پایگاه تحلیلی خبری شعار سال

سرویس ویژه نمایندگی لنز و عدسی های عینک ایتالیا در ایران با نام تجاری LTL فعال شد اینجا را ببینید  /  سرویس ویژه بانک پاسارگارد فعال شد / سرویس ویژه شورای انجمنهای علمی ایران را از اینجا ببینید       
کد خبر: ۳۱۶۴۹
تعداد نظرات: ۱ نظر
تاریخ انتشار : ۱۵ مهر ۱۳۹۵ - ۲۲:۲۳
خواب پشت چشمانش آمد. پلک های خسته اش را روی هم گذاشت و سرش را به شانه النا تکیه داد. صدای پدر در گوش هایش لالایی شدند.
شعارسال:
نام شفایافته: آندره

متولد: ازبکستان

ساکن: همدان

نوع بیماری: لال شدن زبان بر اثر سانحه تصادف

- سالهاست که منتظر چنین فرصتی هستم. حالا پس این همه سال دوری، می توانم دوباره قوم و خویشان خودم را ببینم. کسانی که سالهاست از آن ها دورم. آه که چه لحظه زیبایی خواهد بود، لحظه دیدار دوباره من با آنها. اول می رویم همدان. شهر زادگاهم. دایی ها و خاله ها و عمه و عموهایم آنجا هستند. می رویم هتل. جا می گیریم و ساکن می شویم. بعد به جستجوی آنها خواهیم رفت. درست است که شهر همدان از دوران کودکی من تا حالا کلی بزرگ شده و تغییر کرده است ولی من محله کودکی خودم را خوب می شناسم. خانه ما درست بغل باباطاهر بود. از پشت بام خانه مزار باباطاهر را می دیدم. کافیست همان دور و بر آرامگاه پرسه ای بزنیم و از چند ریش سفید سراغ آنها را بگیریم. یکی شان که پیدا شود، پیدا کردن بقیه اقوام کار آسانی خواهد بود.

لالایی صدای پر از شادمانی پدر کار خودش را کرد و آندره سر بر شانه خواهر به خواب رفت.

خیلی زود رویایی عجیب بر پرده ذهنش نقش بست.

خواهرش دست او را گرفته بود و هر دو در باغی بزرگ می دویدند. پدر و مادرش کمی جلوتر از او می رفتند. ولی آن دو هرچه گام هایشان را بلند بر داشتند، به پدر و مادر نرسیدند. پدر و مادر دور و دورتر شدند و از نگاه آن دو محو گردیدند. آندره شروع به گریستن کرد. النا بر زمین نشست و برادر را به آغوش گرفت:

- نترس، من با تو هستم.

- من بابا و مامان را می خواهم.

- آن ها بر می گردند. وقتی ببینند در پی شان نرفته ایم، برای پیدا کردنمان بر می گردند.

- اما آنها حتی یکبار هم به پشت سرشان نگاه نکردند.

- چون مطمئن بودند که ما به دنبالشان هستیم.

- پس حالا چی؟ حالا که ما جا مانده ایم و آنها رفته اند.

النا برادرش را به آغوش گرفت و بوسید.

- حالا هم با هم هستیم. من و تو با همیم و غصه ای نداریم.

آندره اما اندوهناک بود. وحشت در وجودش رخنه کرده بود. چشمهایش را بست تا هراس از ذهنش دور شود.

هوا پر شد از همهمه و سر و صدا. آندره گوشهایش را تیز کرد. صدای پدر توی هوا موج خورد و به پره های گوشش نشست:

- خداحافظ کوچولوی بابا.

با ترس نگاهش را باز کرد. در اتاقی و بر تختی خوابیده بود.

صدای گفتگوی نامفهومی را شنید. دو نفر که به زبان او سخن نمی گفتند، با یکدیگر حرف می زدند. آندره نگاهش را به سمت صدا چرخاند. دو زن در لباس سپید به او نزدیک شدند و با مهربانی نگاهش کردند. بعد به هم چیزی گفتند که او نفهمید. آنها رفتند و آندره خواست صدایشان بزند، اما حرف در دهانش خسبید بود و بیرون نمی آمد.

- النا کجاست؟

از خود پرسید و نگاهش را به اشتیاق برای پیدا کردن خواهر به اطراف چرخاند. اثری از او نبود.

آن دو زن سپید پوش همراه با مردی بالای سرش آمدند. مرد با زبانی که باز هم نفهمید از او چیزی پرسید. آندره به نشانه آن که زبانش را نمی فهمد، سری تکان داد و به نگاه مرد خیره شد.

