شعار سال: «احمد نصیرپور» عکاس برگزیده کشورمان متولد سال ۱۳۳۸است. وقتی او را ملاقات کردیم که تنها دو ساعت از عمل جراحی آبمروارید چشمش میگذشت؛ اما به سبک جوانمردی و معرفت بچههای جنوب شهر، درخواست ملاقاتمان را رد نکرد. برای مصاحبه با او، همه شهر تهران را پایین آمدیم ودر خانه ساده و بیآلایش او در یکی از محلههای قدیمی شهرری دوساعتی را مهمانش بودیم.
چشم ستاره
احمد نصیرپور از اولین افرادی است که در کشورمان بازنشسته شغل عکاسی شده و عمر حرفهای خود را در روزنامه کیهان گذرانده است. برایمان از هر دری میگوید. از عکاسی کودکان که طی همه این سالها علاقهاش بوده، از همه ناملایمات روزگار مثل سیل و زلزله و فقر و آسیبها که طی این سالها به تصویر کشیده است؛ اما او در کارنامه خود عکسی دارد که احمد نصیرپور را از دیگر عکاسان متمایز میکند. او یکی از بهیادماندنیترین عکسهای «ورود آزادگان به میهن» را عکاسی کرده است. عکسی که آن روزها توانست واژههایی مثل اسیری، آزادی، رسیدن و عشق را به تصویر بکشد.او امروز حلقه خیری بین افراد بیبضاعت و خیران است. او در این روزها رسالت عشق ورزیدن به هم نوع را دارد شاید عکسی که در جوانی گرفت او را عاشق کرد.
«رسیدن» و خبر خوب
نصیرپور لیوان چای را به لبهایش نزدیک میکند و میگوید: «حالا شرح عکسی که ۳۰ سال پیش انداختم خبر خوب شده است؟» و خودش جواب میدهد: «بله باید هم اینطور باشد. این عکس همیشه خبر خوب بوده. اما خبر خوب میتواند برای من این باشد که زن و مرد داخل عکس پیدا شوند دونفری که سالها دنبالشان میگردم انشا الله خبر خوب شما، پیدا کردن هر دو این عزیزان باشد.»
عزیز سفرکرده
انگار که پرتابشده باشد به دنیای دیگری و قصه عکس «رسیدن» را بار دیگر روایت میکند: «اولین گروه از آزادهها از طریق هواپیما وارد ایران شده بودند. اعلام کردند فردای آن روز ساعت ۸ و نیم صبح آزادهها برای زیارت به مرقد امام خمینی (ره) میروند. نیمساعت زودتر در بهشتزهرا حاضر شدم. عادت داشتم بهترین مکان را برای عکاسی انتخاب کنم. با کلی بالا و پایین کردن شرایط، به این نتیجه رسیدم که بهتر است از یکی از ستونهای داخل صحن بالا بروم تا در فاصله بالاتر از جمعیت بتوانم عکس خوبی بگیرم. با هر مکافاتی شده خودم را به بالای ستون رساندم و در ارتفاع یک و نیم متری روی طاقچه کوچکی که فقط ۲۰ سانتیمتر عرض داشت ایستادم. دل توی دلم نبود که الآن میرسند! جمعیت در داخل صحن بهقدری زیاد بود که از آن بالا هر چه میدیدم، مردمی بودند که ایستاده بودند. آنوقت صبح آمده بودند برای استقبال از آزادهها. یکساعتی به همین منوال گذشت و من روی طاقچه آن ستون ایستاده بودم، در شرایطی که یک دستم به دوربین بود و یک دستم به ستون. کمرم بیحس شده بود و پاهایم خوابرفته بود. یکساعتی میگذشت که درآن وضعیت بودم ساعت نه نیم شده بود و هنوز هیچ خبری نبود. طاقتم طاق شده بود. از بالای ستون به پایین پریدم؛ فکر کنم هنوز پاهای من به زمین نرسیده بود که صدای همهمه مردم خبر داد که آزادهها رسیدند. سیل جمعیت چنان به سمت ضلع جنوب حرم بود که من با دست و پای خوابرفته دیگر نمیتوانستم از ستون بالا بروم. با حسرت مانده بودم که حالا با این جمعیت که به سمت من هجوم میآوردند چطور میتوانم عکس بگیرم؟
