شعار سال: (رویکارآمدن محمدرضا پهلوی باعث تکاپوی طیف گستردهای از رجال کهنهکار سیاسی شد که در شرایط جدید و در کنار شاه جوان میتوانستند بهراحتی نفس کشیده و بعد از سالها عسرت و حیرت عصر رضاخان برای خودشان کسی باشند). علی دشتی هم در زمره این رجال بود که با شروع سلطنت محمدرضا پهلوی بهطور گسترده در صحنه سیاست حضور یافت و از فضای نسبتا باز دهه سی استفاده نمود. او که با وکالت در دوره پنجم مجلس شورای ملی اولین تجربه مهم سیاسی خود را پشت سر گذاشته بود، اکنون در سال ۱۳۲۲ نیز وارد مجلس شد و بهعنوان یکی از افراد موثر جناح انگلوفیل (طرفدار سیاست انگلیس) عمل نمود و نیز حزب عدالت خویش را تا حوالی سال ۱۳۲۷ رهبری کرد.
اما دشتی امروز با دشتی سالهای قبل فرق بسیاری کرده بود. او و هوادارانش توانستند با انواع ترفندهای سیاسی، راه تثبیت قدرت را برای شاه جوان هموار کنند و بهویژه مهمترین رقیب و منتقد شاه یعنی احمد قوامالسلطنه را از نخستوزیری و نیز گردونه سیاست ساقط کنند. بدینترتیب باز هم علیدشتی در زمره توجیهگران و تثبیتگران دیکتاتوری پهلوی دوم درآمد. اما اینبار دیگر مطمئن شده بود این شاه جوان پاسخ خدمات او را مانند پدرش نخواهد داد. گویا او بوی انتقال قدرت جهانی از اروپا به امریکا را بهخوبی حس کرده بود و لازمههای ترقی را برای خود معلوم میدید. اما علیرغم همه اینها، نمیتوان تصویری یکسره تیره و تار از دشتی مجسم نمود؛ چراکه او دارای ویژگیهایی بود که حد و حدودی از استقلال و اعتمادبهنفس را در او محفوظ نگاه میداشت. او طی چند سال که سفیر ایران در بیروت شده بود قابلیت بسیاری از خود نشان داد و یکی از وجیهترین دیپلماتهای ایرانی بهشمار میرفت که با اطلاعات وسیع تاریخی و تسلط بر ادبیات عرب توانسته بود بر فضای فرهنگی لبنان تاثیرگذار باشد؛ اما توصیهها و خردهگیریهای او از نخستوزیران نالایق شاه، او را از سفارت به کنار زد. البته پس از بازگشت از سفارت در لبنان، همچنان سناتور مجلس سنا بود، اما در بدنه دستگاه سیاسی پهلوی رویهای گلایهآمیز داشت و بهقول خودش باب دندان شاه نبود! لذا شاه ترجیح میداد حد او را با تحقیر و گاهی توهین معین کند! و بگذارد در حالتی کژدار و مریض فعالیت خودش را ادامه دهد.
آنچه پیشرو دارید سومین قسمت از مقاله زندگی و زمانه علی دشتی است که قسمتهای مهم دیگری از زندگی این مرد سیاست و مطبوعات را به تصویر میکشد.
●دشتی و قوامالسلطنه
در دهم مرداد سال ۱۳۲۱. ش، در پی استعفای دولت علی سهیلی، مجلس سیزدهم به احمد قوام (قوامالسلطنه) ابراز تمایل کرد و در دوازدهم مرداد محمدرضاشاه حکم نخستوزیری قوام را صادر نمود. احمد قوام سیاستمداری توانا و دولتمردی باتجربه و زیرک بود که در سالهای پس از کودتای سوم اسفند ۱۲۹۹ به عنوان مهمترین رقیب رضاخان سردارسپه شناخته میشد. مدرس که در دوران مجلس چهارم سرسختترین حامی قوامالسلطنه بهشمار میرفت و او را تنها مانع جدی در راه تحقق نقشههای سردارسپه میشناخت، درباره قوام، و تفاوتش با مستوفیالممالک، گفته بود: «مستوفی مانند شمشیر مرصعی است که باید در اعیاد و جشنها از او استفاده شود، ولی قوامالسلطنه شمشیر تیز و برایی است که برای روزهای نبرد و رزم به کار میآید.» بههمیندلیل، سرانجام رضاخان و حامیان دسیسهگرش، با ایراد اتهام جعلی نقشه ترور سردارسپه به قوام، در روز سهشنبه شانزدهم مهرماه ۱۳۰۲ او را دستگیر و اندکی بعد، از ایران اخراج کردند و بهاینترتیب راه را برای استیلای نهایی دیکتاتوری نظامی هموار ساختند.
قوامالسلطنه از تبار دیوانسالاران سنتی ایرانی، حامل میراث دولتمردی و حکومتگری ایشان و آخرین بازمانده این سنت با تمامی محاسن و معایب آن بود. قوام بهرغماینکه مایل بود در صفآرایی دنیای پس از ظهور اتحاد شوروی، ایران در جبهه بلوک غرب (ایالات متحده امریکا و بریتانیا) قرار گیرد، اما رویه وابستگی و سرسپردگی کامل دولتمردان پهلوی را نیز برنمیتافت و از این نظر با بسیاری از رجال سیاسی زمانه خود تفاوت داشت. محمدرضاشاه جوان، به تأسی از پدر، از بدو سلطنت تمایل باطنی قوی به رجال نوکرمنش و مطیع داشت و پذیرش دولتمردی نسبتا مستقل، چون قوام برای او دشوار بود. دقیقا به خاطر این خصلت شاه بود که چندسالبعد، آن لمبتون، دیپلمات مطلع و صاحبنظر انگلیسی، او را «آدم بیهودهای» توصیف کرد که «نه خود قادر به حکومتکردن است و نه میگذارد دیگران حکومت کنند.»
قوام شخصیتی نیرومند و نافذ داشت و با تحکم، ولی ادب، با محمدرضا پهلوی سخن میگفت و این امر شاه جوان خودخواه را آزار میداد و او را به دسیسه علیه قوام ترغیب میکرد. رجالی که در برکشیدن حکومت پهلوی و تداوم آن سهمی داشتند نیز قوام را خوب میشناختند و میدانستند که چنانچه اقتدارش دوام و قوام یابد، طومار سلطنت پهلوی را برخواهد چید و لذا از صعود او به قدرت ناراضی بودند. اما بااینهمه، صعود قوام در آن زمان، بهرغم اکراه شاه و هوادارانش، گریزناپذیر بود.
«بهرغم طفره و تاخیرهای متداول بین نمایندگان، نخستوزیری قوام مدتها پیش از اعلام تایید رسمی مجلس تقریبا اجتنابناپذیر شده بود. پس از استعفای رضاشاه، قوام فعالیتهای سیاسی خود را بیدرنگ از سر گرفت. مطرودبودن او از صحنه سیاست در دوران رضاشاه، وی را از بسیاری از رقیبانش متمایز میساخت. این وجهتمایز، معرفی نامبرده را به عنوان فردی که همواره مدافع قدرت و اختیارات نظام پارلمانی بوده است، آسان نموده به ادعای او مبنیبراینکه وی بیش از کسانی که در خدمت نظام پیشین بودهاند صلاحیت رهبری حکومت مشروطه را دارد مشروعیت میبخشید. قوام، با داشتن اطرافیان و پیروانی فعال و نیز آسیبپذیری کمتر در قبال تهمتها و ناسزاگوییها، در موقعیتی قرار داشت که میتوانست پشتیبانی شمار کافی از نمایندگان مجلس را برای نامزدی مقام نخستوزیری به دست آورد... قوام در جلب حمایت دیپلماتهای شوروی، بریتانیا و امریکا مهارت درخورتوجهی نشان داده بود؛ چون بدون متابعت و همراهی بیجا و بیحد توانسته بود همه را راضی نگاه داشته، هیچ یک را از خود نرنجاند... در آغاز شاه و شماری از نمایندگان مجلس، از زمامداری قوام جانبداری کرده یا به آن تن در دادند، چون تجربه دولت سهیلی آشکارا نیاز به شخصیت شایستهتری را نشان داده بود... بر این اساس آشکار بود که دیر یا زود شاه و بسیاری از نمایندگان مجلس که امتیازات پارلمانی زیادهازحدشان مورد تایید قوام نبود یا آنکه وی را به اندازه کافی تسلیم و فرمانبردار نمیدیدند، با او به مخالفت برخواهند خاست. بالاخره امتناع قوام از این که سربهزیر و بدون هیاهو به حکومت بپردازد... میتوانست وی را در برابر حسادتهای، شدید دسیسههای پایانناپذیر و خصومت، آسیبپذیر نماید.»
بدینسان، در نیمه دوم سال ۱۳۲۱ کانونی متنفذ از مخالفان قوام شکل گرفت که بر فضای سیاسی سالهای پسین تاثیرات عمیق بر جای نهاد و تحرکات و دسیسههای آن در ساقطکردن نخستوزیرانی که مطلوب شاه نبودند (قوام، رزمآرا، مصدق، زاهدی و امینی) و اعاده تدریجی و گامبهگام دیکتاتوری پهلوی دوم مؤثر بود. این کانون فضایی را آفرید که سرانجام محمدرضا پهلوی را در شنل آبی پدرش، بر ساختار سیاسی ایران تحمیل کرد. ولی این «تکرار تاریخ»، اگر تعبیر ویکتور هوگو را به کار بریم، «رضاشاه صغیر» را به ارمغان آورد و اگر با کلام مارکس سخن گوییم، دیکتاتوری رضاشاهی را در هیات «کمدی مسخره» تجدید کرد.
قوام پنجاهروز پس از تصدی دولت در جلسه علنی دوم مهر ۱۳۲۱ مجلس شورا حضور یافت. در این جلسه دشتی نطق تندی علیه قوام ایراد کرد و گفت:
«مجلس شورای ملی نماینده افکار مردم است. ([نمایندگان:]صحیح است) مجلس شورای ملی هر چه میخواهد باشد، امروز وکلای ملتاند و نماینده ملتاند. سلطنت و حکومت با مجلس شورای ملی است. ([نمایندگان:]صحیح است) ... یک نفر رئیسالوزرایی هیچ معنی ندارد که بگوید یا اینطور تصویب کنید یا اگر تصویب نکنید پس میگیریم. این شکل گفتن، این شایسته مجلس شورای ملی نیست. این معنی ندارد. ([نمایندگان:]صحیح است) ...
این در هیچ یک از پارلمانهای دنیا سابقه ندارد. در پارلمان جهنمدره هم سابقه ندارد. در حبشه هم سابقه ندارد. این معنی ندارد. آقا ما تازه از زیر استبداد رضاشاه بیرون رفتهایم حالا میافتیم زیر استبداد قوامالسلطنه؟ ([نمایندگان:]صحیح است).»
روزنامههای هوادار قوام این سخنان دشتی را بیپاسخ نگذاشتند. آنها از روز بعد، حمله به او را آغاز کردند و از رد اعتبارنامه دشتی در مجلس پنجم به اتهام گرفتن پول از سفارت انگلیس سخن گفتند.
«یکی از روزنامهها هم تحت عنوان “بیله دیگ بیله چغندر” مقالهای راجع به مجلس سیزدهم و وکلای آن دوره و طرز انتخاباتشان به دست شهربانی مختاری و دادوفریاد مردم پس از شهریور [۱۳۲۰]و تقاضای ابطال انتخابات و التماسهای فروغی به مردم ایران برای قبولاندن دوره سیزدهم انتشار داد و اظهار داشت: قوامالسلطنه میداند که با وکلای مردم سروکار ندارد، ازاینرو به آنها اعتنایی نکرده و با آنان مانند نوکر رفتار میکند. قوامالسلطنه، رئیس دولت، میگوید: شما دیروز از ترس مختاری نفس نکشیده و هر رطب و یابسی را احسنتگویان تصویب میکردید، امروز طاووس علیین شدید؟ شما همان شغالهایی هستید که رفتن رضاشاه رنگتان را عوض کرده والا در زیر پوست همان هستید که بودید و همان خواهید بود.»
قوام در پنجم مهرماه ۱۳۲۱ در مجلس حضور یافت و با خونسردی به بیانات علی دشتی پاسخ داد. او تلویحا به پیشینه علی دشتی و دوستانش در حزب عدالت اشارهای کرد و گفت:
«با اندک توجهی به گذشته همه میدانند که اگر کسانی عامل و مبلغ حکومت دیکتاتوری و مخالف حکومت مشروطه بودهاند، مسلما اینجانب و همکارانم در زمره آن اشخاص نبودهایم ([نمایندگان:]صحیح است) و همیشه اوقات به قدرت ملی ایمان داشته و در پناه حکومت مشروطه فکر و عمل خود را پرورش دادهایم ([نمایندگان:]صحیح است) و اکنون نیز دوام ملک و قوام ملت و نیروی دولت را در سایه مشروطیت و احترام به افکار عامه میدانیم. ([نمایندگان:]صحیح است) و احترام مجلس شورای ملی را بر خود واجب میشماریم.»
●حکومت پهلوی، کمبود گندم و «بلوای نان»
مخالفت دشتی و فراکسیون او با قوام طلیعه آشوبی بزرگ بود که در روزهای هفدهم تا نوزدهم آذر ۱۳۲۱ تهران را به خون کشید؛ حادثهای که با نام «بلوای نان» در تاریخ نگاری معاصر ایران به ثبت رسید و حزب عدالت دشتی به عنوان یکی از عاملان اصلی در برانگیختن آن شناخته شد.
شورش تهران از بامداد روز هفدهم آذر با راهپیمایی سازمانیافته و منظم دانشآموزان مدارس دارالفنون و ایرانشهر به طرف میدان بهارستان آغاز شد. شعار دانشآموزان این بود: «ما نان میخواهیم» خبر اجتماع دانشآموزان در میدان و صحن بهارستان در دانشگاه و سایر مدارس انتشار یافت و دانشجویان و سایر محصلین کلاسهای درس را ترک کردند و با حضور در بهارستان مشغول مذاکره با نمایندگان مجلس شدند. سخنرانان از کمی نان و تلفشدن عدهای در اثر قحطی سخن میگفتند. بهتدریج، دستههای دیگر، از جمله اعضای حزب عدالت و اوباش سازمانیافته، به این جمع افزوده شدند. نظم و ترتیب از بین رفت و راهروها و تالار مجلس اشغال شد. گروهی با هیاهو و ناسزا، به جلسه خصوصی مجلس وارد شدند. نمایندگان تالار جلسه را ترک کرده و داخل جمعیت شدند، اما عدهای از آنها مورد بیاحترامی و ضرب و شتم قرار گرفتند. تظاهرات به خشونت و آشوب کشیده شد. از ساعت دو بعدازظهر کلیه مغازههای میدان بهارستان، خیابان شاهآباد، خیابان استانبول و لالهزار و نادری غارت شد. عدهای عازم خانه قوامالسلطنه شدند تا آنجا را به آتش بکشند. شعار اوباش سازمانیافته این بود: «نان و پنیر و پونه، قوام ما گشنمونه» و «قوام فراری شده، سوار گاری شده» بلوای نان اوّلین حادثهای بود که اوباش سازمانیافته را به یکی از عناصر موثر در حیات سیاسی ایران تبدیل کرد. نقش سیاسی این اوباش در کودتای بیستوهشتم مرداد ۱۳۳۲ به اوج خود رسید. قوام با خونسردی اداره بحران را به دست گرفت. بهنوشته سیدمهدی فرخ (معتصمالسلطنه)، وزیر خواروبار دولت قوامالسلطنه که در زمان بلوا در نزد قوام بود، وقتی خبر غارت و بهآتشکشیدن خانه قوام را تلفنی به او ــ که آن زمان در محل کارش در یکی از سالنهای وزارت خارجه بود ــ خبر دادند، قوام با خونسردی گفت: «به جهنم، بگذار بسوزد.» ظهر هفدهم آذر به دستور قوام تمام روزنامههای موافق و مخالف دولت توقیف شدند. سرپاس رادسر، رئیس شهربانی، و سرتیپ غلامعلی قدر، فرماندار نظامی تهران، برکنار گردیده و به جای آنها سپهبد احمد امیراحمدی بهعنوان فرماندار نظامی تهران و فرمانده پادگان تهران و سرتیپ عبدالعلی اعتمادمقدم بهعنوان رئیس شهربانی منصوب شدند. امیراحمدی پس از چند اخطار، به اسلحه متوسل شد و تیراندازی تا نیمهشب ادامه یافت. فردای آن روز نیز کموبیش برخورد مسلحانه با مردم ادامه یافت. از بامداد هجدهم آذر دستگیریها آغاز شد و بسیاری از مدیران جراید به زندان افتادند. عدهای از تظاهرکنندگان نیز دستگیر شدند. تعداد کشتهشدگان، شصت الی هفتاد نفر گزارش شده است. بعدها محمد تدین در جلسه دوم خرداد ۱۳۲۹ مجلس سنا، تعداد کشتهشدگان بلوای هفدهم آذر تهران را پنجاهوچهار نفر ذکر کرد.
