شعار سال: موضوعات مورد علاقه او بهخصوص چیزی است که خود جنگ علیه جوانان، شرکتیکردن آموزش عالی، سیاست نولیبرالیسم، حمله به سواد عمومی و فروپاشی خاطره عمومی، تعلیموتربیت عمومی، ماهیت آموزشی سیاست؛ و ظهور جنبشهای متنوع جوانان در سرتاسر جهان میخواند. برخی از کتابهای اخیر او عبارتاند از: «جنگ نولیبرالیسم بر سر آموزش عالی» (2014)، «خشونت فراموشی سازمانیافته» (2014)، «فکرهای خطرناک در عصر اقتدارگرایی جدید» (2015)، «اعتیاد آمریکا به تروریسم» (2016)، «آمریکا در جنگ با خود» (2017)، «بهخطرانداختن عرصه عمومی» (2018)، و «کابوس آمریکایی: رویارویی با فاشیسم» (2018). ژیرو در مصاحبه زیر به دستورکار نولیبرالیسم در حوزه آموزش میپردازد. از نظر او، «آموزش عالی، در هماهنگی هر چه بیشتر با نیروهای بازار، عمدتا مملو از تدریس اصول تجارت و ارزشهای شرکتی است، و در یک فرهنگ حسابرسی نولیبرال مدیران دانشگاه همان ارزشی را دارند که هیئتمدیره شرکتها یا بوروکراتها. با کالاییشدن بیشازپیش دانش بسیاری از دانشکدهها مکدونالدی شدهاند و نتیجه آن را میتوان در برنامههای آموزشی آنها دید که شبیه منوی فستفودهاست. از این گذشته، استادان دانشگاه روزبهروز بیشتر تابع الگوی مناسبات کاری والمارت میشوند». ژیرو معتقد است «در برهه تاریخی کنونی بیسوادی و جهل ظاهر جامعهای را شکل میدهند که در آن اهمیت سواد عمومی هم در آموزش عالی و هم در کل جامعه اینچنین کاهش یافته است.»
دهههای متمادی نولیبرالیسم نه فقط جزء مهمترین بحثهای
اقتصادی و مالی بوده؛ بلکه به واژگان ما در حیطههای متنوعی همچون مطالعات
حکمرانی، جرمشناسی، بیمه درمانی، نظریه حقوق، آموزش و... نفوذ کرده. به چه جهت
استفاده و اعمال این ایدئولوژی «اقتصادگرایانه» در پیوند با رواج کارایی و کارآمدی
باب شد؟
نولیبرالیسم بدل به ایدئولوژی غالب زمانه ما شده و جایگاه خود را بهعنوان
ویژگی محوری سیاست تثبیت کرده. نه فقط خود را نظامی سیاسی و اقتصادی تعریف میکند
که هدفش تحکیم قدرت در دستان شرکتها و نخبگان مالی است؛ بلکه جنگی بر سر ایدهها
راه انداخته. در این مورد بخصوص خود را به منزله نوعی عقل سلیم تعریف کرده و در
مقام شیوهای از تعلیموتربیت عمومی کار میکند و قالبی فراهم میآورد برای شکلدادن
به نه فقط بازارها بلکه کل حیات اجتماعی. به این اعتبار، نولیبرالیسم فقط از طریق
آموزش عالی و آموزش عمومی ارزشها، هویتها، و شیوههای عاملیت بازارمحور را تولید
و توزیع نمیکند؛ بلکه با دمودستگاههای فرهنگی وسیعتری همه نهادهای مسلط و همه
مناسبات زندگی روزمره را خصوصی، فارغ از مقررات، تابع اقتضائات اقتصادی و تحت سلطه
فرامین خصوصیسازی، کارآمدی، مقرراتزدایی، و کالاییسازی کرده و میکند.
از دهه 1970 به بعد هرچه زمام نهادهای مسلط در جامعه بیشتر به دست
ایدئولوژی نولیبرال افتاده، برداشت آن از عقل سلیم یک فردگرایی مهارگسیخته،
رقابت شدید، حمله خشن به دولت رفاهپرور، تضعیف مواهب عمومی، و حمله آن به همه
الگوهای جمعگرایی که با ارزشهای بازار در تضادند به هژمونی مسلط جوامع سرمایهسالار
بدل شده. بسیاری از چپگرایان عاجز از درک این نکته بودهاند که نولیبرالیسم چیزی
بیش از ساختارهای اقتصادی است. یک نیروی تعلیمی قوی است بهخصوص در دوران رسانههای
اجتماعی که بر همه سطوح جامعه مدنی سلطهای تام و تمام دارد. دامنه گسترش آن نه
فقط به آموزش بلکه به طیفی از رسانههای دیجیتالی و حوزه وسیعتر فرهنگ عامه میرسد.
