پایگاه تحلیلی خبری شعار سال

سرویس ویژه نمایندگی لنز و عدسی های عینک ایتالیا در ایران با نام تجاری LTL فعال شد اینجا را ببینید  /  سرویس ویژه بانک پاسارگارد فعال شد / سرویس ویژه شورای انجمنهای علمی ایران را از اینجا ببینید       
کد خبر: ۳۴۹۸۵۴
تاریخ انتشار : ۱۷ تير ۱۴۰۰ - ۲۰:۱۳
مارکس در سراسر آثارش با شبحی در ستیز است: شبح الهیات. از دست نوشته‌های اقتصادی- فلسفی گرفته تا خانواده مقدس و ایدئولوژی آلمانی تا سرمایه. هر چند مارکس، هگلی‌های جوان را به این دلیل مورد نقد قرار می‌دهد که تمام تلاش نظری خود را صرف نقد تصورات مذهبی کرده‌اند، اما این کشاکش با الهیات را در نوشته‌های خود او نیز می‌توان به کرات یافت. هر شبحی که متفکری با آن می‌ستیزد لاجرم به نحو سلبی اندیشه او را متأثر می‌سازد و جهت خاصی به طرح فکری او می‌دهد.

شعار سال: مارکس در سراسر آثارش با شبحی در ستیز است: شبح الهیات. از دست نوشته‌های اقتصادی- فلسفی گرفته تا خانواده مقدس و ایدئولوژی آلمانی تا سرمایه. هر چند مارکس، هگلی‌های جوان را به این دلیل مورد نقد قرار می‌دهد که تمام تلاش نظری خود را صرف نقد تصورات مذهبی کرده‌اند اما این کشاکش با الهیات را در نوشته‌های خود او نیز می‌توان به کرات یافت. هر شبحی که متفکری با آن می‌ستیزد لاجرم به نحو سلبی اندیشه او را متأثر می‌سازد و جهت خاصی به طرح فکری او می‌دهد. مثلاً وبر نیز در سراسر آثارش با شبحِ مارکس در جدال است و این جدال هر چند در برخی موارد سودای ارائه‌ی تحلیلی جایگزین را در سر می‌پروراند اما در نهایت حضور سلبی مارکس، مُهر خویش را بر اندیشه‌ی او زده است؛ چنانچه وبر با شبح متفکر دیگری در ستیز بود یقیناً کتاب اخلاق پروتستان او صورت‌بندی دیگری می‌یافت. کشاکش مارکس با الهیات نیز چنین است و به نظر می‌رسد سرانجام الهیات، مُهر خویش را بر اندیشه‌ی مارکس زده است.
 