در روز اول بلوا (هفدهم آذر) شش تن از نمایندگان (صدرالاشراف، سید احمد بهبهانی، عباس مسعودی، محمدرضا تهرانچی، یمینالممالک اسفندیاری و یک نفر دیگر) از طرف مجلس به دیدن شاه رفتند. چهار تن از این جمع مخالف قوام بوده و خواستار استعفای او شدند. صدرالاشراف بعدها از قوام شنید که شاه در آن هنگام از اتاق دیگر تلفنی به وی تکلیف استعفا میکند، اما قوام امتناع میورزد.
«بلوای نان» به بهانه کمبود و گرانی نان صورت گرفت و علت آن لایحه جدید انتشار اسکناس دولت قوام شناخته شد؛ زیرا پس از تقدیم آن به مجلس بهناگاه قیمت کالاهای اساسی و ضروری، از جمله نان، تا هشتاد درصد افزایش یافت. در بررسی «بلوای نان» باید به نکات زیر توجه کرد:
۱ـ کمبود نان در سالهای اولیه پس از شهریور ۱۳۲۰ به دلیل حضور ارتشهای متفقین در ایران نبود. بهعکس، متفقین پس از حضور در ایران از طریق واردکردن گندم از هند، کانادا و ایالات متحده امریکا کوشیدند تا این کمبود را مرتفع کنند. بهعلاوه، حضور ارتشهای متفقین بر ذخیره گندم ایران تاثیر نداشت؛ زیرا آنان از ذخایر خود استفاده میکردند. سر ریدر بولارد، سفیرکبیر بریتانیا در تهران، مینویسد: «ما واحدهای خودمان را با غلاتی که از هند و سایر جاهای خارج از ایران میآوریم تغذیه میکنیم.» او سپس به کمکهای دولت بریتانیا برای تامین کمبود نیازهای گندم ایران و واردکردن گندم از هند و کانادا و امریکا اشاره میکند. بولارد در بیستم مهر ۱۳۲۱ نوشت:
«دولت ایران اخیرا بدون اجازهگرفتن از کسی، پانصد تن گندمی را که ما برای لهستانیها وارد کرده بودیم مصرف کرده است. آنها گندم را پس خواهند داد، اما کی، معلوم نیست.»
بولارد در جای دیگر مینویسد که در سال زراعی قبل (۱۳۲۰-۱۳۲۱) دولت بریتانیا هفتادهزار تن گندم به دولت ایران کمک کرد و پس از بلوای نان نیز ۱۵۰۰ تن آرد و مقداری جو به ایران داد، ولی افکار عمومی باور نمیکند که انگلیسیها به ایران گندم داده باشند.
۲ـ علت اصلی کمبود گندم اقدامات آزمندانه رضاشاه بود که در سالهای پایانی حکومت او، ایران را از نظر ذخیره مواد غذایی در وضعی وخیم قرار داد. رضاشاه به صادرات مقادیر معتنابهی گندم، و نیز گوشت، از املاک غصبی خود به آلمان و شوروی (دو قدرت متخاصم) مشغول بود. پول ناشی از این صادرات به حسابهای شخصی رضاشاه در بانکهای خارج واریز میشد. این پدیده یکی از عواملی بود که متفقین را به خلع رضاشاه مصمم کرد. گزارشهای دقیقی که دیپلماتهای غربی از ایران ارسال میکردند، این یقین را پدید آورد که تداوم حضور رضاشاه در قدرت میتواند با شورش همگانی خاتمه یابد و آشوب و ناامنی در ایران پیامدهای وخیمی برای جبهههای جنگ در بر خواهد داشت.
از قریب به هشتماه پیش از برکناری رضاشاه، دریفوس، وزیر مختار ایالات متحده امریکا در ایران، در گزارشهای خود به واشنگتن، هشدار در زمینه قحطی قریبالوقوع در ایران را آغاز کرد. او در تلگراف سیام ژانویه ۱۹۴۱/ اول بهمن ۱۳۱۹ به وزارت خارجه امریکا نوشت:
«کمبود شدید گندم را که از پاییز ۱۹۴۰ در ایران پدید آمده، از طریق واردات گندم از هندوستان تاحدودی میتوان تخفیف داد و از یک بحران جدی جلوگیری کرد. تنها اخیرا میتوان متوجه شد که اوضاع ناشی از کمبود گندم وخیم است، ولی دولت ایران تا بدان حد متوجه این وخامت نشده که به واردات گندم از هند اقدام کند و لذا این امر میتواند به بحرانی با ابعاد بزرگتر بدل شود... ایران از نظر گندم خودکفاست و تنها در زمان قحطی به واردات گندم اقدام میکند....»
دریفوس در گزارش خود وضع بد نان در تهران را چنین توصیف کرد:
«در ماههای اخیر وضع نان تهران از نظر کیفیت خیلی نازل شده... من خود از یک آسیاب در چند مایلی تهران دیدن کردم. آسیابان به من گفت که در چهل روز اخیر آسیاب او تقریبا تعطیل بوده و تنها مقادیر ناچیزی گندم زارعین خردهپا را آرد کرده است. کمیابشدن این کالای بسیار مهم در رژیم غذایی ایرانیان... به دو دلیل است: اول، صدور گندم به آلمان قبل از شروع جنگ [جهانی]که ذخیره گندم انبارهای ایران را کاهش داد و دوم، وضع بسیار بد محصول غله ایران در سال۱۹۴۰»
یکیدوماه بعد، مقامات سفارت امریکا در تهران متوجه شدند، بهرغم اینکه ایران در آستانه قحطی یا واردکردن گندم از هند قرار دارد، صادرات گندم از این کشور همچنان ادامه مییابد. جیمز موس، کنسول امریکا، در اواخر اردیبهشت و اوائل خرداد۱۳۲۰ به بجنورد منطقهای که اراضی کشاورزی آن در تملک رضاشاه قرار گرفته بود سفر کرد و با حیرت دید که مقامات دولتی در حال صادرکردن غلات شمال ایران به اتحاد شوروی هستند.
بهاینترتیب، ماهها پیش از ورود ارتش متفقین به ایران و در زمانی که اقتدار دیکتاتور تزلزلناپذیر بهنظر میرسید، نهتنها مقامات سفارت امریکا در تهران بلکه حتی برخی از اروپائیانی که برای ماموریتهای خصوصی در ایران بودند، سقوط قریبالوقوع حکومت رضاشاه را پیشبینی میکردند. برای مثال، آلبرت امبرشتز بلژیکی، که نماینده کمپانی بینالمللی تلفن و تلگراف نیویورک در تهران بود، گزارشی برای فرانک پیج، نایبرئیس کمپانی، فرستاد. گزارش امبرشتز کمی زودتر از گزارش دریفوس، در دوازدهم ژانویه ۱۹۴۱/ بیستودوم دی ۱۳۱۹، به امریکا ارسال شد. پیج، که خود بهتازگی از ایران دیدن کرده بود، اهمیت گزارش را دریافت و آن را برای کوردل هال، وزیر امور خارجه، ارسال کرد. امبرشتز نوشت که وی تاکنون چند گزارش از اوضاع ایران تهیه کرده، ولی به دلیل فضای پلیسی حاکم بر ایران و تشدید سانسور همه را از میان برده؛ ولی اینک کانال مطمئنی یافته تا از طریق آن آخرین گزارش خود را ارسال دارد. گزارش امبرشتز تصویری بسیار تیره و هولناک از وضع جامعه ایرانی به دست میدهد. او از کمبود شدید مواد غذایی و نان و گوشت سخن میگوید و این امر را بهطورعمده ناشی از صادرات مقادیر عظیمی غله و گوشت از ایران به آلمان و اتحاد شوروی میداند. امبرشتز مینویسد که در ماههای اخیر دولت ایران با روسیه قراردادی امضا کرده که ۴۰۰ هزار گوسفند، ۲۰۰ هزار خوک (گراز) و ۲۰۰ هزار راس گاو به شوروی بفروشد.
دکتر محمدقلی مجد، محقق ایرانی مقیم ایالات متحده امریکا، درباره این اقدامات رضاشاه، که برکناری او را به ارمغان آورد، چنین میگوید:
«رضاشاه شش الی هفت هزار روستا را در ایران به زور تملک کرد. این املاک از فریمان در استان خراسان شروع میشد و تا لاهیجان در استان گیلان امتداد داشت و عملا بیشتر اراضی لرستان، شمال خوزستان و بیشتر کرمانشاهان، بخش مهمی از کرمان و تمامی مناطق جنوبی تهران، بهویژه ورامین، جزو املاک شاه بود. تمامی هتلهای شمال ایران به رضاشاه تعلق داشت. مناطق پهناوری در تهران و شمیران از مالکین بیدفاع آنها بهزور گرفته شد و در مالکیت شخصی شاه قرار گرفت. بهاینترتیب، رضاشاه نهتنها بزرگترین زمیندار قاره آسیا بلکه بزرگترین زمیندار در سراسر جهان بود. رضاشاه تعدادی کارخانههای قند و شکر، ابریشم و نساجی احداث کرد. این کارخانهها به دولت ایران تعلق نداشتند بلکه ملک شخصی شاه بودند، ولی هزینه احداث آنها بهوسیله دولت ایران پرداخت شد. ما بر اساس منابع متعدد، از جمله گزارشهای امریکائیان، میدانیم که در سال۱۹۴۱ رضاشاه ۷۵۰ میلیون ریال در بانک ملی تهران پول نقد داشت. این رقم برابر است با ۵۰ میلیون دلار زمان خود. من بر اساس اسناد وزارت خارجه و وزارت خزانهداری امریکا نشان دادهام که رضاشاه حدود دویستمیلیون دلار در حسابهای بانکی خود در خارج از کشور پول نقد داشت.
این پول از کجا بهدست آمد؟ مهمترین منبع ثروت رضاشاه، درآمدهای نفتی ایران بود که طی سالیان سال به حسابهای بانکی او در لندن، نیویورک، سوئیس و حتی تورنتو واریز میشد. اسناد امریکایی مکانیسم انتقال این پول را بهروشنی نشان میدهند. این مکانیسم ساده بود. سهمی که کمپانی نفت انگلیس و ایران به دولت ایران میداد هیچگاه وارد ایران نمیشد. این پول در بانکهای لندن ذخیره میشد و هر سال مجلس بهاصطلاح تصویب میکرد که درآمدهای نفتی خرج خرید تسلیحات شود. از این به بعد اتفاق عجیبی میافتاد و پول نفت ناپدید میشد. طبق گزارش وزارت خزانهداری امریکا و بانک جهانی، طی سالهای ۱۹۲۱-۱۹۴۱ کمپانی نفت انگلیس و ایران ۱۸۵ میلیون دلار به ایران پرداخت کرده است. این پول چه شده است؟ طبق گزارش وزارت خارجه امریکا در سال ۱۹۴۱، رضاشاه در این زمان یکصدمیلیون دلار در حسابهای بانکی خارج پول داشت. گزارشهای تکمیلی نشان میدهد که او فقط در بانک لندن صدوپنجاهمیلیون دلار پول داشت. طبق گزارش وزارت خزانهداری امریکا در همین سال، رضاشاه در نیویورک هجدهمیلیون و چهارصد هزار دلار پول داشت که چهاردهمیلیون دلار آن بهصورت پول نقد و طلا و ۴/۴ میلیون دلار آن بهصورت سهام و اوراق بود. این گزارشها نشان میدهد که رضاشاه مبالغ هنگفتی در بانکهای سوئیس اندوخته شخصی داشت و همینطور در تورنتوی کانادا. طبق این گزارشهای کاملا رسمی و معتبر، در سال ۱۹۴۱ مجموع ثروت رضاشاه در بانکهای خارج به رقم ۲۰۰ میلیون دلار رسیده بود. یعنی در عمل تمامی درآمدهای نفتی ایران طی سالهای ۱۹۲۱-۱۹۴۱ به سرقت رفته بود. غارت ایران بهوسیله رضاشاه واقعا عظیم بود. طبق اسناد امریکایی، محصول زراعت روستاهایی که رضاشاه غصب کرده بود، هرساله به روسیه و آلمان صادر میشد و پول آن به حسابهای بانکی شاه در لندن، سوئیس و نیویورک واریز میشد. درآمد صادرات تریاک ایران به هنگکنگ و چین هم در حسابهای بانکی شاه در لندن و نیویورک ذخیره میشد. حتی گلههای گوسفند و چوبهای منطقه دریای خزر هم به روسیه صادر و به دلار تبدیل شده و در بانکهای خارج ذخیره میشدند. توجه کنید که در سال ۱۹۴۱ کل گردش پول بانک صادرات و واردات امریکا صدمیلیون دلار بود. در این زمان رضاشاه دویستمیلیون دلار پول نقد داشت. من تصور نمیکنم که راکفلر هم در آن زمان چنین پول نقدی در اختیار داشت. ما همچنین بهطورمستند میدانیم که رضاشاه بهترین قطعات جواهرات سلطنتی ایران را خارج کرد و فروخت. به این ارقام اضافه کنید هفت هزار روستا، هتلها و کارخانهها و ... را.»
۳ـ عامل دیگری که کمبود نان را در سالهای اولیه پس از شهریور ۱۳۲۰ سبب شد، احتکار سودجویان متنفذ و فساد دستگاه اداری بود. در آن زمان سفارت بریتانیا ادعا کرد که «گندم کافی بهصورتاحتکارشده برای تامین نیازهای ایران در داخل کشور» وجود دارد. درواقع، در سال زراعی ۱۳۲۰-۱۳۲۱، که سالی پرباران بهشمار میرفت، گندم کافی برای تامین مایحتاج مردم ایران به دست آمد، ولی به دلیل فقدان ذخیره گندم در سیلوها و احتکار، بار دیگر ایران در وضعی وخیم قرار گرفت. افزایش ناگهانی قیمت نان نه به دلیل لایحه نشر اسکناس دولت قوام بلکه به دلیل سناریویی بود که محتکران اجرا کردند و در راس این محتکران خانواده پهلوی بود که همچنان املاک پهناور غصبشده توسط رضاشاه را در تملک داشت. سر ریدر بولارد در گزارش دوم اوت ۱۹۴۲/ یازدهم مرداد ۱۳۲۱ به وزارت خارجه نوشت:
«شاه نادان، که سال قبل کنارهگیری کرد، اجازه داد تمام ذخایر گندم مصرف شود. بنابراین، مدت دوسال است که مردم ایران دستبهدهان زندگی میکنند. در زمستان ۱۹۴۰-۱۹۴۱ ما گندم هند را به ایران فروختیم و بعدا مقادیر عظیمی گندم از کانادا و امریکا آوردیم. با دادن این امکان، مملکت میبایست مجددا خودکفا میشد... امسال محصول نسبتا خوب است و در بعضی نقاط خیلی خوب. ولی مثل همیشه در مواقع بحرانی میل به احتکار وجود دارد. در همه جا زمینداران و ماموران [دولتی]میزان واقعی محصول را پنهان میکنند... ضمنا گندم به جاهایی در خارج از کشور، که قیمتها بالاتر است، قاچاق میشود.»