اطراف را بهدقت میکاویدم. بهیکباره حرکت و انرژی زیاد زن جوانی از ضلع غربی توجه ام را جلب کرد. زنی که چنان باقدرت مردم را کنار میزد و جلو میآمد که فکر میکردی بهاندازه دو مرد قویهیکل زور دارد. تمامصورت زن فریاد بود هنوز صدایش در گوشم زنگ میزند. زن فریاد میزد: «خسرو خسرو» و سیل جمعیت را کنار میزد و جلو میآمد. رد نگاه زن گرفتم. او خیره در یک نقطه، جایی که یکی از آزاده روی دوش مردم بود در سیل جمعیت میخواست که بدود؛ اما نمیشد. زن جوان چنان هیجان داشت که هیچ سدی جلو راهش نبود و همچنان نام خسرو را فریاد میزد و جمعیت را کنار میزد. حالا مرد جوان نیز متوجه فریادهای زن و حرکت او به سمت خودش شده بود. مرد بهمحض دیدن زن چنان حالت صورتش تغییر کرد که انگار در یکلحظه روح از جانش رفت. مرد لال شده بود او که تا آن موقع از مردم تشکر میکرد حالا پته پته میکرد. صحنهای که باید عکس میگرفتم داشت آماده میشد و من باید دوربین را بالاتر میگرفتم؛ اما نمیشد سیل جمعیت میخواست من را با خودش ببرد. فقط دعا میکردم کاش فلش دوربینم بزند وای کاش من بالاتر از جمعیت بودم. بهیکباره مرد تنومندی در آن جمعیت انگار که خواسته قلبی من را حس کرده باشد در چشم بر هم زدنی من را دوش گرفت و همانطور من را بالا میبرد نعره میزد «برو بالا». حالا همهچیز آمادهشده بود، الا فلاش دوربین، دعا کردم که خدایا فقط یکی.فقط یک فلاش! یکقدم مانده بود زن و مرد به هم برسند. وجود هر دو پر از هیجان رسیدن بود. زن دستانش را بالابرده بود و مرد از شدت هیجان داشت قالب تهی میکرد. من باید آن صحنه را عکس میگرفتم باتجربه اندکی که داشتم تنظیمات دستی دوربینم را انجام دادم. دوربین آنالوگی که فقط خدا خدا میکردم یک فلاش بزند. در آن لحظه که دستان زن بالاآمده بود و هنوز به دستان مرد نرسیده بود شاتر را زدم و فلش روشن شد و من آن عکس را گرفتم. باورم نمیشد؛ اما حالا باید میرفتم به روزنامه کیهان، جایی که منتظرم بودند تا بهترین عکس ورود آزادهها را در لابراتوار ظاهر کنم. عکسی که من اسمش را گذاشتم عکس «رسیدن». احمد نصیرپور به اینجای حرفهایش که میرسد کاسه چشمانش پر میشود از انتظار: «آرزو دارم. آن زن و مرد را پیدا کنم. خیلی دلم میخواهد آنها را ببینم و از عشق میان آن دو بپرسم.»
وقتی عکاس کودک شدم
نصیرپور عکاسی را از دوران جنگ شروع کرده بود؛ اما همان موقع هم که برای عکاسی میرفت بازهم نگاهش به کودکان بود. وقتی عکس نوجوان ۱۳ سالهای را انداخت که هم قد و قواره تفنگش بود هیچوقت فکر نمی کرد این عکس آنقدر مشهور شود. در جبهه عکسهایی میگرفت که رزمندهها در حال بازی والیبال یا فوتبال بودند همان موقع این عکسها منتقدان خودش را داشت؛ اما نگاه نصیرپور و دوربینش همیشه به سمت شکار حسهای کودکانه بود؛ حتی حالا هم اگر پیرزن و پیرمردی جلوی دوربین او باشند بعید است که لبخند نزنند. عکسهای نصیرپور پر از لبخند است.