تحت سیطره شیوههای حکمرانی نولیبرال همه مناسبات اجتماعی تجاری شدهاند،
مهم نیست سروکارمان با چه نهادی باشد. رواج واژگان نولیبرالی کارایی و کارآمدی
گواه اراده و توفیق آن در آوردن آموزش به کانون صحنه سیاست است. در ضمن هشداری است
به مترقیها، همانطور که پییر بوردیو اصرار داشت چپگرایان جنبههای نمادین و
تعلیمی مبارزه را دستکم گرفتهاند و سلاحهای مناسبی نساختهاند برای جنگیدن در
این جبهه.
به گفته مدافعان نولیبرالیسم، آموزش نمایانگر یکی از
شاخصهای اصلی رشد اقتصادی آتی و رفاه فردی است. چرا و چگونه آموزش یکی از
عناصر محوری «انقلاب نولیبرالی» شد؟
مدافعان نولیبرالیسم همواره دریافتهاند که آموزش میدان مبارزهای است
بر سر موضوعات داغی مثل نحوه آموزش جوانان، کسانی که باید آموزش ببینند، و بینشی
نسبت به حال و آینده که از همه ارزشمندتر و ارجح است. آموزش عالی در دهه شصت
ایالات متحده و بسیاری از کشورهای دیگر دورهای انقلابی از سر گذراند. دانشجویان
میخواستند آموزش را به منزله حوزه عمومی دموکراتیک بازتعریف و در ضمن آن را به
روی گروههای مختلفی باز کنند که تا آن زمان از دایره آموزش بیرون مانده بودند.
محافظهکاران از این تغییر بسیار ترسیده بودند و هرچه در توان داشتند در مقابله با
آن کردند. شواهدی از این مقابله را میتوان در گزارش لوئیس پاول1 منتشرشده در سال
1971 و بعدها در گزارش مفصل کمیسیون سهجانبه2 دید که در قالب کتابی با عنوان
«بحرانهای دموکراسی» در سال 1975 منتشر شد. از دهه 1960 به بعد، محافظهکاران، بهخصوص
راست نولیبرال، جنگی به راه انداختند بر سر آموزش تا آن را از شر نقش احتمالیاش
در حوزه عمومی دموکراتیک خلاص کنند. درعینحال درصدد هجمه به آموزش بودند تا شیوههای
حکمرانی آن را از نو شکل دهند، قدرت استادان را کم کنند، اولویت را به دانش ابزاری
در خدمت بازار دهند، دانشجویان را بیش از هر چیز مشتری و مصرفکننده بخوانند، و
کارکرد آموزش عالی را عمدتا تقلیل دهند به پرورش نیروی کار جهانی. هسته اصلی
سرمایهگذاری نولیبرالی در آموزش میل به سستکردن تعهد دانشگاه است به حقیقت، تفکر
انتقادی، و الزام آن به دفاع از عدالت و مسئولیتپذیری در محافظت از منافع جوانانی
که وارد جهانی میشوند مملو از نابرابری، طرد، و خشونت چه در خانه و چه در بیرون
از خانه. آموزش عالی شاید یکی از معدود نهادهای باقیمانده در جوامع نولیبرالی
باشد که فضایی حمایتی در اختیار جوانان میگذارد تا سؤال کنند، زیر سؤال ببرند و
بر خلاف جریان آب شنا کنند. نولیبرالیسم چنین فضایی را خطرناک مییابد. نولیبرالها
هر کاری کردهاند تا آموزش عالی را از بین ببرند، یعنی آموزش عالی به منزله فضایی
که در آن دانشجویان میتوانند شهروندی انتقادی خود را پیاده کنند، استادان میتوانند
در ساختار حاکم بر آن مشارکت داشته باشند، و آموزش میتواند بهعنوان یک حق تعریف
شود، نه امتیاز.