بولارد در گزارشهای سال ۱۳۲۱ به لندن، مکرر به مساله نان و بیمسئولیتی دولت سهیلی در قبال آن پرداخته است. او به تحقیقات شریدان، مستشار امریکایی خواروبار، اشاره میکند که منجر به کشف یک شبکه بزرگ احتکار گندم شد. بولارد در گزارش نهم نوامبر ۱۹۴۲/ هجدهم آبان ۱۳۲۱ به نقش ملکه مادر (تاجالملوک) در احتکار گندم اشاره کرد:
«چند روز پیش در روزنامهها اعلام رقتانگیزی ملاحظه شد، حاکیازآنکه، چون ملکه مادر به واسطه کمبود نان غمگین شده، از املاک خود برای خیرات عمومی گندم اهدا نموده است.» واقع امر این بود که مستشار امریکایی کشف کرده بود ملکه مادر، مثل سایر زمینداران، با نگهداری گندم بیشازنیازمصرفخود و بذر سال بعد، قانون ضداحتکار را نقض میکند.
۴ـ «بلوای نان» را باید یکی از مهمترین حوادث در سلسلهدسیسههایی شناخت که در سالهای پس از شهریور ۱۳۲۰ شاه جوان و کانونهای هوادار او برای خارجکردن احمد قوام از صحنه سیاست ایران اجرا کردند. بهعبارتدیگر، «بلوای نان» نخستین حلقه در زنجیره توطئههایی بود که به استقرار دیکتاتوری محمدرضا پهلوی در دهههای پسین انجامید.
در این ماجرا عباس مسعودی، مدیر روزنامه اطلاعات، نقش مهمی ایفا کرد. مسعودی پس از سقوط رضاشاه، به تاثیر از افکار عمومی، رویهای تند و منفی در قبال خانواده پهلوی و حکومت سابق در پیش گرفت. مسعودی از بیستوپنجم شهریور۱۳۲۰ سخنان علی دشتی درباره جواهرات سلطنتی و املاک پهلوی را با آبوتاب منعکس میکرد. او از جمله در روزنامه خود مقالهای منتشر کرد با عنوان «نگذارید شاه جواهرات را ببرد» اینک مسعودی میخواست تا از طریق کمک به تحریکات دربار علیه قوام رابطه حسنهای با محمدرضاشاه جوان، ملکه مادر و اشرف پهلوی برقرار کند. اسفندیار بزرگمهر، که در آن زمان در روزنامه اطلاعات کار میکرد و از نزدیکان عباس مسعودی بود، مینویسد:
«در سیاست، مسعودی سعی داشت که با تمام دولتهای وقت موافق باشد. فقط یکبار به تحریک محمدعلی مسعودی و احمد دهقان و با حمایت دربار با حکومت قوامالسلطنه در آذر۱۳۲۱ درافتاد که به دنبال آن جریان هفدهم آذر و غارت مغازهها و آشوب و بلوا راه افتاد. قوام هم که میدانست قضایا از کجا آب میخورد، تمام اقوام مسعودی و عدهای از کارکنان اطلاعات را که در این قضیه سهمی داشتند توقیف کرد و روزنامه اطلاعات هم توقیف شد. فقط عباس مسعودی که سنگر مجلس را بههرشکلیبود حفظ میکرد، از مصونیت پارلمانی استفاده کرد...
یک روز مسعودی مقالهای نوشت راجع به بدی نان در تهران... مسعودی به تشویق شخص شاه سابق [محمدرضا پهلوی]و مقامات انگلیسی که با قوام هماهنگی نداشتند، این مقاله را نوشت و این خود غیرمستقیم وسیله تحریک مردمی که نان سیلو را با هزار آشغال میخوردند شد و آن وقتها که بازار تجمع و تحصن خیلی گرم و خریدار داشت، اجتماع در جلوی مجلس، که تنها امید مردم بود، تمام اصناف را تحریک مینمود که علیه دولت که آنها او را مسبب این اوضاع میدانستند قیام کنند. من شاهد بودم که یکهفته پیش از هفدهم آذر جنبوجوش زیادی در روزنامه اطلاعات بود. رفتوآمد کسبه و مردم زیاد شده بود و مشغول تهیه مقدمات شورش بودند که معلوم نبود عاقبتش چه خواهد شد...
صندوقدار روزنامه اطلاعات مردی بود بهنام امینی... بعد از این واقعه از او شنیدم که در جریان پیش و پس از هفدهم آذر از صندوق روزنامه اطلاعات مقادیر زیادی پول نقد بین مردم پخش شده بود و همان روزی که قوام دستور توقیف اعضای اطلاعات را داد، این اوراق مربوط به آنها را امینی از میان برد. دادیاران وزارت دادگستری که بعدا مامور رسیدگی به این پرونده شدند، ضمنی اعتراف کردند که چکهای دربار را در این ماجرا دیدهاند. ولی صدرالاشراف در خاطرات خود نوشته است این چکها وجود خارجی نداشت. من همان شب هفدهم آذر شاهد بودم که مردم به تمام مغازههای خیابان شاهآباد، چهارراه مخبرالدوله و اسلامبول حمله کرده، بطریهای مشروب را شکسته و همه را غارت کردند و شرکت کالای ایران را در خیابان اسلامبول طوری چاپیدند که بهکلی خالی شده بود و چند نفر که یک توپ پارچه غارت کرده بودند آن را به در سینما مایاک، نبش لالهزار و اسلامبول، آورده و آن را پاره و تقسیم کردند و سهم هر یک چهل یا پنجاه متر پارچه میشد. این غارت زیر نظر فرمانداری نظامی و مامورین شهربانی انجام میگرفت که از دربار دستور میگرفتند.»
آن بخش از نوشته بزرگمهر که «مقامات انگلیسی» را متهم میکند صحیح بهنظر نمیرسد یا حداقل میتوان گفت که بولارد، سفیر بریتانیا در تهران، در ایجاد این بلوا نقش نداشت. بولارد در گزارشهای خود شاه را عامل این بلوا میداند. او در گزارش هشتم دسامبر ۱۹۴۲/ هفدهم آذر ۱۳۲۱ به وزارت خارجه نوشت:
«تظاهرات امروزصبح جلوی مجلس به خاطر وضعیت ارزاق به یک غارت و بلوای نسبتا جدی منجر شد. خانه نخستوزیر غارت و به آتش کشیده شده است... من نمیتوانم شاه را از سهمی که در این ماجرا داشته است تبرئه کنم. شاه دیروز به بعضی از نمایندگان مجلس، که فراخوانده بود، گفت: اگر کاری انجام نشود انقلابی از پایین صورت خواهد پذیرفت. شاه سپس اشاره میکند که انقلابی از بالا بهتر خواهد بود. عدم مداخله شهربانی و ارتش به دستور بعضی مقامات بلندپایه ظاهرا محتاج توضیح است.»
و در گزارش هجدهم دسامبر ۱۹۴۲/ هفدهم آذر ۱۳۲۱ افزود: «من دلایل این کار [بلوای نان]را میدانم، اما مانند هرودوت از افشای آن معذورم.»
حزب توده نیز بعدها بلوای هفدهم آذر را توطئه دربار و «اولین یورش ارتجاع» دانست و روزنامه رهبر در شماره پنجم مرداد ۱۳۲۲ نوشت:
«یک مشت رجاله مزدور به عنوان آزادیخواه سروسینهزنان در میدان بهارستان جمع شدند و یک مشت از مردم سادهلوح را گرد خود جمع نموده، به هوای دادخواهی و آزادیطلبی به تحریک مردم پرداختند و بالاخره به کوچه و بازار ریخته به غارت مشغول شدند... هیچکس در مجلس شورا از این واقعه پرسشی نکرد... واقعه هفدهم آذر اولین یورش ارتجاع بود.»
فخرالدین عظیمی مینویسد:
«این اغتشاشات به تحریک و با صحنهسازی عوامل دربار و افراد وابستهای که بین نمایندگان مجلس و روزنامهنگاران داشتند بهوجود آمد و هدف آن تضعیف روحیه، به ستوه آوردن و سرانجام سرنگونکردن نخستوزیر بود.»
●دشتی سیاستمدار
فعالیت دشتی در حزب عدالت تا حدود سال ۱۳۲۷ ادامه یافت. در انتخابات دوره چهاردهم (بهمن ۱۳۲۲)، دشتی، در کنار دکتر محمد مصدق و نه تن دیگر، به عنوان نماینده تهران به مجلس راه یافت. در این سالها دشتی به عنوان عضوی از شبکه منسجم و مقتدر رجال سیاسی بازمانده از دوران رضاشاه شناخته میشد که اهرمهای اصلی قدرت را به دست داشتند. این کانون در مطبوعات و محافل سیاسی به «جناح انگلوفیل» شهرت یافتند و این انتساب برای آنان همگانی شد. برای مثال، حتی فردی، چون دکتر قاسم غنی نیز علی دشتی را از زمره رجال «انگلوفیل» میخواند که تمامی اهرمهای قدرت را در دست دارند. این شهرت چنان گسترده بود که در دهه ۱۳۴۰ به اسناد بیوگرافیک ساواک، که نظر رسمی سازمان اطلاعاتی حکومت پهلوی تلقی میگردید، راه یافت و از علی دشتی به عنوان «هوادار سیاست انگلیس» یا بهتعبیردیگر «انگلوفیل» یاد شد و حتی ادعا کردند وی در انتخابات دوره پنجم «با کمک مستر هاوارد» به وکالت رسیده است.
در زمان دومین دولت قوامالسلطنه پس از شهریور ۱۳۲۰، که حل بحرانی عظیم، چون ماجرای آذربایجان را به عهده گرفته بود، تحریکات دشتی و دوستانش علیه دولت از سرگرفته شد که این بار نیز با برخورد قاطع قوام مواجه گردید. در سیام اردیبهشت ۱۳۲۵ علی دشتی و گروهی از رجال توطئهگر (میرزاکریمخان رشتی، دکتر هادی طاهری، جمال امامی، سالار سعید سنندجی و دیگران) بازداشت شدند. دشتی تا پانزدهم خرداد در زندان بود و سپس تا نوزدهم مهر ۱۳۲۶ و سقوط دولت قوام در منزل شخصی خود توقیف بود. دسیسههای شاه و رجال «انگلوفیل» هوادار او، سرانجام این دولت قوامالسلطنه را نیز ساقط کرد و بهپاس (!) خدمات قوام در حل مساله آذربایجان، او را مطرود و مغضوب نمودند. سالها بعد، در بیستوپنجم خرداد ۱۳۲۹، قوامالسلطنه از بستر بیماری در لندن به شاه دسیسهگر و ناسپاس نوشت:
«افسوس و هزار افسوس که نتیجه جانبازیها و فداکاریهای فدوی را با کمال بیرحمی و بیانصافی تلقی فرمودهاند. پس ناچارم برخلاف مسلک و رویه خود، که هیچوقت دعوی خدمت نکردهام و هر خدمتی را وظیفه ملی و وطنپرستی خود دانستهام، در این مورد با کمال جسارت و با رقت قلب و سوزدل به عرض برسانم که به خدای لایزال قسم، روزی که تقدیرنامه اعلیحضرت به خط مبارک به افتخار فدوی رسید، که ضمن تحسین و ستایش فرموده بودند سهم مهم اصلاح امور آذربایجان بهوسیله فدوی انجام یافته است، متحیر بودم که چگونه افتخار ضبط و قبول آن را حائز شوم، زیرا غیر از خود برای احدی در انجام امور آذربایجان سهم و حقی قائل نبودم و فقط نتیجه تدبیر و سیاست این فدوی بود که بحمدلله مشکل آذربایجان حل شد... و بعد که بحمدلله اعلیحضرت با جاه و جلال تشریففرمای آذربایجان شدند و برخلاف انتظار اعلیحضرت در بعضی نقاط استفادهجویی و غارتگری شروع شد، با تلگراف رمز عرض کردم اگر نتیجه فداکاری و اقدامات این است از این تاریخ فدوی مسئول امور آذربایجان نیستم... آیا تمام این مقدمات دلیل میشود که به ترتیبی که بر همه معلوم است جمعی را بهنام مجلس مؤسسان دعوت نموده قانون اساسی را تغییر دهند یعنی همان قانون اساسی که موقع قبول سلطنت حفظ و حمایت آن را تعهد نموده و سوگند یاد فرموده و کلامالله مجید را شاهد و ناظر قرار دادهاند و مرحوم فروغی رئیس دولت وقت تصریح نموده که اعلیحضرت همایونی طبق قانون اساسی موجود سلطنت خواهند فرمود....»
پس از رسیدن این نامه به تهران، شاه پاسخی زشت به قوام داد؛ به این صورت که در سیام خرداد ماه ۱۳۲۹، معاون وزارت دادگستری احمد قوام را به ربودن اسناد دولتی از وزارت خارجه، دخالت در انتخابات، صدور غیرقانونی مجوز برای ۴۵۰ تن جو و۵۰۰ تن چای و قطع جنگل متهم کرد و از مجلس تعقیب او را خواستار شد.
در زمان دومین دوره زمامداری قوامالسلطنه ـ پس از شهریور ۱۳۲۰ ـ نیز احزاب و محافل سیاسی مخالف دشتی و جناح انگلوفیل، مبارزه قلمی سختی را علیه او پی گرفتند که مطابق سیاق آن زمان، بیشتر رنگ و بوی افشاگری داشت. یکی از مهمترین این افشاگریها رسالهای بود که غلامحسین مصاحب در سال ۱۳۲۴ بهنام دسیسههای علی دشتی منتشر کرد. ظاهرا، در این زمان مصاحب سیوپنجساله به حزب ایران نزدیک بود. این حزب را تنی چند از دانشگاهیان و حقوقدانان و اعضای کانون مهندسین ایران در اسفند ۱۳۲۲ و اوائل ۱۳۲۳ در مقابل حزب توده ایران (هوادار اتحاد شوروی) و احزابی، چون حزب عدالت دشتی و حزب اراده ملی سید ضیاءالدین طباطبایی و حزب همرهان سوسیالیست مصطفی فاتح (که به عنوان هوادار سیاست بریتانیا شناخته میشدند) بهپا کردند. روزنامه شفق، به مدیریت و صاحبامتیازی دکتر شمسالدین جزایری، ارگان رسمی حزب ایران بود. حزب ایران به ایالات متحده امریکا نگاهی دوستانه داشت.
مصاحب در این رساله میخواهد ثابت کند که دشتی، یا بهگفته مصاحب «راسپوتین ایران»، «یکی از سرطانهای جدیدالولادهای است که تقریبا از بیستسالقبل در ایران ظاهر شده است.» ماخذ مصاحب، چنانکه خود تصریح میکند، مقالات مخالفان دشتی در سالهای پایانی سلطنت احمدشاه، از جمله مطالب مندرج در روزنامه سیاست عباس اسکندری، است. او ماخذ دیگر ادعاهای مندرج در رساله فوق را تحقیقات از اشخاص بیغرض ذکر کرده است.
