مرگ بد؛
مردی به نام ابن جدعان میگوید: در یکی از روزهای بهاری از خانه بیرون رفتم، چشمم به شترهایم افتاد که بسیار چاق و سرحالند و از بس شیرشان زیاد است، نزدیک است که از پستانهایشان بیرون بریزد. ناگهان چشمم به یکی از ماده شتران افتاد که بچهاش دنبالش بود، من این شتر را از تمام ثروت حلال م بیشتر دوست داشتم، با خود گفتم: به خدا که این ماده شتر را با بچهاش به همسایهام صدقه میدهم. اومرد فقیر و بیچارهای بود که هفت دختر داشت.
کد خبر: ۵۹۷۸۴ تاریخ انتشار : ۱۳۹۶/۰۱/۳۱