عکسی به قیمت شیمیایی شدن
یکی از عکسهای دیگر نصیرپور که موردتوجه رسانهها قرار گرفت. عکسی است که زندگی عکاس را نیز تغییر داد. تغییری از جنس شیمیایی شدن. وقتی میخواست روی سوژه دقیق شود. ماسک اش را برداشت و همان موقع با تنفس گاز شیمیایی جانش را به مخاطره انداخت خودش میگوید: «آن موقع به هیچچیزی غیر از گرفتن این عکس فکر نمیکردم. شیمیایی زده بودند رزمندهها ماکسهای خود را زدند به آنها یادآوری کردم آمپولهایتان را تزریق کنید مگر نمیبینید که شیمیایی زدند؟ آنها در لابهلای درختها دراز کشیدند تا تزریقشان را انجام دهند همان موقع از آنها عکس گرفتم؛ اما برای این کار ماسک خودم را برداشتم.»
کودکان همیشه در قاب تصویر
بیشتر عکسهای او از نگاه کودکانه است حتی وقتی از بزرگسالان عکاسی میکند بازهم به دنبال عکاسی از شور و شوق و نمایان کردن کودک درون افراد بزرگسال است اینها را خودش میگوید و اضافه میکند «کودکی نیست که در مقابل دوربین من دوام بیاورد و نخندد. حتی وقتی دوربین هم ندارم بچهها با دیدن من لبخند میزنند. برای آشنایی با کودکان سرزمینم بیشتر شهرهای ایران را رفتهام و آنچه بیشتر از هر چیز دلم را به درد میآورد. فقر و نداری این بچههاست. تلاش میکنم با کمک دوستانم که تمام ثروت من هستند مشکلات تعداد محدودی از آنها را رفع کنم.»
اول نوعدوستی و بعد عکاسی
نصیرپور نگاه ویژهای به کودکان بلوچ و پاکستانی در اطراف شهرری دارد وسعی کرده زندگی آنها را در بیغولهها به تصویر بکشد و از گروهای خیریه کمک گرفته تا این بچهها را سروسامانی بدهد. حالا بیشتر نگران تحصیل این بچهها است. نصیرپور همیشه با تعدادی از دانش جویانی که برای گذراندن پایاننامه به او مراجعه میکنند به این نواحی مراجعه میکند؛ اما قبل از آن به همه دانشجوها تذکر میدهد که برای عکاسی از نحوه زندگی این بچهها میتوانید با من همراه شوید؛ اما بدانید که در ابتدای امر ورودمان به محدوده زندگی آنها کمکهای انسانی و نوعدوستی در اولویت است و عکاسی در اولویت بعدی است. هرچند که در مرام او سیاه نمایی ممنوع است و اصلاً دلش نمیخواهد تصویر کودکانی که همیشه میخندند دستمایه استفاده مسائل سیاسی برای خارجیها شود.
شپش زدایی از کودکان بیغولهنشین
نگاه احمد نصیرپور به افرادی است که دچار مشکلات معیشتی بودهاند. او حتی از مسئولیت خبرنگار تصویری، پا فراتر گذاشته و نهتنها از پشت لنز دوربین بلکه در دنیای واقعی نیز چشم از آنها برنمیدارد. نصیرپور وسیلهای بین خیرین و نیازمندان شده است. خودش نمیداند از کی وارد این کارشده؛ اما دوستان و غریبهها از وقتی به او اعتماد کردند که دیدند باجان و دل و با اندک اندوختهاش برای شاد کردن دل بچهها کار میکند. یک روز که همراه با گروهی از افراد خیر برای سرکشی به بیغولهنشینهای نزدیک امامزاده ابوالحسن رفته بود متوجه شد که به دلیل فقر بهداشتی همه کودکان و بزرگسالان دارای انگل شپش شدهاند. جمعیتی بالغبر ۲۰۰ نفر آلوده بودند. از همان موقع دستبهکار شد؛ اما هزینه شامپوها بالابود از طب سنتی کمک گرفت و با کمک یک سری از دانشجویانش و با استفاده از اسفند، محلول ضد شپش را برای بچهها ساخت و مدتی کارشان شده بود پاکسازی خانهها و موهای بچهها از انگل شپش. همان اتفاق بهانهای شد که اندکاندک جمع شود و با کمک بقال امامزاده ابوالحسن فیشهایی را تهیه کنند و در اختیار نیازمندان قرار دهند تا مواد اولیه غذایی و بهداشتی را از بقال بگیرند.»
