شعار سال: محمدتقی اکبرنژاد در کانال تلگرامی خود نوشت:
دیروز مجلس شورای اسلامی جلسهای داشتم. حدود ساعت دوازده بود که رسیدیم به درب یک مجلس. برخلاف چند مورد قبلی این بار شلوغ بود. مردم جمع شده بودند. البته اغلب پیرمردان و پیرزنان بودند. پلیس حضور داشت و شرایط تحت کنترل بود. در میان آن همه جمعیت فقط یک آخوند بود و آن هم من بودم. گویا قیافه من میخورد که نماینده مجلس باشم.
با ملاطفت از پیرمردی پرسیدم: برای چه اینجا جمع شده اید؟ اما نمیدانستم که با این کار انبار باروت را کبریت زده ام!
پیرمرد شروع کرد که ما بازنشتگان لشکری و آموزش و پرورش هستیم. مجلس ده سال پیش قانون گذرانده که حقوق ما را با حقوق افراد شاغل یکی حساب کنند و این هنوز اجرا نشده است.
در این حین بود که خانم ۵۵-۶۰ سالهای که از سر و وضعش پیدا بود که هنوز از خودش نا امید نیست، با تندی جلو آمد و پرسید: شما نماینده مجلسید؟
گفتم: نخیر. بنده هم مثل شما مراجعه کننده هستم!
گفت: آقا شما را به خدا اگر دستتان میرسد به اینها بگویید: من غلط کردم رفتم آموزش و پرورش. من گداخانه رفتم! به آقای خامنهای بگویید به رئیس جمهور بگویید به هر کسی که دستتان میرسد بگویید ما واقعا بریده ایم. ما این انقلاب را نمیخواهیم. ما از شما آخوندها متنفریم!
پیرمرد قد بلندی که ته ریش داشت، پرید وسط حرف خانم و در حالی که از شدت عصبانیت همراه با کلماتی که از زبانش خارج میشد، راست و خم میشد و دستانش را به راست و چپ حواله میداد، تو گویی با من دعوا دارد گفت: من یک روزی به شما افتخار میکردم. توی خیابان آخوند میدیدم، دستش را میبوسیدم. اما حالا نه تنها افتخار نمیکنم، بلکه از شما بدم میآید. بلکه متنفرم. آقا من از شما متنفرم. شما این بدبختیها را سر ما هوار کردید.
درست وسط حرفهای پیرمرد بود که زن ۶۰ سالهای در دو قدمی من با یک آرامش آکنده به غروری گفت: حاج آقا عبا قبایتان را بذارید توی صندوقچه، مردم به خونتان تشنه اند! من به روی خودم نیاوردم. با آرامش به حرفها گوش میدادم و ابراز همدردی میکردم. یک پیرمرد تپلی داشت میآمد که با این صحنه مواجه شد.
چند لحظهای به سخنان یکی از خانمهای معترض که با داد و فریاد مرا خطاب قرار داده بود گوش داد و با قیافه جالبی که گویا پت و مت را میبیند برگشت به خانم گفت: هِه تو با کی داری حرف میزنی! فکر میکنی این برایت کاری میکند؟! و رفت! به قدر تند و عصبی بودند که شاید اگر دست از پا خطا میکردم و مثلا آرامشم را از دست میدادم یا حرف مخالف میلشان میزدم، حمله ور میشدند.
بعد که از آنها خداحافظی کرده، جدا شدم، با خودم میگفتم: عجب؟! مردم پایتخت تا این اندازه با ما بد شده اند؟! تا این اندازه از ما متنفرند که به قول آن زن معترض باید عبا و قبا را بگذاریم توی صندوقچه؟! خدا میداند آن لحظه که از ناراحتی سینه ام تنگ شده بود در درون خودم فریاد میزدم که: چرا بزرگان جامعه و حوزه ما نمیخواهند خستگی مردم را باور کنند؟! چطور چشم بر همه این مصائب میبنندد و راحت از کنار همه اینها میگذرند؟! چرا نمیخواهند خطر بزرگی که انقلاب را تهدید میکند، احساس کنند؟ راستی چرا؟
شعار سال، با اندکی تلخیص و اضافات برگرفته از سرائر، تاریخ انتشار ۲ شهریور ۱۳۹۶، کد خبر: -، saraeer.blog.ir.