مصاحب مینویسد: پدر بزرگ علی دشتی از نوکران مخصوص حسینخان دشتی، کلانتر دشتستان، بود که به تشویق اربابش برای تحصیل به نجف رفت و در همانجا متوطن شد. «فرزند او مرحوم شیخعبدالحسین، پدر دشتی، نیز از طلاب نجف بود، ولی در تحصیل توفیقی نیافت و از قبل زوار دشتی و دشتستان امرار معاش میکرد.» مصاحب سپس، برای بیان وضع دوران نوجوانی علی دشتی، به مقاله «چرا به شیخ علی جاسوس شماره ۴۰۱ ابودفه میگویند؟» (مندرج در روزنامه شفق، شماره ۱۵۰، ۲۳ مرداد ۱۳۲۴) استناد میکند که با امضای «نویسنده گمنام» منتشر شد. احتمالاً نویسنده مقاله فوق نیز خود مصاحب بوده است. مصاحب میافزاید:
«شرح مختصری را که در روزنامه شفق نوشته شده است نقل میکنیم…، زیرا روزنامه شفق ارگان رسمی حزب ایران است و از گروهی از استادان دانشگاه و روشنفکران تشکیل شده است و اعتبار مندرجاتش بیشتر است.»
مصاحب مدعی است که دشتی در دوران جوانی در نجف به علی ابودفه یا ابودقه شهرت داشت. وجه تسمیه ابودفه، به معنی «صاحب عبا»، این است که گویا شیخعبدالحسین پسر را به جرم فساد اخلاقی از خانه بیرون کرد و وی جز عبا چیزی برای ستر عورت نداشت و به این دلیل به ابودفه معروف شد.
«بعضی دیگر از مطلعین میگویند که ابودقه است. دقه به زبان بغدادی یعنی خال. و، چون شیخ علی هم در ایام جوانی، چنانکه افتد و دانی، میخواست خود را خوشگل جلوه دهد، بنابراین به فکر افتاد که خالی بر چهره خود بیفزاید. بنابراین، در وسط دو ابروی خود خالی کوبید و به همین مناسبت او را ابودقه گفتند یعنی صاحب خال. تو خود حدیث مفصل بخوان از این مجمل.»
بهنوشته مصاحب، دشتی در سال ۱۳۳۴. ق از عتبات به بوشهر و سپس به برازجان رفت و در خانه شیخمحمدحسین برازجانی، شوهرخواهرش، ساکن شد. مصاحب مدعی است که با توجه به جایگاه شیخ محمدحسین برازجانی در مبارزات مسلحانه ضدانگلیسی آن زمان در جنوب ایران، انگلیسیها برای جاسوسی و مطلعشدن از نقشههای عملیات مجاهدین، علی دشتی را به برازجان فرستادند. اتهامات مصاحب علیه دشتی ادامه مییابد و همان مطالبی تکرار میشود که در سال ۱۳۰۳ در جرایدی، چون سیاست علیه دشتی عنوان شده بود. نامه منسوب به هاوارد نیز مجددا منتشر میشود.
غلامحسین مصاحب سپس به نقد زندگینامه علی دشتی، نوشته ابراهیم خواجهنوری (۱۳۲۲)، میپردازد. خواجهنوری مدعی است که وقتی رضاخان به سلطنت رسید و از قانون اساسی تخطی کرد، بهتدریج دشتی از او دور شد. مصاحب مینویسد، رضاخان از روزی که وزیر جنگ شد قانون اساسی را نقض کرد و دشتی از او حمایت میکرد. مصاحب به مقاله دشتی در شفق سرخ، مورخ سیام شهریور ۱۳۰۹، استناد میکند و جریده مزبور را روزینامه میخواند؛ و نیز استناد میکند به سخنان دشتی در جلسه سیام خرداد ۱۳۱۳ مجلس شورای ملی که: «ما اعلیحضرت پهلوی را تنها یک نفر پادشاه خودمان نمیدانیم بلکه او را مظهر ایدهآل ملی خودمان میدانیم. ما شاه خود را از صمیم قلب دوست داریم و مظهر افکار و ایدهآل ملیمان میدانیم.»
مصاحب در پایان «اهم شایعاتی» را که علیه دشتی رواج داشت ذکر میکند و البته این توضیح را نیز بر آن میافزاید:
«به دشتی نسبتهای زیادی میدهند که ما به علت فقد مدرک کافیه نمیتوانیم درباره آنها حکمی بکنیم و از طرف دیگر نمیتوان آنها را نشنیده انگاشت.»
یکی از این شایعات، دوستی دشتی با سرپاس رکنالدین مختار (مختاری)، آخرین رئیس شهربانی رضاشاه (از فروردین ۱۳۱۵تا شهریور۱۳۲۰)، و نیز همکاری دشتی با پلیس خفیه آن زمان میباشد. گفته میشد که پس از شهریور۱۳۲۰ دشتی عضو کمیته هفتنفرهای بود که برای حمایت از مختاری و تبرئه او تلاش میکرد.
علی دشتی در آذرماه ۱۳۲۷ به عنوان سفیر ایران وارد قاهره شد و تا اسفند ۱۳۲۹ در مصر بود. زندگی در قاهره برای دشتی مطلوب و شاید ایدهآل بهشمار میرفت. او این امکان را یافت که در واپسین سالهای سلطنت ملک فاروق، دربار او را نظاره کند و از آنجاکه در زبان و ادبیات عرب تبحر کامل داشت توجه علمای مصر را به خود جلب نماید، در جامع الازهر سخنرانی کند و شیخالسفرا شود.
در بیستم بهمن ۱۳۲۸ اولین دوره مجلس سنا تشکیل شد و علی دشتی به آن راه یافت. از این زمان تا پایان سلطنت پهلوی، دشتی همواره سناتور بود.
در دوران سفارت در قاهره رابطه نزدیکی میان او و حسین علاء، وزیر دربار، برقرار شد و این امر سبب شد که دشتی در پایان ماموریتش در بیستونهم اسفند ۱۳۲۹ به عنوان وزیر مشاور به دولت علاء راه یابد. این تنها دورهای است که دشتی به وزارت رسید.
در این سالها، دشتی رابطه حسنه با محمدرضا و تاجالملوک پهلوی (ملکه مادر) برقرار کرد و این رابطه نطق معروف دشتی را در اواخر سال ۱۳۳۷ در مجلس سنا سبب شد. او در این نطق «دو خصوصیت خیلی حیرتانگیز» در محمدرضاشاه کشف کرد که به قول او، ایشان را از تمام شاهان متمایز میکرد. اولین خصوصیتی که دشتی در شاه کشف کرد، فقدان غرور بود:
«در ایشان غرور و تکبر نیست. از استبداد و خودرایی برکنارند. هر موضوعی را میتوان در پیشگاه ایشان مطرح کرد و حتی بحث کرد. ایشان با سعهصدر به تمام انتقادات گوش میدهند و تمام ملاحظات را جواب میدهند و هر فکر صحیح و مفیدی در گفتههای طرف ببینند قبول میفرمایند. این سابقه خلقی در ایران، در ایرانی که شاهان به خودرایی مشهورند، نادر و بلکه نایاب است.»
دومین خصوصیت شاه، بهزعم دشتی، فقدان حس سودجویی در وجود او بود. دشتی ادامه داد: «اعلیحضرت بیشترازآنکه شاه باشد انسان است. انسان به تمام معنی کلمه.» و در پایان، محمدرضا پهلوی را ستون ایران نامید:
«وجود اعلیحضرت در عصر ما و با این اوضاع متشنجی که در دنیا هست، مثل زبان فارسی، مثل شاهنامه فردوسی، مثل تاریخ و گذشته ایران، شیرازه قومیت و ستون استقلال و یگانه ضامن استقرار و ثبات ایران است.» بدینسان، دشتی بار دیگر، چون سالهای صعود سردارسپه به قدرت، توجیهگر دیکتاتوری شد. این سخنان دشتی متعلق به زمانی است که شاه گامهای بلند خویش را به سوی حکومت مطلقه برمیداشت و دقیقا همین دو خصوصیت مورد اشاره دشتی در او بهطرزیبیمارگونه رشد میکرد.
دشتی دراینزمان به گسترش نفوذ ایالاتمتحدهامریکا در ایران و منطقه با حسنظن و علاقه مینگریست. او در دستنوشتهای که احتمالا پیشنویس یکی از نطقهای او در مجلس سنا علیه جمال عبدالناصر باشد، چنین تصویری از دولت ایالاتمتحدهامریکا به دست میدهد:
«دولت امریکا هیچوقت نه یک دولت استعماری بوده و نه امپریالیزم؛ و تاریخ بشر ملت و دولت مقتدری را [به جز امریکا]نشان نداده که مبرا از هرگونه تجاوز به حقوق دیگران بوده و به علاوه پیوسته به دنیای آزاد کمک کرده و به معاونت انسانیت شتافته باشد... معذلک، ناصر در نطقهای خود حتی یک مرتبه اعتراف نکرده است که اتازونی ضداستعمار و حامی آزادی ملل شرق است بلکه، برعکس، تبلیغات او (مستقیم یا غیرمستقیم) شوروی را حامی ملل آزاد و دنیای غرب را امپریالیست و دشمن عرب معرفی کرده است.»
دشتی از این سالها بخش عمده اوقات خود را در خانه ییلاقیاش در تیغستان (تقاطع خیابان تیغستان و کوچه مجد) میگذرانید. او در این خانه بزرگ، که باغات باصفا و انبوه الهیه آن را احاطه کرده بود، در همسایگی عباس مسعودی، دکتر محمد مصدق، دکتر سیاسی (وکیل دعاوی)، حاج آقا مفید و فطنالسلطنه مجد میزیست. در شهریور ۱۳۳۸ شهرداری نام خیابان تیغستان را به خیابان دشتی تغییر داد.
علی دشتی، که تا پایان عمر مجرد بود، در این خانه محفلی به راه انداخت که محل اجتماع هفتگی دوستانش و گفتوگوی سیاسی و ادبی بود. از اوائل دهه ۱۳۴۰ گاه مخبرین ساواک گزارشهایی از جلسات خانه دشتی ارائه میدادند که در پرونده او ضبط میشد. یکی از این گزارشها حاوی نظرات دشتی درباره جانشین آیتالله بروجردی است. در جمعه یازدهم فروردین ۱۳۴۰، یک روز پس از فوت آیتالله بروجردی، در خانه دشتی افراد زیر حضور داشتند: ابراهیم خواجهنوری، دکتر لطفعلی صورتگر، فردی بهنام زند یا زندی (اهل شیراز)، عبدالله دشتی (برادر علی دشتی)، مهندس گنجهای، مدیر مجله روشنفکر و عدهای دیگر. دشتی در این جمع، در پاسخ به پرسش یکی از حضار، درباره ویژگیهای جانشین آیتالله بروجردی گفت:
«فردی که از هر حیث متدین و مورد احترام و قبول مردم باشد و بتواند نظر مردم را به خود جلب کند باید به جانشینی ایشان منصوب گردد، زیرا مردم پول خود را به دست هر کسی نمیدهند و آیتالله بروجردی اگر به یک تاجر پیغام میداد فورا یکمیلیون تومان پول برایش میفرستاد و این از شرایط پیشوابودن است و اگرچه کسانیکه تاکنون در ایران سمت پیشوایی شیعیان را داشتهاند کلیه آدمهای خوبی بودهاند، لیکن بایستی درهرصورت جانشین آیتالله بروجردی کسی باشد که عربها هم او را دوست داشته باشند چه درغیراینصورت بهاصطلاح یخش نمیگیرد.»
●سفارت در لبنان و قیام پانزدهم خرداد ۱۳۴۲
آشنایی دشتی با زبان و فرهنگ عرب سبب شد که دولت امیراسدالله علم، در زمانی که جنگ تبلیغاتی دو حکومت جمال عبدالناصر و محمدرضا پهلوی در اوج خود بود، در دوازدهم آبان ۱۳۴۱ دشتی را به عنوان سفیر به بیروت اعزام کند.
علی دشتی در دوران سفارت در بیروت نظراتی را درباره سیاست ایران در منطقه خاورمیانه و نحوه برخورد با پدیده ناسیونالیسم عربی و ناصریسم به عباس آرام، وزیر امور خارجه، و گاه به شخص شاه منعکس میکرد که از پختگی نگاه سیاسی او، صرفنظر از خوبی یا بدی دیدگاهش، حکایت میکند. علی دشتی در این گزارشها به تبیین پدیده ناصریسم میپردازد و سیاست بهزعم خود ملایم امریکا در قبال ناصریسم را مورد نقد قرار میدهد و خواستار اتخاذ سیاستی جدِیتر از سوی ایالاتمتحدهامریکا علیه ناصر میشود. او مینویسد:
«نگرانی مستمر اتازونی از نفوذ کمونیزم در خاورمیانه سیاست امریکا را تردیدآمیز و بااحتیاط ساخته و صفت استحکام و استواری را از آن زایل ساخته و همین مطلب وسیله هم برای انقلابات و پیدایش حکومتهای دیکتاتوری ساخته و هم برای شانتاژ بعضی از رؤسای دول عرب؛ و من یقین دارم این حالت به دلسردی دوستان امریکا و جریشدن جاهطلبان کمک کرده و ثبات و استقرار را از خاورمیانه متزلزل میکند.
این سیاست [ترس از کمونیزم]مبداء تقویت ناصر گردیده یا لااقل باعث آن شده است که ناصر در کشورهای عربی جولان دهد و زمینه برای انقلابات فراهم کند.»
نمونه دیگری از دیدگاههای دشتی در باب مسائل منطقه در گزارش ملاقات او با شیخعلی سهیل، رئیس عشیره بنیتمیم، بازتاب مییابد. دشتی در این گزارش مساله شیعیان عراق و نحوه برخورد آنان با سوسیالیسم بعثی و ناسیونالیسم ناصری را مورد بررسی قرار داده است.
سفارت دشتی در بیروت با شروع نهضت امام خمینی (ره) و سرکوبهای خشن و خونین در ایران مصادف بود که اعتراض بیسابقه علمای شعیه لبنان را برانگیخت. دشتی واسطه ابلاغ تلگرافهای آنان به شاه شد. یکی از این تلگرافها به شرح زیر است:
«ما علمای شیعه لبنان از باب پذیرفتن ندای خدای تعالی و همآوازی با علمای نجف اشرف و سایر علمای اقطار اسلامی، از روش شما در برابر علما و وعاظ در ایران و اعمالی که کرامت و حیثیت آنان را مخدوش ساخته است، اظهار نارضایی میکنیم و هر اقدامی که این طرحهای مخالف مذهب را متوقف سازد مورد تایید قرار میدهیم.
[امضاء]شیخحبیب آلابراهیم، شیخحسین معتوق، شیخعبدالکریم شمسالدین، سیدنورالدین شرفالدین، محمدحسن فضلالله، شیخرضا فرحات، شیخجواد مغنیه.»
سایر علمای لبنان که ذیل تلگرافهای مشابه را خطاب به شاه امضا کردند عبارتند از: شیخعبدالله نعمه، شیخعبدالحسین نعمه، شیخسلمان آلسلیمان، سیدهاشم معروف، سیدموسی الصبر [سید موسی صدر]، شیخزینالعابدین شمسالدین، سیدعباسابوالحسن الموسوی، سیدعبدالرئوف فضلالله، سیدمحمدجواد الحسینی، خلیل یاسین، علی بدرالدین و حسن معتوق.
علی دشتی، به عنوان نماینده شاه در لبنان، در چهارم فروردین ۱۳۴۲ به این تلگرافها چنین پاسخ داد:
«سفارت ایران در بیروت نهایت احترام و حسن عقیدت را به آقایان دارد، زیرا آنها را تکیهگاه شیعیان و مورد اعتماد طایفه جعفری میداند و بههمینمناسبت از تلگرافی که به توسط سفارت به پیشگاه اعلیحضرت همایون شاهنشاه مخابره فرمودهاید تعجب کرد. زیرا من شخصا تصور نمیکردم که دسایس مخالفین و تبلیغات سوء مغرضین ذهن شما را نسبت به اصلاحات ایران و مخصوصا روش روشن و حسن سیاست شاهنشاه مشوب کند.
