پایگاه تحلیلی خبری شعار سال

سرویس ویژه نمایندگی لنز و عدسی های عینک ایتالیا در ایران با نام تجاری LTL فعال شد اینجا را ببینید  /  سرویس ویژه بانک پاسارگارد فعال شد / سرویس ویژه شورای انجمنهای علمی ایران را از اینجا ببینید       
کد خبر: ۲۸۹۲۱۹
تاریخ انتشار : ۳۱ تير ۱۳۹۹ - ۱۱:۵۹
تمام الوند زیر پای من بوده سال‌های سال در این کوه‌ها گوسفند چراندم و فرزندانم را بزرگ کردم، این شغل پدری ماست اگر چوپانی نکنیم چه کنیم؟ الانم که مریضی کرونا آمده کار و کاسبی کساد شده؛ کاش خدا خودش آبی بریزد بر سر این آتش و آن را خاموش کند، «کاش کرونا بره و هیچ جوانی نمیره».
شعار سال؛  ماجرای «آقا و خانم روزنامه» را که به خاطر دارید، یعنی(سولماز عنایتی و علی پنبه‌ای)، زوجی که در دفتر خبرگزاری فارس سال‌ها مشغول خبرنگاری‌اند و این «خانم روزنامه» بود که سال گذشته از راز این نام در گزارشی به مناسبت هفته خبرنگار پرده برداشت و شما را به کلبه‌شان دعوت کرد، کلبه‌ای که راستش را بخواهید شبانه‌روز به تحلیل و تفسیر و صحبت درباره این مدیر و آن رئیس می‌گذرد.

تا اینکه «خانم روزنامه» تصمیم گرفت برای این وعده گزارش دل به کوه بزند و سراغ عشایر برود، «آقای روزنامه» هم چند روزی در این فکر بود که نمی‌تواند او را تنها بفرستد، بنابراین تصمیم گرفت مانند روزهای جوانی( شما بخوانید مجردی) لباس کوهنوردی به تن کند و «خانم روزنامه» را مانند همان شاهزاده سوار بر اسب سفید به ارتفاعات الوند برساند تا این بار هم گزارشی مبسوط و لذت‌بخش بنویسد و از همسرش به عنوان همان «شوالیه شجاع» یاد کند.

بنابراین «خانم و آقای روزنامه» به همراه علی‌آقای رستمی فیلمبردار و البته تدوینگر خوش‌قلب خبرگزاری فارس دل به کوه زدند، پس از بازگشت و بررسی «خانم روزنامه» پیشنهاد داد این گزارش را بر خلاف عرف همه گزارش‌ها دو نفری روایت کنند و از دریچه نگاه خود زندگی عشایری را برای خوانندگان به تصویر بکشند.

پس با ما همراه شوید با روایتی متفاوت از زندگی عشایر در دل الوند از نگاه یک زوج خبری.

اپیزود اول

«خانم روزنامه» گفت: می‌خواهد از عشایر گزارشی تهیه کند، بماند که چقدر غر زدم این چه سوژه‎ای است در ایام کرونا، اما دلم هم می‌خواست پس از سال‌ها دوری از کوهنوردی دلی از عزا درآورم، راهی بی‌کرانه را آغاز کردیم تا پرده‌ای دیگر بر دیواره زمان بنوازیم، به دل الوندکوه زدیم تا چند خانوار باقی مانده از عشایر که ییلاق خود را در همدان پایتخت تابستانی هخامنشیان می‌گذرانند، پیدا کنیم. بنابر تجربه سال‌های پیش یک ساعتی زمان برای رسیدن به چادرهای عشایر در نظر گرفتم و به خانم روزنامه گفتم و او نیز با غرور که همسری کوهنورد و ورزشی دارد، هماهنگی‌ها را با علی آقای رستمی به انجام رساند.

به گنجنامه که رسیدیم هفت دقیقه از برنامه‌ریزی عقب بودیم، با همان پیشینه ذهنی گذشته مسیر را آغاز کردیم، همان ابتدا فهمیدم که این هفت دقیقه تا پایان مسیر به یک ساعت ختم می‌شود چراکه گویی دیگر آن مرد سابق نیستم و پشت میزنشینی کار دستم داده اما به روی خود نیاوردم و مسیر را ادامه دادیم.

