شعار سال: گاهی اوقات معجزه آنقدر تکرار میشود که دیگر مردم به دیدنش عادت میکنند، از کنارش میگذرند بدون آنکه حیرت کنند، سوژه رسانهها نمیشود، چون از شدت تکرار، ارزش خبریاش را از دست داده.
حکایت روایتهای اربعینی، قصه همین معجزههای تکراری است. از ابتدای طریق تا بین الحرمین، در این هشتاد و خردهای کیلومتر، آنقدر معجزه میدرخشد که دیگر چشم هر بینندهای به دیدنش عادت میکند، این معجزهها حالا آنقدر عادی شده که احتمالاً اگر من دربارهاش بنویسم، متهم میشوم به تکرارینویسی و نداشتن نگاه جدید!
اما اربعین از دل همین قصههای تکراری، جاودانهترین روایت عاشقی شده است. من با چشم خودم دیده ام، پیرمرد بادیه نشینی را که دستانم را گرفت و با التماس مرا به خانه برد تا مثل پروانه دورم بچرخد، وقتی به شوخی و عربی دست و پا شکسته گفتم: خدمت به من یکی هیچ اجری ندارد، چهره درهم کشید و با ناراحتی نگفت: تو زائر امام حسینی، نمیدانی چه مقامی داری.
من با چشم خودم دیدم پسرک نوجوان آن پیرمرد را که تشت آب آورد تا پاشویهام کند، حتی فرصت نمیدادند مانع کارشان شوم، مثل بازیگران کارکشته یک نمایش از پیش تمرین شده، هر کس کار خودش را میکرد. من با چشمان خودم دیدم که پیرمرد ظرف آب باقی مانده از پاشویه را زیر تخت پنهان کرد و وقتی با اصرار از او خواستم دلیلش را بگوید، گفت: مزرعه من امسال محصول نداد، این آب را میریزم تا به امید خدا سال بعد محصول دهد. شمارهاش را گرفتم تا بعدها پیگیر قصه شوم، ۷ ماه و 11 روز بعد به «زین العابدین» زنگ زدم تا احوال مزرعهاش را بپرسم، فریاد زد: محصول زیاد...زیاد!
این روزها، معجزه در گوشه و کنار مسیر نجف به کربلا آنقدر زیاد است که دیگر تحیر نمیسازد. ولی اجازه دهید من به اندازه همین چند سطر، از همین معجزههای تکراری بنویسم. من با همین چشمان خودم دیدم ابوسجاد با چه التماسی نگاهمان میکرد و قسم مان میداد که یک شب میهمانش شویم. تعدادمان بالا بود، قرار شد با ماشین فکسنیاش چند بار مسیر را برود و برگردد تا همه ما ۲۰ نفر را به خانهاش ببرد، ابوسجاد، جوان زرنگی بود؛ در مسیر اول، از همه ما یک کیف و ساک و چمدان گرفت، راحتتر بنویسم از همه ما یک چیزی گرو برداشت تا در مدت رفت و آمدهایش، کسی منصرف نشود و خانه دیگری نرود. ابوسجاد آن شب حدود یک ساعت در رفت و آمد بود، سفره شامی برایمان پهن کرد که حتم دارم شب عروسیاش هم پهن نشده بود. قبل از خواب قسم مان داد که صبحانه نخورده نرویم. نزدیکی اذان صبح بود که از خواب بلند شدم و دیدم با مادرش نشسته و دوتایی دارند بساط صبحانه را علم میکنند، خواستم کمکشان کنم، نگذاشتند دست به سیاه و سفید بزنم ولی چند دقیقهای همکلام شدیم. مادر ابوسجاد گفت ۸ سال است که سرطان دارم، گفتم ان شاءالله همین امسال شفایت را از امام حسین بگیری، خنده تلخی کرد و با فارسی و عربی دست و پا شکسته گفت: «من برای شفا خدمت زوار نمیکنم. ۷۰ سال عمر کردم، بیشتر نمیخواهم. فقط از امام حسین خواسته ام موقع خدمت به زائران اربعین بمیرم.» همان طور که استکان، نعلبکیها را جابهجا میکرد، گفت: «ان شاء الله»؛ طوری گفت که من خجالت کشیدم از این تعارفهای صد من یک غاز تحویلش دهم و بگویم خدا نکند. گفتم: ان شاء الله. ابوسجاد هم تکرار کرد.