اصلاحات و سایر ابتکاراتی که هدفشان بهبود روال آموزش است
تا حدودی ذاتا یکی از سازوکارهای اساسی نفوذ دستور کار نولیبرالی کارایی و کارآمدی
بوده. به نظر شما کدامیک از جنبههای نولیبرالیسم و دستور کار آن در حوزه آموزش
مسألهسازتر بوده و چرا؟
آموزش عالی در هماهنگی هرچه بیشتر با نیروهای بازار، عمدتا مملو از
تدریس اصول تجارت و ارزشهای شرکتی است و در یک فرهنگ حسابرسی نولیبرال مدیران
دانشگاه همان ارزشی را دارند که هیئتمدیره شرکتها یا بوروکراتها. با کالاییشدن
بیش از پیش دانش، بسیاری از دانشکدهها مکدونالدی شدهاند و نتیجه آن را میتوان
در برنامههای آموزشی آنها دید که شبیه منوی فستفودهاست. از این گذشته، اساتید
دانشگاه روزبهروز بیشتر تابع الگوی مناسبات کاری والمارت میشوند، مناسباتی که
هدفشان به گفته نوام چامسکی «کاهش هزینههای کار و افزایش سرسپردگی کارگران» است.
در عصر بیثباتی و انعطافپذیری، اکثر اساتید پارهوقت شدهاند، حداقل حقوق میگیرند،
مهار شرایط کاریشان را از دست دادهاند، پاداشهایشان کم شده و در کلاسهایشان
بحثهای انتقادی مربوط به موضوعات اجتماعی را طرح نمیکنند، چون میترسند شغلشان
را از دست بدهند. مورد آخر شاید اصلیترین موضوعی است که آزادی بیان و آزادی
دانشگاهی را محدود میکند. بهعلاوه، خیلی از این اساتید با چندرغاز حقوقی که میگیرند
نمیتوانند ماه را به آخر برسانند، بعضیهایشان حتی کوپن غذا3 میگیرند. اگر وضع
اساتید دانشگاهها از این قرار است و کارگران خدماتی محسوب میشوند، وضع دانشجویان
چندان بهتر نیست و به شأن مصرفکننده و مشتری تنزل یافتهاند. بهعلاوه، نه فقط
دانشجویان را با ارزشهای رقابتجویانه، خصوصیشده و بازارمحور نولیبرالیسم خفه
کردهاند بلکه آنها را با این ارزشها به شیوههای مختلف چزاندهاند، در قالب
شهریههای فوقالعاده سنگین، بدهیهای نجومی به بانکها و سایر نهادهای مالی و
نبودن کاری مناسب. نولیبرالیسم، در مقام یک پروژه و جنبش، نمیگذارد معلمان و
سایرین شرایطی ایجاد کنند که به دانشجویان فرصت دهد دانش و شجاعت مدنی لازم را کسب
کنند تا حس بیچارگی و کلبیمسلکی را نامقبول و امید را عملی بیابند. نولیبرالیسم،
در مقام ایدئولوژی، با هر برداشت ممکنی از دموکراسی در تضاد است و دموکراسی را
دشمن بازار میداند؛ ولی اگر شهروندان خودآیین، منتقد خویش، کنجکاو، فکور و مستقل
نباشند دموکراسی به هیچ کار نمیآید. اگر قرار است دانشجویان داوریها و انتخابهای
حیاتی کنند و در فرایند تصمیمگیریهایی مشارکت کنند که زندگی روزمره، اصلاح
نهادها و خطمشی دولتها را تحت تأثیر قرار میدهد، این ویژگیها ضروری است.
چرا ارزیابیهای گسترده و دادههای کمّی عموما بخش
اصلی «جعبهابزار نولیبرالی» در تحقیقات آموزشیاند؟
اینها ابزارهای حسابدارانند و هیچ دخلی ندارند به بینشها یا پرسشهای
کلیتر درباره موضوعات مهم آموزش دانشگاهی. وابستگی بیش از حد به معیارهای کمّی و
اندازهگیری همه چیز به ابزاری بدل شده تا مسئولیتپذیری، اخلاقیات و عدالت را از
قاموس آموزش و سیاستگذاریهای مربوطه بزدایند. چیزی که شما به آن میگویید جعبه ابزار
نولیبرالی، بخشی از گفتار بیسوادی شهروندان است که الان در آموزش عالی شایع است،
یکجور سرمایهگذاری در یک فرهنگ کمیتمحور که آدم را خرفت میکند، تخیل را میکشد
و به انتقادیبودن، فکوربودن، جسوربودن و مخاطرهکردن حمله میکند. معیارهای کمّی
در خدمت یک فرهنگ حسابرسی به سیمای جدید یک فرهنگ پوزیتویستی بدل شدهاند، یکجور
ساختار سراسربین که ایدهها را به قالب اعداد میریزد و انگیزههای خلاق را با خاک
یکسان میکند. ارزیابیهای گسترده و دادههای کمّی سازوکارهای محرکیاند که فرهنگ
تجارت از طریق آنها همه چیز را به درون خود میکشد. در این الگو تمایز بین اطلاعات
و دانش بیمعنا شده و هر چیزی را که نتوان با عدد و رقم بیان کرد تحقیر میکنند.
