شعار سال: با رنجی تشدید شونده که هر روز اقتضائات و الزامات زیستن در بطن این پرالتهاب ترین تجربه معاصر از اقتصاد، آدم را فرا می گیرد و غم نانی یافتن و داشتن، طاقت آدمی را از سرک کشیدن در دنیای فرهنگ و هنر و علم می برد، می خواهم درباره ی تئاتری بنویسم که هم نامش (هر روز) گزنده است و هم محتوایش.
اما قبل از ورود به خود این اثر نمایشی، می خواهم تا حد مجال این نوشته، دریچه ای باز کنم به وضعیت کلیت هنر در دوران معاصر. دورانی که هنر به دلایل مختلف، از یک سو به جهت پیوندهایش با اقتصاد و پمپاژ بی محابای پول از ساحت تجاری به ساحت تولید فرهنگی که همه فرم ها را به تصنع، تقلید، تکرار و بازنمایی های پوشالی از واقعیت های جاری در زیست جمعی و تقلیل مسئله به موضوع کشانده، و از سوی دیگر با دگردیسی ارزش ها و تسلط یافتن ارزش تولید کردن بر ارزش خلق نمودن، بازنمایی به جای واسازی و دلایل بیشمار دیگر... از نمایش شکاف بین آنچه هست و آنچه می تواند باشد، بازمانده است.
چنانکه سینما بیش از آنکه تصویر یک اکثریت باشد، تصویر اقلیتی است که در آپارتمان های وسیع و پنت هاوس هایی با ویوی ابدی، در سلسله ای از روابط فردی مزین شده به دردهای آبکی، زندگی می کنند و دست آخر کنسرت جمعی ای با گیتار و لبخند و نگاه های عاشقانه و عشوگرانه می شود پایان خوش تلخی ها و سایر گونه های دیگر هنری نیز دست آخر و در بهترین نمود خود تکنیک اند!
و سویه ی دیگر هنرهای نمایشی، یعنی تئاتر، اغلب چیزی بیش از اقتباس های بی دستاورد نیست. نمایش هایی که در مرکز برای مخاطبانی محدود که بیشتر شبیه یک قشر هویتی - منزلتی شده اند به نمایش گذاشته می شوند و ماحصل مواجهه ی سه گانه (مولف/متن/مخاطب) به تعبیر بوردیو، چیزی نیست جز منازعه بر سر کسب یکی از اشکال سرمایه فرهنگی.
گرچه استنثاهای خارج از جریانات جاری گاه به وقوع می پیوندد؛ اما در نهایت، خروجی چیزی نیست جز تکثیر توده ای محتواهای یکدست، با چشم اندازهای پیش پاافتاده که به تعبیر آدورنو و هورکهایمر کارکرد چنین رویه ای در هنر، سازگارسازی فرد است با ساخت.
با این مقدمه می خواهم به تفسیر نمایش "هر روز" اثری از امید هاشمی بپردازم که در سالنی کوچک در شهر کاشان برگزار شده است.
بازیگران این نمایش به زبان هنر "نابازیگر" هستند اما این نابازیگران که یک زن و مرداند و هر دو در دنیای بیرون از نمایش، پدر و مادر خود امید هستند، به شکلی شهودی و بی بهره از آموزش های کارگاهی و ورکشاپی، طبیعی ترین شکل یک زندگی را بازی می کنند. وقتی مرد با برون ریزی خواب ها و ناخودآگاهش پرده از رنج سایه افکندن مرگ به خواب هایش برمی دارد و از لابلای بازگویی خواب هایش، طنزی تلخ از خوب شدن آدم های بد در دنیای پس از مرگ را نشان می دهد. یا در جایی دیگر از خلال دیالوگ ها خودش و خطاهایش را که در اعتیاد تجسم می یابد، همچون آیینه منعکس می کند و دردهایش را در لفافه زبانی طنز، بدون گدایی هیچگونه ترحمی، به حافظه مخاطبش می فرستد.
و زن که تجلی تمام عیار حذف شدگی و مطرودشدن از ساحت خانواده است. وقتی صندلی اش چیزی نیست جز یک چهارپایه حمام و جایگاه او را در صحنه پایین تر از همگان نشان می دهد و یا وقتی در خواندن قطعاتی از یک کتاب، بگونه ای می خواند که کلمات معنایی نمی دهند و ما به فهم بی سوادی او دعوت می شویم. و در ورای این دلالت های صریح، غیبت تکلم او در صحنه نمایش و شناخت زندگی اش از طریق بازگویی روایتش به صورت صدایی که در صحنه پخش می شود، صدایی که تصویری نیست جز کتک خوردن از کارفرمای فرش و خاطرات عجین شده به رنج، با دلالت هایی ضمنی به تاریخ دیرپای "جنس دوم" بودن زن به تعبیر سیمون دوبووار، حمله می برد.
و دست آخر، امید که نشانگان پسری ست در خانواده ای با شیوه فرزندپروری اقتدارمابانه که برای خطاها و کنجکاوی هایش، پاداشش، تنبیه بوده است! اما به جای خلاصه شدن در سوژه ای سرخورده و رام شده و یک پاتیل انباشته از خاطرات کدر، خانواده را به محلی برای نمایش یکی از روزهایی تبدیل می کند که "هر روز" است...
این اثر از دو جهت ستودنی ست.
اول به لحاظ مولفش که یک شهرستانی ناشناخته در دنیای هنر اکنون است و علی رغم اینکه در فرمول های سخت پیوندمحور پشت صحنه ای هنر که تعیین می کند چه کسی چه چیزی را بگوید و چه سالنی می تواند داشته باشد، جایی ندارد و از گستره مخاطبان بدور است، مانده و ساخته.
و از لحاظ دیگر به جهت توانش در بازی گرفتن از نابازیگران و سادگی فرم روایی اش در نمایش مصایب زندگی یک خانواده و خلق صداقتی شگرف روی صحنه ی تئاتر (تحت جریان تئاتر مستند) چیزی که شاید امروز، در کمتر جایی می توانیم دنبال آن باشیم
پایگاه تحلیلی- خبری شعار سال، برگرفته از فضای مجازی