امروز صبح از خواب برخاستیم ، آمدیم دیوانخانه ، ناهار را هم دیوانخانه خوردیم ، .....، امروز هم که شب عید رمضان است هوا هم ابر است و هم آفتاب و خیلی گرم است. خلاصه رسیدیم باغ شاه، دم در پیاده شدیم، خیابان وسط را گرفتیم، پیاده گردش کنان راست رفتیم تا دم استخر و دم جزیره آنجائی که مجسمه ها را گذاشته اند، آب فواره ها را ول کرده بودند، قریب ششصد فواره می جست، مجدالدوله و سایر پیشخدمتها بودند. چون امروز روز آخر رمضان بود همه دیگر مثل سگ و مثل گه شده بودند، امین السلطنه هم بود، گفتیم فواره ها را بشمرد، اول خیال می کرد می تواند بشمارد، قدری که شمرد دید نمی تواند از عهده برآید، میرزا محمد خان هم همینطور، مدتی مشغول به شمردن فواره ها شد، او هم نتوانست از عهده برآید.
...، قدری وسط جزیره و دور حوض گشتیم، حقیقت باغ شاه بهشت شده بود، بقدری مصفا بود که آدم واله می شد، گل های طاوسی باغ شاه، باز شده بودند، حالا فصل گل طاوس است. گیلاس هم در شهر تازه رسیده، توت هم کم کم دارد سفید می شود، خیار هم بازار آمده ،اما هنوز خر خور نشده. غروب از باغ برگشتیم شهر، باغ دیوانخانه را قرق کرده بودند که برای آتش بازی شب عید به سر در شمس العماره برویم. نماز را اندرون خواندیم، تا توپ افطار هم در رفت و زنها افطار کردند. آن وقت آمدیم رفتیم سر در چراغان خوبی کرده بودند. هوا هم خیلی آرام بود، آتش بازی خیلی خوبی هم کردند، تا آخر آتش هوا بی باد و ملایم بود، همینکه شیپور تمام شدن آتش بازی کشیده شد باد سخت غریبی در حقیقت طوفانی سر کرد، چراغها را خاموش خیلی ها را شکست. از بالاخانه پائین آمدیم، گرد و خاک غریبی توی باغ شده بود، چراغ هم نبود، در آن تاریکی به یک زحمتی خودمان را به اندرون رسانیدیم و شام خوردیم. عزیزالسلطان وقت آتش بازی پایین سردر پیش نایب السلطنه نشسته بود.
روز چهارشنبه غره شهر شوال
امروز عید فطر است، صبح از خواب برخاستیم، دیشب هوا خیلی گرم بود، امروز هم ابر و آفتاب بود اما ابرش بیشتر از آفتابش بود و باد خیلی گرم بود حاجی حیدر را اندرون خواستیم، ریشی تراشیدیم و رخت پوشیدیم آمدیم دیوانخانه. امروز چون روز عید است، مردم به جنب و جوش آمده بودند، از اول صبح همه حاضر بودند، قدری توی باغ گشتیم، بعد رفتیم باغ میدان، مدتی هم آنجا گشتیم، امین السلطان هم آمد. دیگر هر کس را می خواستی بود. ناهار را در اطاق آبدارخانه جنب گرمخانه روی میز خوردیم، بعد از نهار آمدیم در تالار آینه گلستان رخت عوض کردیم، یک ساعت بعد ایلچی عثمانلو به حضور می آید، در این یک ساعت آمدیم اطاق عاج خودمان را به گردش مشغول کردیم تا وقت آمدن ایلچی رسید. قوام الدوله که مدت دو سه ماه بود ناخوش بود و نقرس داشت و هیچ بیرون نیامده بود، امروز آمده بود دیده شد. وقتی سفیر عثمانلو آمد او هم توی اطاق ایستاده بود، حقیقهً بیچاره خیلی صدمه خورد، آن گردن و رنگ خوب او هیچ نمانده بکلی آب شده بود، خالد بیک ایلچی عثمانی خودش با چهار پنج نفر همراهانش آمد، قدری حرف زدیم، بعد از رفتن او در تالار جنب اطاق برلیان که قدیم معروف به تالار حوض بلور بود سلام نشستیم، ایلخانی مخاطب بود، سامی شعر خواند، نایب السلطنه، صاحب اختیار و سایر اهل نظام و اجزاء سلام همه بودند، قدری مزخرف گفتیم و شنیدیم، سلام بر هم خورد.
عزیزالسلطان نمی دانم رختش دیر رسیده بود یا چه شده بود که در سلام حاضر نبود. دو سه ساعت به غروب مانده باد و طوفان غریبی شد، بقدر نیم ساعت متصل هم صدای رعد شنیده می شد، بعد از طوفان بقدر یک ساعت باران خوبی بارید، درختها را شست و هوا را خنک کرد. الان هوا و صفای باغ دیوانخانه مثل بهشت است.
مراسم عید فطر در حضور ناصرالدین شاه
چهارشنبه 29 رمضان 1309ق
امشب نجوماً باید ماه دیده شود و فردا عید کنند، امّا احتیاطاً ما گفتیم آتشبازی نکنند، تا ماه دیده شود. نایبالسّطنه رفته بود به امیریّه و در آنجا ماه را دیده بود و به ما نوشته بود. یک سرباز هم دیده بود، امّا چون مردمِ شهر کسی ندیده بود، گفتیم حقیقتاً نباید عید کرد و آتشبازی هم نکنند، مردم هم از رﺅیت ماه ﻣﺄیوس شده بودند و همه سحر خورده و خوابیده بودند.
پنجشنبه غرّه شوّال 1309ق
عیدفطر، دیشب تمام مردم برای طلب هلال رفته بودند؛ حتی آغامحمّدخان هم بالای بامِ خوابگاهِ ما رفت و هلال را دید و سایرین هم دیده بودند. دیگر شک و شبههای جهت عید باقی نماند.
صبح برخاستیم و رفتیم به اطاق امیناقدس که رخت بپوشیم، دیدیم پاکتی آوردند که امینالسّلطان فرستاده بود؛ باز کردیم خواندیم. دیدیم نوشته است که در قم و قزوین و بعضی جاها ماه را دیدهاند و ثابت شده است و امروز عید است. فوراً حکم کردیم چند تیر توپ انداختند، و نقارهخانه زدند. تقریباً چهار ساعت از دسته گذشته بود که مردم خبر شدند امروز عید است.
آغانوری خواجه، خیلی مردکه خوبی است؛ دیدیم آنجا راه میرود. صدایش کردیم، تلگراف قزوین را بهش نشان دادیم و گفتیم این است، آخوندها نوشتهاند به ما ثابت شد و روزه را خوردیم. یک تکّه نان آوردیم و گفتیم بخور. این همینطور راست راست وایستاده بود هیچ نمیگفت. گاهی میگفت که {نُمُ خُورُم، نُمُ خُورُم}. هر چه گفتیم بخور، دیدیم نمیخورد و آخر بنا کرد به گریه کردن. یک بامّ زدیم توی سرش و گفتیم جهنّم نمیخوری؛ تا عصر اگر چیزی خوردی پدرت را درمیآورم. حقیقتاً خیلی مردکه خری است
سایت شعار سال، با اندکی تلخیص و اضافات برگرفته از سایت خبری اسکان نیوز، تاریخ انتشار : 15خرداد 98، کد خبر:20237 www.eskannews.com ،