تشییع عجیب وسط بینالحرمین
محمدمهدی حاجیپروانه
روزنامهنگار
اواسط پیادهروی اربعین پارسال، روی یکی از عمودها، عکس یکی از عراقیها را دیدم. اولش یادم نیامد چرا این چهره اینقدر برایم آشناست. اما خیلی زود یادم آمد کجا همدیگر را دیده بودیم.
حوالی ظهر بود. نشسته بودیم توی بینالحرمین و چشمهایمان با شوق زائران و پسزمینه گنبدهای طلایی، مدام قاب میبست. چند قدم آنطرف تر، جوانترها دوره گرفته بودند و یکیشان ایستاده بود وسط و داشت به یاد دوستشان، میخواند و بقیه هم با سینه زدنهمراهیاش میکردند: «منم باید برم... آره سرم باید بره... نذارم هیچ حرومی طرف حرم بره...» اشکهای جوانها در فراق دوست شهیدشان دیدنی بود.
کمی بعدتر اما، صدای مارش نظامی، همه را به سمت منبع صدا برگرداند. وسط بینالحرمین. روی سنگهای مرمر سفید، همه ما یکهو پرت شدیم توی یک آیین نظامی. آدمهایی با لباسهای پلنگی هماهنگ، با چکمههای واکسخورده و با سروصورت مرتب، مرتب و منظم بهصف ایستاده بودند و یکیشان، پرچم عراق را وسط جمع برده بود بالا. آنوقت روز و این آیین نظامی، اینجا. همین کافی بود تا جمع آدمهای کنجکاو مثل ما، دور جمع نظامی جمع شود. از میان لباسهای پلنگی، میشد چهارگوشه پرچم پیچ شده را آن وسط دید. تابوتی که انگار بهانه آن جمع و آن مارش و این دم ودستگاه بود. یکی از همان نظامیها به عربی داشت متنی را میخواند. شبیه بیانیه. خودم را از لابهلای جمعیت نزدیکتر کردم. روی یک کاغذ اسم صاحب جسم بیجان توی تابوت را نوشته بودند. کنار عکسش. جوانی بیست و چهار-پنجساله به نظر میرسید. با صورتی تراشیده و سبیلی که انگار بخشی از هویت نظامیان عراقی است. از لابهلای حرفهای آن نظامی سخنران، فهمیدم که جوان داخل تابوت، جانش را در نبرد با داعش ازدستداده بود. پیشوند اسمش هم نوشته بودند: «الشهید البطل». یعنی شهید قهرمان. همان لقبی که عراقیها این سالها زیاد به کار میبرند. به خاطر تعداد بالای شهدایی که در مبارزه با داعش ازدستداده بودند.
سخنرانی رسمی و کوتاه آن نظامی که تمام شد، تابوت را برداشتند و با همان نظم رفتند سمت حرم حضرت عباس. این بار اما، جمعیت هم پشت سر تابوت راه افتاد. چند ثانیه بعد صدای «لبیک یا زینب» و «لبیک یا حسین» بینالحرمین را پر کرد و جمعیت مثل سیلی روان، پشت تابوت راه افتاد به سمت حرم حضرت عباس. صدای لبیکها انگار که دست را کشیده باشد سمت تابوت، مرا همراه جمعیت کرد. بدون بازرسی بدنی و چک کردن تلفن همراه از نزدیکترین ورودی داخل حرم شدیم و صدای لبیکها هرلحظه طنین بلندتری پیدا میکرد.
تابوت به طواف ضریح رفت و من، مبهوت جمعیتی بودم که با تابوت نیم دور اطراف ضریح چرخید. بینشانهمه جور آدمی پیدا میشد. ایرانی و عراقی که فراوان بود. چندتایی با چهرههای اروپایی و آفریقایی را هم میشد بینشان دید که لبیک یا حسین و لبیک یا زینب را با چشمهای خیس میگفتند.
