شعار سال: اینکه بار فکری یک داستان، بر دوش چند شخصیتی بیفتد که عقلشان نم میکشد و کرداری خلاف عادت دارند، شاید تنها از نویسنده ای، چون ابراهیم گلستان بربیاید که تمام حرف حسابش در این سالیان، تاکید بر تفکر و شناخت و قوت فکری بوده است. گلستان این تفکر را در عمق لایههای رسوب کرده ذهن جمعی جامعه جست وجو میکند، چنان که در داستان «مد و مه»: جایی که شط مرده است زیر بار بخار غلیظ خود، و رسوب تلخیها و واریزهای چرک شهر به شط، شهری پر از رسوایی و تنهایی و تلخی و مرگ. عباس، قزی و مخترع چرخ، سه شخصیت حاشیهای داستان «مد و مه» اند که نظم حاکم بر جامعه روزگار خود را برملا میسازند. همان دیوانگانی که فوکو آنان را از طردشدگان جامعه میداند و معتقد است گفتارهای قدرت بنا دارد بی سروصدا صدای آنان را از جامعه حذف کند. میشل فوکو در قالب ایده «نظم گفتار» ۱ خود بنا دارد فرایندهایی را شناسایی کند که در کار طرد یا کنارگذاری گفتارهایی در جامعه است که خطرناک تلقی میشوند. زبان و گفتار، حامل نظم اجتماعی است که خود را بر آنها تحمیل میکند؛ نظم موجودی که حاصل کارکرد اجتماعی قدرت است و این، وظیفه نهادهاست که گفتار را به نظم درآورند تا خطرات آن را خنثا کنند. یکی از این رویههای طرد، حول محور کسانی طرح میشود که عقل متعارفی ندارند و گفتارشان بی معنا و بدون اعتبار به شمار میرود. تضاد میان عقل و دیوانگی، نوعی صورت بندی گفتاری است که سخن دیوانه یا صاحب عقل نامتعارف را پس میزند. در رویههای طرد، دیوانه با تمرکز بر گفتارش تعریف میشود، به عبارتی دیوانگی دیوانه را از خلال سخنان او بازمی شناسند و دیوانه کسی است که گفتارش قبول عام گفتار دیگران را ندارد. سخن دیوانه سخنی بی ارزش به شمار میرود که نمیتوان به آن استناد کرد، سخنی که نه حقیقتی در آن است و نه اهمیتی دارد. از این روست که قانون نیز دیوانه را محجور میخواند و گفتارش در محکمه هیچ اعتباری ندارد؛ اما فوکو برای سخن دیوانه یا همان صاحب عقل نامتعارف، قدرتهای غریبی میشناسد که هر نوع سخن دیگری فاقد آن است و آن، قدرت بیان حقیقتی پنهان و پوشیده است، یا «قدرت دید بی آلایش آن چیزی که تمامی مردمان دیگر قادر به دریافتن آن نیستند». در اینجا میتوان این شرایط را مترادف وضعیتی بگیریم که در آن از ساخت نظم گفتار و نیروها و رویههای سازمان ده آن خبری نیست. درست مانند حالت شخصیت «قزی» که راوی داستان معتقد است طلب پاکی نزد او از سر جهالت است و اگر این خواست به اراده نباشد، کیفیتی که به دست بیاید، ناقص است و با لگدزدن ناگزیر شاگرد دکانی که جلوی آن به قزی تعرض شد، علاج نمیشود هرچند آن شاگرد در حد خشم در آن لحظه زندگی کرده باشد.
