مرگ بد؛
مردی به نام ابن جدعان میگوید: در یکی از روزهای بهاری از خانه بیرون رفتم، چشمم به شترهایم افتاد که بسیار چاق و سرحالند و از بس شیرشان زیاد است، نزدیک است که از پستانهایشان بیرون بریزد. ناگهان چشمم به یکی از ماده شتران افتاد که بچهاش دنبالش بود، من این شتر را از تمام ثروت حلالم بیشتر دوست داشتم، با خود گفتم: به خدا که این ماده شتر را با بچهاش به همسایه ام صدقه میدهم. اومرد فقیر و بیچارهای بود که هفت دختر داشت.
کد خبر: ۵۹۷۸۴ تاریخ انتشار : ۱۳۹۶/۰۱/۳۱
در این اداره احساس حاکم است؛
«میدانید بیخبری یعنی چه؟ فکر میکردم مرده. من بیستسال برادرم را ندیدم. میدانید گمکردن عزیزتان و ندیدنش چه حالی دارد؟ میدانید انتظار یعنی چه؟»
کد خبر: ۵۸۸۴۴ تاریخ انتشار : ۱۳۹۶/۰۱/۲۴