* سراب نهاوند
زن مسنی که با انجمن رفتگران طبیعت همکاری میکند، چند لحظهای چشم میگرداند، دستهایش را به کمر میزند و بلند میشود. کمی به سختی و لنگ لنگان. یک کیسه بزرگ در دست دارد. شروع میکند به جمع کردن زبالهها. زنها و مردها با تعجب نگاهش میکنند: «خانم شما چرا؟» این سؤال بارها تکرار میشود.
چند نفری میخندند: «حالا مگه وظیفه شماست که زبالهها را جمع کنید؟» زن چند لحظهای قامت راست میکند و رو به پسر جوانی که با همسر و فرزندانش نشسته میگوید: «پس وظیفه کیست زبالههای ما را جمع کند؟ زبالههایی که ما ریختهایم. مگر نه اینکه من و شما از این طبیعت لذت میبریم.»
پسر جوان سرش را پایین میاندازد. چند لحظهای مینشیند و به زن خیره میشود. زن به سختی دولا و راست میشود و آشغالها را از روی زمین جمع میکند. پسر جوان به سمتش میرود. یک سمت کیسه را میگیرد و در جمعآوری زبالهها یاریاش میدهد. همسرش چشم و ابرو بالا میاندازد: «حالا چه وقتش بود؟ یک کسی میآمد جمع میکرد! همه زبالهها را که ما نریختهایم؟ از پای غذا بلندش کرده! دست زد به زبالهها دستش نجس شد.» زن که حرفهایش را میشنود میگوید:
- «الان فکر میکنی وقت شوهرت تلف شده؟ میدانی چند نفر هستند که روزهای تعطیلشان را در طبیعت همین طور سپری میکنند؟ زباله جمع میکنند و به همه سود میرسانند؟ خیلیهایشان همسن بچههایت هستند. محیط زیست برای همه ماست. باید همه قدرش را بدانیم.» زن با صدای بلند پاسخ میدهد: «جمعآوری زباله وظیفه ما نیست. پول میگیرند که زبالههای ما را جمع کنند خب!»
- جمعآوری زبالههایی که ما تولید میکنیم وظیفه دیگران است؟ همین خود شما چرا برای یک پیک نیک این همه با خودتان ظرف یکبار مصرف آوردهاید؟ نمیدانید برای اینکه این ظرفها دوباره به طبیعت برگردد سالها زمان لازم است.
- خب ظرفها خیلی جاگیرند، خیلی هم سنگین هستند!
حالا چند مرد و کودک هم به جمع آنها اضافه شدهاند. همه تصمیم دارند محوطه سراب را تمیز کنند. تمیز و عاری از زباله.
مریم علیمرادی برایم میگوید مدتی است با انجمن رفتگران طبیعت کار میکند و هر جا میرود و آشغال میبیند اول از همه آستینهایش را بالا میزند و زبالهها را جمع میکند: «مردم تا میبینند دست به کار شدهام به کمکم میآیند. مردم دوست دارند در این فعالیتها مشارکت کنند اما انگار لازم است کسی جلو بیفتد و به آنها انگیزه بدهد. همیشه منتظرند کسی پیشقدم شود. خودشان انگار این کار را دور ازشأن میدانند اما تا میبینند من با این سن و سالم دست به کار شدهام آنها هم آستینها را بالا میزنند.»
* ساحل خزر
کنار ساحل و حاشیه جنگلهای سرسبز و با صفا بساط چای و قلیان داغ است. از هر گوشهای گذر کنی، تا دلت بخواهد ظرف خالی و نیم خورده میبینی و لیوان چای و بستههای خالی تنباکو و... یاد حرفهای خانم علیمرادی میافتم. یک کیسه بزرگ پلاستیکی برمیدارم و از همان جایی که نشستهام جمعآوری ظرفها را شروع میکنم. چند نفری هنوز قاشق به دهان، هاج و واج نگاهم میکنند. پیرمردی رو به من میگوید: «دختر جان! به خودت زحمت نده هر چقدر هم جمع کنی باز میریزن. تعطیلات و آخر هفتهها وضع همین است. فردا پس فردا کار رفتگرهای شهرداری در آمده.»
پاسخهای مشابهی مانند خانم علیمرادی میدهم. چند نفری میخندند اما هنوز چند دقیقهای نگذشته که سه زن به من ملحق میشوند. میگویند از تهران آمدهاند و چه کاری بهتر از این. کمک به حفظ محیط زیستشان هم شادی بخش است هم ثواب دارد. پیرمردی که چند لحظه قبل سعی میکرد من را از زباله جمع کردن منصرف کند حالا به کمکم میآید، یاد حرفهای آشنایی میافتم. مردم دوست دارند در این فعالیتها مشارکت کنند فقط کافی است اول کسی آستینها را بالا بزند و دست به کار شود.
با اندکی اضافات و تلخیص برگرفته از روزنامه ایران، صفحه 12 ، تاریخ انتشار: پنجشنبه 29 مهر 1395، شماره: 6338 .