* درباره نویسنده: جامعهشناس لیبرال
عموماً سنت اندیشه فرانسوی، روشنفکرپرور قلمداد شده است؛ بدینگونه که با مقایسه فربهی سنت فلسفه تحلیلی و تجربی در انگلستان و سابقه فلسفه قارهای در آلمان، وجه تمایز اندیشه فرانسوی «کنشهای روشنفکرانه» دانسته شده است. بیآنکه بخواهیم مطلقاندیشانه، تفکر را در حصار مرزها محدود کنیم یا خود را درباره وجود نحلههای روشنفکری نظیر حلقه بلومزبری در انگلستان یا مکتب فرانکفورت در آلمان به تجاهل بزنیم، به نظر میرسد شهرت و محبوبیت بسیاری از نویسندگان فرانسوی به سبب اشتهار آنان به انجام کار- ویژههای روشنفکری بوده است.
معروفترین و چهبسا مناقشه برانگیزترین آنان نیز ژان پل سارتر است که در دهههای میانی قرن بیستم در جهان و از جمله ایران، مرجع روشنفکری دانسته میشد. در سالهای اخیر، البته از هیمنه شبح سارتر کاسته شده است و گاه برخی به صراحت در نزاع نظری سارتر با کامو و رمون آرون، جانبدار دسته اخیر میشوند. اختلاف سارتر با رمون آرون از این منظر، نمونهای است از وضعیت کلان نزاع گفتمانهای مارکسیستی و لیبرال در جهان معاصر.
آرون، متفکری لیبرال بود که افکار او در جو چپزده قرن بیستم و در رقابت با سارتر عضو حزب کمونیست فرانسه، چندان مورد توجه قرار نگرفت، اما در گذر زمان و با فروپاشی بلوک شرق، امروزه، گویی از او، اندکاندک اعاده حیثیت میشود و اندیشههایش مورد بازخوانی نیز قرار میگیرد و معروفترین کتاب او «افیون روشنفکران» (1955) که نقدی تند بر اندیشههای مارکسیستی سارتر و روشنفکران چپ است، همسنگ کتاب «جامعه باز» پوپر قلمداد میشود.
نویسنده کتاب «چرا روشنفکران لیبرالیسم را دوست ندارند؟»، رمون بودُن (1934ـ2013) است و البته او نیز نظیر سلف خود، رمون آرون، در مقایسه با رقبای فکری فرانسوی موسوم به ساختارگرا و پستمدرن و پساساختارگرا (و البته مخالف لیبرالیسم و با سوابق مارکسیستی) نظیر آلتوسر و فوکو، بودریار و بوردیو، هم در ایران و هم در جهان بسی کمتر شناخته شده است؛ هرچند به زعم مترجم اثر، «از نامبردارترین فیلسوفان- جامعهشناسان متأخر فرانسه و قطعاً معتبرترین آنان در حوزه روشی انتخاب عقلانی یا فردگرایی روششناختی است... از منظر سنت فکری، محل ترکیب ایدههای روشی دورکیم و وبر و توکویل در جامعهشناسی است و نیز فلسفه سیاسی و اخلاقی کانت و تجربهگرایان انگلیسی (صص 15-14) از جمله آثار بودُن میتوان به «هنر متقاعد شدن به عقاید سست و مشکوک»، «برابری شانسهای تحصیلی»، «منطق علم اجتماع»، «ارزیابی انتقادی نظریههای تغییر اجتماعی» و «ایدئولوژی و منشأ معتقدات مرسوم» اشاره کرد.
* درباره مترجم: منتقد روشنفکران حماسهجو
مترجم اثر، اما برخلاف نویسنده، نه تنها در ایران ناشناخته نیست، بلکه از قضا به واسطه فعالیتهای مطبوعاتی و دانشگاهی خود و نیز کتابهای زیادی که تألیف و ترجمه کرده است؛ شهرت فراوانی دارد. در کنار این فعالیتهای در خور اعتنا، مردیها از منظری دیگر نیز شناخته شده است و آن پرداختن او به لیبرالیسم است. مروری بر آثار وی نظیر «مبانی نقد فکر سیاسی»، «در دفاع از سیاست: لیبرال دموکراسی مقتدر»، «سیطره جنس» و «فلسفههای روانگردان» نشان میدهد که نزد وی «لیبرالیسم تنها گزینه ممکن است و جوامع، حتی آنهایی که هویت خود را در تنازع با این ایده تعریف کردهاند، دیر یا زود، ناگزیر از سلام و تسلیماند».