در طول مسیر هرازچندگاهی بیخیال زمان و گزارش شده و مدهوش طبیعت چند ثانیه مکث و اکسیژن ناب استشمام می‌کردیم، خلاصه با بذله گویی و گپ و گفت به دشت میشان رسیدیم، اینجا اگر از من و احتمالا سایر اعضا گروه می‌پرسیدند «آیا نوایی مانده در چنگ تو شاعر» بی‌درنگ می‌گفتیم خیر!. پیش از آنکه لحظه‌ای نفس تازه کنیم دور تا دور وسعت دشت را چشم چرخاندیم تا نشانی از عشایر بیابیم اما خبری از عشایر نبود؛ کمی نزدیکتر سیاه چادری جلوه‌گری می‌کرد با قدم‌های تند به سوی چادر شتافتیم اما عشایری در بین نبود و به مثابه خانه‌های متروکه چهار قفله شده بود.

هنوز نفسمان جا نیامده بود که ناامیدی بر تن خسته و خشک پشت میزنشین ما مستولی شد، آنچه در ذهن داشتیم بر زبان آوردیم که حالا چه کنیم؟ هر سه نفر می‌دانستیم که باز هم باید به کوه پیمایی ادامه دهیم و آن کورسوی امیدمان بر باد رفته بود، کمر همت بستیم و با نوشیدن چند جرعه آب آماده ادامه راه شدیم به یکباره از دور گله گوسفند و چوپان چابکی نمایان شد از شدت خوشحالی به سمت چوپان جوان دویدیم تا از محل اقامت خانواده عشایر برایمان بگوید.

دودی را نشان داد که چادرها آنجا برپا هستند، نزدیک است شاید ۱۵ دقیقه، دوباره کوهنوردی آغاز شد تا برسیم به محل استقرار چادر عشایر، بماند که چگونه رسیدیم، اما وقتی چادر عشایر را در دل صخره‌های سخت دیدیم و تکان دادن دست زن عشایر و دعوتی که با دست به عمل آورد، کافی بود تا خستگی راه، از تن کوفته‌مان رخت برببندد و برود ...

اپیزود دوم

«آقای روزنامه» با تأکید به من و آقای رستمی می‌گفت: از این طرف بیایید آنجا خطرناک است، از آن طرف نه! زمین می‌خورید اما ما چنان لشکر شکست‌خورده هر کدام بین سنگلاخ‌ها راهی یافته و جا پایی محکم می‌کردیم گویی فقط رسیدن مهم بود و بس.

به محض رسیدن به چادرها با صدای رسا سلام و احوالپرسی کردیم، خانمی به پیشواز ما آمد و گفت: کشک می‌خواهید، کشک خشک کیلویی ۴۰ هزار تومان، آنجاست بیا تا نشان دهم در جوابش گفتم: کشک هم می‌خواهم ولی ما خبرنگار هستیم آمدیم از زندگی عشایر گزارشی تهیه کنیم.

گفت: چند کیلو کشک می‌خواهی بگو تا وزن کنم، دیدم چاره‌ای نیست و باید در همین اول راه تکلیف خریدم را مشخص کنم در حین چک و چانه بودم که از چادر روبرو درست در بلندی صخره سنگی الوند نرسیده به «تخت نادر» زن دیگری به همراه پسر جوانش به سمت ما آمد، پس از احوالپرسی باز هم جمله‌ام را تکرار کردم و توضیح دادم برای تهیه گزارش آمدیم، کمی طول کشید تا اطمینان خانواده عشایر را جلب کنیم.

پس از اینکه گپ و گفتی بین ما و عشایر درگرفت و چند دقیقه‌ای را با هم سپری کردیم آقای رستمی دوربین را عَلَم و میکروفن را به یقه پیراهن پسر جوان وصل کرد، اما او مجال نداد من سوال بپرسم انگار دلش پر و دنبال گوش شنوا بود بدون معطلی می‌گوید: ما از ایل ترکاشوند طایفه ملک‌جانی هستیم از سال‌های خیلی دور بیش از صد سال پیش خانواده ما عشایر بودند حتی مدارکی در این زمینه از سال ۱۳۴۸ هم داریم، تا اینکه سال ۷۸ در دشت میشان منابع طبیعی به سراغمان آمد و مبلغی حدود ۹ میلیون تومان به عنوان سنگ خانه داد و ما را مجبور کردند به بالای پناهگاه منتقل شویم یکی دو سال بعد دوباره دستور جا به جایی دادند.

مجدد در سال ۸۷ خانه و کاشانه ما را داغان کرده و گفتند باید به بالاتر منتقل شوید در نهایت چند سالی است که در مکان جدید اسکان پیدا کردیم، از طرفی عشایر مشکل چرای دام دارند و امکان انتقال جو به ما داده نمی‌شود.