سیاه نمایی ممنوع
نصیرپور در تمام این سالها چشم از فقر کودکان برنداشته است؛ اما به قول خودش سیاه نمایی نمیکند او معتقد است از کودکان عکس میاندازد چون آنها را دوست دارد و آنها که مظلومتر هستند را بیشتر. نصیرپور مهماننوازی را بهحداعلا خود رسانده باوجود کسالت؛ اما عکسهای قدیمیاش که هنوز روی کاغذ مانده و به دیجیتال تبدیل نشده را نشان میدهد. دختر مهاجری که حین سفر کفشهایش پاره شده و از پارچه برای خودش کفش ساخته یعنی پاهایش را باندپیچی کرده است.
حسن قیصر و بریدههای روزنامه
همانطور که عکسهای لوله شده را یکییکی ورق میزند نیمنگاهی به پنجره میاندازد میگوید: «چند روزی است درگیر درمان چشم ام بودم باید یک سری به حسن قیصر بزنم. مردم او را «حسن چله» صدا میکنند؛ اما من او را به نام «حسن قیصر» میشناسم. او قصه حسن قیصر را اینطور روایت میکند: «مرد معتادی در همین باغ سبزی زندگی میکند که معلوم است در جوانی ورزشکار بوده هنوز نشانه خوشهیکلی در او دیده میشود. هرچند که در بین مردم اعتباری ندارد؛ اما همیشه حضورش توجه من را جلب میکند. چند سال پیش هر وقت که برای خودم صبحانه میخریدم تکهای از نان و پنیرم را به او میدادم و اگر وقت میکردم حالش را میپرسیدم و چنددقیقهای کنارش میایستادم. بیشتر روی مبلی وسط باغ سبزی مینشست خانمها اعتراض کردند که موقع خرید سبزی دوست ندارند حسن چله را ببینند کارگرهای باغ سبزی عذرش را خواستند و حسن کمتر در انظار عمومی آفتابی میشد تا اینکه سراغش را گرفتم. آخر باغ سبزی پشت دیوار خرابه برای خودش حریم خصوصی ساخته بود. روی دیوار آینهای داشت با پاکت آبمیوه تزیین کرده بود. آنچه بیشتر ازهر چیز توجه من را جلب کرد بریده روزنامههایی بود که با من مصاحبه کرده بودند. از خوشحالی سر از پا نمیشناختم. هیچوقت از بودن صفحه مصاحبهام درجایی آنقدر خوشحال نشده بودم. حسن قیصر صبح به صبح به عکسی که از من در روزنامه چاپشده بود سلام نظامی میداد.»
روزگاری که برفت، یادی که بماند
پنجره اتاق نصیرپور رو به باغ باز میشود. باغی که تا همان ۴۰ سال پیش با قانون اربابورعیتی اداره میشد هنوز چهاردیواری خانه اربابی وسط باغ عظیمآباد پیداست. چهاردیواری او را میبرد به دورانی که مادر پیرش تعریف کرده بود به وقتیکه دریکی از روستاهای تبریز زندگی میکردند و رعیت ارباب بودند. او تازه به دنیا آمده بود و نامش را احمد گذاشته بودند؛ اما خان روستا اجازه نداده بود او را احمد صدا کنند چون نام پسر خان احمد بود؛ او را در کودکی اصغر صدا می کردند. بعدها وقتی احمد هنوز ۵ ساله بود به تهران میآیند در محله نازیآباد ساکن میشوند. اسم مادرش که میآید میگوید:« این روزها بیشتر از همیشه دلم برای مادر خدابیامرزم تنگ میشود. پدرم نابینا بود و قدرت کار کردن نداشت من که کودک ۷ ساله بودم همیشه دست پدرم را میگرفتم و او را در کوچهپسکوچههای شهر غریب تهران راه میبردم. یک روزی به فکر درآمدزایی افتادیم با پدرم دبههای مخصوص حمل آب را از فشاری پر از آب میکردیم و به در منازل میبردیم و میفروختیم. دبهای دو ریال. من همینکه کنار پدرم بودم خوشحال بودم. هیچوقت عطر و بوی مادرم را هم فراموش نمیکنم. نصیرپور سکوت میکند و بعد از چند لحظه فقط یک جمله میگوید: «من که کودکیم را در فقر و شادی گذراندم، دلم میخواهد بچههای سرزمینم شاد باشند و فقیر نباشند.»
سایت شعار سال، با اندکی تلخیص و اضافات برگرفته از خبرگزاری فارس ، تاریخ انتشار 26مرداد 98، کد خبر: 13980525000643، www.farsnews.com