پایگاه تحلیلی خبری شعار سال

سرویس ویژه نمایندگی لنز و عدسی های عینک ایتالیا در ایران با نام تجاری LTL فعال شد اینجا را ببینید  /  سرویس ویژه بانک پاسارگارد فعال شد / سرویس ویژه شورای انجمنهای علمی ایران را از اینجا ببینید       
کد خبر: ۱۵۵۱۴۰
تاریخ انتشار : ۱۹ شهريور ۱۳۹۷ - ۱۳:۲۵
یک روحانی شیعه که شاگردان و طرفدارانش او را خیلی دوست داشته و همراهان سیاسی‌اش به او «ابوذر زمان» می‌گفتند. طالقانی از فعالان نهضت ملی‌شدن نفت و نهضت مقاومت ملی، از بنیان‌گذاران جبهه ملی دوم و نهضت آزادی ایران، عضو مجلس خبرگان قانون اساسی و نخستین امام‌جمعه تهران پس از انقلاب بود و بیش از هرچیز آیت‌الله طالقانی یک روحانی مردمی بود، از تبار انسان‌هایی که همواره جایشان در ایران خالی است.
شعارسال: هم‌زمان مادر، معلم و فعال سیاسی است. سال‌ها زندانی سیاسی بوده و سابقه نمایندگی مجلس را هم دارد، اعظم طالقانی در هفتادوچندسالگی بیشتر از بسیاری جوانان زمان ما فعالیت اجتماعی می‌کند و با اتفاقات روز همراه است. به‌مناسبت سی‌وششمین سالمرگ آیت‌الله طالقانی، با دخترش به گفتگو نشستیم. هنوز هم هنگام مرور خاطرات پدر که او را «بابا» صدا می‌زند، طوری سخن می‌گوید که انگار آیت‌الله همین چندروز پیش از دنیا رفته است. آیت‌الله سیدمحمود علایی‌طالقانی از رهبران انقلاب سال ١٣٥٧ ایران و رئیس شورای انقلاب بود؛ یک روحانی شیعه که شاگردان و طرفدارانش او را خیلی دوست داشته و همراهان سیاسی‌اش به او «ابوذر زمان» می‌گفتند. طالقانی از فعالان نهضت ملی‌شدن نفت و نهضت مقاومت ملی، از بنیان‌گذاران جبهه ملی دوم و نهضت آزادی ایران، عضو مجلس خبرگان قانون اساسی و نخستین امام‌جمعه تهران پس از انقلاب بود و بیش از هرچیز آیت‌الله طالقانی یک روحانی مردمی بود، از تبار انسان‌هایی که همواره جایشان در ایران خالی است. در ادامه گفت و گوی چند سال پیش شرق با اعظم طالقانی دختر مرحوم آیت الله طالقانی درباره منش و مشی ایشان را می‌خوانید:

سال‌ها پس از فوت آیت‌الله طالقانی نزدیک‌ترین خاطره‌ای که از ایشان به خاطرتان می‌آید، چیست؟

من زمانی که زندان رفتم دانشجو بودم، سال ٥٢ دانشجو شدم و سال ٥٤ به زندان رفتم. بعد که سال ٥٦ از زندان بیرون آمدم، با استادانم در دانشگاه صحبت کردم که درس‌های عقب‌افتاده‌ام را چگونه بگذرانم. به من گفتند که باید تحقیق ارائه بدهم، سال ٥٨ بود - درست یک ماه قبل از اینکه پدرم فوت کند- موضوع یکی از تحقیق‌ها، نامه حضرت علی (ع) به مالک‌اشتر بود. من برای این تحقیق به یک راهنما نیاز داشتم. پدرم در آن زمان نزدیک میدان شهدا در کوچه رخشانی زندگی می‌کردند، با هم نامه را می‌خواندیم و پدر برایم توضیح می‌داد، به آنجایی رسیدیم که حضرت علی (ع) به مالک اشتر می‌گوید: «ای مالک تو که از طرف من آنجا می‌روی فراموش نکن که مردم یا از نظر دین با تو شریک‌اند یا خلقت، مراقب باش که مردم را ندری» به محض اینکه این جمله را خواندیم، پدرم از جا بلند شد و در طول اتاق شروع به قدم زدن کرد. دست‌ها را به پشت گره کرده و برافروخته بود. رگ پیشانی‌اش کبود بود، من متحیر شده بودم، گفتم: «آقاجان چی شده» گفت: «مسئله این است که این‌ها (مجاهدین) به من می‌گویند هر چیزی که تو بگویی، اما هر کار خودشان می‌خواهند می‌کنند. من از یک چیز نگرانم. نگرانم که اگر جرقه‌ای زده شود تا ٢٠ سال خاموش نشود...» درواقع پیش‌بینی او درست بود.

