من هم نوشتن اش را دارم!...
مي خواهم برای شما ماجرایی بنویسم که نمي دانم تحمل خواندنش را داريد يا نه!... هر روز صبح، پس از نيايش و توكل بر يزدان پاك و خروج از خانه، درچند قدمي يك ايستگاه اتوبوس، پسري نوزده ساله را مي ديدم كه به ديوار ترک خورده خيابان تكيه مي داد و با نگاه خود، به گوشه اي از فضا خيره مي شد؛ نگاهي كه حال و هواي ديگري داشت و شباهتي به نگاه اكنون پدرش نداشت؛ نگاهی كه زيبا بود، اما به معصوميت نگاه پدر و پدر بزرگش نبود...
کد خبر: ۱۴۵۵۹ تاریخ انتشار : ۱۳۹۵/۰۱/۲۸