در این قرائت از داستان ابراهیم گلستان بیش از آنکه تمرکز بر شخصیت جذاب راوی که کارمند شرکت نفت است و همکارانش، یا پاسبان محل باشد، سه شخصیت حاشیهای عباس و قزی و مخترع چرخ به کار ما میآیند که روزگار رفته بر هر سه، بدون حضور واقعی در داستان، تنها از زبان راوی بازگو میشود. عباس در همان خطوط ابتدایی داستان سر میرسد و راوی با ریتمی تند، سرنوشت او و مرگش را حکایت میکند. راوی در یکی از هشت اتاق یک ساختمان که خوابگاه کارمندان رتبه دار شرکت نفت است نشسته، در شبی سنگین و خیس. قصد خواب دارد که صدایی در راهرو خوابش را میپراند. راوی همسایگانش را از صدای پاهایشان میشناسد و عباس در این میانه مستثناست، چراکه اغلب روی دو دست وارونه راه میرود، بی صدا. عباس به توصیف راوی، کسی است با رفتار خلاف عادت و نیشخندی احمقانه و دندان زرد و پای برهنه، که هر روز از قالبهای یخ خانههای همسایه میدزدد و میگذارد روی جیره کارمندان و هر بار خرید میرود صابون و نان و قند و کره ای، کش میرود و تحفه میآورد و شبها کشیک میدهد تا بساط سرکیسه کردن پاسبانها را بر هم بزند و آرزویش داشتن دوچرخهای است که نصف پولش را کارمندان به او دادند و بقیه اش را جور میکند و میخرد و با همان دوچرخه هم چنان زیر ماشین میرود و در آهنها مچاله میشود که با اره و چکش از چرخها جدایش میکنند. عباس در داستان، نماد بخشی از گفتار است که میل را آشکار میکند یا پنهان میدارد. رفتارهای وارونه او و شیفتگی اش به چرخ و واچرخ خوردن و قیقاج رفتن، دست کم روی چرخ و نه در تاریکی است که او را در داستان به نوعی صاحب سخن میکند. «قیقاج میزدی، قیقاج میزنیم، تو روی چرخ بودی و ما در اتاق تاریکیم. تاریکی اتاق همان قدر روشن است که مرده بودن تو زندگی ست. ما از سبیل تو امید داشتیم. امیدداشتن از آدمی خریت است. نارو زدی سبیل، نارو زدی».
فوکو معتقد است کشف رمز سخنان دیوانه در قالب شبکهها و نهادهایی صورت میگیرد که در دوران مدرن هم با تمام تفاوتش با قرون وسطا، همچنان بر تقسیم بندی جامعه به عاقل و دیوانه تاکید میکند، منتها با خط کشیهای متفاوت. گلستان، اما این قاعده را برهم میزند؛ او با فراخواندن صاحبان عقل نامتعارف به صحنه داستانش، نقاب را از چهره گفتارهایی برمی دارد که به سیطره فرایندهای طرد درآمده اند. مصداق بارز این رویکرد، قزی است که به تمامی در جسم و جان نامتعارف است و آینه تمام نمای جامعهای میشود که میل غریبی به خشونت پیدا کرده. قزی آن طور که در وصف راوی آمده، لال است، لقوه دارد، با زلفهایی زبر و بریده و دستهای ناقص و یک پایی که میشلد و رعشههای مصر مداوم و یکنواخت که انگار تیک تاک ساعت بیمار عمر او بودند؛ و مردی گداصفت گویا در ازای پول ناچیزی به او تعرض میکند، اما آنچه بیش از این واقعه تلخ در داستان به چشم میآید و به شکل فاجعه یا شری تمام عیار جلوه میکند، صحنهای است پرجمعیت که مانند صحنه تئاتر تماشاگرانی دارد که به تماشای این تعرض ایستاده اند بدون هیچ مداخله ای. در نظر این جمعیت، قزی دیوانهای فاقد سخن معنادار است که باید از اجتماع طرد شود و این طرد و کنارگذاری، خود را در همین معرکه نشان میدهد. قزی در این صحنه تئاتری پدیدار میشود تا نقش حقیقت پنهان زیر نقاب را بازی کند. حقیقت جامعهای که گفتار مسلط بر آن با رویههای طرد خود را چنان جا انداخته و جامعه را به انقیاد درآورده که خشونت تحمیلی قدرت بر خود را به نوعی بازتولید کند. شخصیت دیگر داستان که از خلال گفتگوهای راوی با پاسبان لب شط معرفی میشود، مردی است که سی سال هم نداشته و سودایش این بوده که با دوچرخه بتواند از آب رد شود. «با جفت کردن الوار پهن و نازک و با جای دادن دوچرخه میان دو تخته، او میخواست آن را به روی آب نگه دارد. آن وقت دور هرکدام از دو چرخش را یک چند پره سبک سفت با پیچ محکم بست تا وقتی که میراند این پرهها در آب مانند پارو هی آب را بدرانند. اما هنوز هیچ اختراعش را آزمایش نکرده بود که به فکر افتاد آن را کامل کند». نتیجه اینکه در آب ناپدید میشود، طوری که هرگز جنازه اش را هم به دست نمیآورند. پاسبان به عنوان نماینده قانون و عقلانیت، به طعن میگوید «مردک بی مخ» به فکر افتاده بود چرخ شناور اختراع کند، اما تلف شد و غرق شدنش را مزد حماقتش میداند. در این گفت وگوهاست که تضاد عاقل و دیوانه بیش از پیش به چشم میآید و از قضا خشونتی که میخواهد خود را عقلانی جلوه بدهد، در همین رویه طرد خود را آشکار میکند؛ از این رو سخن صاحبان عقل نامتعارف به تعبیر فوکو دیگر همهمهای بی معنا نیست و چه بسا سخنی باشد که هشدار میدهد.