درواقع آقای طالقانی کمتر از چند ماه بعد از پیروزی انقلاب نگران آینده انقلاب بود؟

بله. این زمانی بود که بین جریانات سیاسی و سازمان درگیری‌ها شدید بود.

خیلی‌ها معتقدند اگر آقای طالقانی زنده بودند شاید خیلی از اتفاقات بد نمی‌افتاد.

بله. با رفتار و مشی که او داشت این حرف شما درست است. ایشان اگر نقدی هم داشت می‌رفت و با خود امام صحبت می‌کرد. از گروه‌های مختلف، پشت سرشان دفاع می‌کرد و در روبه‌رو نقدشان می‌کرد. آقای طالقانی در کار سیاسی‌اش «روش» داشت. روش پخته‌ای هم داشت. ایشان در زندان هم همین‌گونه بود.

از زمان زندان ایشان چیزی به خاطر دارید که نشان‌دهنده روش ایشان باشد؟

یک بار من و هم‌پرونده‌ایم را به بهداری زندان بردند، برای ما در اتاقی پتو پهن کرده بودند و ما روی زمین نشسته بودیم. پدر را پیش ما آوردند. در آن زمان من حبس ابد گرفته بودم. من و هم‌پرونده‌ایم پس از نماز و نهار. در اتاق باز شد و ناگهان دیدم که چند نفر تیمسار و سرهنگ وارد شدند و تعظیم و تکریم کردند، چون می‌خواستند که از پدر نامه و یادداشت علیه مجاهدین بگیرند که البته ایشان با وجود انتقاداتی که به سازمان داشت، نداد. پدرم از جایش تکان نخورد. نه چیزی گفت و نه بلند شد، فقط به آن‌ها نگاه کرد، آن‌ها شروع کردند که قربان ما در خدمتیم هرچه شما بفرمایید. من روش ایشان را دیدم که بداخلاقی نکرد، چیزی نگفت، با نگاهش حرف زد. آن‌ها هم متوجه شدند و رفتند. در جایی که ما زندانی بودیم عده‌ای در انفرادی بودند. موقعی که ما را به دستشویی می‌بردند. من با چند نفر از پنجره این سلول‌ها صحبت کردم. بچه‌ها خیلی ناراحت بودند. می‌گفتند که چرا ما را نجس می‌دانند؟ ما مسلمانیم چرا آقایان این حرف‌ها را می‌زنند، من در ملاقات با پدرم این مسائل را مطرح کردم و یک‌بار که پیش ما آمده بود، ایشان را جلوی سلول‌ها بردم تا با آن‌ها صحبت کند. تا اینکه ماجرای حقوق بشر راه افتاد که مهندس بازرگان و آقای صدر حاج سیدجوادی و... زحمت زیادی برای آن کشیده بودند. یک‌بار وقتی من در زندان بودم، پدر به من گفت: حقوق بشری‌ها می‌آیند، مراقب باش. حقوق بشری‌ها آمدند و با ما صحبت کردند. من و هم‌پرونده‌ایم هر چه درباره وضعیت زندان‌ها و شکنجه‌ها می‌دانستیم به آن‌ها گفتیم. این ماجرا گذشت بعد از آن ملاقات ما به مدت دو ماه قطع شد، من چهار بچه داشتم و نگران بودم. ملاقاتم با پدرم هم قطع شده بود تا اینکه مسئول زندان اوین یک روز مرا صدا کرد. دیدم پدرم نشسته و مسئول زندان هم هست. مسئول زندان شروع به صحبت کرد و به پدرم گفت: «حضرت آقا ایشان هر چه دلش خواست به حقوق بشری‌ها گفت». من گفتم که دروغ می‌گویید. مسئول زندان گفت: نشان به آن نشانی که رفتی برای آن‌ها گز آوردی. من تکذیب کردم. بابا به آن‌ها گفت که دخترم می‌گوید شما دروغ می‌گویی، اگر می‌توانید صدای ایشان را بیاورید تا من بشنوم و قضاوت کنم و بعد محکوم می‌کنم. مسئول زندان گفت که من و تیمسار نصیری از دوربین مداربسته دیدیم چه کرد. پدر گفتند که بسیار خب صدا را بیاورید. به مسئول زندان گفت: صدا را بیاور به من هم گفت: مگر نگفتم چیزی نگویید. بعد از مدتی حقوق بشری‌ها دوباره آمدند، من به هم‌پرونده‌ایم گفتم بهتر است این‌بار حرفی نزنیم. حرف‌هایمان را می‌نویسیم و به دستشان می‌دهیم. چون می‌دانستم که دوربین مداربسته در سلول هست. رفتم زیر تخت و مطالب را نوشتم. کاغذ را تا کردم و در دستم نگه داشتم. وقتی حقوق بشری‌ها آمدند هر سؤالی پرسیدند، نگاهشان کردم و سکوت کردم. بعد که می‌خواستند بروند کاغذ را به آن‌ها دادم. بعد از چندماه باز ما را به دادگاه بردند و زمان حبس‌مان را کاهش دادند. این برخورد پدر، از روی سیاسی‌کاری نبود، بلکه روش و شیوه ایشان در سیاست بود. برای آنکه بتواند در کار پیش برود. به نظر من روش ایشان کاملا حساب‌شده بود.