متاسفانه در هر کشوری اشخاصی یافت میشوند که دیانت و مذهب را وسیله پیشرفت اغراض خصوصی خود قرار میدهند و با هر اصلاحی که معارض منافع شخصی ایشان باشد مخالفت میکنند و همین عده هستند که دست به تبلیغات سوء زده و به مشوبساختن اذهان پرداختهاند.
لذا، بهنظر میرسد که ارسال این تلگراف به تهران مناسبتی نداشته باشد. شاهنشاه در اجرای اصلاحاتی که مقتضیات حاضر ایجاب کرده است سعی کردهاند از موازین شریعت اسلامی انحرافی روی ندهد. پس متوقع هستند که شیعیان دنیا ایشان را تقویت و حمایت کنند و از این سوءتفاهمی که برای آقایان روی داده است متاسف و رنجیدهخاطر میشوند؛ چه، ایشان علاوه بر ایمان قاطعی که به دیانت اسلام دارند، بر حسب قانون اساسی ایران حامی و نگهبان مذهب جعفری هستند و در هر موقع و هر مناسبت این تصمیم را نشان دادهاند؛ چنانکه همین چهار روز قبل، روز اول نوروز (۲۱ مارس) که عید سال ایران است، در نطق خود صریحا به این امر اشاره کردند.»
علی دشتی، هم به دلیل پیشینه طلبگی و تحصیل در حوزههای علوم دینی، و هم به دلیل اقامت در لبنان، که یکی از مراکز اصلی جهان تشیع بهشمار میرفت، به حوادثی که در دوران دولت امیراسدالله علم رخ داد و به قیام پانزدهم خرداد ۱۳۴۲ انجامید، علاقمند بود. دشتی بهشدت منتقد نهاد روحانیت است و در این تردید نیست؛ و این نقد بعدها در کتاب بیستوسهسال به نقد اسلام نیز کشید. ولی او از بدو شروع حوادث ایران رویهای دوگانه در پیش گرفت؛ بهاینمعناکه ازیکسو، به عنوان سفیر شاه، میکوشید در نزد مقامات دینی و سیاسی لبنان و جهان اسلام حوادث ایران را تصادم منافع شخصی قلیلی از روحانیون با اصلاحات شاه، که بهزعماو متضمن برخی نوآوریها بود، جلوه دهد و ازسویدیگر، سیاستهای دولت علم را مورد انتقاد قرار میداد و رویه مماشات با روحانیت را، به جای برخورد خشن، توصیه مینمود.
اولین تحلیل انتقادی دشتی به چند روز قبل از قیام پانزدهم خرداد تعلق دارد. او در سوم خرداد ۱۳۴۲ در نامهای به عباس آرام، وزیر امور خارجه، حکومت پهلوی و دولت علم را به حزم و احتیاط در قبال روحانیت فراخواند و نوشت:
«در مواقع مهم و برای اجرای اصلاحات ضروری، که حتما تصادم میان حکومت و آقایان روی میدهد، حزم و احتیاط حکم میکند که دولت روش مماشات پیش گرفته و سعی کند این تصادم زبر و خشن و شکننده نباشد. آن هم نه از نقطهنظر مصالح آنها و مراعات نقطهنظر آنها، بلکه ازلحاظاینکه عوایقی در راه اجرای منظورهای اصلاحی پیدا نشود و اگرهم ناچار باید پیدا شود زیاد شدید و مصادم نباشد.
در اجرای اصلاحاتی که منظور نیات عالیه شاهنشاه بود، بهنظر من دولت و مباشرین امور این حزم و متانت و سیاست نرمی را به کار نینداختهاند، درصورتیکه به نظر بنده، با کیاست ممکن بود از تهییج آنها خیلی کاست؛ و نتیجه این شد که حتی علمای نجف، که دور از اغراض و تنگنظریهای تهران و قم و مشهد هستند نیز با روحانیون ایران همصدا شده و حتی آثار این همفکری و همدردی به این نواحی نیز رسیده و هم بهوسیله نامه و پیغام و هم بهوسیله اشخاصی میان روحانیون شیعه لبنان نارضایتی پخش کردهاند که یکی از آثار آن تلگرافی بود که چند روز قبل علمای اینجا به سفارت کرده و به آنها جواب داده شد.» روش پلیسی و سرکوبگرانه حکومت پهلوی در قبال علمای مخالف با انقلاب سفید، حتی شیخمحمد علا، مفتی اهل تسنن لبنان، را نیز برآشفت و او در تلگرافی به سفارت ایران چنین نوشت:
«اخبار متواتر واصله مشعر بر سختگیری حکومت ایران در ایراد ظلم نسبت به علمای اسلام در آن کشور است. این عمل خشم مسلمانان را برانگیخته و آنچه در ایران میگذرد با اصول رفتار انسانی نسبت به اتباع یک کشور منافات دارد. خواهشمند است احساسات دردناک ما را به مقامات مسئول کشور عزیزتان ابلاغ کنید و امیدواریم دولت به صدای حق پاسخ گوید و تازیانه عذاب را از سر علمای مسلمان، که میگویند خداوند پروردگار ماست، برگیرد.
[امضاء]مفتی جمهوری لبنان»
دشتی به این تلگراف نیز پاسخ داد و در نامه خود، مخالفان را «جماعتی اخلالگر و مفسدهجو» خواند و در پنجم تیرماه ۱۳۴۲ ترجمه تلگراف شیخ محمد علا و پاسخ خود را برای حسین علاء، وزیر دربار، ارسال داشت تا به رؤیت شاه برسد. متن پاسخ دشتی به این شرح میباشد:
«عالیجناب مفتی محترم جمهوری لبنان
اگر غیر از جنابعالی دیگری این تلگراف را کرده بود، به او جواب نمیدادم، زیرا آن را یک نوع دخالت در امور داخلی ایران تلقی کرده و بدیهی است که بهکلی نامتناسب و نابههنگام و ناموجه میدانستم. ولی احترامی که به شخص شما دارم و میدانم موجب شما در فرستادن این تلگراف عواطف دینی و انسانی است، خاطر محترم را مسبوق میسازد که آنچه به شما گفته شده بیاساس و نوعی تبلیغات مضره است. حکومت ایران هیچوقت دچار خشم و کینه نسبت به اتباع خود نبوده و هیچگونه قساوت شدتی حتی نسبت به مخالفان خود، مادامی که مخالفت خود را در حدود مقررات و قانون نگاه داشته باشند، به کار نبسته است. اگر مقصود شما جماعتی اخلالگر و مفسدهجو [است]که از ایام عزاداری عاشورا استفاده کرده و به جای اینکه به وظایف و مقررات مذهبی عمل کنند و از این راه به خداوند و به اصول انسانیت نزدیک شوند، دست به آشوب زده، متعرض زنها در کوچه و بازار شده، کتابخانه پارک شهر را آتش زده، و صدها مغازه و خانه را غارت کرده و اتومبیلهای مردم را درهم شکستهاند، و خلاصه برخلاف آسایش مردم و امنیت کشور اقدام به اعمال تخریبی و ایجاد رعب و مصیبت کردهاند و حکومت ایران عکسالعمل نشان داده، تصدیق بفرمایید وظیفه هر حکومت قانونی چنین اقدامی بوده است. موقع را برای تجدید احترام و عرض سلام مغتنم میشمارد.
[امضاء]سفیرایران، علی دشتی»
رویه دوگانه علی دشتی ادامه یافت. او در حالیکه در لبنان همچنان تلاش میکرد تا حوادث ایران را کار جمعی قانونشکن و مفسد ضداصلاحات جلوه دهد، در مکاتبات خود با تهران سیاستهای دولت امیراسدالله علم را نقد مینمود. دشتی بیشازدیگران متوجه عمق خطری بود که حکومت پهلوی را تهدید میکرد. او در نامه مورخ بیستویکم خرداد ۱۳۴۲ به عباس آرام، ضمن بیان مواضع مطبوعات لبنان در قبال حوادث پانزدهم خرداد در ایران، نوشت:
«چیزی که در جراید اینجا، حتی جراید موافق، منعکس شد و مرا بسیار ناراحت کرد، اشاره به این بود که این قیام و شورش تنها بر ضد حکومت نبوده بلکه بر ضد رژیم بوده و متاسفانه عین این اشاره (بلکه بهطورتصریح) در بیانات مختلفهای که از تهران رسیده بود نیز دیده شد. بنده در این باب مطالب گفتنی بسیار دارم ــ که، چون به عنوان یک تز سیاسی است [و]ورود در آن مستلزم طول کلام میشود و نمیدانم تا چه درجه مواجه با حسن قبول میشود، از بیان آن صرفنظر میکنم (مگراینکه از من بخواهند) ــ، ولی از اصرار در یک موضوع نمیتوانم خودداری کنم که ابداً مصلحت نیست در ایران تفوه به این کلمه شود و حتی اگر واقعا جماعت افسارگسیخته شعارهایی بر ضد مقام سلطنت داده باشند، نباید آن را به روی خود بیاوریم و نباید آن را تکرار کنیم و نباید با اعتراف به آن روی مردم را باز کنیم. بلکه پیوسته باید مقام سلطنت مقدس و دور از نجال و هرگونه اعتراضی قرار گرفته و تمام مخالفتها متوجه حکومت قرار گیرد؛ زیرا معتقدات مانند امراض سرایت میکند و نباید راه این سرایت را باز نگاه داشت...
اوضاع ایران مرا شخصا نگران میدارد، ولی نه از این حیث که دولت فعلا مسلط بر اوضاع نیست، ولی بیشتر از این لحاظ که اعمال قوه پیوسته میبایستی با سیاست و تدبیر توأم بوده و تنها اتکای به قوای نظامی ملاک عمل قرار نگیرد....»
اوج انتقاد دشتی از عملکرد دولت امیراسدالله علم در قبال حوادث کشور، نامهای است که او در پنجم خرداد ۱۳۴۲ نگاشت، در بیستوچهارم خرداد آن را تکمیل کرد و در سیام خرداد به تهران ارسال نمود. این نامه در پایان عوامل سقوط، واپسین کتاب دشتی، منتشر شده است. بخشهایی از این نامه به شرح زیر است:
«در طی یکی از نطقهای آقای علم این عبارت را خواندم که “دولت رحم نخواهد کرد... ” بیرحمی که صفت خوبی نیست. مفهوم مخالف این جمله یعنی دولت ظالم و بیرحم است... این عبارت مرا به یاد دکتر اقبال انداخت که به مجلس سنا آمده بود و میگفت: “من از خروشچف نمیترسم. ” بنده هم از رئیسجمهور امریکا نمیترسم. دکتر اقبال بیان این عبارت را علامت شجاعت و نشانه صداقت خود به ذات همایونی قرار میداد، درصورتیکه صداقت به ذات مبارک مستلزم این بود که رئیس دولت، ولو به کنارهگرفتن خود باشد، در صدد این برآید که خطای گذشته را جبران و روابط شوروی را با ایران اصلاح کند و ما را سهسال دچار آن هرزگیها و تبلیغات زیانبخش نسازد. متصدیان امور به جای آنکه خود را سپر بلا قرار دهند و پاسخگو باشند، دائما در این فکرند که بهنحویازانحا خود را نوکر و چاکر و مجری اوامر شاهنشاه معرفی کنند و تازه این وظیفه را لازم نیست هر ساعت و هر دقیقه به رخ مردم بکشند و مسئولیت تمام کارها را متوجه اعلیحضرت کنند.
قضایای اخیر [پانزدهم خرداد ۱۳۴۲]دورنمای وحشتناکی در برابر دیدگانم گسترده و علاوه نوعی خجلت و سرشکستگی حاصل شده است، بهطوریکه در اجتماعات، شخص نمیداند به استفسار متعجبانه مردم چگونه پاسخ دهد. بنابراین، اگر گستاخی کرده و باعث افسردگی و تکدر خاطر مبارک گشتهام برای این است که معتقد شدهام در اطراف سریر سلطنت مردمان خیرخواه، صادق، شجاع، مآلاندیش و صریح یا نیست یا خیلی کم شده و گویی خاک مرده بر سر تهران پاشیدهاند که تمام مباشران امور جز حفظ مقام و صندلی خود آرزویی ندارند و حفظ مقام را نیز در مجامله، خوشآمدگویی و اظهار بندگی بههنگام و بیهنگام یافتهاند... البته، همانطور که جراید خارجی نوشتهاند، دنیای آزاد پشتیبان اعلیحضرت است. ولی اگر اوضاع داخلی بدینگونه رو به اختلال گذارد، معلوم نیست دنیای آزاد چگونه میتواند به کمک ما بشتابد؟ چنانکه در حوادث ژوئیه ۱۹۵۸ عراق حتی حامیان نوری سعید و مؤسسان سلطنت هاشمی عراق برای شناختن انقلاب عراق به عنوان حکومت قانونی یک هفته نیز تامل نکردند! نخستین چیزی که از حوادث سنگین پانزدهم خرداد به چشم میخورد... توجه همه مخالفتهاست به ذات مبارک. بهنظر میرسد این خطرناکترین پیشامدی است که تاکنون روی داده و متاسفانه ریشهاش در دوران حکومت دکتر اقبال آبیاری شد و در زمان نخستوزیری علم رشد کرد. راجع به آقایان روحانیون نخست باید این حقیقت مهم را فراموش نکنیم که آنها مورد علاقه و تمایلات مردم هستند... و این امر برخلاف آن چیزی است که آقایان علم و پاکروان یا جراید تهران پنداشتهاند و علما را دسیسهکار و مصدر شر و فساد معرفی کردهاند. به عقیده چاکر، فردی، چون آقای خمینی نمیتواند جماعت مردم را به حرکت درآورد و اینطور مورد توجه عموم باشد که عکس ایشان سنبل نهضت گردد و مورد احترام، ستایش و تقلید مردم قرار گیرد. اعتبار و شأن او برای این است که جسارت کرده و مظهر تمایلات نهفته آنها گردیده است...»
آخرین نامه دشتی به عنوان سفیر ایران در لبنان به بیستوهشتم آذر ۱۳۴۲ تعلق دارد. این نامه خطاب به شاه است و اعتراضی است شدید به مراسم بزرگداشت بیستوپنجمین سال نویسندگی شجاعالدین شفا، معاون فرهنگی وزارت دربار. دشتی، پس از تعارفات اولیه، نوشت:
«به پیوست این عریضه نامهای که آقای سعید نفیسی به سفارت لبنان در تهران نوشته، و تصریح کرده است که شورای فرهنگی سلطنتی با همکاری جمعیت قلم و جمعیت روزنامهنگاران میخواهد جشن بیستوپنجساله نویسندگی آقای شجاعالدین شفا را بگیرند و خواهش کرده است (یعنی گدایی کرده است) که مؤسسات فرهنگی لبنان هم در این باب شرکت کنند، تقدیم میشود.»
