پایگاه تحلیلی خبری شعار سال

سرویس ویژه نمایندگی لنز و عدسی های عینک ایتالیا در ایران با نام تجاری LTL فعال شد اینجا را ببینید  /  سرویس ویژه بانک پاسارگارد فعال شد / سرویس ویژه شورای انجمنهای علمی ایران را از اینجا ببینید       
کد خبر: ۳۰۲۱۰۹
تاریخ انتشار : ۰۴ مهر ۱۳۹۹ - ۱۶:۴۶

"سرخپوست"‌هایی که موفق به شکار رادار بعثی شدند!

حبیب احمدزاده، نویسنده دفاع مقدس با انتشار عکسی در صفحه اینستاگرامش نوشت: سرگرد ژاندارمری که نمی‌دانست با یک مشت سرخپوست طرف است، گفت: اینجا منطقه استحفاظی ماست و نمی‌توانیم بگذاریم شلیکی انجام شود.
شعار سال: حبیب احمدزاده، نویسنده دفاع مقدس، محقق، مستندساز و فیلمنامه نویسی که با شروع جنگ تحمیلی علیه ایران اولین روز‌های شانزده سالگی اش را تجربه می‌کرد، خود در سلک رزمندگانی در آمد که یا چند سالی از او کوچکتر بودند یا بزرگتر یا هم سن و سالانی که قرار بود نوجوانی شان را در راه دفاع از خاک و دین و ناموسشان فدا کنند تا چشم نامحرمان و ناپاکان از دیارشان محو شود.

او از سی ام شهریور سال ۹۹ یعنی در حالی که چهل سال از روزگار دفاع مقدس می‌گذرد، با مخاطبانش قرار گذاشته تا هر روز یک عکس و یک خاطره از آن روز‌ها را با آن‌ها در صفحه اینستاگرامش به اشتراک بگذارد.

او امروز درباره این عکس آویخته بر روی دیوار اتاقش چنین خاطره نگاری کرده است:

ادامه خاطره قبل:
همان اول صبح از خواب بلند شدن دیدیم سرگرد ژاندارمری با دو تا سرباز دم در منتظرند. بنده خدا وسط جمع بچه‌هایی گیر کرده بود که نمی‌دانست بزرگترشان کیست که طرف حسابش بشود برای همین در حین حرف زدن فقط سرش را تاب می‌داد که همه مورد خطاب باشند.

برادران عزیز اینجا منطقه استحفاظی ماست و ما دستوری برای شلیک به طرف پشت نخلستان و رادار نداریم خلاصه اگر چیزی تان شد ما مسئول نیستیم. فکر کنم وسط حرفهایش از خمیازه‌های بچه‌ها فهمید که با یک مشت سرخپوست طرف است که برای عملیات اپاچی گری خودشان از قبل تصمیم گرفتند.

سرگرد که رفت هر کدام کمی از نان و پنیر همراه آورده را لقمه کرده و با چایی دودزده مزخرف پایین داده و سریع عین بردگان آفریقایی که کجاوه ارباب را حمل می‌کنند رفتیم زیر دو قبضه توپ یکصد و شش و حرکت ... حداقل شش هفت نفره درون نهر‌های پر از گل و آب تا زانو رفته و دوباره بیرون می‌آمدیم تا پس از سه کیلومتر اسفناک رسیدیم به لبه رودخانه، (همانطور که با دقت در عکس می‌بینید رادار بالای سر یک دکل دو برابر از سر نخلستان بیرون زده) نقشه این بود که حمید برادرم با یک قبضه توپ از کمی عقبتر برای فریب لبه آب را زیر آتش بگیرد و قبضه دوم به توپچی گری محمد برای رسیدن برد گلوله به دکل دقیقا از دیواره سیل بند رودخانه، رادار را هدف قرار دهد و در میان این القاب افتخار دیده بانی کردن برای هردو قبضه هم به بنده رسید.