کافی است تا مثلاً ایدئولوژی آلمانی مارکس را بخوانید تا ببینید این کتاب آکنده از ارجاعات مکرر به آیه‌های کتاب مقدس است به نحوی که درمی‌یابید او کتاب مقدس را از کشیش‌های معاصر خود به مراتب مسلط‌تر است. او با زبانِ استعاریِ الهیات به نقد هلگی‌های چپ می‌نشیند و برونو بائوئر را به سیمای یعقوب و اشتیرنر را به سیمای یوحنای قدیس می‌داند. قطعاً این ارجاع به زبان الهیات برای تأیید آن نیست بلکه به قصد فراروی از آن و نیز اندیشه‌هایی است که بن‌مایه‌های متافیزیکی دارند. اما اندیشه‌ای که داعیه‌ی آلترناتیو بودن را دارد نمی‌تواند در قلمروِ زبانیِ اندیشه‌ی رقیب خود درنگ کند و گمان برد که این قلمرو محتوای اندیشه‌ی او را متأثر نمی‌سازد. جدال بر سر “نامیدن” در عرصه زبان را نمی‌بایست امری فرمی در نظر گرفت؛ فرم، محتوا را تحت تأثیر قرار می‌دهد. به همین دلیل است که برخی صاحب‌نظران در حیطه‌ی “الهیات رهایی‌بخش” مانند انریکو دوسل بر این مسئله تأکید می‌کند که می‌توان سویه‌های الهیاتی جدی در آثار مارکس یافت آنگاه که به نقد سرمایه‌داری می‌پردازد. به زعم اینان مارکس مفاهیم و استعاره‌هایی مانند “بتوارگی” گوساله سامری، معبد بعل و … را از الهیات می‌گیرد و با این فرم زبانی، محتوای اندیشگی خویش را سامان می‌دهد. می‌توان همانگونه که میشل لوی تصریح می‌کند در نقد موضع دوسل گفت: مفاهیم الهیاتی در طرح نظری مارکس محتوایی اخلاقی-مسیحی پیدا نمی‌کند بلکه یکسره  محتوایی علمی و عاری از سویه‌های متافیزیکی دارد. دقیقاً همینجا می‌بایست درنگ کرد؛ زیرا اگر بتوان نشان داد جدای از اینکه مارکس استعاره‌های الهیاتی را در مباحث خود به کار برده است، گزاره‌های علمی او نیز بن‌مایه‌هایی متافیزیکی دارند آنگاه باید در داعیه‌ی او در فراروی از الهیات تردید کرد. به نظر من این مسئله‌ای که در رابطه با بحث مارکس پیرامون ازخودبیگانگی و بتوارگی کالا در نظام سرمایه‌داری قابل طرح است. بدین معنا که او در بحث از بتوارگی کالا و ازخودبیگانگی، از منطق ماتریالیسم تاریخی خود و نیز آنچه که در تزهایی در مورد فوئرباخ تئوریزه کرده است، عدول می‌کند؛ و آنجا که از وضعیت ضدانسانی طبقه پرولتاریا و دیگر طبقات بحث می‌کند آشکارا بنیان بحث او بر مبانی متافیزیکی قرار می‌گیرد. این بدان معنا نیست که مارکس از دل تحلیل اقتصادی جامعه‌ی سرمایه‌داری به مسئله ازخودبیگانگی و بتوارگی کالا نمی‌رسد بلکه بدین معناست آنجا که این وضعیت را به مثابه “وضعیت غیرانسانی” قضاوت می‌کند این قضاوت مبتنی بر بن‌مایه‌هایی متافیزیکی است؛ گویا وضعیت انسانی استعلایی وجود دارد که وضعیت موجود در قیاس با آن تبدیل به غیرانسانی می‌شود در غیر این صورت قضاوت غیرانسانی بودن از کجا سربرمی‌آورد؟ به همین دلیل است که میشل لوی وجه اشتراک نقد مارکسیستی از نظام سرمایه‌داری و نقد الهیات رهایی‌بخش از آن را در خصلت اخلاقی بودن آن می‌داند. اما الهیات در سطحی فراتر از این مُهر خویش را بر پیشانی مارکسیسم زده است و این خود را در بحث از طبقه پرولتاریا به عنوان یگانه نجات‌دهنده بشریت به عنوان آخرین طبقه ستمدیده تاریخ نمایان می‌کند. بحث مارکس و دیگر مارکسیست‌هایی چون لوکاچ در این زمینه به بیانی مسیانیک از مقوله‌ی نجات نزدیک می‌شود. کافی است تا کتاب تاریخ و آگاهی طبقاتی لوکاچ را بخوانید تا ببیند که طبقه پرولتاریا چگونه در قامت مسیحایی ترسیم می‌شود که سرنوشت تحول تمام بشر در گرو انقلاب اوست. طبقه پرولتاریایی که مسیحای سربرآوره از نظام سرمایه‌داری است و بعد از تحمل رنج‌های بی‌شمار به آگاهی طبقاتی دست پیدا می‌کند و هدایت تاریخ را به دست می‎‌گیرد. گزاره‌هایی که لوکاچ به کار می‌برد و دیدگاه او را به نگرش مسیانیک نزدیک می کند، گزاره‌هایی از این نوع است: «آگاهی پرولتاریا، آخرین آگاهی طبقاتی در تاریخ بشر»، «پرولتاریا آخرین طبقه ستمدیده تاریخ»، «فقط اراده‌ی آگاهانه پرولتاریا می‌تواند بشر را از فاجعه برهاند»، «پایان پیش تاریخ بشر». گزاره‌های دیگری از این نوع را می‌توان یافت که آشکارا نوعی “پایان تاریخ” یا به تعبیر او پایان پیش تاریخ را القا می‌کند که مسیحایِ عرفی آن بلکه پرولتاریا است.
 