دشتی در این نامه، که در عرف مکاتبات آن روز دولتمردان ایرانی با شاه سخت جسارتآمیز جلوه میکند، پرسشهایی را مطرح میکند:
«آیا... آقای شجاعالدین شفا (مانند آقای تفضلی که هنگام تصدی اداره تبلیغات مصاحبه میکرد و برای خود و خانوادهاش شئونی قائل میشد) میخواهد از این سمتی که در دربار شاهنشاهی دارد استفاده کند و بعد آن جشن و آن رسالهای را که از کشورهای مختلف گدایی کردهاند، به عنوان سند لیاقت و برای بالابردن شان خود در پیشگاه همایونی به کار اندازد؟
… درست است که آقای شفا، مانند اغلب جوانان آشنا به زبانهای خارجی، از بیستوپنج سال قبل شروع به ترجمه کرده است و بسیاری از داستانهای کوتاه یا بعضی اشعار احساساتی، مانند لامارتین یا بلیتیس، را ترجمه کرده و اخیرا نیز یک کتاب ادبی و مهمی را (کمدی دیوین) به فارسی درآوردهاند، و همه اینها برای آشناساختن ایرانیان با ادبیات غرب مفید است، اما ایشان هرگز اثری نیافریده و از خود چیزی بیرون نداده، مخصوصا در شناساندن فرهنگ ایران به دنیای خارج کاری نکردهاند، تا شورای فرهنگی سلطنتی بخواهد از وی تجلیل کند. چنانکه این معنی در دانشگاه بیروت روی داد؛ یعنی مدیران آنجا متحیر بودند که راجع به یک آدم ناشناس، که آثار وی در اینجا ابدا انعکاسی نداشته است، چگونه میتوانند چیزی بنویسند و از وی تمجید کنند، ولی رئیس دانشگاه از نقطه نظر ادب... چیزی تهیه کردهاند که مضمون آن این معنی را بهخوبی نشان میدهد.... شورای فرهنگی سلطنتی... برای این منظور بلند، پا به عرصه وجود گذاشته است که فرهنگ درخشان ایران را به جهان معرفی کند. این هدفی است ارجمند... آیا با این مقدمه سزاوار است که نخستین اقدام شورای فرهنگی سلطنتی تجلیل از یک مترجم متوسط باشد؟ … این عجیب و تاسفانگیز است که هر مقصد ارجمندی در مقام عمل فرو افتاده و آلوده به اغراض شود… در مقابل جشن ۲۵۰۰ساله شاهنشاهی ایران جشن بیستوپنجساله شجاعالدین شفا گرفته شود... ●اعلیحضرتا... نمایش صنایع هفتهزارساله ایران در عالم خارج اثر عمیق کرده و متفکران را به یاد ایران انداخته و حتی عقیده آنها را در باب اثر هنر یونان تغییر داده و سهم بزرگ ایران را بازشناختهاند... نیت اعلیحضرت همایون شاهنشاه متوجه این مقصد ارجمند بوده است؛ اجازه نفرمایید قیافه حقیر و مسکنتآمیز بدان بدهند.»
قابلتصور بود که دو نامه اخیر دشتی خوشایند شاه نباشد و چنین نیز بود. در پایان آذر ۱۳۴۲ به ماموریت دشتی در بیروت خاتمه داده شد، حال آنکه دشتی سفیری موفق بهشمارمیرفت. این موفقیت دشتی و تاثیر او بر فضای فرهنگی و سیاسی لبنان را از یادداشت «سفیر ادیب» نوشته دکتر صلاحالدین منجد، از ادبای لبنان، در روزنامه الحیات میتوان دریافت. منجد از شرکت خود در میهمانی سفارت ایران و از درخشش سفیر ایران که «به زبان عربی ادبی فصیح» تکلم میکند و بر تاریخ و ادبیات عرب اشراف دارد سخن میگوید. او در پایان مینویسد:
«من در این لحظه بهیاد توصیه بزرگان عرب در باب انتخاب و اعزام سفیر افتادم که معتقد بودند سفیر باید گشادهزبان و ادیب و دانا و هوشیار و کارآگاه و باتجربه و تیزبین باشد و از غرور و جهالت بهدور باشد و همتش مصروف جلب شهرت و جمع مال نگردد.»
رنجش شاه از توصیههای دشتی ادامه یافت و لذا زمانی که دشتی، به پیروی از همان مذاق سیاسی که در نامههای فوق بیان شده، در مهرماه ۱۳۴۴ خواستار آزادی آیتالله خمینی شد، شاه در پاسخ گفت: «دشتی... خورده که چنین درخواستی نموده است.»
دشتی پس از انقلاب، در واپسین یادداشتهای خود، فضای زمان دولت علم و واکنش شاه به نامه خود را چنین بیان کرد:
«علم باب دندان اعلیحضرت بود و نوکر صمیمی او... دربار شاه ایران، در زمان صدارت و وزارت دربار وی، غالبا مشحون از عناصر حقیر و بیشخصیت بود و این همان چیزی بود که شاه میخواست.
درست پس از وقایع پانزدهم خرداد، که سوء سیاست شاه و سسترایی علم آن را به بار آورد، عریضهای چهاردهصفحهای به شاه نوشتم. کمیسیونی در این باب در دربار تشکیل شد که تا حدی رای مرا در تخفیف تشنجات موثر مییافت، ولی شاه بهوسیله علم پیغام فرستاد که: دشتی دور از ایران بهسر میبرد و از عمق جریانات سیاسی آگاه نیست. آن وقت من سفیر ایران در بیروت بودم...
او [علم]ابدا وزن سیاسی نداشت تا رای خود را در مواقع حساس اظهار کند و اطاعت کورکورانه او و یارانش موجب شده بود که حتی دفاعیات چند جلسه بعد از ورودم به تهران نیز با خود شاه نتیجهبخش واقع نگردید.
اگر همکاران علم صاحب تشخیص بودند و مصالح مملکت و شاه مملکت را در نظر میگرفتند، نامهای سراسر توهین و تحقیر از سوی شاه به روزنامه اطلاعات نمیفرستادند و آن جریده را ناگزیر به درج آن نمیکردند؛ آن هم نسبت به یک روحانی که همه مخالفان شاه و توده مردم را پشت سر خود داشت و در برابر نابکاریهای او، بهویژه اصلاحات ارضی بدانصورتبیحاصل، کاپیتولاسیون و غیره، با قاطعیت و جسارت بر او خرده گرفته است.»
و درباره شجاعالدین شفا چنین نوشت:
«شاه از هر کسی که شبهه استقلال رای و فکر در او میرفت، بدش میآمد... او تیپ جمشید اعلم و شجاعالدین شفا را میپسندید. همین شجاعالدین شفا، که به عنوان معاون آقای علم در امور فرهنگی وزارت دربار خدمت میکرد و باید بر حسب وظیفه مصدر خدمات علمی و فرهنگی باشد و پرداختن به امور فرعی و مقاصد مادی را دونشان خود بداند، به صحنهسازی و نمایش عادت کرده بود. یکی از دوستان نقل میکرد که وقتی کتاب ماموریت برای وطنم چاپ و منتشر شده بود، ایشان [شجاعالدین شفا]شرفیاب گردید و به عرض رساند که چاکر مبلغی بدهکارم، چنانچه امر فرمایید از بابت فروش کتاب مبلغی به جاننثار کمک شود مشکلاتم حل خواهد شد. ایشان هم فرمودند: درآمد این کتاب مال تو!
چنین درباری با این رجال چگونه میتواند تمدن بزرگ بیافریند و وارث بالاستحقاق کورش و داریوش باشد؟ …
در نظر او [محمدرضاشاه]عْلُو طبع و عزتنفس، آزادگی و وارستگی و استقلال فکر در رجال کشور بهمنزله تهدیدی علیه مقام شامخ سلطنت است و اگر این مزایا جای خود را به ذلت و ادبار و فرومایگی بدهد، مقام پادشاهی از خطر سقوط در امان میماند.»
دشتی بهرغم اینکه پس از بازگشت از لبنان همچنان سناتور بود، ولی اغلب اوقات را در خانهاش در تیغستان میگذرانید.
پس از بازگشت، از دیماه ۱۳۴۲ جلسات هفتگی خانه دشتی از سر گرفته شد. در این جلسات گاه چهرههای فرهنگی نزدیک به امیراسدالله علم و وزارت دربار مورد حمله دشتی یا سایر حضار قرار میگرفتند. مثلا، در جلسه دوم اسفند ۱۳۴۲ـ که مهدی نمازی، دکتر لطفعلی صورتگر، ابراهیم خواجهنوری، دکتر ناظرزاده کرمانی، بدیعالزمان فروزانفر و گروهی دیگر حضور داشتند ـ دشتی دکتر رضازاده شفق را مورد حمله قرار داد که در پرونده او چنین درج شده است:
«در این جلسه ابتدا علی دشتی درباره شعر و شاعری بحث کرده و گفت: دکتر رضازاده شفق هم شاعر شده؛ و فروزانفر اظهار داشته: شعر گفتن که گناهی ندارد؛ و دشتی افزوده: آخر او برای گنبد مسجد شیخلطفالله هم شعر ساخته و علاوه بر این ایشان اخیرا همهکاره شده و تاریخنویس، استاد، شاعر، حقوقدان سیاسی و تاریختفسیرکن از آب درآمده است.»
از سال ۱۳۴۴ در جلسات خانه دشتی گاه انتقادات تندی از دولت هویدا بیان میشد و ظاهرا دشتی در این سال به تحریکات سیاسی علیه دولت هویدا نیز دست زد. اسناد ساواک حاکی است که گویا دشتی در دوران سفارت در لبنان با آرمین مهیر، سفیر ایالاتمتحدهامریکا در ایران ــ از دوران سفارت مهیر در بیروت ــ دوست بوده و اینک او را علیه دولت هویدا تحریک میکند. بدگویی دشتی از هویدا حداقل تا سال ۱۳۴۷ تداوم داشت. او در هفتم فروردین ۱۳۴۷ درباره هویدا گفت: «این قبیل اشخاص که نخستوزیر میشوند من [به عنوان]نوکر خانه خود قبولشان ندارم.».
ولی در سالهای بعد، دشتی از ورود در مباحث سیاسی پرهیز میکرد؛ یا در حضور نامحرمان ــ منابع ساواک و کسانی که به ایشان مشکوک بود ــ سکوت اختیار میکرد. برایمثال، در جلسه سیام آذر ۱۳۵۶ در خانه دشتی، حاضرین درباره ابتهاج و انتظام سخن میگفتند، ولی «علی دشتی کوچکترین اظهار عقیدهای نمیکرد و فقط راجع به کتابی که بهنام نقشیازحافظ نوشته است بحث مینمود.» همچنین در اردیبهشت ۱۳۵۷، زمانی که جنبش انقلابی اوج میگرفت، باز دشتی ساکت بود؛ «هیچگونه حرفی... نمیزد و میگفت تصمیم دارد راجع به مولوی کتاب جدیدی بنویسد و شخصیت بزرگ عرفانی او را معرفی کند.»
قلم توانای علی دشتی با آمیختهای از اطلاعات وسیع ادبی و تاریخی سرمایه اصلی او برای ورود به عالم سیاست بود و همینها بود که موقعیتهای ممتاز سیاسی و اجتماعی را برای او فراهم کرد. البته او هیچگاه نپذیرفت که از سر قلمفروشی نویسندگی کرده و قلم او در راستای خدمت به دستگاه پهلوی بوده است؛ چنانکه در مورد کتاب «پنجاهوپنج» ــ که آنرا بهگونهای مدحتآمیز در مورد تاریخ اقتداریافتن پهلویها نگاشته ــ میگوید: «چهاردهسال تمام تحت فشار بودم تا کتابی در ستایش خاندان پهلوی تدوین نمایم، معذالک این کتاب چیزی نیست که آنها میخواستند.»
باتوجه به کتب ادبی مهمی که دشتی آنها را ترجمه و تالیف کرده، میتوان پذیرفت که شخصیت ادبی او بر شخصیت سیاسی وی میچربیده؛ اما به هرحال سیاست پدیدهای است که خواهینخواهی همهچیز را در کام رضایتمندی خویش فرو میبرد. دشتی کار جدی در زمینه نویسندگی را از طریق تاسیس روزنامه شفق و انتشار مقالاتش در این جریده آغاز کرد و «ایام محبس» را در سال۱۳۰۱ بهعنوان اولین کتاب خود تحریر کرد. او آثاری را از عربی و فرانسه با نثری شیوا به فارسی ترجمه کرد و پس از آن در سالهای حکومت محمدرضاپهلوی آثار ادبی، داستانی و اجتماعی قابلتوجهی از او انتشار یافت و همین تلاشهای نویسندگی بود که توان حضور در سطوح بالای سیاسی و دخالت موثر در ساختوساز این عرصه را در آن روزگار به او میداد. او در آثار ادبی خود به معرفی برخی از شاعران بزرگ ایران از جمله حافظ، سعدی، خیام، خاقانی، صائب و ناصرخسرو پرداخت و در نقد صوفیگرایی عطار و فلسفهگریزی غزالی هم کتاب نوشت و بهنوعی نقد ادبی پرداخت که به قول عبدالحسین زرینکوب تاثرنگاری از آثار مهم ادبی است.
پس از چند سال، علی دشتی گام در وادی دینپژوهی نیز گذاشت و دو اثر مهم ــ و شاید مهمترین آثار او ــ یکی بهنام «تخت پولاد» و دیگری باعنوان «بیستوسهسال»، انتقادات دینی وی به برخی عقاید و پندارهای مرسوم درباره تاریخ اسلام را در بر میگیرند. البته دشتی هیچگاه رسما انتساب این دو اثر را به خود نپذیرفت، اما بارها باعنوان علیدشتی به چاپ رسیدند. آخرین کتاب دشتی با عنوان «عوامل سقوط» ــ از نوشتههای ایام پیری او ــ به ماجرای وقوع انقلاب اسلامی و سقوط نظام پادشاهی ایران میپردازد که درحقیقت شرح نصیحتالملوکهای دشتی به حکومت پهلوی است که بهعلت بیتوجهی و ناخوانده ماندن، شاه را به سقوطی «مضحک و حیرتانگیز» کشاند. بْعد نویسندگی دشتی یکی از ابعاد جذاب و خواندنی زندگانی اوست که در سطور زیر با گوشههایی از آن آشنا میشوید.
●دشتی نویسنده
دشتی در جوانی روزنامهنگاری خوشقلم بود که توانایی چشمگیری در نگارش مقالات کوتاه و خوشساخت از خود بروزمیداد. نثر مُحاجه (پلمیک) یِ وی، زمانی که ضرورت مییافت، بهشدت مهاجم و پرخاشگر میشد. توانمندیهای دشتی روزنامهنگار بهویژه در شفق سرخ پژواک یافت و او را به محافل سیاسی و مطبوعاتی و ادبی ایران شناساند.
علاوه بر مقالات شفق سرخ و کتاب ایام محبس (۱۳۰۱)، که درباره آن سخن گفتیم، دشتی در سالهای نخست فعالیت سیاسی و مطبوعاتی خود، دو اثر از عربی ترجمه کرد: نوامیس روحیه تطور ملل اثر گوستاو لوبون و تفوق انگلوساکسون مربوط به چیست؟ نوشته ادمون دومولن. هر دو کتاب را احمد فتحی زغلولپاشا از فرانسه به عربی ترجمه کرده و دشتی، که هنوز با زبان فرانسه آشنایی کافی نداشت، آنها را از عربی به فارسی برگرداند. دو کتاب فوق در سالهای۱۳۰۲و۱۳۰۳. ش در تهران انتشار یافتند.
سومین ترجمه دشتی اعتمادبهنفس اثر ساموئل اسمایلز، نویسنده اسکاتلندی، است که از زبان فرانسه ترجمه شد و در سال۱۳۰۵ در تهران به چاپ رسید. بهنوشته عبدالحسین آذرنگ، ظاهرا اصل این کتاب «تاثیر عمیقی بر دشتی گذاشته و در ایجاد تحول در شخصیت او بسیار موثر بودهاست. زبان ترجمه دشتی ساده، محکم... و جزو بهترین نثرهای فارسی معاصر بهشمار میآید.»
در سالهای پسین، تا پایان سلطنت رضاشاه، از دشتی جز یادداشتهای کوتاه معروف به «تحتنظر»، که در سال۱۳۲۷ به ضمیمه ایام محبس منتشر شد، اثر دیگری نمیشناسیم.
پس از شهریور۱۳۲۰ دشتی سیاستمدار در کسوت داستاننویس و منتقد اجتماعی و ادبی نیز ظاهر شد. اولین و معروفترین مجموعه داستانهای او با نام «فتنه» از اسفند۱۳۲۱ در مجله مهر ایران و در بهار۱۳۲۳ به صورت کتاب انتشار یافت. در اواخر۱۳۲۵ سایه منتشر شد که مجموعهای از بیستوهفت مقاله پراکنده دشتی در جراید آن سالها بود.