به خودم که آمدم، دیدم در تشییع پیکر یک عراقی شرکت کردهام. آنهم در دل خاک عراق. چیزی که حتی فکرش را هم نمیکردم روزی اتفاق بیفتد. آنهم برای من که شهادت داییام در عملیات کربلای چهار را خوب یادم مانده. من که تمام نقاشیهای آن سالهایم یک شخصیت منفور بعثی هم با لباس پلنگی و کلاه کج داشت. حالا دنبال تشییع پیکر شهیدی رفته بودم که پشتش صدای لبیک یاحسین میآمد. شهیدی که هیچ نشانی از بعثیهای منفور نداشت. شهیدی که شعار پشت سر جنازهاش با شعار شهدای مدافع حرم ما یکی بود: «لبیک یاحسین».
سر جایمان که برگشتم، گروه جوانان ایرانی هنوز داشتند سینه میزدند و دم گرفته بودند: «کلنا عباسک یا زینب.»
ایستگاه آخر؛ بینالحرمین
دانیال معمار
روزنامهنگار
خوشحالم که در اینجای تاریخ ایستادهام. یعنی اگر بگویند که دوست داری در کدام مقطع تاریخ زندگی کنی، قطعاً همین دوران را انتخاب میکنم. دلایل زیادی هم برایش داریم؛ یکیش همین مراسم اربعین. در کدام مقطع تاریخی چنین پیادهروی عظیمی برپا میشد و عاشقان حسین(ع) مثل یک سیل خروشان از شهرهای مختلف به سمت کربلا جاری میشدند. من اینجای تاریخ ایستادهام تا شاید قطرهای باشم از این دریای بیکران.
پا در مسیر نجف به کربلا که بذاری، احساس یک دعوت شده سراغت میآید، دعوت شدهای که در رستاخیز عظیمى حضور یابی که در دنیا شبیه و مانند ندارد. بیست میلیون نفر یا کمى کمتر یا بیشتر براى بزرگداشت شهیدانى که چهارده قرن پیش براى مبارزه با ظلم و ستم و حفظ عزت و شرف برخاستهاند پیاده از راههاى دور و نزدیک به سوى مرقد آنها حرکت مىکنند، دور و برت را که خوب نگاه کنی، حتى افراد ناتوان و معلول نیز با تو همراهى میکنند. گنبد از دورترها پیداست، از خارج کربلا. وقتش شده «السلام علیک» بگویی. دوست نداری این بخش از مسیر را!
اینجاها دوست داری زودتر برسی به بینالحرمین و از نزدیکتر سلام دهی. برای همین هم قدمهایت سریعتر میشود. مسیر هر سالهات معلوم است؛ از کوچه پس کوچههای کربلا که سیل جمعیت به آنها هم رسیده، خودت را به خیابان «قبله العباس» میرسانی و از آنجا هم به ضلع جنوبی بینالحرمین. از ورودیهای جنوبی هم مستقیم وارد بینالحرمین میشوی. مثل هر سال شلوغ است. جمعیت هر لحظه بیشتر میشود. از کرامات آقا چیزها دیدهاند این مردم بیپناه. برای همین است که گوشهوکنار بینالحرمین، عشق و حاجت غوغا میکند. بعضیها حالا روزهاست که همین جا ماندهاند و نشستهاند تا گرهشان باز شود. حالا هم خیلیها قفلهای حاجت، بغض را به گلویشان گره زده است. فرقی نمیکند که چه کارهای و از کجا آمدهای، سلام و علیک مشترک همه؛ التماس دعاست. دست خودت نیست!
اول باید از علمدار کربلا اذن بگیری. گنبد بارگاه قمر بنیهاشم در همان نگاه اول، حال و هوایت را عوض میکند. از خودت دور میشوی. از زندگی آلودهات بیرون میروی، در میروی. مهم نیست چقدر گنهکاری و با چه کارنامهای به اینجا آمدهای، مهم این است که قطره اشکی از چشمانت جاری شود تا ته دلت مطمئن شوی که حتی تو هم با کولهباری از معصیت میتوانی به ملاقات امام معصوم بروی. تو هم همان گوشه و کنار بینالحرمین مینشینی. جلوتر و دور ضریح؟ حرفش را هم نزن. اینجا ایستگاه آخر توست. جلوتر همیشه کسانی هستند که با ارادهتر و زرنگتر از تو خودشان را از ساعتها قبل به این بهشت رساندهاند.