این مسئله زمانی بغرنج می‌شود که لوکاچ تصریح می‌کند که طبقه پرولتاریا و طبقه بورژازی هر دو گرفتار مناسبات شیءوارگی در نظام سرمایه‌داری هستند که تا عمق آگاهی آنها نفوذ کرده است. اما لوکاچ به نحو استعلایی پرولتاریا را از این قاعده مستثنی می‌کند و می‌گوید: اگر چه طی فرایند شیءوارگی کارگر را به کالا بدل کرده اما ذات انسانی او را به کالا تبدیل نمی‌کند در نتیجه او برخلاف طبقات دیگر می‌تواند پرده‌ی شیءوارگی را بدرد و از آن گذر کند. ناکام ماندن جنبش‌های کارگری در آن زمان نشان می‌دهد آنجایی که لوکاچ به زعم خویش نه بر بنیان اسطوره و اتوپیا بلکه بر بنیان ماتریالیسمی دیالکتیک از امکان دستیابی پرولتاریا به آگاهی طبقاتی سخن به میان می‌آورد، در دام بن مایه‌های متافیزیکی افتاده است و او می‌بایست شیء‌واره شدن آگاهی پرولتاریا را مانند دیگر طبقات بیش از این جدی می‌گرفت. بنابراین ملاحظه می‌شود که تصویر مسیحی از تاریخ بشر بر اندیشه لوکاچ سایه افکنده است: منجی در چهره پرولتاریایی ظاهر می‌شود که به نحوی استعلایی کلیت را در می‌یابد و بدین طریق آگاهی او راه را برای نجات بشریت می‌گشاید. لوکاچ می‌گوید نگرش غیردیالکتیکی به مسئله‌ی رهایی ناگزیر به دام استعلا و اسطوره می‌افتد درحالی که رویکرد دیالکتیکی این پتناسیل را دارد که از تناقض‌های فلسفی مدرن و وضعیت شیء‌واره گذر کند و طبقه پرولتاریا به عنوان سوژه-ابژه همزمان تنها بدین طریق می‌تواند از تعین جامعه سرمایه‌داری فراتر رود. باید توجه داشت لوکاچ در سراسر کتاب تاریخ و آگاهی طبقاتی سعی می‌کند از افتادن در دام اسطوره و شهود عرفانی اجتناب ورزد و ماتریالیسم دیالکتیکی را مهمترین میانجی چنین امری در نظر می‌گیرد اما آنجا که پرولتاریا را از وضعیت شیءوارگی استثناء می‌کند و وقایع تاریخی اشتباه بودن آن را به اثبات می‌رساند می‌توان گفت او از ماتریالیسم دیالکتیک عدول می‌کند و وارد ساحت متافیزیک می‌شود. این مشابه نقدی است که ریکرت به ماتریالیسم وارد می‌کند و آن را نوعی “افلاطون‌باوری وارونه” می‌خواند؛ به تأسی از ریکرت می‌توان گفت لوکاچ و مارکس و دیگر مارکسیست‌هایی که علی رغم تأکید بر ماتریالیسم تاریخی در دام گزاره‌هایی متافیزیکی افتاده‌اند در واقع نوعی “الهیات وارونه” را تئوریزه کرده‌اند. اینکه خدا برداشته شود و “تاریخ” به جای آن نهاده شود، مسیحا حذف شود و طبقه پرولتاریا با ویژگی‌هایی مشابه او جایگزین آن شود، اتوپیای مسیحی نفی شود و کمونیسم به عنوان اتوپیایی عرفی جایگزین آن گردد در واقع تئوریزه کردن نوعی مسیحیتِ عرفی است چنانچه آلبر کامو نیز بدان اشاره می‌کند. مارکس در ایدئولوژی آلمانی نقدی را به هگلی‌های جوان وارد می‌کند و آن اینکه آنان قادر نشده‌اند در نقدهای خویش از فلسفه‌ی هگل فراتر روند و تنها مقولات محض هگلی مانند جوهر و خودآگاهی را با مقولات مادی و دنیوی‌تری مانند انواع، یگانه و انسان جایگزین کرده‌اند. مشابه این نقد را در پاره از موارد می‌تواند به خود مارکس نیز وارد دانست مبنی بر اینکه او با تئوریزه کردن آلترناتیوی عرفی به سیمای الهیات از ساحت آن فراتر نرفته بلکه در آن درنگ کرده است و این خود را بیش از هر چیز در بن‌مایه‌های متافیزیکی اندیشه‌ی مارکس و مارکسیسم نمایان می‌کند.


شعارسال، با اندکی تلخیص و اضافات برگرفته ازپایگاه خبری تحلیلی دین آنلاین ، تاریخ انتشار: 14 تیر  1400، کدخبر: ، www.dinonline.com،33887

اخبار مرتبط
نام:
ایمیل:
* نظر:
* :
آخرین اخبار
پربازدیدترین
پربحث ترین