او منتقد سرسخت جریانات روشنفکری غالب میانه قرن نوزدهم تا اواخر قرن بیستم نیز هست و مدعای آنان که لیبرالیسم و سرمایهداری را علتالعلل مشکلات جهان میپنداشتند، از جمله برداشتهایی میپندارد که «با وجود ظاهر معقول و مسلم و پذیرش گسترده آن در محافل روشنفکری و در میان عوام، رگههای خطا و خسارتآمیزی آن قابل مشاهده است.» نقد او به جریانات روشنفکری در مصاحبه با شماره نهم مجله «مهرنامه» صورتی مصداقگونه نیز پیدا کرد و در آن گفتوگو، مردیها صراحتاً سارتر، فوکو و دلوز را بابت «غریبگویی» و «حیرتافکنی» نکوهش کرد و البته خبر ترجمه کتاب اخیر را نیز اعلام کرد. نقد روشنفکران و اندیشههای آنان توسط مردیها، اما، به همینجا ختم نشد و او در کتاب «فلسفههای روانگردان» بار دیگر به سراغ آنان رفت و نگرش حماسی و عوامگرایانهشان را که همه مشکلات بشر را بهصورت بنیادی چارهپذیر میدانند و معرفی میکنند، مذمت کرد. با این توضیحات، شاید بهتر بتوان فهمید چرا مردیها ترجمه کتاب «بودُن» را به «سواد اعظم روشنفکران لیبرالستیزی» تقدیم کرده است که «قدرت خلاق فکر خود را برای نوشتن فصولی از تاریخ جنون به کار گرفتند».
* شاکله و محتوای کتاب
کتاب «بودُن» از چهار بخش تشکیل شده است. نویسنده مقدمه را با اظهار تعجب از محبوبیت اندک لیبرالیسم میان روشنفکران با وجود «قدرت فکری، فایده سیاسی، کارآمدی اقتصادی و اهمیت تاریخی آن» (ص 27) آغاز میکند و در ادامه ضمن قابل اعتنا دانستن توضیحات روانشناسانه این امر توسط نوزیک- که این امر را ناشی از آن میداند که قانون بازار، آن جایگاه مادی و معنوی را که روشنفکران انتظار دارند، بدانها اعطا نمیکند- یا توضیحات جامعهشناسانهای از قبیل اینکه «نقش» نقادانه روشنفکران تنها در جوامع لیبرال است که هم به رسمیت شناخته میشود و هم تأثیر دارد، به دو نکته اشاره میکند:
1- تمام روشنفکران به یک اندازه مخالف لیبرالیسم نیستند و برای نمونه، اقتصاددانان و حقوقدانان نسبت به جامعهشناسان، انسانشناسان و سیاستشناسان، دشمنی کمتری با آن دارند.
2- این دشمنی در برخی زمانها و در بعضی مناطق چشمگیرتر است.
«بودُن» میخواهد
دلایل جامعهشناختی و معرفتشناختی این نسبت را دریابد و در همین زمینه به آن دسته
از توضیحات جامعهشناسانه که ساختارها و بندوبستهای جبری اجتماعی را تنها بانی
ایجاد رفتارها میدانند (نظیر جامعهشناسی معرفت) خرده میگیرد و میگوید برای فهم
مسأله جامعهشناسانه باید «بگردیم ببینیم فاعلان مربوطه، که فرض این است که کموبیش
عاقلاند، خودشان چه فکری راجع به کار خودشان میکردهاند.»(ص 29) او نام این روش
را، «عقلانیت شناختی» مینهد و البته اندکی بعد زمینهها (علل) اجتماعی را نیز مهم
میداند و در تحلیل نهایی، خود را جویای فهم دلایل اجتماعی ـ شناختی میداند.
بخش اول کتاب «عقاید لیبرالستیز از کجا
میآیند؟» به بحث علل عرضه عقاید مخالف با لیبرالیسم میپردازد و دلمشغول توضیح
این امر است؛ به کدامین دلایل روشنفکران ادبیات لیبرالستیز را تولید میکنند؟
در بخش دوم کتاب «چگونه عقاید لیبرالستیز
رواج و رونق میگیرند»، به علل وجود تقاضا برای این سخنان میان گروههای زیادی از
مردم پرداخته میشود و دلایلی توضیح داده میشود که بخشی از مردم بیانات روشنفکری
لیبرالستیز را مصرف میکنند و به آنها بهمثابه حرف حساب، بها میدهند.
