ص 46، ترجمه فارسی) این به نظرم درست میرسد، بهخصوص مساویدانستن نومن یا شیء فینفسه کانتی با امر واقعی دسترسناپذیر لکانی. ولی کاراتانی در ادامه میگوید از نظر او خواندن فروید و لکان از طریق کانت مفیدتر است تا خواندن کانت از طریق فروید و لکان. من هم با او موافقم.
بخش دیگری از کانت که اهمیتی ویژه برای کاراتانی دارد «تحلیل امر زیبا» در نقد سوم است. به نظرم این نکته بسیار مهم است چون سبک انتقادی، لااقل طی سی سال گذشته، امر والا را نقطه مهمی در زیباشناسی کانت دانسته و بر آن تأکید کرده، درحالیکه بحث او را از امر زیبا غیرجذاب، ازمدافتاده و حتی نوعی بازگشت به تفکر پیش از روشنگری و نقادی قلمداد کرده، آنهم در تقابل با دغدغههای ظاهرا رادیکال او نسبت به امر والا. تا جایی که من میدانم (البته قرائت من در اینجا آنقدر که باید کافی و وافی نیست، و شاید آثار مهم اخیر را از قلم بیندازم) کاراتانی، سوای من و ملیزا مکماهون، تنها شارح اخیر است که به اهمیت حیاتی بحث کانت درباره امر زیبا پی میبرد. تحلیل امر زیبا در وهله نخست مسئله تکینبودن و کلیبودن را پیش میکشد. به گفته کانت، داوری درباره زیبایی یک چیز هیچ مبنا و توجیهی ندارد. این داوری نمیتواند به همان شیوهای تأیید یا تکذیب شود که یک داوری تجربی درباره امر واقع؛ در ضمن نمیتواند همچون فرامین اخلاقی ادعای اعتبار مطلق «جزمی» داشته باشد. ولی داوریهای زیباشناختی، بهرغم بیمبنابودن، بهطور ضمنی خواستار تأیید (یا توشیح) همگاناند. این همان چیزی است که داوریهای زیباشناختی را از ترجیحات ذوقی شخصی جدا میکند. من بستنی قهوه دوست دارم، ولی این به این معنا نیست که من توقع دارم (یا میخواهم) طعم مورد علاقه همه آدمها قهوه باشد. ولی وقتی میگویم پروست بزرگترین نویسنده ادوار تاریخ است، چیزی بیش از یک ترجیح ذوقی بر زبان میآورم، و حتی اگر کاملا آگاه باشم که پروست نویسنده مورد علاقه همه آدمها نیست، نفس گفتن اینکه «جستجوی زمان ازدسترفته مهمترین رمان تاریخ است» متضمن ادعایی است فراتر از اینکه قضیه «برای من» اینجور است. احکام زیباشناختی هیچ مبنای عینی ندارند، ولی در ضمن صرفا سوبژکتیو نیستند. این احکام بهتمامی تکیناند – هر حکمی ازایندست منحصربهفرد است، قواعد موسعتری نداریم که احکام زیباشناختی تحت آنها قرار بگیرند، مثلا آنطور که هم احکام تجربی و هم فرامین اخلاقی تحت قواعدی هستند. بااینحال، این احکام زیباشناختی ادعای کلیت دارند، ولو فقط بهواسطه نحوه بیانشان.
بهزعم کاراتانی، داوری زیباشناختی برای کانت اهمیت حیاتی دارد چون همانجایی است که برای اولینبار پرسش «استعلایی» مسئلهساز میشود. در داوری زیباشناختی، تکینبودن ربط دارد به کلیبودن بدون هیچ حد وسطی. سلسلهمراتب امور خاص و امور عام، نوع و جنس، نداریم؛ ضمنا فرایند «وساطت» دیالکتیکی هم نداریم. داوری زیباشناختی نه میتواند تعمیم داده شود و نه وساطت یابد. بلکه هر حکم زیباشناختی حکمی منحصربهفرد است، هر حکمی خواستار تأیید حکمهای دیگر و دیگری مطلق است بیآنکه بتواند به هیچ توجیه پیشینی متوسل شود تا پشتوانهای برای این خواست فراهم کند.
بنابراین معضل ذوق زیباشناختی در نقد سوم به یک قضیه جدلیالطرفین میانجامد که به لحاظ صوری نظیر قضایای جدلیالطرفین نقد اول است. بنا به پیشنهاد کاراتانی، این قضایای جدلیالطرفین، که در تنش دائمی با یکدیگرند، در واقع «مبانی» بیمبنای شرایط استعلایی ایجابیاند که در نیمه نخست نقد اول استنتاج میشوند. با اینکه در روند بسط و تحول ظاهری نظام کانت معرفتشناسی، یعنی مسئله شناخت، اول میآید و زیباشناسی خیلی بعدتر، کاراتانی معتقد است در واقعیت زیباشناسی به لحاظ منطقی و وجودشناختی مقدم بر معرفتشناسی و شناخت است. چون زیباشناسی جایی است که نخستینبار در آن مسائل تکینبودن و کلیبودن، و مسئله «دیگری مطلق» طرح میشود؛ و اینها همه در بسط استدلالهای «استعلایی» ایجابی ضروریاند.
در «تحلیل امر زیبا» نیز کانت تمایز میگذارد بین کلیت ادعایی احکام زیباشناختی تکین و توافق عامی که نتیجه «معنای مشترک» است. از نظر کانت، وجود معنای مشترک از آنجهت مهم است که فرایندهای ارتباط و شناخت را ممکن میکند. ولی نکته مهم درباره داوری زیباشناختی این است که، بهرغم اتکای آن به معنای مشترک، نمیتوان آن را به معنای مشترک تقلیل داد. «معنای مشترک» کاملا تجربی است؛ حاکی از چیزی است شبیه پیشفرضهای پذیرفتهشده یا اجماع مشترک در یک جامعه یا جماعت مفروض. به عبارت دیگر، معنای مشترک چیزی است شبیه «ایدئولوژی». ولی شرایط استعلایی هرگز قابل تقلیل به شرایط تجربی محض نیست، در نتیجه نمیتواند در قالب اجماع ظاهر شود. تأمل استعلایی، در مقام «دگرسنجی»، باید برعکس بین مواضع مانعةالجمع و آشتیناپذیر یا «معانی مشترک» رفت و آمد کند. بههمیندلیل است که همه احکام، یا تمامی تأملات استعلایی، در نهایت به پارادوکسهای حکم زیباشناختی برمیگردد.
* استیون شاویرو، فیلسوف و منتقد فرهنگی آمریکایی است که در حوزه نظریه فیلم و زیباشناسی آثار متعددی دارد.
سایت شعار سال، با اندکی تلخیص و اضافات برگرفته از روزنامه شرق تاریخ انتشار 7 مهر 97، کدمطلب: 196428، www.sharghdaily.ir