به شما گفته بودند که عفو بنویسید و بیرون بیایید؟

گفتند به همه بچه‌ها بگویید که عفو بنویسند و بیرون بیایند. گفتند شرایط به گونه‌ای است که روی زنان کار می‌کنند. دستور ساواک بود که روی جوان‌ها و زنان کار کنند تا همکاری بگیرند؛ می‌گفتند این‌ها (مجاهدین) بی‌دین شده‌اند، شما‌ها که دین دارید چطور می‌خواهید با این‌ها هم‌صدایی داشته باشید؟ در واقع ساواک داشت از شرایط سوءاستفاده می‌کرد. یک جزوه ٤٠٠ صفحه‌ای متعلق به سازمان بود که بازجویم به من داد و گفت: بخوان تا تعصب را کنار بگذاری. بعد‌ها شنیدم که در دانشگاه‌ها همین جزوه را ورق‌ورق کرده به دیوار‌ها زده‌اند که همه دانشجو‌ها ببینند.

منظورشان این بود که خودشان و بزرگان داخل زندان بمانند و جوان‌تر‌ها بیرون از زندان بروند؟

بله. می‌خواستند جوان‌تر‌ها بیرون بروند. اما نه اینکه بی‌کار بنشینند؛ می‌خواستند آن‌ها کار کنند مطالعه و تحقیق کنند. روز آخری که مرا به خانه آوردند و تحویل مادرم دادند، نیم‌ساعت بعد با پدر ملاقات داشتیم. دوباره با بچه‌ها به اوین برگشتم پدر آنجا به من گفت: آزاد شدی، نگران بچه‌هایت بودم. البته اگر حبس ابد هم می‌گرفتی، مشکلی نبود، چون قرار نیست که این‌ها بمانند، اما یک چیزی هست؛ من کتاب‌های سازمان را نخوانده بودم، آن‌ها را که مطالعه کردم به این نتیجه رسیدم که اشکال دارند و بایستی اشکالاتش را برطرف کرد. به بچه‌ها بگو اشکالات را برطرف کنند. من هم آمدم به آن‌ها گفتم. عصبانی شدند که چرا ایشان پیغام داده که کتاب ما اشکال دارد؟ غرور کاذب بسیاری در این افراد ایجاد شده بود و همین غرور باعث شکست آن‌ها شد.