* عقاید لیبرالستیز از کجا میآیند؟
«بودُن» در توضیح علل عرضه این عقاید، نخست روشنفکران را به سه دسته «تولیدکننده»، «توزیعکننده» و «مصرفکننده» عقاید مرتبط با انسان و جامعه تقسیم میکند، سپس لیبرالیسم را از ابعاد گوناگونی نظیر اقتصادی (اعتقاد به بازار آزاد در برابر تنظیمگری و تصدیگری دولت)، سیاسی (لزوم برابری حقوق و گسترش آزادیها و منع دخالت دولت)، فلسفی (پیگیری حداکثر استقلال ممکن برای افراد در انتخاب سبک زندگی و حفظ کرامت او) و شناختشناسانه (تصور فرد بهمثابه موجود عقلانی که طبق یک روانشناسی معمولی عمل میکند) مورد توجه قرار میدهد.
طبق تفسیر وی، لیبرالیسم، جامعه را مجموعه افراد عضو آن میداند که هر یک در پی بیشینهسازی رفاه خود هستند و براساس قواعدی منصفانه و بری از تبعیض (البته تا جایی که امکان دارد و نه بهصورت مطلق) در ساحتی جمعی زندگی میکنند. دولت نیز، در تلقی لیبرالی، از جنس قرارداد و مبتنی بر حقوق است و کارکرد و گستره محدودی دارد.
تعریف لیبرالی از انسان و روانشناسی او نیز، آدمی را موجودی عقلانی و در چنبره امیال و منافع خود میپندارد که برای اعمال خود، دلیل دارد و چارهجو و چارهساز است. به نظر «بودُن» این تعاریف از انسان، دولت و جامعه در قرن هجدهم، غالب بودند، اما در قرنهای نوزدهم و بیستم تحت تأثیر ایدههای رقیب به محاق رفتند؛ بهنحوی که الگوی مارکسیستی، نابرابریهای اجتماعی را دستمایه تئوریهایی بر مبنای تضاد آشتیناپذیر طبقاتی کرد؛ دولت لیبرال را در خدمت سرمایهدارها قلمداد کرد و به گسترش ایده دولت-خدایگان با وظایف و کارکردهای گسترده کمک کرد و روانشناسی اعماق فروید که مبتنی بر ناخودآگاه بود در همراهی با الگوهای رفتارگرایی پوزیتیویستی که نقش محیط را در کنش افراد پر رنگ میکرد، روانشناسی علتگرایی را موجب شدند که نتیجه منطقی آن، وداع با فرد و عقلانیت مندرج در افعال او بود.
به نظر «بودُن» اگرچه مارکسیسم و روانکاوی و پوزیتیویسم اینک دیگر چندانهایوهویی ندارند؛ اما در طول قرن بیستم بسیاری از جنبشهای فکری نظیر ساختارگرایی، برساختگرایی، فرهنگباوری و جنبشهای ضد استعمار و ضد جهانیشدن و شمال/جنوب از همان الگوهای توضیحی استفاده کردند که مردهریگ مارکسیسم بود و بر ابتنای واقعیت امور بر توطئه، شک، توهم و ساختارهای رازآمیخته و تحت تأثیر قدرتهای مسلط تأکید میکرد.
نتیجه چنین رفتاری
نوعی سلب مسئولیت از فرد آدمی و اختیارات او در ساختن دنیا بر اساس عقل خود بود.
این نظریات ضدلیبرالی، فرد را محصول فرهنگ، جبر اجتماعی، ناخودآگاه و ... میدانستند،
آگاهی برآمده از عقل فردی و عقل سلیم مدنظر لیبرالیسم را به تأسی از نیچه و مارکس
توهم و آگاهی کاذب میپنداشتند، عقل را نوکر هیجان و عاطفه و کماثر معرفی میکردند
و رویهمرفته تصویری از جامعه و فرد ارائه میدادند که طی آن، وضعیت افراد برآمده
از تلاش و عقلانیت آنان در نیل به اهداف شخصیشان نبود، بلکه یکسره وابسته به
نیروهایی فرافردیِ فرهنگی، اجتماعی و روانی بود که در ید اختیار آدمی نیستند.