چمن موجود در دل کوه هم جوابگوی دام نیست چراکه رسیدگی نمی‌کنند به زودی از بین می‌روند، از سوی دیگر اجازه نمی‌دهند گوسفندان عشایر چرا کنند خلاصه گرفتار شدیم، شغل اصلی عشایر دامداری و پرورش گوسفند است مگر از این راه درآمدی کسب کنیم. البته در گذشته پشم گوسفند ارزشمند بوده و بابتش پول خوبی می‌دادند اما امروز خریدار چندانی ندارد.

اپیزود سوم

گفت‌و‌گوی «خانم روزنامه» با علی، مرد عشایر تمام شد ولی او هنوز به ما کامل اعتماد نکرده بود، اما حجب و حیا هم اجازه نمی‌داد که دست رد بر سینه ما بزند. با او گرم صحبت شدم و سعی کردم خیالش را آسوده کنم، که قرار نیست با این گزارش به زندگی آنها آسیب برسد. در همین زمان «خانم روزنامه» گپ و گفتش را با مادر علی‌آقا آغاز کرد، او یک گوشش با من بود و چشم‌ها و دیگر گوشش هم پیش مادرش، هر جمله مادر که تمام می‌شد، اشاره می‌کرد که سخنانش را تمام کند. می‌شد، نگرانی‌ش را حس کرد، اما به او اطمینان دادم، علی‌آقا هم کم کم نرم ‌شد.

در همین زمان طلا خانم همان زن عشایری که در بدو ورود به حریم چادرها از ما استقبال کرد و همسرم به او سفارش کشک داده بود، به طور مداوم جویای چند و چون نیاز ما می‌شد و بالاخره به سمت او رفتم تا تکلیف این سفارش را روشن کنم و در نهایت یک کیلو کشک خشک را خریداری کردم، پول نقد همراهم نبود، اما طلا خانم گفت ایرادی ندارد و شماره کارتی داد که وقتی به دامنه کوه بازگشتم و به اینترنت یا عابر بانک دسترسی پیدا کردم، هزینه‌اش را واریز کنم، راستش تعجب هم کرده بودم که چطور بدون شناخت از ما قبول کرد که وقتی رفتیم پولش را بدهیم؟

اپیزود چهارم

میان دل الوند، آسمان آبی و افق باز است؛ گلنار خانم با لباس سنتی عشایری و چشمان ریز نافذ و روشنش که به رنگ چمن‌ها پهلو می‌زد، با سخنان نغزش مرا به سوی خود کشاند، او می‌گوید: ما زحمت‌کش هستیم و برای دولت گوشت تولید می‌کنیم اما نه راه خوب داریم و نه جا و مکان درست و حسابی چند مدتی است که ما را در میان این سنگ‌ها رها کردند.

اینجا آب نداریم با یک لوله باریک از چشمه آب کشیدیم تا نیاز روزانه را رفع کنیم، گوسفندان هم باید از سنگلاخ بروند آن دست تا بچرند هر چند اجازه چرای دام هم نمی‌دهند.

اما این شغل پدری ماست اگر چوپانی و گوسفند دارای نکنیم چه کار کنیم؟ از گرسنگی بمیریم! باید کار کنند نان حلال و زحمت‌کشی دربیاورند و بخورند تا برکت داشته باشد.

گلنار خانم ۶۷ ساله که تمام عمر خود را در ایل ترکاشوند عشایر بوده و هشت فرزند دارد ادامه می‌دهد: پدرِ پدرم، قای نَنه«مادر شوهر» و شوهرم همگی در این منطقه عشایر بودند و الان به رحمت خدا رفته‌اند من هم تنها ماندم.

تمام کوه‌های الوند زیر پای من بوده سال‌های سال در این کوه‌ها گوسفند چراندم و فرزندان خود را بزرگ کردم حتی به درس بچه‌هام رسیدگی کردم و دخترم را به دانشگاه فرستادم.

همه کارها را بعد از اذان صبح و نماز، خودم انجام می‌دهم از دوشیدن شیر گوسفندان تا تمیز کردن آغل، از جارو کردن دور تا دور چادر تا زدن مشک؛ چون دخترا و عروسا نمی‌توانند کار من را انجام دهند، اگر هم خسته بشوم شکر خدا را می‌کنم.

سالیان دراز در میان گوسفندان زندگی کردم اما هرگز مریض نشدم، البته فرزندانم همگی راهی شهر شدند و الان فقط یک پسر و یک دختر مجرد دارم که کمک‌حال من هستند، پسرم گوسفندان را شبانی می‌کند.

