ماده شتر را با بچهاش گرفتم و درب خانهاش را زدم، وقتی در را باز کرد، گفتم: این ماده شتر را با بچهاش به عنوان هدیه از من قبول کن.
او بسیار خوشحال شد و از شدت خوشحالی نمیدانست چه بگوید! او از آن به بعد از شیر آن ماده شتر مینوشید و هیزم بر پشتش حمل مینمود و خلاصه این ماده شتر خیلی برایش مفید واقع شد.
فصل تابستان با آن گرمای طاقت فرسایش فرارسید و صحرانشینان برای به دست آوردن آب و علف کوچ میکردند. ابن جدعان میگوید: ما هم بار و بندیلمان را جمع کردیم و در چاهها به جست و جوی آب پرداختیم. من برای پیدا کردن آب وارد یکی از این چاههای سرتنگ و باریک شدم تا با خود آب بیاورم. سه پسرم بیرون چاه منتظر من بودند.
در این هنگام پدر (ابن جدعان) راهش را گم کرد و نتوانست از چاه بیرون بیاید، پسران سه روز پیدرپی منتظر ماندند و سپس با خود گفتند: حتما او زیر زمین گم شده و تا به حال مرده است. آنها منتظر مرگ پدرشان بودند تا به اموال و دارایی او دست یابند. پس با سرعت به خانه بازگشتند و ثروت پدر را میان خود تقسیم کردند. در این لحظه به خاطرشان آمد که روزی پدرشان ماده شتری را به همسایه داده است. سه پسر نزد همسایه رفتند و به او گفتند: ماده شتر را به ما پس بده و این شتر نر را به جای آن بگیر و گرنه آن را به زور از تو میگیریم و در مقابلش هم چیزی به تو نمیدهیم.
همسایه مسکین گفت: من شکایت شما را نزد پدرتان میبرم. پسران گفتند: او مرده است. مرد فقیر گفت: مرده؛ چطور و کجا؟. پسران گفتند: در صحرا به داخل چاهی رفت و دیگر از آن چاه بیرون نیامد. مرد همسایه گفت: ماده شتر را بگیرید و این شترتان را هم نمیخواهم، ولی میخواهم که جای آن چاه را به من نشان دهید. پسران مرد همسایه را سر همان چاه بردند و خودشان از آنجا رفتند.
مرد همسایه طنابی را برداشت و آن را در بیرون از چاه به جایی محکم بست و مشعلی به دست گرفت و پایین رفت و شروع کرد به خزیدن، گاهی با چهار دست و پا میرفت و گاهی سینه خیز، سپس بوی رطوبت آب به مشامش رسبد، ناگهان صدای نالهای به گوشش رسید، او خود را به صدا نزدیک کرد و با دستش به جست و جو پرداخت، در این هنگام دستش به گل رسید و مدتی بعد دستش به ابن جدعان برخورد کرد. دستش را جلوی دهان او گرفت و فهمید که او زنده است و نفس میکشد. مرد همسایه بلند شد و چشمان ابن جدعان را بست تا نور خورشید به آنها آسیبی نرساند، سپس او را کشان کشان از چاه خارج کرد و چند خرما به او داد تا بخورد، سپس او را بر پشتش حمل کرد و به خانهاش برد. ابن جدعان کم کم جان گرفت. همسایه فقیر از ابن جدعان پرسید: به من بگو چطور یک هفته تمام زیر زمین دوام آوردی و نمردی؟
ابن جدعان گفت: همه چیز را میگویم. وقتی وارد آن چاه تنگ و باریک شدم، گم شدم و نمیدانستم که به کدام طرف بروم، به ناچار نزدیک آب آمدم و از آن مینوشیدم، ولی آب به تنهایی برایم کافی نبود، بعد از سه روز، گرسنگی مرا از پای درآورد، ولی چاره چه بود؟ خودم را به پشت انداختم و همه چیز را به خدا سپردم. که ناگهان احساس کردم شیر گرمی به داخل دهانم ریخته میشود، سپس نشستم ولی به علت تاریکی زیاد چیزی نمیدیدم، ولی احساس میکردم ظرفی پر از شیر به دهانم نزدیک میشود، من هم از آن مینوشیدم تا این که سیر میشدم، سپس آن ظرف ناپدید میشد. این ظرف سه بار در روز به طرفم میآمد و من از آن شیر مینوشیدم، ولی دو روز است که این ظرف شیر دیگر به سراغم نیامده و من دلیل آن را نمیدانم.
مرد همسایه گفت: من دلیلش را میدانم. پسرانت گمان کردند که تو مردهای، نزد من آمدند و ماده شتری را که خداوند شیرش را به تو مینوشانید، از من گرفتند، چون مسلمان در سایه و پناه صدقهاش است.
﴿وَمَنْ یَتَّقِ اللهَ یَجْعَلْ لَهُ مَخْرَجًا ∗ وَیَرْزُقْهُ مِنْ حَیْثُ لَایَحْتَسِبُ﴾ [طلاق: ۲،۳]؛ و هرکس تقوای خدا را پیشه کند، [خدا] برای او راه بیرون شدنی قرار میدهد و از جایی که حسابش را نمیکند، به او روزی میرساند.
با اندکی تلخیص و اضافات، برگرفته از پایگاه خبری تحلیلی سنت آنلاین، تاریخ انتشار: 9 فروردین 1396، کد مطلب: - ، www.sunnatonline.com