به زبانی ساده و برای نمونه، یعنی جرم
نتیجه رفتار غیرقانونی فرد نیست، بلکه محصول جامعه است و نباید آدمی را مجرم دانست
و تنبیه کرد، بلکه باید به جای سیاست تأدیب، سیاست پیشگیری را پی گرفت. یا نمیتوان
میان فرهنگها مقایسه کرد، زیرا فرهنگ، اساس طبیعت بنیبشر است و هر فرهنگی قواعد
و هنجارهای خاص خودش را دارد و باید آن را بر اساس ارزشهای درونی خودش سنجید؛ به
زبانی محترمانه یعنی هیچ حقیقت فرافرهنگی وجود ندارد.
نویسنده میگوید علت شیوع و عرضه عقاید لیبرالستیز به دو نکته برمیگردد: 1-این جنبشها راههای جدیدی برای جستوجو در انسان و جهان پیشنهاد دادهاند و 2ـ پاسخی به تقاضاهایی میدهند که بدشان نمیآید برای مشکلات بدخیم راهحلهای راحتالحلقوم بدهند.
«بودُن» منکر این نیست که در این نظریات لیبرالستیز نیز رگههایی از حقانیت وجود دارد، اما شلوغبازی آنها را بیشتر تلاشی برای دیدهشدن و محبوبیت و نیز تلاش برای حمایت از جنبشهای خاص سیاسی میداند و از همین منظر آنان را نه مساعی علمی مبتنی بر خلق دانش، بلکه متکی بر آنچه ماکس وبر اخلاق ایمان و اعتقاد مینامد و با منطق فعالیت علمی منافات دارد، میداند. البته او نیز منکر وجود مصائب و مشکلات نیست، اما راهحلهای «اجیمجیلاترجی» گونهای را که با انداختن گناه بر دوش دولت و طبقه سرمایهدار، به جای حل مسأله، صورت مسأله را پاک میکنند و به نام احساسات و عواطف و وجدان معذب انسانی، «قول فهم راستین علت و رفع ریشهای معلول»(ص 90) را میدهند و بدینسان از معدن نارضایتی مردمان، به نفع خود، رأی و شهرت و ثروت استخراج میکنند؛ نادرست و اساساً حرف مفت قلمداد میکند.
* چگونه عقاید لیبرالستیز رواج و رونق میگیرند؟
«بودُن» در بخش دوم کتاب در پاسخ به پرسش «چگونه عقاید لیبرالستیز رواج و رونق میگیرند» به «تغییر و تحول دمودستگاهها و مؤسسههای آموزش عالی و مراکز پژوهشی، بر اثر افزایش تقاضا برای آموزش عالی»(ص 136) اشاره میکند که بندوبستهای پیچیدهای را باعث شده است. همچنین او معتقد است روشنفکران تعاریف و برداشتهای نادرستی از لیبرالیسم دارند و کینهتوزی بسیاری از آنان در حق لیبرالیسم به تمرکز صرف آنان بر عوارض فاسد و نتایج نامطلوب این مکتب بر میگردد.
به زعم نویسنده، در بحث از دانشگاه انبوه، اوضاع تا نیمه قرن بیستم چندان نامطلوب نبوده است و نوعی اجماع میان دانشگاهیان پیرامون تعاریف انسان و دولت و جامعه وجود داشت، اما از دهه 1960، این اندیشه که «تولید دانش چفتوبستدار کارکرد ممتاز دانشگاه است، هم در خصوص علومانسانی و هم علم بهطور کلی، شروع کرد به آبرفتن.»(ص 142) و نتیجه، طلاق علومانسانی و لیبرالیسم بود. این علوم شدند ملک طلق روشنفکرانی که عینیت علمی را توهم میپنداشتند و لیبرالیسم شد مسأله اقتصاددانان.
تالی فاسد این عقاید نسبیگرایانه، برخلاف انتظار کسانی که گمان میکنند نسبیتگرایی ربط مستقیم دارد با تسامح و مدارا، روا نداری و بیتسامحی بود، زیرا نخستین دستاورد دانشگاه انبوه ورود افرادی به حوزه علومانسانی بود «که معیارشان کارچاقکنی نظریهها بود برای مقاصد سیاسی و عملی و مبارزاتی و ایدئولوژیک»(ص 144) و نتیجه شد افت کیفیت نظام آموزشی و حاشیهنشینی نظریههای دشواریاب و شیوع نظریههای ساده و تازه که کارشان شناخت امور نبود، بلکه افشاگری و محکومیت قدرتهای پیدا و پنهان بود.