در این حسابرسی سراسربین نوین تنها دانشی مهم است که بتوان اندازهگیریاش کرد.
البته غافل از آنکه سودمندی قابل اندازهگیری وقتی به اصل کلی بدل شود طوق لعنت
است، چون شکلهایی از دانش را نادیده میگیرد که مبتنی بر این پیشفرضاند که
افراد باید بیش از نحوه کارکردن چیزها یا سودمندی عملیشان چیزهای دیگری هم
بدانند. این زبانی است که نمیتواند بگوید در زمانه جباریت، در مواجهه با حمله
وسیع و توصیفناپذیر کنونی به مهاجران، مسلمانان و دیگرانی که بیمصرف تلقی میشوند،
مسئولیت دانشگاهها و اساتید چیست. این زبانی است که هم میترسد و هم نمیخواهد
جهانهای متفاوتی تخیل کند که از جستوجوی برابری و عدالت برمیخیزند، آنهم در
عصری که نیروهای ظلمانی اقتدارگرایی از همه طرف محاصرهمان کردهاند.
با اینکه بسیاری از تحلیلها به دستور کار نولیبرالی
در حوزه آموزش پرداختهاند، پژوهشهای کمتری به زبان آموزش نولیبرالی اختصاص یافته. مشخصا، کمتر توجه شده به موسعکردن
واژگان نولیبرالی با ایدههای برابریخواهانهای همچون انصاف، عدالت، برابری فرصتها،
رفاه و غیره؛ چه عواملی باعث توجه به این ایدهها شده؟
نولیبرالیسم نحوه استفاده از زبان را هم در آموزش و هم در جامعه سروته
کرده. میکوشد گفتارهای مربوط به دموکراسی لیبرال را مصادره کند، گفتارهایی که به
تدریج پیشپاافتاده شدهاند تا هم معانیشان محدود شود و هم از آنها در تقابل با
معانی سنتیشان استفاده شود، بهخصوص گفتارهای مربوط به حقوق بشر، عدالت، داوری
مستدل، عاملیت انتقادی و خود دموکراسی. نولیبرالیسم جنگی به راه انداخته نه فقط بر
سر رابطه بین ساختارهای اقتصادی بلکه بر سر خاطره، کلمات، معنا و سیاست. کلماتی
مثل آزادی را میگیرد و آن را به آزادی مصرف محدود میکند، نفرت میپراکند و
مفاهیمی مثل نفع شخصی و نوعی فردگرایی مفرط را به مقام یک عقل سلیم جدید میرساند.
برابری فرصتها یعنی درگیری در رقابتهای بیرحمانه، یکجور روحیه مبتنی بر جنگ
همه با همه و بقای مناسبترین شیوه رفتاری. واژگان نولیبرالیسم در خدمت خشونت است،
چون قابلیت تحقق جمعی استعدادهای انسان را کم میکند، فهم موسع از آزادی را که
اساس گسترش عاملیت انسان است محدود میکند و تخیل اخلاقی را با تقلیل آن به نفع
بازار و انباشت سرمایه تضعیف میکند. کلمات، خاطره، زبان و معنا تحت سیطره
نولیبرالیسم به سلاحی بدل شدهاند. مسلما نه رسانهها و نه جریانهای مترقی توجه
کافی کردهاند به نحوه استعمار زبان توسط نولیبرالیسم چون هیچیک از آنها توجه
نکردهاند که بحران نولیبرالیسم نه فقط بحرانی اقتصادی بلکه بحران ایدههاست. آنها
آموزش را نیروی اصلی سیاست قلمداد نکردهاند و اینچنین محل تقاطع زبان، قدرت و
سیاست در پارادایم نولیبرالی را عمدتا نادیده انگاشتهاند. وانگهی در دورهای که
فرهنگ شهروندی به کل در حال نابودی است، حوزههای عمومی رو به اضمحلال است و ظاهرا
مفاهیم شهروندی مشترک منسوخ شده، کلماتی که از حقیقت میگویند، بیعدالتیها را
عیان میکنند و تحلیلهای مستند انتقادی به دست میدهند نیز به تدریج از صحنه محو
میشوند. این قضیه درگیری انتقادی با استفاده استعماری نولیبرالیسم از زبان را
دشوارتر میکند. در ایالات متحده، توییتهای غیرعادی ترامپ فقط حاکی از زمانهای
نیست که در آن دولتها درگیر بیماری جعلیات بیپایاناند بلکه در ضمن حاکی از نحوه
کارکرد دولتها در تحکیم تعلیم و تربیت کودکمنشانه است. هدف از این تعلیم و تربیت
این است که با ضربههای ناگهانی هرروزه پایگاه اجتماعیاش را برانگیزد و در عین
حال به نوعی فرهنگ جنگ، ترس، تفرقه و حرص دامن بزند، جوری که منتقدانش را خلع سلاح
کند.