آنهایی که لیاقتش را برای نزدیکتر شدن داشتهاند. پس باید عقبتر بمانی و از دور چشم به گنبد بدوزی و دعا کنی. زائران مسیر بین دو حرم را میروند و میآیند، روضه میخوانند و بر سر و سینه میزنند، زنجیر میزنند و روی زمین بینالحرمین سینه خیز میروند تا ادب کنند، تو مانده در میان همه عاشقانهها. وقتش شده که به سمت حرم امام حسین(ع) بچرخی و سلام دهی. دل خوش میکنی به مستحبی که جوابش واجب است: «السلام علیک یا امام مظلوم، یا امام غریب، یا سیدالشهدا».
یازده سالگی من، یازده سالگی او
احسان رضایی
نویسنده
اسمش علی بود. علی سالم طارق. یعنی پسر سالم، نوه طارق. اهل ناصریه. توی نگاهش شیطنت و مهربانی، همزمان موج میزد. حواسش جمع بود. ریزه بود و تر و فرز. مثل برق از این ور به آن طرف میرفت. توی عمود ۱۱۲۰ دیدیمش.
ما داشتیم برای برنامه تصویر میگرفتیم که سر و کلهاش پیدا شد. مشتاق و کنجکاو به دوربین نگاه کرد و بعد خیلی راحت سر حرف را باز کرد. یک لحظه مجری نوجوان ما که قرار بود از مسیر گزارش بگیرد را بیکار دید و رفت سراغش. نه مجری ما درست عربی میدانست و نه او خوب فارسی حرف میزد. اما با زبان ایما و اشاره کار خودشان را میکردند. هنوز ما متوجه حضورش نشده بودیم که صدای خنده مانی، مجری نوجوان ما بلند شد و معلوممان کرد که چقدر با علی دارد بهشان خوش میگذرد. خندهشان همه ما را سر ذوق آورده بود. همکلامشان شدیم. پسرک اسم هر کداممان را میپرسید و بعد با دست به خودش اشاره میکرد و «علی» میگفت که یعنی اسم من هم این است و بعد میبوسیدمان.
به همین راحتی پسرخاله میشد. توی یک ساعت بعدی کلی با هم فارسی تمرین کردیم. میگفت میهمانهایشان فارسیزبان هستند و باید یاد بگیرد. سریع هم یاد میگرفت. یک تا ده را چند بار میشمرد، بعد «بفرمایید» را چندبار با خودش تکرار میکرد و بعد با من تمرین میکرد «بفرمایید جای، دو بردارید، ایرانیها جای دوست داری» و من تصحیحش میکردم. بهش گفتم من معلم خوبی هستم و گفت «لا لا، هو مدرّس» و بعد توضیح داد که لفظ معلم برای بچهها به کار میرود، ولی از نظرش من مدرس دانشگاه هستم.
همه اینها را هم با نمایشهای تک نفره جذابی همراه میکرد و همزمان دانشآموز و دانشجو و معلم و استاد را پانتومیم بازی میکرد و همه ما را میخنداند. بعد هم به زور ما را کشید و برد موکب خودشان و چایی یا به قول خودش «جایی» به ما داد. آخر سر هم چندبار دستهایش را توی هم گره کرد و بالا آورد و نمایش اتحاد را داد و گفت «ایرانیه عراقیه». وقتی داشتیم میرفتیم یادم افتاد سنش را نپرسیدهام. گفت یازده سال. بعد من یادم افتاد که وقتی خودم سن علی را داشتم، ایرانیها و عراقیها با هم میجنگیدند و آن وقت شعر حمیدرضا برقعی را برایش خواندم:
فقط حسین(ع) به آغوش هم رسانده چنین
برادران تنی را، عراق و ایران را
بی معرفتها!