بسیاری معتقدند که اگر آقای طالقانی زنده بود، مانند ضربه‌گیر عمل می‌کرد.

بله، پدرم سعی می‌کرد آن‌ها را وادار کند به اینکه اشتباهات خود را اصلاح کنند. نه‌تن‌ها آن‌ها بلکه هر گروه دیگری را، حتی فرقانی‌ها. در مورد آن‌ها هم همین‌گونه بود. بعد از اینکه گروه فرقان آقایان مطهری و عراقی را شهید کردند، پدر در نماز جمعه گفت: لعنت بر قاتل آنها. چند نفر از سمپات‌های گروه فرقان پیش من آمدند و گفتند که ایشان چنین حرفی زده است؛ یعنی ما اشتباه کرده‌ایم؟ من تعجب کردم و پرسیدم مگر شما‌ها ایشان را زده‌اید؟ گفتند بله، ما زده‌ایم. گفتند که ما می‌خواهیم با طالقانی ملاقات کنیم. پدر در آن زمان هم حال مساعدی نداشت. نزدیک فوت ایشان بود. من به پدر گفتم که این‌ها می‌خواهند با شما دیدار کنند و خیلی اصرار می‌کنند. پدرم گفت: بابا من ١٠ شب به خانه می‌آیم فقط فرصت نمازخواندن و خوردن غذایی دارم، نمی‌توانم با کسی ملاقات کنم. بالاخره یک شب مجبورش کردم که ملاقات را بپذیرد. چهار نفر از اعضای فرقان به دیدن ایشان آمدند. آن‌ها از فلان روحانی ایراد می‌گرفتند که خانه‌اش فلان دکور را دارد و موکتش آن‌گونه است و ماشین گران‌قیمت سوار می‌شود.

پدر به آن‌ها گفت که تنگ‌نظر نباشید، دلیلی ندارد که هرکسی ماشین دارد و در خانه‌اش موکت پهن است، بگوییم ثروت انباشته کرده است. اصلا سرمایه‌داری این نیست. این چپی‌ها و مارکسیست‌ها هم متوجه نشدند که مارکس چه گفته است. حرف مارکس را هم متوجه نشده‌اند. نباید تنگ‌نظری کنید. شما تبدیل به خوارج نهروان شده‌اید، خوارج هم نیزه را در سینه مسلمانان فرو می‌کردند و می‌گفتند «اتقرب الی‌الله». به آن‌ها گفت که کار شما غلط است، چرا این کار‌ها را کرده‌اید؟ به آن‌ها اعتراض کرد. آن‌ها هم گفتند پس ما باید در تشکیلات خود بازنگری کنیم و حتی اگر لازم باشد خودمان را تحویل بدهیم. برخورد پدر با آن‌ها خیلی مؤثر بود. همه گروه‌ها، ایشان را قبول داشتند. مهم هم همین بود که به این آدم اعتماد داشتند. وقتی به آن‌ها می‌گفت: اشتباه کردید، می‌پذیرفتند. این اعتماد، خود اعتباری مهم در اجتماع است. دوران پدر، دوران خاصی بود. دوران انقلابی‌گری و جنگ‌های مسلحانه بود و با این دوران تفاوت بسیاری داشت. ایشان در مقاطع مختلف تاریخی به‌گونه‌های متفاوت برخورد می‌کرد ولو اینکه به زندان بیفتد و تبعید شود. برایش جامعه و مردم و آگاهی آن‌ها مهم بود.

یک ماه آخر عمر آیت‌الله طالقانی، مقطع بسیار مهمی است. ایشان درگیر جلسات خبرگان بود و کشور هم شلوغ بود. ماجرای کردستان هم شروع شده بود، از این دوران خاطره‌ای ندارید؟

در آن زمان درگیری‌های کردستان و مسئله سنندج بود. ایشان به کردستان رفت و شورا تشکیل داد. به آن شورا می‌گفت: «نیم بند»، اما همین شورای «نیم‌بند» کردستان را آرام کرد. در آن سفر بسیاری از آقایان ازجمله آقایان بهشتی، هاشمی و بنی‌صدر و... همراه ایشان بودند.