ناگفته نماند آخر هفته بچه‌هایم می‌آیند و بهم سر می‌زنند و مایحتاجم را از شهر تهیه می‌کنند و دورادور مراقبم هستند، دوست دارم بروم شهر زندگی کنم اما اگر بروم اموراتم نمی‌گذرد کار و بار ما همه اینجاست.

الانم که مریضی کرونا آمده با دستکش یکبارمصرف، شیر می‌دوشم و دوغ و کره آماده می‌کنم، اما کار و کاسبی هم کساد شده کاش خدا خودش آبی بریزد بر سر این آتش و آن را خاموش کند، «کاش کرونا بره و خدا کنه هیچ جوانی نمیره».

دو تا گوسفند نذر کردم، یک گوسفند نذر کردم به نیت سلامتی امام زمان(عج) «کرونا بره تا شما نمیرید و جوانای مردم نمیرن» یک گوسفند هم نذر کردم تا بچه‌هایم سر جاده تصادف نکنند.

گلنار خانم با زبان لکی که زبان آبا و اجدادی او محسوب می‌شود ادامه می‌دهد: آقامون( شوهرم) خیلی دیندار و نمازی بود، سرش می‌رفت نمازش نمی‌رفت، یخ می‌شکست و وضو می‌گرفت خیلی خوب بود.

آقامون رئیس تمام این کوه‌ها بوده و نذاشت هیچ گونی خراب بشه و آتش بگیرد، البته پنج سال که تصادف کرده و از دنیا رفته، دختر دبیرم هم مرده در راه مدرسه سکته کرد و داغ بر دلم نشاند، کاشکی من می‌مردم.


اپیزود پنجم

گلنارخانم خوش صحبت بود و «خانم روزنامه» هم مدام سؤال می‌پرسید، علی رستمی هم دوربین را محکم چسبیده بود تا دستش نلرزد. علی آقا فرزند گلنار خانم که دیگر اطمینانش جلب شده بود، از ایما و اشاره به مادرش کوتاه آمد و سرگرم صحبت با من شده بود. به گفته او مردان عشایر بیشتر به چوپانی و مراقبت از گله می‌پردازند و باقی وظایف بر عهده بانوان است. این بانوان هستند که شیر را می‌دوشند و آن را به کشک، ماست، دوغ و سایر محصولات لبنی تبدیل می‌کنند. مردها هم از دام‌ها مراقبت می‌کنند و در نهایت گوسفندان را برای فروش به کشتارگاه‌ها می‌برند، در واقع افراد زیادی هستند که از چرخه تولید تا مصرف گوسفند نان می‌خورند. او معتقد است که کوه مال هیچ فردی نیست، بلکه به همه مردم تعلق دارد و باید همه در نگهداری آن کوشا باشند.

سؤال‌های بسیاری از علی‌آقا که مانند مادرش چشمانی سبز دارد و خوش سخن است پرسیدم به طور مثال آب شرب را چگونه تهیه می‌کنند و او چشمه‌ای که می‌جوشد و آب گوارای الوند را تقدیم انسان می‌کند نشان داد. البته او برای راحتی خانواده شلنگ‌هایی را به هم متصل کرده و یک لوله‌‌کشی تا نزدیک چادرها انجام داده بود تا خانم‌ها برای بردن و آوردن آب چندان با مشکل مواجه نشوند.

او می‌گوید: ما انتظاری از دولت نداریم، نان خود را از دل طبیعت درمی‌آوریم و محصولاتی را تولید و به بازار عرضه می‌کنیم.

درباره کرونا هم می‌گوید: از وقتی «میشان» را ترک کردیم و بالاتر آمدیم، دسترسی مردم به ما سخت‌تر شده ولی اگر بانوان ما کرونا بگیرند و یا مریض شوند، همه کارهای ما می‌خوابد و نمی‌توانیم به امورات خود برسیم، ناگفته نماند ویروس کرونا هم در خرید مردم تأثیر سوء به جای گذاشته است.

هر چند از همان ابتدای حرکت با خانم روزنامه و علی آقای رستمی وعده کرده بودیم که شرایط و نکات بهداشتی را به همراه فاصله اجتماعی رعایت کنیم، چراکه عشایر در محیطی جدا از شهر زندگی می‌کنند و خدایی نکرده ما ناقل بیماری برای آنها نباشیم.