اگر ادبیات را از نهادهایی بدانیم که باید از چنگ گفتارهای مسلط و حقیقت برساخته اش بگریزد، ادبیات بر مبنای ملاک فوکویی باید فرایندهای طرد را شناسایی و با تمسک به گفتارهای انتقادی دست این فرایندها را رو کند. درست همان کار کارستان ابراهیم گلستان در داستان «مد و مه» که با تمرکز بر سه شخصیت دیوانه و نامتعارفش، یکی از این فرایندهای طرد را از طریق دوگانه دیوانه و عاقل و طرد سخن دیوانه نشان میدهد. ادبیات بیش از آنکه ابزاری برای تثبیت فرهنگ یک جامعه باشد، امکانی است برای تردید و شک در فرهنگ جامعه و معیارهای مسلط آن. بر این مبنا ادبیات مدرن دیگر نه گزارش سبک زندگی یا روزمره، بلکه نوشتن از زندگیهای ممکن است که بناست ادراک تازهای به دست دهد. این تلقی فوکو از کار ادبیات با داستان «مد و مه» و دیگر داستانهای گلستان سخت جور درمی آید، چراکه این داستانها با نقب زدن به لایههای جامعه و با نوعی صراحت و روراستی و رویکرد انتقادی، وجه تباه فرهنگ جامعه را نشانه میرود، بی آنکه علتها و قدرتی را که برسازنده این تباهی است نادیده بگیرد. در این رویکرد به ادبیات است که فیگورهایی مانند رجاله ها، گزمهها و خنزرپنزری ها، همچنین نسوان و صغار، مجانین یا دیوانگان، در قامت طردشدگان جامعه به سخن درمی آیند و صاحب صدا میشوند، تا دست خشونت عقلانی شده را رو کنند و بی شک «بوف کور» هدایت و «مد و مه» گلستان در زمره بهترین این آثارند. در هر دو این آثار، عقل نامتعارف است که بنا دارد قدرت را از اعتبار بیندازد یا به تعبیر دیگر طردشدگی را بی اعتبار کند که پیشتر در عرف جامعه با عقلانیتی دست کاری شده خود را جا انداخته است، از طریق همان فرایندهای طرد که یکی از مهمترین آنها ارادت به حقیقت است که دست بر قضا حقیقت را دست کاری میکند و تا جایی پیش میرود که ممنوعیت سخن گفتن از تابوها و طرد عقل نامتعارف را توجیه کند. از این منظر است که میان «بوف کور» و «مد و مه» نوعی خویشاوندی برقرار میشود. هدایت و گلستان، حقیقت را با ارادت به حقیقت، یکی نمیگیرند و میخواهند با پس زدن گفتارهایی که به اجبار بنا دارند خود را به نام حقیقت به خلق قالب کنند و دورزدن آنها، حقیقت را هم به شک بیندازند و چه شگردی بهتر از اینکه دیوانگان و طردشدگان را به سخن وادارند؛ شخصیتهای حاشیهای که در داستانها هم در حاشیه میمانند تا تاریکی متن بیرون بزند. همان متن جامعهای که به خیال خودش با ارادت به حقیقت، این شخصیتها را پس رانده و به حاشیه کشانده است. اگر گلستان با تاکید بر عقل گرایی و تفکر و گرایش سیاسی اش، آگاهانه و عامدانه یا به قول خودش با «تفکر کلمه ای» سراغ این شخصیتها میرود، هدایت با خیال و تخیل و حسیات خود آنان را به داستان فرامی خواند؛ و البته که این هر دو، صاحب فرم ادبی و زیبایی شناسی خاص خود هستند که با این تفکر و تخیل به درستی جوش خورده، درهم رفته است و آثاری در ادبیات مدرن ما پدید آورده که نه تنها دست قدرت را در زمانه خود رو میکند، خط و ربط رسوبات گفتارهای قدرت در جامعه را نیز نشان میدهد.
شعار سال، با اندکی تلخیص و اضافات برگرفته از سایت اطلاعات نشریات کشور، تاریخ انتشار 22 مرداد 99، کد خبر: 4076655، www.magiran.com