شما بارها و بارها درباره دیدگاه صرفا ابزاری نولیبرالیسم
به آموزش نوشتهاید، درباره برداشت تقلیلگرایانه آن از کارایی و تصویر کجومعوج
آن از انصاف. تعلیموتربیت رادیکال از چه طریقی باید با نولیبرالیسم و دستور کار
آن در حوزه آموزش مقابله کند؟
ابتدا باید آموزش عالی مأموریت خود را بازتعریف کند و خود را یک موهبت
عمومی بداند تا انگیزههای دموکراتیکی و برابریخواهانهاش را بازیابد. آموزگاران باید در سطح ملی بحثی راه بیندازند و پیش
ببرند که طی آن بتوان از آموزش عالی به منزله یک حوزه عمومی دموکراتیک دفاع کرد و
از کلاسها به منزله محیط مساعدی برای پرسوجو و مشورت، گفتوگو، و تفکر انتقادی،
محیطی که مدعی تخیل رادیکال و حس شجاعت مدنی است. در عین حال، گفتاری که از آموزش
عالی به منزله حوزه عمومی دموکراتیک دفاع میکند قادر است برنامهای تدوین کند در
راستای ابراز تعهد بیشتر به بسط جنبشهای اجتماعی در دفاع از مواهب عمومی و بر ضد
تهدید نولیبرالیسم برای دموکراسی. این هم یعنی بازاندیشی در نحوه تخصیص بودجه
آموزش و قراردادن آن در ردیف بودجه مواهب عمومی، یعنی هم در راه سیاستهایی مبارزه
کنیم که به عدم تخصیص بودجه به آموزش پایان میدهند و هم در راه حذف ردیفهایی از
بودجه که به سیاستهای مرگبار نظامی و نیز زندانیکردن شهروندان اختصاص دارند و
برگرداندن بودجه آنها به سیاستهای حامی آموزش در همه سطوح جامعه. کار سخت آموزش
عالی در اینجا این است که تعهد خود را به دموکراسی از دست ندهد و دریابد
نولیبرالیسم در خدمت نیروهای اقتصادی سلطهگر و نیروهای ایدئولوژیکی است.
دوم، آموزگاران باید بپذیرند که شهروندان باسواد و انتقادی جزء لاینفک
یک حکومت دموکراتیکاند و بتوانند این ادعا را ثابت کنند، بهخصوص در دورهای که
آموزش عالی خصوصی شده و نولیبرالیسم کل ساختار آن را تغییر داده. این یعنی اولویتدادن
به اخلاق، سوادآموزی عمومی، مسئولیتپذیری اجتماعی و شفقت در فرایند یادگیری، به
گونهای که دانش، تدریس و تحقیق را با اصول اولیه چیزی در هم آمیزیم که میتوان
دستور زبان یک تخیل اجتماعی و اخلاقی نامید. این
کار مستلزم جدیگرفتن ارزشها، سنتها، تاریخها، و تعلیموتربیتهایی است که حس
کرامت، تأمل در نفس و شفقت را درون یک دموکراسی واقعی ترویج میکنند.
سوم، به آموزش عالی باید به چشم یک حق نگریست، چنانکه در خیلی کشورها
مثل آلمان، فرانسه، نروژ، فنلاند، و برزیل اینطور است، نه به چشم یک امتیاز ویژه
برای معدودی افراد، چنانکه در آمریکا، کانادا و بریتانیا اینطور است.
چهارم، در دنیایی غرق دادهها، معیارهای کمّی، و تبدیلشدن دانش به
داشتن اطلاعات بیش از حد، آموزگاران باید دانشجویان را قادر سازند در چندین و چند
حوزه سواد بیاموزند، از فرهنگ نوشتاری و بصری گرفته تا فرهنگ دیجیتالی. دانشجویان باید از مرزهای مرسوم دانش عبور کنند،
بتوانند دیالکتیکی فکر کنند و یاد بگیرند که فرهنگ را فقط مصرف نکنند بلکه در ضمن
به تولید فرهنگ کمک کنند.