اپیزود ششم

گلنارخانم میان کلام شیرینش ما را به چای آتشی دعوت می‌کند اما زمان نیست و ما هم برخلاف میل باطنی خود به دلیل شیوع این ویروس منحوس به داخل چادرهایشان نرفتیم.

او گفت حالا که چای نمی‌خورید دوغ ببرید، از من انکار و از او اصرار... خلاصه بنا شده چند کیلویی دوغ مشک دست ساز گلنار خانم را با خود ببریم، او داخل چادر رفت تا دبه دوغ را آماده سازد و من هم از این فرصت استفاده کرده و به سراغ طلا خانم رفتم.

وقتی نامش را پرسیدم با لبخند تأکید کرد «طلا» اما یادت باشد طلا گرمی یک میلیون تومان شده و می‌گوید: در ایل به دنیا آمدم و در همین کوه‌ها با یک پیراهن قرمز سوار بر اسب به خانه بخت رفتم و امروز هم هشت فرزند، ۱۵ نوه و یک نتیجه که دنیا دنیا ارزش دارد، دارم.

طلا خانم زنی سرزنده و جواندل است گویی زندگی در جوار چشمه و دشت زیر سقف آبی آسمان او را پیر نکرده، طلا خانم از ایل ترکاشوند است و عقبه طولانی در عشایر دارد، او ادامه می‌دهد: زندگی عشایری همه کار است و کار صبح اول وقت خمیر و بعد از آن نان درست می‌کنیم، دوغ و کشک و کره می‌گیریم، عصرها جای گوسفندان را مرتب و تمیز می‌کنیم تا مریض نشوند، ناهار و شام هم بیشتر با محصولات خودمان آماده می‌کنیم.

چند تا از بچه‌هام رفتند شهر و زندگی شهری را انتخاب کردند، دو تا از پسرهایم هم به زندگی عشایری ادامه دادند و پی همین رسم آبا و اجدادی را گرفتند، اما من زندگی در شهر را دوست ندارم یک سال بیشتر هم در شهر دوام نمی‌آورم ما عادت به کوه و زندگی در میان دشت و دمن داریم.

اگر گاو و گوسفندان از بین نروند و در بین دشت و کوه گم نشوند مختصر درآمدی برای ما دارند، بیشتر غذاهایمان هم از دسترنج خودمان است و از بیرون کمتر خرید می‌کنیم خلاصه روزگار می‌گذرانیم.

ولی از وقتی کرونا آمده کار و کاسبی بهم ریخته و بچه‌هام دست رو دست گذاشتند از طرفی هم گرانی شده خدای علی کند که این قضا هم از سرمان رد بشود.


اپیزود هفتم

سر برگرداندم دیدم «خانم روزنامه» سفارش دوم را هم داده است، این بار گلنارخانم در حال آماده کردن دبه دوغ است، نگاهی معنادار به خانم روزنامه کردم و او می‌دانست که منظورم از این نگاه این است که چطور من باید این دبه را تا پایین کوه بیاورم و من هم از نگاه و خنده او می‌دانستم که پاسخش چیست و باید پول بین مردم به گردش دربیاید.

سعی کردم از فکر اینکه دبه دوغ را چگونه پایین بیاورم خارج بشوم و از طبیعت و هم صحبتی با علی آقا مرد با معرفت عشایری لذت ببرم و بعدا به پایین بردن دبه دوغ فکر کنم.

در همین حین به یکباره صدای یکی از سگ‌های نگهبان درآمد و الاغ سفید هم به سرعت دور شد، متوجه شدم که سگ مادر که به تازگی چند توله به دنیا آورده است، به سمت خر زبان بسته هجوم آورد و در نهایت با پادرمیانی ما کوتاه آمد.

علی‌آقا هم من را برد تا توله‌ها را ببینم که هنوز چشم بازنکرده بودند، سگ مادر به سمت ما هم حمله‌ور شد که علی‌آقا با چند سنگ او را دور کرد و من بیش از این طاقت نیاوردم که بر نگرانی‌اش دامن بزنم و دوباره به پیش گروه بازگشتیم و سعی کردم تا با دقت بیشتری به جزییات زندگی عشایر نگاه کنم.

زیر چادرها اغلب زمین را کنده و با سنگ آن را دورچین کرده بودند تا لانه‌ای برای مرغ و خروس‌ها بنا کنند در تمام مدت روز مرغ‌ها و خروس‌ها در اطراف چادرها مشغول دانه خوردن هستند.

