میترسد چیزی از ماجرا بگوید، وحشت دارد از اینکه دوباره سر برسند و چشم بسته ببرندش همانجایی که یک هفته تمام، دمارش را درآوردند؛ همانجایی که ناخنهای دستش را کشیدند و ناهار و شام، کتکخورش کردند. برزخی که ضجه هموطنانش را میشنید و عربده مردانی که فقط و فقط پول میخواستند.