با سران گروه‌های مخالف هم جلسه داشتند؟

تقریبا با همه رهبران گروه‌های مخالف جلسه برگزار کردند. اتفاقا این جلسات در حضور سایر آقایان مانند بهشتی و هاشمی و... برگزار می‌شد. او سخن خود را عنوان می‌کرد و بسیار مؤثر بود. همان جلسات باعث شد که غائله بخوابد. پس از این بود که ماجرای بازداشت برادرانم پیش آمد. ما پیام ایشان را از رادیو شنیدیم و به منزل سید احمد آقا در قم رفتیم. امام هم آنجا آمد، در حوالی روز‌های رژه ارتش بود. ایشان در آنجا کلمه‌ای نگفت که چرا فرزند من بازداشت شده یا گلایه شخصی مطرح نکرد. اکنون افسوس می‌خورم که چرا صحبت‌های آن شب را ضبط نکردم. البته تماما در ذهن من حکاکی شده است. امام به ایشان گفتند امروز با توجه به این شرایط چه باید کرد تا وضعیت بهبود پیدا کند؟ آیت‌الله طالقانی گفتند همان انجمن‌های ایالتی و ولایتی تشکیل شود تا مردم بر سرنوشت خود حاکم شوند تا مسائل سر و سامان یابد. امام به روی شانه ایشان زدند و گفتند؛ شما این کار را انجام بده. ایشان گفتند من با این سن و وضعیت بیماری چگونه کار به این سنگینی را انجام بدهم؟ سخنانی ردوبدل شد و امام برخاستند تا به منزل بروند. پیش از رفتن، امام مجددا به آیت‌الله طالقانی گفتند که شما این کار را انجام بدهید. پدر چیزی نگفت، اما بعد کمیته‌ای با حضور آقایان حاج سیدجوادی و دکتر ناصر کاتوزیان و... تشکیل دادند و طرحی برای این کار ارائه دادند. طرح شورا‌های شهر و روستا و... را تدوین و ارائه دادند، اما بعد هیچ اتفاقی نیفتاد. بعد ایشان در نمازجمعه هم اعتراض کردند.

در خبرگان اول از چیزی دلخوری داشتند؟

تمام حرف ایشان این بود که مردم اینجا چکاره‌اند؟ در این راستا بسیار تلاش کردند. درنهایت حاصل این تلاش‌ها به اصل چهارم قانون اساسی تبدیل شد.

ایشان عکس معروفی دارند که در مجلس خبرگان به عصا تکیه داده و روی زمین نشسته بودند. داستان آن عکس چه بود؟

یک بار از ایشان سؤال کردم ماجرای آن عکس چه بود. به شوخی گفتند، سرم درد می‌کرد و روی زمین نشستم.

‌پس چیزی نبود؟

معتقد بودند قرار نبود ما روی همین صندلی قرمز رنگی که در زمان پهلوی روی آن می‌نشستند، بنشینیم.

این آزاد‌اندیشی و تساهل و تسامح در زندگی خانوادگی‌شان هم نمود داشت؟

{با خنده} بله. برای همین ١٠ فرزند دارند که هرکدام با هم تفاوت دارند.

می‌خواهیم بدانیم آیا در منزل و در حوزه خصوصی هم این روال تداوم داشت؟ مثلا درباره ازدواج دختران‌شان چگونه نظر می‌دادند؟ به عهده خودتان می‌گذاشتند یا تحمیل می‌کردند؟ می‌خواهیم بدانیم کسی که در جامعه به آزاداندیشی شهره بوده در منزل هم همین مشی را دنبال می‌کرده؟

در هیچ موضوعی دیکتاتور نبودند. درباره ازدواج ما هم همین‌گونه بود. البته برای خود معیار‌هایی داشتند. می‌گفتند اگر خود بچه‌ها بخواهند من حرفی ندارم، ولی معیار‌های خودش را بیان می‌کرد. البته من هم در زمان ازدواج بسیار کم سن و سال بودم. هم پدرم و هم مادرم ناراحت بودند که قرار شده بود من ازدواج کنم و از کنار آن‌ها بروم، اما یکی از اقوام اصرار داشتند و این اصرار در نهایت منجر به ازدواج من شد. با این حال بعد از اینکه ازدواج کردم و صاحب فرزند شدم اصرار داشتند که باید وارد اجتماع شوی. من کمی برایم عجیب بود و عرض کردم چطور می‌توانم با وجود فرزند و زندگی وارد عرصه کار و اجتماع شوم. گفتند مادرت در امر نگهداری فرزندان کمک می‌کند تا تو بتوانی به امور اجتماعی بپردازی. درحالی‌که به تحصیل ادامه می‌دادم، به تدریس و کار مشغول شدم.

