شعار سال: این سوال، من را به ایام کودکی و خاطرات گذشته برد؛ زمانی که حتی شبها بعد از متکابازی-که بازی مرسوم آنزمان بیشتر بچهها بود- در پی تذکر پدر که "سروصدا نکنید بروید بخوابید"، میرفتیم که بخوابیم، ساعت ۱۲شب، آژیر خطر حمله هوایی به صدا در میآمد و با همان ترس، خوابآلود، بلند میشدیم و دواندوان میرفتیم حیاط یا حتی کوچه، بعد میدیدیم خیلی از همسایهها هم بیرون هستند؛ شبهایی که حتی اگر آژیر قرمز به صدا درنمیآمد، باز هم مادر و مادربزرگم زیر لب، شهادتین میخواندند و با سلام و صلوات و توکل بر خدا سر به بالش میگذاشتند و این همیشه ته دل من بود که نکند فردا بیدار نشویم، نکند زیر آوار بمانیم، نکند فردا کسی را نداشته باشیم و همیشه اشکی زیر پلکم جمع میشد و دلم میلرزید.
ولی با تعلیمات بزرگترها خودم را به خدا میسپردم، میخوابیدم و صبح که بیدار میشدم زندگی، نویدی دوباره داشت، چون من همه افکار دیشب را پشت سر گذاشته بودم و همان توکل به خدا در دل کودکانهام، کار خودش را کرده بود، خدا حرفم را شنیده بود و سالم و سلامت بیدار شده بودیم. شاید بزرگترین تجربه و درس زندگی برایم، همین بود.
این مدل از بزرگشدن و تعلیم دیدن و عمیق شدن که جزء درونیات خودم هم بود، یعنی در یک هراس همیشگی بین بودن و نبودن، برایم امید و نویدی به ارمغان میآورد که خدا بزرگتر از همه کس و همه چیز است، او صدای من را میشنود و این رشد بود نه سوختگی.
دبیرستان که رفتیم، بحث نظام قدیم وجدید شد. ما موش آزمایشگاهی برای آموزش و پرورش بودیم. بدتر از آن، کنکور برای مقطع بسیار مهم پیشدانشگاهی برای ما کلید خورد.
سوالی همراه با استرس آنزمان با ما بود؛ اینکه آیا میتوانیم اصلا اجازه کنکور دادن برای شرکت در دانشگاه را داشته باشیم؟! چالش عجیبی بود، چون اگر کسی در کنکور مقطع پیشدانشگاهی که فقط برای متولدین ۵۷ و ۵۸ بود قبول نمیشد، حق شرکت در کنکور دانشگاه را نداشت چه برسد به اینکه قبول بشود یا نه!
بعد از طی این چالشها و بعد از اتمام دانشگاه، مرحله کاریابی فرارسید. گفته میشد بند پ (پارتی) نداشته باشید، نمیتوانید استخدام شوید! کلا ما پیشتاز هر چالش جدید بودیم، چون این بار، برنده ناب چالش آزمون استخدامی شده بودیم. حالا باید برای اینکه بتوانیم اصلا درخواست کاری بدهیم یک آزمون استخدامی میدادیم که آیا خواندههای ما در دانشگاه به درد میخورد یا نه؟! اگر قبول میشدیم، تازه حق شرکت در آزمونهای ادارات را داشتیم وگرنه...
وحالا میخواندیم تا کنکور استخدامی را قبول شویم، بلکه بعد از قبولی در ردیف و صف کاریابها قرار بگیریم. من که خودم هر جا برای کار رفتم آزمون به درد نخورد و اصلا مهم نبود. بعضیها میپرسیدند آزمون دیگر چیست؟! سوال خوبی بود، ولی واقعا من هنوز برگه قبولی آزمون را دارم.
بهراستی آیا ما نسل سوخته بودیم؟! از اینجا مانده از آنجا رانده، همیشه یک قدم عقبتر بودیم و به همه جا دیر میرسیدیم. نگاه بزرگترها به ما مثل نگاه خوشبختها به بدبختها بود و خیلی سوزناک.
خلاصه که ما متولدین دهه ۵۰ و اوایل دهه ۶۰، بچههای مطیع، سربهزیر، حرفگوشکن، کاری و بهدردبخوری بودیم، ولی برای خودمان جایگاهی نداشتیم؛ جوانانی که برای پیر به نظر رسیدن از هم سبقت میگرفتیم. در واقع ما متبحّر بودیم در گذراندن انواع چالشها.
حالا قدم در میانسالی گذاشتهایم و انگار باز هم از همه کس و همه جا عقب ماندهایم. کلا نه احترام و اطاعت از میانسالهای قدیم را داریم و نه حس و حال جوانهای امروزی و یا حتی قدیمتر از خودمان را. حتی ما خدمتکار فرزندانمان شدیم که قبلا خدمتکار بزرگترهای فامیل بودیم.
بازهم یاد سوال دخترم افتادم که "مامان! نسل سوخته یعنی چه؟! " ما نسل سوخته نبودیم. خودتان را مدیون ما نکنید. با همه این احوال، من حس "رشد" دارم نه "نسل سوخته بودن".
پایگاه تحلیلی خبری شعار سال برگرفته از کانال تلگرامی اعتمادآنلاین