مرد به زبان آندره سخن گفت:

- من دکتر معالج تو هستم. خوشحالم که بالاخره به هوش آمدی و خوشبختانه خطر از تو دفع شده است. خدا را شکر حالت بهتر است و انشااله به زودی مرخص خواهی شد.

آندره تازه متوجه شد که در بیمارستان است. اما او در ماشین کنار خواهرش النا نشسته و سر بر شانه او گذاشته و خوابیده بود. پدر داشت رانندگی می کرد و با مادر که در صندلی جلو کنار او نشسته بود، صحبت می کرد. حالا آنها کجا هستند؟ پدرش؟ مادر؟ و خواهرش النا؟ خواست بپرسد. اما زبانش قفل شده بود.

چشمهایش را بست و خاطرات روز گذشته را در ذهنش مرور کرد.

پدر به خانه آمد و با شادمانی رو به مادر کرد و گفت:

- بالاخره اجازه سفر به ایران را گرفتم. بار و بندیل سفر را ببند که پس از سالها دوری به وطن بر می گردیم و قوم و خویش های سالها ندیده خود را می ببینیم.

فردای آن روز آنها به سمت ایران در حرکت بودند.

فاصله دراز بین ازبکستان تا ایران، هیچ حرفی بینشان نیامد. از مرز که رد شدند، نطق پدر باز شد و با شور و هیجان شروع به صحبت درباره ایران و خاطرات کودکی اش کرد. بعد خستگی به پلکهای آندره افتاد و سر بر شانه خواهرش النا نهاد و با لالایی صدای پر شعف پدر، بخواب رفت. وقتی چشم باز کرد در بیمارستان بود. حالا میان فاصله خواب او و آمدنش به بیمارستان چه بر او و خانواده اش گذشته بود و چه بلایی بر سر آنها آمد بود؟ نمی دانست.

چند روزی در بیمارستان بود و کم کم فهمید که ماشینشان در نزدیکی همدان تصادف کرده و پدر و مادرش در دم کشته شده اند و او و خواهرش النا زخمی و به بیمارستان منتقل شده اند. مدتها بود که نوبت ترخیص آندره رسیده بود، اما بیمارستان نمی دانست با او چه بکند؟ نه کسی را داشت که وی را تحویل او بدهند و نه می توانستند وی را تنها به امان خدا رها کنند. در همین زمان زن و مرد محترمی به بیمارستان آمدند و با دیدن آندره و خواهرش النا و شنیدن قصه تنهایی آنها مایل شدند که آن دو را به فرزندی قبول کنند. النا اما نپذیرفت و تصمیم گرفت به ازبکستان برگردد.

دکتر به بالین آندره آمد و موضوع درخواست آن زن و شوهر و تصمیم النا به بازگشت را با او درمیان گذاشت. آندره بر دو راه سختی قرار گرفته بود. از طرفی دوست داشت همراه خواهرش باشد و از سویی با دهانی بسته و زبانی بدون قدرت تکلم میل به بازگشت نداشت.

آن زن و مرد جوان هم آن قدر به او محبت می کردند که علقه ای بین شان بوجود آمده بود.

النا از آندره خواست با آن مرد و زن بماند و به او اجازه بدهد تا به ازبکستان برگردد و شرایط را برای بازگشت وی مهیا کند.

آندره تصمیم خواهر را پذیرفت و به خانه آن زن و مرد مهربان رفت.

زن و شوهر جوان سالها بود که با عشق ازدواج کرده بودند اما صاحب فرزندی نشده بودند. دکتر که از همسایگان آن زن و مرد بود، خبر تصادف اتومبیل و مرگ پدر و مادر آندره و تنهایی او و خواهرش را به آنها گفته بود و آنها تصمیم گرفته بودند که به دیدن آندره بیایند و اگر مایل بود او را به فرزندی بپذیرند. با دیدن آندره مهر او در دل آنها نشست و مصر شدند تا او را با خود به خانه ببرند. مشکل وجود خواهرش النا بود. زن و مرد با هم مشورت کردند و پذیرفتند هر دو را به فرزندی بپذیرند. اما النا میل به ماندن نداشت و تصمیم به بازگشت گرفته بود. آن دو به محض آوردن آندره به منزل، اسباب راحتی او را مهیا کردند و او را برای معالجه تکلم از دست داده اش به نزد چند دکتر متخصص بردند. اما در بهبود او اثری نبخشید.

