حافظه تاریخ؛
در آن زمان شهر کوچک بود همه همدیگر را می شناختند، یک روز هنگام غروب که به خانه بر می گشتم، متوجه قدم هایی که در تعقیبم بودند، شدم، خیلی سریع خودم را به منزل پدری ام رساندم، پدرم نگران منتظرم بود و گفت: طوری فعالیت کن که توجه کارهایت نشوند به من در باره تو اخطار دادند، گفتند که خطاهایت زیاد شده و اگر یک روز خانه نیامدی حتما در زندانی ….
کد خبر: ۴۸۱۷۵ تاریخ انتشار : ۱۳۹۵/۱۱/۰۷