«لورا» یکی از سه شخصیت محوری رمان «ساعت ها»، مادری خانه دار است که فرزند دومش را باردار است. او در روزی که باید برای مهمانی تولد همسرش تدارک ببیند با تمام وجود حس میکند نا امید و خسته است. نویسنده از کلمات متعددی برای توصیف حال لورا استفاده میکند؛ کرختی، نا امیدی، اندوه… تمام اینها میتواند مفهوم فرسودگی باشد.
شعار سال: «لورا به طرف پسربچه سر میگرداند که عصبی و مشکوک و ستایش آمیز به او زل زده است. بالاتر از هر چیز خسته است. بیش از هر چیز دلش میخواهد به رختخواب و کتابش برگردد. دنیا، این دنیا ناگهان سرگیجه آور و بازدارنده و دور از دسترس میشود.
از خود پرسید آدم همینجوری دیوانه میشود؟ وقتی به کسی، زنی مثل خودش فکر میکرد، هرگز به خواب هم نمیدید که اینجور عقل ببازد. تصور میکرد جنون با داد و بیداد و جیغ و فریاد، با توهم همراه باشد، اما در آن لحظه بهروشنی میدید که راه دیگری، راهی بسیار آرامتر هم هست؛ راهی که کند و کرخ و نومیدوار و یکدست بود چنانکه احساسی به قوت اندوه میتواند تسکین خاطری بوده باشد.»
«لورا» یکی از سه شخصیت محوری رمان «ساعت ها»، مادری خانه دار است که فرزند دومش را باردار است. او در روزی که باید برای مهمانی تولد همسرش تدارک ببیند با تمام وجود حس میکند نا امید و خسته است. نویسنده از کلمات متعددی برای توصیف حال لورا استفاده میکند؛ کرختی، نا امیدی، اندوه… تمام اینها میتواند مفهوم فرسودگی باشد. فرسودگی در اثر احساس ناخوشایندی که قاعدتا نباید باشد، اما هست. لورا با مردی خوب ازدواج کرده که دوستش دارد. پسر کوچکی دارد که زیبا و باهوش است. کودک دیگری در راه دارد و قرار است در خانه گرم و دلنشینشان روزهای خوبی را سپری کنند. با این حال زن ناگهان تصمیم میگیرد بچه را پیش آشنایی بسپارد و سوار اتومبیل شود و به سمت جایی براند تا تنها باشد، تا از بچه اش، خانه اش، مهمانی کوچکی که امشب میخواهد بدهد آزاد باشد.
خوب که فکر میکنم لورا بسیار آشناست. او را دیده ام؛ سیمای زنی که باید خوشحال باشد، اما فرسودگی تمام وجودش را پر کرده است. لورا در دل داستان مایکل کانیگهام زندگی میکند پس میتواند ناگهان به سمت هتلی پرت براند و اتاقی کرایه کند و روی تخت دراز بکشد و کتاب بخواند. او گریزی میزند از زندگی یکنواخت و ملال آوری که دیگر رمقی برای ادامه اش ندارد. لورا شبیه زنهای زیادی است که فرسایش آنها را کسی نمیفهمد. شاید آنها هم در ذهن خودشان بارها این فکرها را مرور کرده باشند. مادرانی که قاعدتا باید خوشحال و راضی باشند و کسی توقع ندارد چنین فکرهای نا امیدکنندهای لحظهای به مخیله شان راه بیاید.
مهتاب شبیه لوراست، مادری جوان که این روزها حسهای مختلفی را تجربه میکند جوری که گاهی خودش را نمیشناسد. «این من هستم؟» این سوال را بارها از خودش پرسیده، بارها که در مواجهه با احساسات ناخوشایندی قرار گرفته که روحش را ساییده و خراش داده است.
مهتاب اسمش را «زندگی فرسایشی» میگذارد. گیرافتادن در چرخهای که نه میتوانی سرعتش را کم کنی و نه از آن بیرون بیایی. راهی را انتخاب کردهای و باید پیش بروی؛ همین.