روحالله رجایی
روزنامهنگار
(این نوشته باشد از طرف من برای رفقای بیمعرفتی که اسمشان را اینجا آوردهام، با پوزش از آنهایی که اسمشان از قلم افتاده)
یک جای کار میلنگد، اینکه من الان در پیاده روی نیستم، حسابش درست درنمیآید. به روش من – روشی که در همه این سالها جواب داده – الان باید در عمود 800 باشم، با رفقا سر اینکه چند عمود دیگر برویم یا استراحت کنیم بحث کنم. چای عربی بخورم، دور آتش با عربهای حله گعده کنم و آنها به اشتباه تلفظ کردن کلمات عربی من بخندند. شب را به روستای «حیالحر» بروم و در یکی از آن خانههای گلی و ساده که از بزرگترین قصرهای دنیا هم باشکوه ترند، استراحت کنم. من الان باید توی صف نماز جماعت ظهری باشم که بلافاصله بعد از دعای فرجش، سفره ناهار را پهن میکنند. از آن آب معدنیهای مربعی بخورم که توی تهران پیدا نمیشود.
من الان باید توی یکی از چادرهای هلال احمر باشم و بدنم را چوب کرده باشم تا یکی دیگر از آن «متوکاربامول»ها را بزنم و هشدارهای امدادگر درباره عواقب تزریق بیش از اندازهاش که شاید تشنج کنم و چی و چی را اصلاً نشنونم. من الان باید هدفون سونی را چپانده باشم توی گوشم که صدا را با بلندترین حالت ممکن بشنوم و خواجه امیری برایم بخواند که «برام هیچ حسی شبیه تو نیست/کنار تو درگیر آرامشم»
به حساب من، به خیالی که برای خودم بافته بودم، به رؤیایی که پشتوانهاش همه لطفهای امام حسین در همه این سالها بوده، الان باید آرام آرام آماده میشدم که مژده «هلا بیکم یا زوار الحسین» را بشنوم. مثل همچین شبهایی باید چشمهای کم سو شدهام به دیدن گنبد حضرت عباس(ع) روشن میشد. باید جایی، در زوایهای یا کنجی آرام در هیاهوی هزاران زائر رو به حرم میایستادم، همه وزنم را میانداختم روی عصایم و روضه حاج آقا مجتهدی درباره عربی که بعد از پیاده آمدن به کربلا طلبکارانه با امام حرف میزده را با خودم مرور میکردم و حاجت سال بعد را میگرفتم.
همیشه حاجتم سفر اربعین سال بعد بوده است. سال قبل هم همین بود. وقتی این را خواستم، حالم خوب بود، نشانهها درست بودند و خیالم راحت بود که این اربعین هم مسافرم. حالا ولی نیستم؛ با بغضی که هنگام دیدن عکس رفقایم در اینستاگرام تبدیل به حسرت و حتی حسادت میشود. امسال از آن وقتهایی است که نمیشود که نمیشود که نمیشود...
داوود کریمی، مرتضی درخشان، میثم رمضانعلی، مسعود عابدی، عطا، حسین، مرتضی؛ بیمعرفتها!
کاش بدانید با هر عکسی که از کوله پشتی و کفش و موکب و مسیر و مخصوصاً حرم میگذارید، چقدر آتش حسرت در دل ما زبانه میکشد، چقدر گلویمان خشک میشود و چقدر قلبمان درد میگیرد.
امام حسین برای اینکه من را به اربعین راه ندهد، بهانه لازم ندارد. دست روی هر لحظه زندگیام که بگذارد، خطا و لغزشی هست که بلیتم باطل شود.اما مگر این خطاها قبلاً نبودهاند؟!معمای این نرفتن را حتی با همان کلید «طلبیده نشدن» هم نمیتوانم حل کنم. گیج از این جاماندن امسال، تنها دل خوش میکنم به سالی دیگر و اربعینی دیگر با هزار اما و اگر...
خدایا! با اربعین نرفتنم اگر قرار به همین یک سال باشد، یک جوری کنار میآیم. این شانس را بعد از این هرگز از من نگیر.آمین!
سایت شعار سال، با اندکی تلخیص و اضافات برگرفته از روزنامه ایران تاریخ انتشار 3آبان 97، کدمطلب: 487294، www.iran-newspaper.com
امیدوارم ماهم تونیم توی این ایام به شناخت برسیم