از مطالعه این مقالات پیداست که نویسنده همهکاره از هر دری از اندیشههای بشری از دنیا، زندگانی، اخلاق گرفته تا فلسفه و اجتماع بدون اینکه تخصصی در آنها داشته باشد، بهقدرکافی بهره برده و به منطق قوی و صحیح پایبند است؛ با ادبیات اروپایی از مجرای زبان عربی و احیانا فرانسه آشنایی دارد؛ «استاندال، داستایوفسکی، تسوایک، پروست و دیگران را خوب میشناسد و از هر یک کتابهای جورواجور خوانده و آنچه را که خوانده خوب هضم و تحلیل کرده و این کثرت و تنوع مطالعه قدرت و سطوتی به قلم وی بخشیده که در هر مبحث و مقولهای وارد شود بهخوبی از عهده آن بر میآید و روان و سلیس و بیتعقید ادای مطلب میکند.» دومین و سومین مجموعه داستانهای دشتی جادو (۱۳۳۰) و هندو (۱۳۳۱) نام داشت. جادو، داستانهای عشقی بود که از مرداد تا دی۱۳۳۰ در مجله اطلاعات ماهانه نشر یافت و هندو، شامل سه قطعه بود: هندو، بر ساحل مینایی، دو شب.
دشتی، بهگفته خود، از سر تفنن به داستاننویسی میپرداخت. در مقدمه جادو نوشت: «من داستانسرای خوبی نیستم... داعی من به نگارش آنها گذراندن وقت و امتحان قریحه داستاننویسی و ضمناً ایراد بعضی تفکرات یا تخیلات است... این بد است. من هم میدانم بد است و شاید بههمینجهت باشد که نه یک سیاستگر ماهر و نه یک داستاننویس زبردست و نه در هیچ موضوعی صاحبتخصص نگردیدهام.»
زمینه داستانهای دشتی ساده و بسیط است و در حول یک محفل و یک راوی دانا میگردد که با شیرینی و دقت جزئیات ماجرای قهرمانان را بیان میکند. زن در داستانهای دشتی جایگاه خاصی دارد و از مختصات معینی برخوردار است که همواره تکرار میشود.
«به قول خانلری، زنِ آثار دشتی موجودی است متعین، فرنگیمآب، متظاهر به تجددخواهی، مدعی برابری با مرد، اما بدون مشارکت در وظایف اجتماعی، هوسباز، خودنما و اهل محافلخوشگذرانی؛ و مردِ آثار دشتی بهقول کامشاد، موجودی است مجرد، باهوش، خوشچهره، آمیزگار، مودب و خوشرفتار، اهل رقص و بازی ورق، پرمطالعه و آشنا با فرهنگ غربی.»
دشتی هیچگاه ازدواج نکرد، ولی این به دلیل عدم تمایل او به جنس مخالف نبود. در سند بیوگرافیک ساواک، یکی از مختصات دشتی «تمایل زیاد به زن» و «ضعف بسیار شدید نسبت به جنس مخالف» عنوان شده است. این تمایل را در داستانهای دشتی میتوان دید تابدانحدکه دشتی را به «سرحلقه عاشقانهنویسان» بدل کرده است. میرعابدینی مینویسد:
«عاشقانهنویسانی هم بودند که میکوشیدند با زدن رنگی روانکاوانه به آثارشان خود را در مرتبهای بالاتر از امثال جواد فاضل جای دهند... سرحلقه این دسته از نویسندگان علی دشتی... نثری روان دارد و آثارش از لحاظ توصیف زندگی و آمال اشراف از ارزشهایی برخوردار است... داستانهای دشتی... تصویر زندهای از مشغله ذهنی روشنفکران وابسته به طبقه حاکم در آن دوره به دست میدهند. در محفل انس اینان، که در باغهای زیبای شمیران یا کافههای تهران تشکیل میشود، پس از مباحثاتی درباره زن و عشق، یکی از حاضران به نقل داستانی عاشقانه میپردازد. درواقع، گردهمایی چارچوبی است که داستان اصلی در آن تعبیه میشود. مردانی از “طبقه راقیه و تربیتیافته” عاشق زنان شوهردار میشوند و آنان را از “جاده استقامت و سلامتروی منحرف” میکنند. زنان، که درس خوانده و “مطلع از افکار نویسندگان فرنگ” اند، با هرزهدرایی نسبت به تعصبها و محدودیتهای اجتماعی و خانوادگی واکنش نشان میدهند. در نخستین داستان کتاب، فتنه خود را عاشق هرمز مینماید و به مرور عشقی سودایی و رومانتیک بین آنان شکل میگیرد. هرمز فتنه را زنی عفیف و رؤیایی میپندارد، اما وقتی او را در آغوش مرد دیگری مییابد از عشق بیزار و از زن متنفر میشود. در داستان “ماجرای آن شب”، نیز آگاهی مردی بر خیانت زنی عفیفنما سبب سرخوردگی او میشود. در داستان دفتر ششم، مردی دفتر خاطرات زنی را مییابد. این خاطرات، که بقیه داستان را تشکیل میدهند، پرده از عشقی ممنوع برمیدارند...»
غلامحسین مصاحب فتنه را تجلی سرشت دشتی میداند: «.. سال پیش کتاب فتنه منتشر شد و اگر حدس یکی از دوستان که آن را یک نوع اتوبیوگرافی میدانست، صحیح باشد، شاید بتوان گفت شیخعلی در این کتاب باطن زندگی خصوصی خود را به خوانندگان عرضه داشتهاست. این کتاب، که بهقول آقایان هاشمی حائری، از دوستان ایام جوانی شیخ [علی دشتی]، و محمد سعیدی، رفیق حجره و گرمابه و گلستان او، و لطفعلی صورتگر، دوست وی، از شاهکارهای ادبیات فارسی است، به استثنای چند قسمت آن که یادگار ایام گرسنگی دشتی است و بالنتیجه شامل انتقادات شدیدی از طبقه حاکمه است، شرح بیپرده معاشقات مردهای بیشرف است با زنهای شوهردار و وسایلی که اینگونه مردها به کار میبرند تا شهوات حیوانی خود را ولو با نابودساختن خانوادهها اطفاء کنند. این کتاب واقعا اتوبیوگرافی است یا نه، ما نمیدانیم. ولی بعضی از افکاری که در آن دیده میشود از سنخ افکار آدمهای شاذی است که بر اثر کلاشی و مفتخواری احساسات شهوانی آنها فوقالعاده تقویت میشود....»
از نیمه دوم دهه۱۳۳۰ چهره دیگری از دشتی نویسنده شناخته شد: دشتی محقق و منتقد. در این سالها آثار زیر از دشتی انتشار یافت: نقشی از حافظ (۱۳۳۶)، سیری در دیوان شمس (۱۳۳۷)، قلمروی سعدی (۱۳۳۸)، شاعری دیرآشنا [خاقانی](۱۳۴۰)، دمی با خیام (۱۳۴۴)، کاخ ابداع [درتحلیل اندیشه حافظ](۱۳۵۱)، نگاهی به صائب [همراه با بحثی درباره سبک هندی واظهارنظرهایی در خصوص بیدل](۱۳۵۳)، پرده پندار [نوشتهای انتقادی بر جنبههایی از تذکرهٔالاولیای عطار و آراء صوفیان](۱۳۵۳)، عقلا برخلاف عقل [درباره غزالی و نقد دیدگاههای مخالفان مشرب عقلی](۱۳۵۴)، در دیار صوفیان [در تحلیل و نقد ادبیات صوفیانه و ادامه بحثهای پرده پندار](۱۳۵۳)، تصویری از ناصرخسرو (۱۳۶۳).
«دشتی در این آثار پیشگام و تحولگراست. به نظر او روشی که ادیبان در قبال ادبیات قدیم فارسی در پیش گرفته بودند فهم ما را از آن افزایش نمیدهد. او با استفاده از روشهای منتقدان کلاسیک اروپایی رویکرد دیگری به تحلیل و نقد ادبی برگزیدهاست و به جای بحث در ویژگیهای نسخه یا بررسی اقوال یا تحقیق در اطلاعات و دادههای مربوط به زندگی و اثر، واکنش شخصی و علمی خود را به ادبیات نشان داده است... و بههمیندلیل است که عبدالحسین زرینکوب نوع و روش نقد او را در این آثار “تاثرنگاری” (بیان تاثرات شخصی منتقد در برابر آثار ادبی) مینامد.
این دسته از آثار دشتی حاصل سالیان متمادی انس او با ادب قدیم، تاملات و دیدگاههای شخصی است که با قلمی تحلیلگر و نثری بهغایتمحکم و استوار و گاه بسیار زیبا نوشته شده و چشماندازهای تازهای را به روی مطالعات ادبی گشودهاست. این دسته از نوشتههای دشتی هم، با مخالفت و انتقاد شماری از منتقدان قدیم و جدید روبهرو شد. از جمله انتقادهای تند بر او، مقالهای است که مصطفی رحیمی در نقد دمی با خیام نوشت و انواع طعنهها و کنایههای سیاسی را با نقد جنبههای دیگری از این اثر همراه و نثار دشتی کرد. کامشاد میگوید: «در ایران و خارج کسانی بودند که درباره شعر فارسی دانشی عمیقتر از دشتی داشتند، اما کمتر کسی حساسیت، گستره تخیل و چیرهدستی او را در ارزیابی دستاورد شاعران به کار گرفت.»
دشتی زمانی وارد عرصه فعالیت مطبوعاتی شد که جوانان تحصیلکرده فرنگ جولان میدادند. دشتی برای تثبیت موقعیت خود به استعمال واژههای فرانسه در نثر فارسی پرداخت. ولی بهتدریج، پس از اثبات جایگاهش به عنوان نویسنده و ادیب، استعمال واژگان فرانسه را کم و کمتر کرد. معهذا، او، مانند بسیاری از نویسندگان نسل خود، به تاثیر از زبان فرانسه یک را زیاد به کار میبرد:
سردار سپه، یک نظامی وطنپرست، یک مرد پر انرژی...
اینک، به پاداش این جهش کریمانه یک روح پر از ایمان و بیدریغ، حتی مثل یک حمال هم نمیتوانم آزادانه نفس بکشم.
تنها مایه تسلی یک نفر محبوس این است که... بزرگترین ضربه به قلب یک نفر محبوس سیاسی...ای ماشینهای فلسفهباف... بس است، یک قدری عمیق شوید..
پس بهترین طریق برای سعادتمندکردن مردم... همان حدودی است که تعالیم یک دیانتی مانند اسلام...
از اصدار این حکمی که به قلوب عناصر آزادیخواه یک صدمه غلیظی میزد...
دست به دست آزادیخواهان داده... یک طرح تازه و جدیدی بریزید
آن کسی که سه سال قبل... با یک اراده خستگیناپذیری...
مدیر سیاست یک جوان بیشرفی است...
پدر بنده یک آدم گمنام و بیحیثیتی نبود....
ولی فشار انگلیسها مانع شد که یکسلسله حقایقی در آن اوراق منتشر شود.
ستاره ایران... وارد یک مبارزه شدیدی با سیاست انگلیس شده بود...
دشتی بهرغم آشنایی با زبان و ادبیات عرب، نثر فارسی را ساده و شیوا، فاخر، ولی بیتکلف مینوشت و از فضلفروشیهای مرسوم در میان نویسندگانی که پیشینه تحصیلات حوزوی داشتند کمتر بهره میجست. دشتی بهرغم پیوند عمیق سیاسی با کانونی که حکومت پهلوی را برکشید و بهرغم گرایش سرهنویسی در میان گروهی از ایشان، در حوزه زبان و ادب رویهای معتدل و معقول داشت. او از نوآوری دفاع میکرد، ولی نوآوریهای جلف و بیپایه را بهتندی نفی مینمود. دشتی دو گروه را مورد انتقاد قرارمیداد:
۱ــ کسانی که اصرار در کاربرد افراطی واژههای عربی دارند
۲ــ کسانی که اصرار در حذف افراطی واژههای بیگانه از زبان فارسی و تراشیدن معادلهای نامأنوس و ناهنجار دارند. او در اواخر اسفند۱۳۵۵، در پاسخ به نامه مدیرعامل سازمان رادیو و تلویزیون ملی ایران، که پرسشهایی را درباره زبان معیار برای رادیو و تلویزیون طرح کرده بود، نوشت:
«یگانه امتیاز آدمی از دیگر جانوران اندیشه است و اصل در هر گفتوشنود یا نگارشی بیان اندیشه است. هر بیانی که اندیشه را بهتر به دیگران برساند درستتر است هرچند در انجام این امر مهم واژه بیگانه به کار برده شود. واژه بیگانه هنگامی بیگانه است که از رساندن اندیشه به دیگران ناتوان باشد و یا اینکه با نسج سخن ناسازگار باشد. به کاربردن واژههای بیگانه ــ خواه عربی، خواه اروپایی ــ گناهی نیست خاصه اگر مشابه آن در فارسی رایج نباشد. بسی از واژههای بیگانه، چون تلفن، تلگراف، ماشین و بسیاری از لغات بینالمللی زیانی به زبان فارسی نمیرساند و به خود فشارآوردن تا “خودرو” به جای “اتومبیل” وضع کنیم سخرهانگیز و خندهآور است. اما در باب واژههای عربی، من برآنم که ورود آنها به زبان دری یک ضرورت طبیعی بوده و زبان دوره ساسانی کافی به بیان مقصود نبوده است. از پیوند دری و عربی زبانی بهوجود آمده است که شاعران نامدار بدان سخن گفته اند و آن را به اوج کمال رسانیدهاند و نکته مهم اینکه در این پیوند حتی لغتهای عربی دچار تحول شده و متناسب با نسج سخن فارسی گردیدهاست. پس تعصب بر ضد واژههای عربی نوعی جمود فکری است و اگر هواخواهان این روش رستگار شوند جز فقر زبان و ناتوانی آن در بیان اندیشه نتیجهای حاصل نمیشود. استحکام مبانی قومی با طرد لغات عربی صورت نمیگیرد بلکه عوامل دیگری میخواهد. همه میدانیم که زبانهای زنده امروز، چون انگلیسی و فرانسوی و آلمانی و حتی روسی، از لاتین و یونانی بهره بسیار گرفتهاند. بهقول گوته، قدرت یک زبان در این نیست که کلمات بیگانه به خود قبول نکند بلکه در آن است که آنها را هضم کند و حال بسیاری از لغات عربی در زبان فارسی چنین است.»
دشتی افزود:
«تا میتوان گفت “روز، امسال، شب، پدر، مادر، برادر... ” طبعا ناهنجار است کلمههای “یوم، هذه السنه، لیل، ابوی، والده، اخوی... ” به کار برد، ولی مردم مرتکب این ناسزا میشوند و هر روز در جراید میخوانیم... رادیو و تلویزیون آنچه [را که]رایج است و ذوق عمومی پذیرفته است باید بپذیرد. اگر “قضاوت” در زبان عربی نیامده است نیامده باشد. ایرانی این مصدر را از ریشه عربی گرفته و استعمال کرده و همان غلط مصطلح و عامهپسند درست است... لغتسازی و واژهتراشی کار فرهنگستان هم نیست. فرهنگستان، اگر از مردم دانا و ادیب تشکیل شود، مردمی که به یازده قرن تاریخ فرهنگ و ادب ایران آشنا باشند، در این است که واژههای تازه و ذوقپسند بپذیرد و به جای واژه دخیل یا واژه خالی بگذارد. در این باب، رادیو و تلویزیون نمیتواند واژههای جدیدی را که ابدا ریشه درستی ندارند، ولی بیجهت و بدون دلیل در پارهای از دوایر متداول شده است، چون “ترابری”، “پدافند” و ... دور بریزد برای اینکه سازمانی است دولتی (هر چند اسم خود را ملی گذاشته است)، ولی دیگر نباید بار ما را سنگین کرده و هر واژهای که طبع منحرف شخصی تراشیده است قبول کند... این امر کاری است در منطق نویسندگان و سرایندگان. نویسنده و سراینده دارای اندیشه و احساس است، میخواهد اندیشه و احساس خود را بیان کند، ناچار است تعبیر بیافریند، به مجاز و استعاره متوسل شود، در نتیجه دایره بیان گسترده و قوه تعبیر فزونی میگیرد. فرهنگ و ادب ایران در طی ده قرن چنین شده است. بهحدیکه میتوان گفت نیروی بیان زبان فارسی، مخصوصا در شعر، به جایی رسیده است که زبان دیگری نمیتواند با آن برابری کند.»