سکوت مطلق حکمفرما بود و جز صدای بلبل‌ها و چند شانه به سر در این اول صبح خورشید بالا نیامده صدایی به گوش نمی‌رسید. محمد پشت قبضه نشست، هنوز نیرو‌های لب آب دشمن هشیار نشده بودند وگرنه در این فضای بدون سنگر تکه بزرگ ما گوشمان هم نمی‌شد، از بیخوابی دیشب و بد میزبانی پشه کوره‌ها و رفتن و بیرون آمدن پیاپی از درون گل و لای و لجن نهر‌ها و خستگی به دوش کشیدن قبضه‌ها وسط خواب و بیداری عجیبی به سر می‌بردیم، ولی تا دشمن هنوز متوجه نشده باید سریعا شلیک‌ها را انجام و در می‌رفتیم. ولی وسط این میل به خواب حرف سرگرد هم آدمیزاد را سست می‌کرد. تانک مدرن چیفتن نتوانسته بعد شما با این توپ ابوقراضه .. دوربین را به دست گرفتم تا رد شلیک گلوله را دنبال کرده و به محمد تصحیحات بدهم. تا الان دنیا بهشت بود، ولی با شلیک اول حتما نخلستان جهنم می‌شد محمد نگاهم کرد لوله را چرخاند و چشم به دوربین توپش گذاشت. همه آماده بودیم و آیه همیشگی را خواند مارمیت اذرمیت ولکن الله رمی. گلوله اول ...

گلوله محمد عین غول چراغ جادویی خشمگین با شدت از دهانه توپش بیرون آمد و چنان سر و صدا و گرد و خاکی داشت که براحتی در کاخ قائد اعظم صدام هم دیده و هم شنیده می‌شد چه برسد به رفقای آن دست رودخانه، ولی چشم من با دوربین کوچک دستی به رد حرکت گلوله به سمت دکل رادار بود، چون خوشبختانه گلوله از نوع ثاقب رسام بود که در طول حرکت به صورت نقطه قرمز درخشنده دیده می‌شد. گلوله از سمت راست و پایین‌تر از کناره دکل گذشت، محمد در وسط گرد و خاک شلیکش هیچ از اثر کارش نمی‌دید. با دست اشاره کردم که خیلی کم به چپ و کمی بالاتر، هنوز گلوله دوم در جان لوله توپ جا نگرفته، چند انفجار مهیب دور و برمان را پر از خاک کرد سریع بقیه نیرو‌ها در سنگر‌ها پخش و پلا شدند و با بی سیم به قبضه توپ دوم که عقب‌تر بود دستور شلیک به سنگر‌های لب آب دادیم.

شلیک آنان رد گم کنی بود که هم دشمن متوجه هدف اصلی نشود و هم آتشش برجای دیگری متمرکز شود. محمد بی پناه لبه رودخانه دست به قبضه دوباره لوله را با تصحیح جدید تنظیم کرد که تیربار عراقی‌ها هم شروع به شلیک کرد، ولی بی هدف ... با این شلیک جای قبضه محمد دقیق‌تر برایشان مشخص می‌شد. ولی چاره‌ای نبود؛ و بعد چند انفجار دیگر دور و برمان که محمد شلیک کرد و گلوله با قرمزی تمام رفت و رفت و رفت و وسط قسمت اتصال رادار به دکل انفجار رخ داد، فقط داد زدم زدیش محمد منتظر نماند و گلوله سوم را هم بارگذاری و شلیک کرد.

دوباره آن نقطه قرمز درخشان رفت و رفت و رفت و این دفعه در قسمت دکل رادار منفجر شد درست مثل یک رویا بود از سه گلوله دو گلوله به هدف خورده بود. شلیک قبضه عقب را هم متوقف کردیم، قبضه توپ را به پایین خاکریز هل داده و خود را به درون سنگر‌ها پرت کردیم سه ساعت بعد بدجور زیر آتش بودیم، ولی آنقدر مست زدن هدف بودیم که انگار ناظر آتش بازی اتمام المپیک بودیم بعد از سکوت دوباره غلامان آفریقایی عراده‌های توپ به شانه از نهر‌ها گذشته و در حال خواندن نوحه و بندری هر دو خدایان جنگ را به جیپ هایشان رساندیم. خدا را شکری همه بچه‌ها سالم بودند سرگرد هم با لب خندان به بدرقه آمد. شب در مقر جزیره مینو طبق معمول با باطری ماشین تلویزیون کوچک مقر را روشن کردیم تا اخبار ساعت هفت را ببینیم. اول اخبار یک تایپ شروع به نوشتن می‌کرد و حروف زده می‌شد. اولین تایپ این بود:

رادار سایت موشکی ساحل به دریای دشمن در دهانه خلیج فارس به وسیله رزمندگان ژاندارمری منهدم شد.

حداقل اسم فرمانده اصلی ما حاج عبدالله ساندویچی را هم نیاوردند با معرفت‌ها. البته بی خیال.

شعار سال، با اندکی تلخیص و اضافات برگرفته از خبرگزاری جماران، تاریخ انتشار: 3 مهر 1399، کد خبر: 1472160،  www.jamaran.news

خبرهای مرتبط
برگزیده ها
خواندنیها و دانستنیها
آخرین اخبار
پربازدیدترین
پربحث ترین