پنجم، اساتید دانشگاهها باید حق خود را در نظارت بر ماهیت کارشان و
شکلدادن به خطمشیهای حکومتداری بازپس گیرند، موقعیتهای شغلی و استادی به
ایشان داده شود، امنیت شغلیشان تضمین شود و آزادی آکادمیک و آزادی بیان داشته
باشند.
چرا تحلیل رابطه نولیبرالیسم و سوادآموزی عمومی، بهخصوص
در مقام یک پروژه آموزشی، اهمیت دارد؟
تفوق نولیبرالیسم در سیاست آمریکا طاعون بیسوادی عمومی و ریشهدار در
این جامعه را عیان کرده، فساد نظام سیاسی را برملا کرده، و نشاندهنده نوعی تحقیر
است که دلایل آن به دههها قبل برمیگردد. در ضمن نشان میدهد تعلقات مدنی از بین
رفته، فرهنگ مدنی نابود شده، حیات عمومی زوال یافته و هرگونه برداشتی از شهروندی
مشترک تضعیف شده. وقتی ذهنیتها و اخلاقیات بازاری بر همه ابعاد جامعه حاکم میشوند،
نهادهای دموکراتیک و حوزههای عمومی کوچک میشوند، تازه اگر بالکل نابود نشوند. با
از بینرفتن چنین نهادهایی از مدرسههای دولتی و رسانههای مستقل گرفته تا مراکز
درمانی عمومی گفتار ناظر به اجتماع، عدالت، برابری، ارزشهای عمومی، و موهبت
مشترک هم به جد رنگ میبازد. در عین حال در این دوران صرفا با عقل و حقیقت مخالفت
نمیکنند، یا اینکه چنانکه باید و شاید به کمک آنها دعاوی مستدل بیاورند، بلکه
تصویر وارونهای از حقیقت ارائه میکنند و آن را به دنیای زهرآلود خبرهای دروغ
ترامپ وامیگذارند. مثلا، در دولت ترامپ زبان به یغما رفته، عقل و حقیقت بیارج
شده، کلمات و عبارات از هرگونه معنایی تهی شده یا به نقطه مقابل خود بدل شده، و
همه اینها به وسیله تولید بیپایان طوفانهای توئیتری ترامپ و نمایش کنونی دلقک
فاکسنیوز. این واقعیت ناگوار نشانگر شکستی است در قدرت تخیل مدنی، اراده سیاسی، و
دموکراسی برای همه. همچنین بخشی از یک سیاست است که جامعه را از هرگونه آرمان
دموکراتیکی محروم میکند و هرگونه برداشتی از آموزش به عنوان یک موهبت عمومی را
تحلیل میبرد. چیزی که تحت سیطره نولیبرالیسم میبینیم نه صرفا یک پروژه سیاسی
برای تحکیم قدرت در دستان نخبگان مالی و شرکتی بلکه بازسازی خود معنای سواد و
آموزش نیز هست، دو موردی که برای ایجاد نوعی شهروندی آگاه و جامعه دموکراتیک تعیینکننده
است. در عصری که در آن سواد و تفکر برای نیروهای ضددموکراتیک مسلط بر همه نهادهای
مقتدر اقتصادی و فرهنگی ایالات متحده خطرناک به شمار میرود، حقیقت را مایه دردسر
میپندارند، جهل را فضیلت قلمداد میکنند، و داوری مستدل و تفکر انتقادی را خوار
میشمارند و با خاک یکسان میکنند. تحت حکمرانی ساختمان عقل سلیم کذایی که اینچنین
برای همه عادی شده به سواد به دیده تحقیر مینگرند، کلمات به دادهها تقلیل یافتهاند
و فرقی میان علم و شبهعلم نیست. جهل تنها اصل سازمانبخش جامعه آمریکاست و ردپای
تفکر انتقادی در فرهنگ بیش از پیش محو میشود.