چند سالی گذشت و آندره بزرگتر شد و در مغازه ای مشغول بکار گردید. آن زن و مرد جوان چنان با آندره ارتباط خوب و نزدیکی پیدا کرده بودند که زبان اشاره هم را می فهمیدند.

آندره از داشتن دو دوست مهربان که حالا جای پدر و مادرش را گرفته بودند، خوشحال بود. تا اینکه روزی مادر به سراغش آمد و گفت:

- درست است که تو مسیحی زاده هستی، ولی چند سالی است که در خانه مسلمانها زندگی می کنی. حالا تصمیم با خودت هست که به دین پدر و مادرت بمانی یا دین ما را بپذیری. ما تصمیم گرفته ایم به سفری برویم که مایلیم تو را هم با خود ببریم. ما امامی داریم که در هنگام ناامیدی به او پناه می آوریم. دوست داریم حالا که برای معالجه تو همه درهای امید به رویمان بسته شده است، در این سفر همراهمان باشی تا ترا به حرم امام مهربانیها ببریم و از پنجره عنایت ایشان، شفای ترا از خدای رحمان طلب کنیم.

آندره به چشمان مادر که موجی از عشق و امید در آن هویدا بود، نگریست و با سر اشاره به پذیرفتن پیشنهادش داد.

حرم شلوغ و پر ازدهام بود و هیچ شباهتی به کلیسا نداشت. بر عکس کلیسا که همه آرام بر صندلی می نشستند و نیایش می کردند، اینجا مردم روی زمین و بر قالی هایی که همه صحن حرم را پوشانده بود، نشسته بودند و به خواندن دعا مشغول بودند. پدر او را به نزدیک پنجره ای طلایی رنگ برد که فضای صحن را از داخل با میله هایی مشبکی جدا می ساخت. پدر از او خواست در کنار آن مشبک زیبای طلایی بنشیند و هرچه می خواهد از خدای دلش تمنا کند. آندره پنجه در مشبک ضریح انداخت و تمنای دلش را با خدا درمیان گذاشت:

- نمی دانم محبت این مرد و زن مهربان را چگونه شکرگزار باشم؟ خدایا از تو می خواهم زبانم را بگشایی تا بتوانم با آنها هم صحبت بشوم و عاشقانه دلم را درباره این دو موجود عاشق و مهربان بر زبان آورم.

نگاهش خسته بود. چشمهایش را بست و به خیال یادبودهای گذشته رفت. تصویر پدر و مادرش در نگاه ذهنش هویدا شد.

پدر شروع به صحبت کرد. مادر برایش لالایی خواب خواند. ذهنش را همراه با چشمان خسته اش به آرامش خواب سپرد. صدای پدر را شنید که او را بنام صدا کرد:

- آندره... آندره...

چشمانش را گشود. خادم پیری بالای سرش ایستاده بود و با تعجب به صلیب آویخته در گردن او می نگریست.

- شما مسیحی هستی؟

آندره سرش را بعلامت مثبت تکان داد. مرد صلیب را از گردن او باز کرد و بر مشبک ضریح گره زد. دستی به سرش کشید و نامش را پرسید. آندره زبانش را در دهانش چرخاند و سعی کرد نامش را بر زبان بیاورد:

- م... من... آن... آندره... هستم.

نوری نگاهش را زد. گره صلیب از مشبک ضریح باز شد. صدایی او را مخاطب قرار داد و گفت:

- از این پس نام تو رضاست.

آندره از خواب بیدار شد. کسی در کنارش نبود. از جا برخاست. نگاهش را به اطراف چرخاند. از پیرمرد خادمی که لحظه ای قبل کنارش ایستاده و نامش را پرسیده بود، خبری نبود.

گویی همه آنچه را که دیده بود، رویایی شیرین بود.

با اندکی اضافات و تلخیص برگرفته از وبلاگ شفایاتگان، تاریخ انتشار: یکشنبه 31 مرداد 1395، کدخبر: 377، www.hr-shafa.blogfa.com

اخبار مرتبط
انتشار یافته: ۱
در انتظار بررسی: ۰
غیر قابل انتشار: ۰
ناشناس
Iran, Islamic Republic of
۰۱:۴۲ - ۱۳۹۵/۰۷/۱۶
0
0
تجربه دینی
نام:
ایمیل:
* نظر:
* :
آخرین اخبار
پربازدیدترین
پربحث ترین