فایرابند در کتاب «علیه روش» شعار داد «همه چیز مجاز است.» البته نسبیت در دانش، از آن سو با قطعیت در اخلاق همراه بود؛ آن هم اخلاق ایمان و اعتقاد به ارزش مساوات و برابری و ابراز ارادت به یک «راه پاکیزه سیاسی» که یعنی تحقیقات دانشگاهی تنها هنگامی علمی تلقی میشوند که به حمایت از جهان سوم، طبقه سوم، حاشیهنشینان و فرهنگهای بومی و اقلیتهای نژادی و جنسی و قومیتی راه ببرند. همه اینها یعنی وداع با آن سنت لیبرال که با چندلایه دیدن امور، مدارا با ادله مخالف، احترام به روحیه نقد، پافشاری بر بررسی دلایل و تأسیس علم عینی تشخص پیدا میکرد.
«بودُن» جذابیت سادگی و ایراد سخنانی همه فهم را نیز که پیچیدگی اموری چند مجهولی را بهطرزی صریح به قطببندیهای دوگانه تقلیل دهد، در رواج عقاید لیبرالستیز مؤثر میداند و در ضمن به این نکته نیز اشاره میکند که در بسیاری از موارد به نقدهای روشنفکران پاسخهایی درخور نیز داده شده است، اما در جو غالب و متأثر از فضایی که بیشتر از نظریات «درستکار» (علمی) به نظریات «کاردرستی» که تنها برای حامیانش فایده دارد، این نقدها نیز عموماً ناشنیده باقی میمانند.
«بودُن» تأسف میخورد که بسیاری از سیاستمداران نیز در کشورهای غربی بیشتر از آنکه به عقل سلیم مراجعه کنند، عقلشان را سپردهاند به سخنان روشنفکران و تأکیدات مؤکد آنان درباره عوارض فسادآور نظم لیبرالی؛ حال آنکه گاه فراموش میشود که اولاً تلاش برای ریشهکنی برخی از این عوارض، خود به مصیبتهای فجیعتری منجر میشود و ثانیاً خود سنت لیبرالی پیشگام طرح و حل این مصائب بوده است و ثالثاً نمیتوان به بهانه این عیوب، به نظم نادرست گذشته بازگشت. برای نمونه، نابرابریها اولاً لزوماً زاییده نظام بازار و توطئه سرمایهداران نیستند، ثانیاً همواره نامشروع نیستند و ثالثاً بسیاری از آنها نتیجه سیاستهای غیرلیبرالی نظیر سیاستهای حمایتیاند.
* فردا؟
«بودُن» در بخش سوم با عنوان «فردا؟» که در حکم نتیجهگیری بحث است به چند نکته کلیدی اشاره میکند:
1- لیبرالیسم شانه به شانه افسونزدایی کوشیده است علم را جایگزین جادو و جنبل کند. لیبرالیسم طرحهای آرمانشهری را کنار گذاشته است، اما این به معنای نبود برنامه برای پیشرفت نیست. شاهد مثال، دنیای معاصر در مقایسه با گذشتههای غیرلیبرالی است.
2- لیبرالیسم، شاهکلیدی برای گشودن همه قفلهای عالم ندارد و از قدرت الهی نیز بینصیب است که به فوریت بتواند مشکلات را کنفیکون کند، اما مخالفین آن جز حدیث آرزومندی که سر میدهند و دل میبرند، با نقزدنهای بدون برنامه خود تنها به افزایش مشکلات کمک میکنند. برای نمونه با انداختن تقصیر نابرابری شمال/جنوب به گردن کشورهای شمال، آب به آسیاب حکومتهای مستبد بعضی کشورهای جنوب میریزند و عملاً باعث افزایش نابرابری میشوند.
3- اگرچه نشانههای امیدوارکنندهای دیده میشود که اندیشههای ضدلیبرالی خود را اندکی جمعوجور میکنند و واقعبینی، عملگرایی، پیچیده دیدن امور و شک در راهحلهای فوری و فوتی رو به افزایش است؛ اما سکه نزاع لیبرالیسم با روشنفکران همچنان در حال چرخ خوردن است و نتیجه آن بستگی به کلی متغیر دارد که البته هیچ فکر لیبرالی قادر به پیشگویی عاقبت درهم کنش آنها نیست. البته بنا به نظر دورکیم و وبر باشد «آینده مال فکر و فیصلههایی است که رگ و پیشان توی گوشت و استخوان لیبرالیسم دویده است.» (ص 219) .
با اندكي اضافه و تلخيص برگرفته از روزنامه ايران، سال بيست و يكم، شماره 6079 ، دوشنبه 25 آبان 1394، صفحه17