چهل سال حکمرانی نولیبرالیسم به زبان خصلت نظامی داده، آن را دودستی
تقدیم بوقچیهای تبلیغاتی، بلاهت شوهای تلویزیونی، و فرهنگ روشنفکرستیزی کرده که
از نظر سیاسی و فرهنگی شرمآور است و دستورش از کاخ سفید صادر میشود. این را
بگذارید کنار فرهنگ سلبریتیپروری که اکوسیستمی ایجاد میکند متشکل از چرتوپرتگویی،
بهتزدگی، و سرگرمیهای پرزرقوبرق. به اینها اضافه کنید روشنفکرانی همچون جردن
پترسون را که مخالف حوزه عمومی و مدافع نابرابری و لاتبازیاند، جهل و ذهنیت
جنگاوری را جزو نظم طبیعی میدانند و در عین حال امکان هرگونه حسی از عاملیت و امر
سیاسی را سلب میکنند. در ضمن دمودستگاه رسانهها هم به این فرهنگ بیسوادی
عامدانه دامن میزنند و آن را بازتولید میکنند، رسانههایی که با توهمات و نمایش
خشونت کاسبی میکنند. در چنین شرایطی بیسوادی پدیدهای عادی و آموزشمحور روایتی
از سیاست زامبیوار نولیبرالی میشود که کار آن عمدتا زدودن ارزشهای دموکراتیک،
مناسبات اجتماعی، و شفقت از ایدئولوژی، سیاستگذاری و نهادهای مقتدری است که اکنون
زمام جامعه آمریکا را در دست دارند. در عصر بیسوادی عامدانه نه فقط نبود یادگیری،
نبود ایدهها یا دانش بلکه چیزهای بیشتری در جریان است. در ضمن حکمرانی بیسوادی
عامدانه را نمیتوان فقط به ظهور شبکههای اجتماعی جدید نسبت داد، یا به فرهنگ یکشبه
راه صدساله رفتن، و جامعهای که از ارضای فوری نیازهایش لذت میبرد. برعکس، بیسوادی
عامدانه پروژهای سیاسی و آموزشی است که هسته اصلی یک ایدئولوژی شرکتمحور دستراستی
و مجموعه سیاستهایی را تشکیل میدهد که با خشونت میکوشند مردم را سیاستزدوده
کنند و آنها را با نیروهای اقتصادی و سیاسی نولیبرال و نژادپرستی همراه کنند که
برایشان فقر و فلاکت به ارمغان آوردهاند. در اینجا فقط با آنچه آریل دورفمان
«حماقت تبهکارانه» مینامد سروکار نداریم، بلکه بیش از آن با اقدامات یک شکل
بسیار مغرضانه از فاشیسم نولیبرال قرن بیستویکم و یک فرهنگ بیرحم طرفیم که در آن
زبان بالاجبار در خدمت خشونت است و درعینحال یکریز به تخیل اخلاقی و تصور موهبت
عمومی حمله میکنند. در برهه تاریخی کنونی بیسوادی و جهل ظاهر جامعهای را شکل میدهند
که در آن اهمیت سواد عمومی هم در آموزش عالی و هم در کل جامعه اینچنین کاهش یافته
است.
آیا در تحلیل پدیدهای چنین پیچیده (و مناقشهانگیز)
همچون نولیبرالیسم و دستور کار آن در حوزه آموزش کمبودهایی وجود دارد؟ به عبارت
دیگر، آیا جنبهای از جنبههای دستورکار نولیبرالی در حوزه آموزش هست که منتقدان
به آن نپرداخته باشند؟
هر تحلیلی از یک ایدئولوژی مثل نولیبرالیسم همیشه ناقص است. و درباره
شکلهای گوناگون و زمینههای مختلف نولیبرالیسم آثار زیادی نوشته شده. از نظر من،
در اکثر این تحلیلها سه چیز دستکم گرفته شده است. اولا، نویسندگان کمتر به این
نکته پرداختهاند که نولیبرالیسم نه صرفا همچون یک الگوی اقتصادی برای سرمایه مالی
بلکه همچون نوعی تعلیموتربیت عمومی عمل میکند و از طریق حوزهها و برنامههای
متنوع کار خود را پیش میبرد. ثانیا، درباره جنگ نولیبرالیسم ضد
برداشتی دموکراتیک از جمعگرایی و مفهوم امر اجتماعی به اندازه کافی ننوشتهاند.