هنوز گله‌ از چرا بازنگشته است، اما چند گوسفندی که بره‌هایی خود را تازه به دنیا آوردند در مکانی محصور هستند تا بره‌ها جان بگیرند و با گله راهی چرا شوند. بازیگوشی و بالا و پایین پریدن بره‌ها خودش ماجرایی بود که ساعت‌ها می‌شد به آن پرداخت. اما تراژدی بزرگی هم در این میان رخ داده بود، بره‌ای که مادرش همراه گله به چرا رفته و گویی به فرزند بی‌مهر شده بود و به او شیر نمی‌داد، بره هم به مادرهای دیگر پناه برده اما آنها هم رضایت نمی‌دادند که سهم فرزندان خودشان را به یکی دیگر بدهند، به همین علت خود علی‌آقا با شیشه به این بره شیر می‌داد و دوستی عجیبی بیان آن دو درگرفته بود.

اپیزود هشتم

بودن میان عشایر به عنوان یک زن به من قوت قلب بی‌مانند می‌دهد که چطور بانوان محور زندگی سخت عشایری هستند و تا همین چند سال پیش عمده جمعیت این کشور را تشکیل می‌دادند. دستان ترک‌خورده و زبر زنان عشایر سند استواری بانوان این سرزمین و نقش مهم آنها در روند زندگی انسان است.

واقعیتی عیان است، دل کوه به لطف عشایر رونق گرفته و بوی زندگی می‌دهد اما به نظر می‌رسد که اهمیت حضور و زندگی آنها در کوه به طور کامل درک نشده است، عشایر سالیان درازی -حتی پیش از شهرنشینی و روستا نشینی- روز را قبل از طلوع خورشید آغاز و به هنگام غروب به اتمام می‌رسانند و پیش از مدرنیته غذای مردم را تأمین می‌کردند.

رنگ در زندگی عشایر حس و حال دیگری دارد، به عبارت دیگر رنگ در سینه دشت با زندگی عشایر معنا پیدا می‌کند. طبیعت و عشایر به ویژه بانوان با هم دوستی دیرینه دارند اما نباید این قشر را فراموش کنیم، تعداد خانوارهایی که امروز در دل طبیعت سعی می‌کنند رسم و رسوم خود را حفظ کنند، به شدت کاهش یافته و تداوم آن تنها در گرو چند زن و مرد سالخورده است، پس نباید عرصه طبیعت را بر زندگی ساده و بی‌آلایش آنها تنگ کرد.

در سال‌های نه چندان دور بیش از ۴۰ تا ۵۰ خانوار عشایر در دامنه الوند سکنی گزیده و امورات خود را می‌گذراندند اما امروز این میزان کاهش یافته و بیشتر این مردمان در دل شهر حل شدند. شاید تا چند سال آینده و البته نه خیلی دور دیگر خبری از چادرهای سیاه و لباس‌های رنگی عشایر در دل الوند کوه نباشد.

اپیزود نهم

هوا رو به تاریکی می‌رفت و ما باید کم کم از دوستان تازه پیدا کرده دل می‌کندیم و تا خورشید رمق داشت به شهر بازمی‌گشتیم، اما آنها می‌گفتند گله در راه بازگشت است کمی منتظر باشید تا کار واقعی عشایر را ببینید یا حداقل صبح زود بیایید و کار کردن بانوان عشایر را از نزدیک مشاهده کنید.

«خانم روزنامه‌» هم از گلنارخانم و طلاخانم دل نمی‌کند، آن‌ها هم مداوم برای خوشبختی ما دعا می‌کنند؛ بالاخره رضایت می‌دهد که از زنان عشایر دل می‌کند و راهی خانه می‌شویم. دبه دوغ را به دست می‌گیرم و از میان سنگ‌های سخت الوند راهی میدان میشان می‌شویم تا از آنجا هم به گنجنامه بازگردیم. علی‌آقای رستمی هم در میان راه محو صدای آب است مداوم در کنار جویی نماهای بسته‌ای از حرکت جوی روان می‌گیرد تا این آرامش ابدی را در دوربینش ثبت و ضبط کند برای رفع دلتنگی وقتی نمی‌شود به دل کوه زد.
 
 
شعار سال؛ با اندکی تلخیص و اضافات برگرفته از خبرگزاری فارس، تاریخ انتشار خبر؛29 تیرماه 1399 کد خبر؛13990429000089  www.farsnews.ir
 
 
 
اخبار مرتبط
نام:
ایمیل:
* نظر:
* :
آخرین اخبار
پربازدیدترین
پربحث ترین