«نمیدانی چقدر دلم میخواهد دو ساعت در روز برای خودم باشم. مهم نیست چه کار کنم. اصلا هیچ کاری نکنم. دراز بکشم و به هیچ چیز فکر نکنم. آنقدر از خودم دور شده ام که دیگر حتی یادم نمیآید قبلا چطور بودم و چه شکلی زندگی میکردم. بچه دار شدن تجربه جالب و دلچسبی است. چیزی است که هیچ وقت تجربه نکردهای و به نظرم شبیه هیچ حس دیگری نیست. من همیشه دوست داشتم مادر شوم. الان هم نمیگویم ناراضی هستم، اما دیگر با خودم و آن چیزی که برای خودم میخواهم باید خداحافظی کنم و این غمگینم میکند. بچه دار شدن مثل سیلی است که میآید و آدم را از جا میکند و میبرد و بعد در نقطهای باقی میگذارد. اولش همه چیز مهیج و جذاب است. از خبر بارداری که به نزدیکان و دوستان میدهی تا هر بار چکاپ رفتن با بیم و امید و شنیدن صدای قلب بچه و سرازیر شدن شعفی بزرگ به قلب آدم. تا مدتی بعد از تولد کودک هم باز همه چیز در عین گیج کنندگی، جذاب و هیجان انگیز است. اطرافیان دوست دارند کودک تازه متولد شده را دائم ببینند و در جریان کوچکترین تغییراتش قرار بگیرند. خلاصه اش را بخواهم بگویم، دور و بر آدم شلوغ است. بچه از یک سالگی که میگذرد، هیاهو به یکباره آرام میگیرد. هیجان جای خودش را به مسئولیت میدهد، آن هم مسئولیتی بزرگ و روزمره. البته مسئولیت که میگویم منظورم این نیست که از قبل نبوده، اما اینطوری است که دیگر در نقطهای آدم میفهمد که از حالا تا آخر زندگی اش دیگر همین است؛ تلاشی دائم برای برآورده کردن خواستههای بچه اش. به دنبال آن، روزمرگی میآید و کار و کار. کار تمام نمیشود. کار خانه و بچه، آدم را کلافه میکند. بارها نشسته ام و گریه کرده ام. گریه از سر ناتوانی. بارها دلم خواسته همه چیز را رها کنم و بروم جایی که هیچ کس نیست. بعد خنده و شیرین زبانی بچه را میبینم و دلم ضعف میرود و به خودم میگویم چرا این فکرهای احمقانه را میکنی؟ اما فردا دوباره همین فکرهای کلافه کننده شروع میشود؛ ترکیبی از خشم و کلافگی و ناامیدی و اندوه.»
حس فرسودگی فقط تازه مادران را درگیر نمیکند. رویا ۱۸ سالی میشود که مادر شده و حالا به اصطلاح هر دوتا بچه اش از آب و گل درآمده اند. یکی ۱۸ ساله است و آن یکی ۱۶ ساله. او دغدغههای یک مادر تازه را ندارد. مثل مهتاب بچه دائم به پاهایش نچسبیده، اما برای رویا هم زندگی روی فرسایشی خودش را مدتهاست نشان داده است.
«آدمها خیال میکنند همین که بچه یک کمی بزرگ شود دیگر مادر دغدغهای ندارد و میتواند به خودش برسد و دنبال خواستههای خودش هم باشد. بعضیها البته اینطوری هم هستند، اما برای من هرگز چیزی راحت و خوشایند نبوده شاید، چون تنهایی تمام مسئولیت بچه هایم را داشته ام.»
رویا سالهاست از همسرش جدا شده و دخترها با خودش زندگی میکنند. تجربه زندگی با دو دختر نوجوان برایش با اضطراب هر روزه همراه است. باید به همه چیز فکر کند و تمام احتمالات را در نظر بگیرد. مثلا اینکه اگر دخترها عاشق یک آدم ناجور بشوند، باید چه کار کند؟ اگر درس نخوانند و مثل خودش زود ازدواج کنند و خوشبخت نشوند چه؟ این فکرها هر روز در سر رویا مرور میشود. گاهی فکر میکند همان موقع که کوچک بودند اوضاع بهتر بود. این فکرها و فکرهای دیگر فرسوده اش کرده و نمود آن در صورتش به خوبی پیداست.
«من ۱۷ سالگی دختر بزرگم را به دنیا آوردم. حالا در این سن خیلی فرسودهتر از همسن و سالهای خودم هستم. من دوستانی دارم که همسن من هستند و هنوز ازدواج نکرده اند و بعضیها هم تازه ازدواج کرده و بچه کوچک دارند. آنها به من میگویند خوش به حالت که بچه داریات تمام شده، اما مشکلات ریز و درشتی که در زندگی من بوده و هست را نمیبینند. من عاشق دخترهایم هستم، اما خودم از بین رفته ام. جوانیام از دست رفته و حالا آنقدر خسته ام که حس میکنم ۶۰ ساله ام. کارهایی هست که دوست دارم برای خودم انجام دهم، اما دیگر حوصله اش را ندارم. فقط گذران میکنم و فکرهای نگران کننده در ذهنم مرور میشود. کاش آدم میتوانست خودش نباشد.»
لورا از آسانسور بیرون میآید و آرام در راهرو قدم برمیدارد و کلید را به قفل اتاق ۱۹ میاندازد. این هم اتاقش: اتاق فیروزهای، نه تعجب آور و نه به هیچ وجه غیر عادی. به طرف پنجره میرود، پرده نازک سفید را کنار میزند، کرکرهها را بالا میدهد.
اتاق سرشار از سکوت خاصی است که بر هتل حاکم است. از زندگی خود خیلی دور افتاده است. چقدر آسان بود. بفهمی نفهمی انگار دنیای خود را ترک گفته و وارد قلمرو کتاب شده است.
مریم طالشی
پایگاه تحلیلی خبری شعار سال برگرفته از کانال تلگرامی جامعه شناسی زن روز