ثالثا، در دورهای که بار دیگر پژواک صدای فاشیسم گذشته به گوش میرسد کمتر درباره
رابطه بین نولیبرالیسم و فاشیسم حرف زدهاند، یا درباره آنچه من فاشیسم نولیبرالی
مینامم، بهخصوص رابطه بین رنج و فلاکت فراگیر ناشی از نولیبرالیسم و بروز برتریطلبی
سفیدپوستان. من فاشیسم نولیبرالی را هم یک پروژه و هم یک جنبش میدانم که همچون یک
جادهصافکن عمل میکند و نهادهای مقتدر دموکراسی را تضعیف میکند، اگر نگوییم
نابود میکند، و ارزشمندترین اصول آن را بیارزش میکند. در نتیجه، خاک حاصلخیزی
فراهم میکند برای پروراندن ساخت ایدئولوژیکی، ارزشهای مسموم، و مناسبات اجتماعی
نژادپرستانه که تحت حکمرانی فاشیسم بارور و مجاز شمرده شدهاند. نولیبرالیسم و
فاشیسم در قالب یک پروژه و جنبش سهلالوصول و هماهنگ به هم میرسند و پیش میروند
که بدترین جنبههای افراطی سرمایهداری را با آرمانهای فاشیستی کنار هم مینشاند،
آرمانهایی همچون تقدیس جنگ، نفرت از عقل و حقیقت؛ تجلیل پوپولیستی از ملیگرایی
افراطی و خلوص نژادی؛ سرکوب آزادی و ابراز مخالفت؛ فرهنگی که دروغ، نمایش، اهریمنسازی
از دیگری، گفتار زوال، خشونت سبعانه، و بالاخره اشکال مختلف خشونت دولتی را ترویج
میکند. پروژه نولیبرالی همه نهادها مقتدر دموکراسی را ویران میکند و قدرت را در
اختیار معدودی نخبگان مالی قرار میدهد. جنبش نولیبرالی نابرابری اقتصادی و رنج
گسترده تولید میکند و به آن وجهه قانونی میدهد، موهبتهای عمومی را خصوصی میکند،
انواع عاملیت دولت را برمیچیند، و همه مشکلات اجتماعی را فردی جلوه میدهد. بهعلاوه،
دولت سیاسی را به دولت شرکتی تبدیل میکند، از ابزارهای نظارتی، نظامیسازی، و
قانون و نظم بهره میگیرد تا رسانهها و مطبوعات انتقادی را بیاعتبار کند، آزادیهای
مدنی را تضعیف کند و منتقدان را به سخره بگیرد و سانسور کند. کاری که منتقدان باید
بکنند گفتن این نکته است که نولیبرالیسم سیمای یک فاشیسم جدید است، یکچنین حرفی
به مقابله با برداشتی میرود که سرمایهداری و دموکراسی را یک چیز واحد میداند،
بار دیگر امید ما را به وعدههای یک سوسیالیسم دموکراتیک زنده میکند، صورتبندیهای
سیاسی جدیدی حول ائتلافی از جنبشهای اجتماعی گوناگون شکل میدهد، و این نیاز را
جدی میگیرد که آموزش را به اصل اساسی خود سیاست بدل کند.
پینوشتها:
1. لوئیس
فرانکلین پاول، قاضی دیوان عالی ایالات متحده از
1971 تا 1987، در 23 اوت 1971
گزارش محرمانهای نوشت با عنوان «حمله به نظام شرکتی آزاد آمریکا»، یک طرحی
ضدکمونیستی، ضدفاشیستی و ضد نیو دیل که از آمریکای شرکتمحور میخواست در شکلدادن
به نحوه تفکر جامعه درباره تجارت، حکومت، سیاست و حقوق سختگیرانهتر عمل کند. او
در این گزارش از جمله از «نظارت مدام» بر محتوای کتابهای درسی و برنامههای
تلویزیونی و پاکسازی آن از عناصر چپگرا دفاع میکرد. دیوید هاروی در کتاب
«تاریخچه نولیبرالیسم» سرآغاز
نولیبرالیسم را در ایالات متحده به این گزارش نسبت میدهد م.
2. کمیسیون
سهجانبه یک گروه غیردولتی است که دیوید راکفلر در ژوئیه 1973 تأسیس کرد تا همکاری
نزدیکتری بین ژاپن، اروپای غربی و آمریکای شمالی برقرار کند م
3. برنامه
کمک تغذیه الحاقی که سابقا و هنوز در بین مردم برنامه کوپن غذا
(Food Stamp program) شناخته میشود، برای مردم کمدرآمد یا
بدون درآمدی که در آمریکا زندگی میکنند، کمک مالی برای خرید غذا فراهم میکند«.
منبع: کانترپانچ
شعار سال، با اندکی تلخیص و اضافات برگرفته از روزنامه شرق، تاریخ انتشار 17 فروردین 98، شماره: 3395