در نهایت من را به مدرسه‌ای معرفی کردند و از ١٧ سالگی به تدریس و کار مشغول شدم. پس از آن دوره‌های مختلفی ازجمله تدریس را سپری کردم.

مشی و منش سیاسی و اخلاقی آیت الله طالقانی از زبان فرزندش

‌در این دوره آیت‌الله طالقانی زندان بودند؟

گاهی زندان بودند و گاهی آزاد. ایشان در چند مقطع زندانی شدند. از زندانی یک روزه داشتند تا یک هفته و درنهایت به ١٠ سال حبس محکوم شدند که البته شش سال در زندان ماندند. گاهی ملاقات حضوری داشتیم و گاهی هم کابینی. بعضی اوقات در ملاقات حضوری تفسیر‌هایی که نوشته بودند را پنهانی به من می‌دادند و من آن‌ها را زیر چادر مخفی می‌کردم و بیرون می‌آوردم. جلد اول پرتوی از قرآن را بیرون از زندان نوشتند. باقی آن‌ها همه در زندان نوشته شده است. با اینکه منبعی در اختیار نداشتند، اما وقتی آن را مطالعه می‌کنید با متن کامل و جامعی مواجه می‌شوید. به‌همین‌دلیل ما در حال مرتب‌کردن و منبع یابی نوشته‌های ایشان هستیم. به‌طور مثال شعری در یکی از متون آورده‌اند که ما هنوز منبع و شاعر آن را نیافته‌ایم. همین شعر نشان می‌دهد که ایشان تنوع مطالعه بسیار گسترده‌ای داشته‌اند.

بیشتر چه نوع کتاب‌هایی می‌خواندند؟

بیشتر نظریه‌های متفکران و مکاتب را مطالعه می‌کردند. درباره ایدئولوژی‌ها و جهان‌بینی‌ها بسیار مطالعه می‌کردند. در یکی از تفاسیر اعلامیه بالفور را آورده‌اند. یعنی ان را مطالعه کرده و به آن اشراف داشتند.

