داستان تلخ زندگی دخترکی که در کودکی ازدواج کرد؛
تاریکی را دوست دارد، انگار تنها در پناه تاریکی آرام میگیرد و احساس امنیت میکند. خودش میگوید با دیگران خیلی فرق دارد از همان بچگی زندگی متفاوتی را تجربه کرده. از همان روزهایی که باید مانند هم سن و سالانش عروسک بازی میکرد و از ته دل میخندید، یاد گرفت در گوشهای آرام و دور از چشمان پدر عروسکی را که دستش سوخته نوازش کند. از همان موقعی که سرشب نشده مادر برقها را خاموش میکرد تا دخترکانش را از چشم پدری که از خماری خود را هم فراموش کرده بود پنهان کند، آموخت که چمباتمه زدن در گوشه تاریک اتاق تنها راه فرار از مشت و لگدهای پدری است که در حین مصرف مواد، حس پدری و روح انسانیاش را هم دود کرده... اما گوشه اتاقی که پیکر نحیف دخترکان را پنهان میکرد، برای پنهان شدن مادر جایی نداشت. شاید هم مادر خودش نمیخواست پنهان شود تا پدر با کتک زدن او خسته شود و دیگر سراغ دختران پنهان شده در تاریکی را نگیرد.
کد خبر: ۲۰۰۴۱۵ تاریخ انتشار : ۱۳۹۸/۰۱/۲۲