شما روز آخر حیات ایشان تهران بودید؟

من دو روز قبل از فوت ایشان برای سخنرانی عازم تبریز شدم و قرار بود از آنجا به ارومیه بروم. در آن مقطع تقریبا کل ایران را رفته و به بیان دیدگاه‌های خود می‌پرداختم. به خدمت ایشان رفتم تا خداحافظی کنم. به من گفتند که دخترم به این سفر نرو. گفتم چرا؟ گفتند کنار بچه‌ها بمان. گفتم بچه‌ها را هم با خود می‌برم، اما، چون قول داده‌ام نباید عهدشکنی کنم. با شنیدن این جمله گفتند برو موفق باشی. خداحافظی کردیم و از پله‌ها بالا رفتند. من هم ایشان را نگاه می‌کردم. او به سمت سرنوشت خود رفت و من هم به سمت سرنوشت خود رفتم. در تبریز برنامه‌ام به پایان رسید و با خودرو به ارومیه رفتم. البته آن شب در منزل فردی بودم که بعد‌ها وزیر شد تعدادی از سپاهیان هم آنجا بودند وبا هم اختلاف‌نظر‌هایی داشتند. آن شب هم ساعاتی با هم به بحث و گفتگو پرداختیم. به بعضی مسائل خانواده ما انتقاد داشتند. مثلا می‌گفتند چرا ایشان به بازداشت فرزندان خود اعتراض کرده است؟ من گفتم اینکه چیز تازه‌ای نیست. چند نفر از فرزندان ایشان هم قبلا زندان رفته‌اند. درباره برادران ابوالحسن و مجتبی و همسرش همین اتفاق افتاد. البته پدر نگفت چرا او بازداشت شده فقط معتقد بود باید با حکم دادستانی آن‌ها را دستگیر می‌کردند اگر این اتفاق روال شود در این کشور سنگ روی سنگ بند نمی‌شود. ایشان انتقادشان به عمل غیرقانونی بود. خلاصه این صحبت‌ها بین ما تا حدود ساعت دو بامداد ادامه داشت. هشت صبح باید به سخنرانی می‌رفتم. سه فرزندم همراه من بودند. خوابیدم و خواب عجیبی دیدم. در عالم خواب دیدم که رادیو اسم یکی از علمای بزرگ را آورد و اعلام کرد که فوت کرده است. در خواب از خانه بیرون آمدم، اما مرا به داخل خانه بازگرداندند. دوباره رادیو اعلام کرد که آیت‌الله لاهوتی فوت کرده‌اند. مجددا به کوچه آمدم و باز هم مرا به خانه بازگرداندند و در این لحظه از خواب بیدار شدم. وقت نماز صبح بود. نماز خواندم. پسرم آمد و اصرار کرد که به تهران برگردیم. گفتم نمی‌توانیم این کار را بکنیم من قول داده‌ام وقتی پسرم رفت رادیو را روشن کردم. شنیدم گفت، پیام آقای مهندس... متوجه شدم اتفاق بدی رخ داده است. به اتاق مجاور رفتم و دیدم حدود ٢٠ نفر به دیوار تکیه داده و گریه می‌کنند. سوار خودرو شده و به فرودگاه آمدیم. جمعیت عظیمی آنجا بود. ٣٠ دقیقه‌ای صحبت کردم. هم درباره پدر و هم درباره مسائل جاری کشور. سوار هواپیما شدیم و به تهران آمدیم. بچه‌ها را به خانه فرستادم و خودم راهی بهشت زهرا شدم. بر سر قبری که قرار بود پدر دفن شوند نشستم. فردی روحانی هم کنار من بود. هر بار که قبر آماده می‌شد مردم داخل آن می‌خوابیدند و امکان دفن به‌خاطر ازدحام جمعیت فراهم نمی‌شد. مردم داخل قبر می‌خوابیدند و یا با خاک قبر را پر می‌کردند. آقای بهشتی هم آنجا بودند. به من گفته شد اگر می‌خواهید پدر را ببینید به غسالخانه بیایید. رفتم آنجا دیدم شهید چمران هم با لباس نظامی از کردستان آمده‌اند. به هر روی، روی پدر را کنار زدم و سیمای او را دیدم. دیدم غسالخانه را پدر خود افتتاح کرده بود. به غسال گفته بودند مرا که آوردند خوب بشویید. به‌هرحال آن روز امکان دفن فراهم نشد. اعلام کردیم که مردم بروند و فردا دفن انجام خواهد شد. خود ما هم به خانه بازگشتیم. بحث شد که چگونه می‌شود مراسم را انجام داد که مردم مانع نشوند. به این نتیجه رسیدیم که پیکر ایشان را بین ساعت یک تا دو بامداد دفن کنیم. رفتیم و دفن انجام شد و تازه مردم به بهشت زهرا سرازیر شدند.

چه کسی بر پیکر ایشان نماز خواند؟

آیت‌الله سیدابوالفضل موسوی زنجانی. بالاخره ایشان در ٦٩ سالگی به دیار حق شتافتند. بعد از این همه سال همچنان آن خواب ارومیه برایم عجیب است. ١٩ اسفند ٥٧ مادرم فوت کردند و ١٩ شهریور ٥٨ آیت‌الله طالقانی از دنیا رفتند.

شعارسال، با اندکی تلخیص و اضافات بر گرفته از پایگاه خبری تحلیلی تابناک ، تاریخ انتشار: 19 شهریور 1397 ، کدخبر: 832515 ، www.tabnak.ir

اخبار مرتبط
خواندنیها-دانستنیها
نام:
ایمیل:
* نظر:
* :
آخرین اخبار
پربازدیدترین
پربحث ترین
پرطرفدارترین