●پنجاه و پنج
دشتی، در مقایسه با همگنان خود، ثروت فراوانی نداشت. ازاینرو، شاید وسوسه مالی سبب شد که وی پیشنهاد دربار را بپذیرد و شاید واقعا «فشار چهاردهساله» او را به زانو درآورد. بدینسان، دشتی کتابی نوشت در مدح سلطنت پهلوی با عنوان پنجاهوپنج؛ که ابتدا به صورت پاورقی در روزنامه کیهان و سپس به صورت کتاب انتشار یافت. دشتی در این کتاب خاطراتی را از تحولات پنجاهوپنج سال اخیر، از کودتای سوم حوت۱۲۹۹ و آغاز اقتدار رضاخان، بیان داشت. دشتی بعدها گفت:
«چهارده سال تمام تحت فشار بودم تا کتابی در ستایش خاندان پهلوی تدوین نمایم. معذلک، این کتاب چیزی نیست که آنها میخواستند. اگر کسی حوصله تتبع داشته باشد، متوجه میشود که، با همه فشارهای اخلاقی، حرفهایی را زدهام و گوشههایی از حوادث دوران پهلوی را نشان دادهام. البته بیش از نارساییها از سازندگیها سخن گفتهام....»
دشتی در پیگفتار، دلیل نگارش کتاب را مکالمه تلفنی با خانمی «بلشویکمآب» ذکر کرد که از او پرسید: اگر به این نوشته خود در کتاب نقشی از حافظ، که «پادشاهان ایران مداح و چاپلوس میخواستند... پیشانی بلند، آزادی فکر، استقلال روح در نظر شاهان ایران بزرگترین گناه محسوب میشود»، اعتقاد دارد چرا در سال۱۳۳۷ آن نطق چاپلوسانه را در مجلس سنا در مدح محمدرضاشاه بیان کرد؟ دشتی به این زن پاسخ داد که به دلیل همین نوشته در نقشی از حافظ نطق فوق را ایراد کرده است:
«در جواب [دلبر بلشویکمآب]با همان صراحت فطری، که احیانا به مرز خشونت و بیادبی میرسد، گفتم: آری، به همان دلیل که نقشی از حافظ و آن جملههایی را که نقل فرمودهاید نوشتهام، آن نطق را در مجلس سنا کردم برای اینکه محمدرضاشاه پهلوی را دوست دارم. برای سجایای استوار و مکارم اخلاقش دوست دارم. برای همت بلند و عشقی که به مرزوبوم خود دارد دوست دارم. برای صفات انسانی و عشقی که به نوع بشر دارد دوست دارم. علاوه بر این، این چهلوچند سال اشتغال به کارهای سیاسی و اجتماعی این اصل را در فکر من راسخ کردهاست که دستگاه سلطنت، این دستگاهی که لااقل از دوهزاروپانصد سال پیش در ایران استوار شده است، ضامن بقا و استقلال و وحدت قومی ایران است. تاریخ ایران ثابت کردهاست که هرگاه ایران از وجود پادشاهی باعزم و اراده و عادل برخوردار بوده است محترم و معزز بوده است.»
این گفتوگوی خیالی با «دلبر بلشویکمآب»، ظاهرا، پاسخی است به مقاله «کیش چاپلوسی» که یکی از نشریات حزب توده در خارج از کشور درباره نطق دشتی در مجلس سنا منتشر کردهبود.
انتشار پنجاهوپنج واکنشهای متفاوتی را برانگیخت. ابراهیم صهبا، شاعر سرشناس و دوست دشتی، چنین به ستایش از او برخاست:
دشتی به سال نو اثری پربها نوشت
وز روزگار رفته بسی ماجرا نوشت
“پنجاهوپنج” نام کتابی بود که او
پنجاهوپنج سال سخن گفت یا نوشت
وان از طلوع “عصر درخشان پهلوی” است
کان را ز “بامداد خوش کودتا” نوشت!
اندکی پس از انتشار کتاب، شورای دانشگاه تهران دشتی را نامزد دریافت درجه دکترای افتخاری از این دانشگاه کرد. علی دشتی نامهای به شاه نوشت و به بهانه «وضع مزاجی و فرسودگی نیروهای حیاتی» از قبول این عنوان عذر خواست. شاه در پاسخ گفت: «اگر خودتان علاقه به دریافت درجه دکترای افتخاری ندارید مانع ندارد که دریافت نفرمایید.».
ولی دشمنان دشتی در میان رجال پهلوی انتشار کتاب را برنتافتند و از موضع سلطنتطلبان افراطی دشتی را به باد ناسزا گرفتند. مجله رنگینکمان نو (چاپ تهران) در مقالهای سراسر دشنام دشتی را به تخطئه تاریخ دوران پهلوی متهم کرد. در این مقاله دشتی «بچه آخوندی» خوانده شد که «مار خورده و در طول زمان افعی شده است.»
«در این نوشتهها... دقت کنید و ببینید معجون هفتخط هفترنگ پرورشیافته در عراق عرب و مایه گرفته در آنجا چگونه و با چه عباراتی گفتههای سیوپنج سال پیش خود را تکرار کرده است و بهاصطلاح با یک تیر چند نشان زده است... مطلب را از رفتن به زندان خود... شروع کرده است و در همان چند جمله اول خواسته است به خوانندگان بفهماند در زمان رضاشاه کسی تامین جانی نداشته است.»
معهذا، سختترین حمله به دشتی از احسان طبری بود که در مقالهای با عنوان «پنجاهوپنج در هشتادویک» نوشت:
«اگر آقای دشتی پنداشته است پنجاهوپنج او پروندهاش را نزد معشوق تاجدار امروزیاش میآراید، مطمئن باشد که آن را در نزد صاحب اصلی کشور، یعنی مردم، از همیشه آلودهتر کردهاست. ولی دشتی را چه باک! این نوع جانوران پراگماتیک برای “این دم” زندگی میکنند و اهمیتی به قضاوت تاریخ و مردم نمیدهند. شعار آنها این است: “دنیا پس مرگ ما چه دریا چه سراب. ”
در تاریخ معاصر ایران مردانی بودهاند... که تمام غنای معنوی و سرمایه حیاتی خود را به خاطر دفاع از منافع اصیل خلق نثار کردند و زندگی جوان خود را فدیه آن ساختند. در تاریخ معاصر ایران مردانی نیز بوده و هستند از قبیل تقیزاده، دکتر رضازاده شفق و همین آقای علی دشتی که هر مایهای که داشتهاند به خاطر برخورداری از “لذات عمر” در خدمت ستمگر نهادند؛ و بهقول شاعر “دانش و آزادگی و دین و مروت”، این همه، را برده درم ساختند و یا بهگفته انجیل مرواریدهای خود را در پای خوکان ریختند... دو نوع جهانبینی، دو نوع زندگی، دو نوع انسان. این موجودات از نفرت مردم، از لعن تاریخ پروایی ندارند. فلسفه آنها فلسفه خوشباشی خودخواهانه و فردگرایانه افراطی محض و وقیح است یعنی آنچه که به آن “زرنگی” میگویند. دیگران، آنها که به خاطر ایدهآلهای خود با غولان و جادویان نیرومند در افتادند، بهگفته اینها “دیوانهاند”.»
●از تخت پولاد تا بیستوسهسال
دشتی نویسنده چهره دیگری نیز دارد. دشتی مولف دو کتاب است که بیش از تمامی آثارش بر شهرت و زندگی او، در واپسین دهه آن (۱۳۵۰-۱۳۶۰)، سایه افکند؛ و احتمالا در آینده نیز بیش از تمامی آثار دشتی بر نام او سایه خواهد افکند. در این دو کتاب ابتدا دشتی را منتقد «دین مرسوم» مییابیم و سرانجام نفیکننده تمامیت اسلام به عنوان دین مبتنی بر وحی.
تعارض دشتی با اسلام، ابتدا از برخورد با سنن و باورهای رایج و بعضا عامیانه در میان شیعیان، یا دین مرسوم، آغاز شد. از پانزدهم دی۱۳۵۰ تا پانزدهم دی۱۳۵۱ در دوازده شماره از مجله خاطرات، به مدیریت سیفالله وحیدنیا، مطالبی منتشر شد که در آبان۱۳۵۳ به صورت کتابی بهنام تخت پولاد (۲۰۴صفحه)، بدون ذکر نام نویسنده، به چاپ رسید. دشتی هیچگاه بهطوررسمی انتساب این کتاب به خود را نپذیرفت، و بعدها همین رویه را در قبال بیستوسهسال در پیش گرفت، ولی روشن بود که تخت پولاد قلم و نثر دشتی است. تخت پولاد در خارج از کشور با ذکر نام علی دشتی به عنوان نویسنده بارها تجدید چاپ شده و آخرین چاپ آن (۲۰۰۳) به نشر البرز (فرانکفورت) و انتشارات مهر (کلن) تعلق دارد.
دشتی در سه بخش نخست تخت پولاد ماجرای سفر راوی داستان به اصفهان و آشنایی خیالی او با سید محمدباقر دُرچهای، مجتهد و مدرس نامدار اصفهان، را شرح میدهد و در چهار بخش دیگر به مباحث نظری ــ دینی میپردازد.
تخت پولاد از زبان شخصیتی نمادین بهنام جواد است. جواد نگاهی شبیه به شیخ ابراهیم زنجانی به روحانیت دارد. اندیشه سیاسی جواد همان آنارشیسم پوپولیستی است که در آثار زنجانی و سایر طلاب و روحانیون بریده از روحانیت در دوران مشروطه و پس از آن رواج فراوان داشت. دشتی، همچون زنجانی، مینویسد:
«از انسانها فقط دو طبقه در این مملکت راحت و آسودهاند: یکی طبقه حکام و دیوانیان و دیگر طبقه علما و روحانیون. این دو طبقه هیچ کار و زحمتی را متحمل نمیشوند و بهتر زندگی میکنند و بیشتر پول دارند. علاوه بر این همیشه محترمتر و آبرومندتر از سایر طبقات هستند و بر سایرین تحکم کرده و بزرگی میفروشند.»
سید دُرچهای و چند تن از خواص اصحاب هر پنجشنبه عصر به گورستان تخت پولاد میروند و در یکی از مقبرههای باصفا چای نوشیده و بحث میکنند. جواد نیز به این جمع میپیوندد. در این جمع است که مجتهد دُرچهای عقاید دینی مرسوم را به سخره میگیرد و علیه روایات مقبول و رایج دینی و ایستارها و سنن و نهادهای مذهبی جامعه ایرانی به جدل برمیخیزد. مثلا، در جدل با یکی از اعضای این جمع، سید نجفآبادی، میگوید:
«اگر مشیت خدا بر این تعلق گرفته بود که واقعه کربلا اتفاق بیفتد و الان هم ما معتقد به این مشیت هستیم، پس چرا دیگر شما بالای منبر میروید و با آبوتاب و آهنگهای محزون آن قضیه فجیع را به مردم گوشزد میکنید و آنها را به گریه و شیون تشویق میکنید و مردم چرا گریه میکنند؟
این حرکت شما و گریه مردم معنایش این است که ما از این اراده خداوندی راضی نیستیم و اوقاتمان تلخ است که چرا خداوند این اراده را فرمودهاست و بنابراین، این عمل ما، یعنی هم روضهخواندن شما و هم گریهکردن مردم، نهتنها یک عمل مستحب و دارای اجر نیست بلکه یکنحو طغیان و عصیان محسوب میشود و خداوند باید ما را مجازات کند.»
هرچند سیدمحمدباقر دُرچهای، شخصیتی واقعی است، ولی روشن است که دشتی در تخت پولاد او را به عنوان نماد خیالی خود مطرح میکند و هرچه خود میخواهد بر زبان او جاری مینماید.
معهذا، مهمترین و معروفترین کتاب دشتی بیستوسهسال اوست که به کمک جوانی آشنا به زبان و تاریخ و ادبیات عرب و علوم اسلامی (علینقی منزوی، پسر شیخآقابزرگ تهرانی صاحب الذریعه) در سال۱۳۵۳ در بیروت منتشر کرد.
«بیستوسهسال، که ظاهراً اولین چاپ آن در۱۳۵۳ و در بیروت چاپ شده و چندبار نیز بهصورتغیرمجاز پیش از انقلاب و پس از انقلاب در ایران منتشر شدهاست، نسخههای زیراکسیاش پیش از چاپ در تهران دستبهدست میشد، کتابی است بسیار بحث انگیز و همه مشخصات کتابشناختی آن در هاله ابهام. بگلی این کتاب را به انگلیسی ترجمه کرده (لندن،۱۹۸۵) و مقدمهای برآن نوشته است و اسپراکمن بر ترجمه بگلی نقدی نوشته و درباره مولف کتاب هم اظهارنظرهایی کرده است. بگلی در۱۳۵۴، سهسال پیش از انقلاب، با دشتی در تهران آشنا شده و از زبان او نقل کردهاست که کتاب، یکسال پیش از آن، یعنی در۱۳۵۳. ش، در بیروت منتشر شده است.»
بهرغم ابهامهایی که درباره تعلق بیستوسهسال به دشتی رواج دارد و بهرغماینکه دشتی هیچگاه رسما تعلق آن را به خود نپذیرفت، تردیدی نیست که کتاب فوق از دشتی است.
دشتی هدف از نگارش بیستوسهسال را ارائه اثری میخواند که تصویری «روشن و خردپسند» و «عاری از گردوغبار اغراض و تعصبات و پندارها» از زندگی پیامبر اسلام به دست دهد. او پیامبر اسلام را، به پیروی از توماس کارلایل، از مردان بزرگ تاریخ و با توجه به اوضاع زمانه بزرگترین ایشان، میخواند:
«بدونهیچتردیدی محمد [ص]از برجستهترین نوابغ تاریخ سیاسی و تحولات اجتماعی بشر است. اگر اوضاع اجتماعی و سیاسی درنظر باشد، هیچیک از سازندگان تاریخ و آفرینندگان حوادث خطیر با او برابری نمیکنند....»
دشتی در صفحات آغازین، از زندگی و شخصیت پیامبراسلام (ص) تصویری زیبا به دست میدهد؛ پیامبری که «سراسر زندگانی وی با محرومیت و زندگانی زاهدانه سپری شدهاست.» او مینویسد:
«حضرتمحمد [ص]هنگام بعثت چهل سال داشت. قامت متوسط، رنگ چهره سبز مایل به سرخی، موی سر و رنگ چشمان سیاه. کمتر شوخی میکرد و کمتر میخندید. دست جلوی دهان میگرفت. هنگام راهرفتن بر گامی تکیه میکرد و خرامش در رفتار نداشت و بدین سوی و آن سوی نمینگریست. از قرائن و امارات بعید نمیدانند که در بسیاری از رسوم و آداب قوم خود شرکت داشت، ولی از هرگونه جلفی و سبکسری جوانان قریش برکنار بود و به درستی و امانت و صدق گفتار، حتی میان مخالفان خود، مشهور بود. پس از ازدواج با خدیجه، که از تلاش معاش آسوده شده بود، به امور روحی و معنوی میپرداخت، چون اغلب حنیفان. حضرت ابراهیم در نظر وی سرمشق خداشناسی بود و طبعا از بتپرستی قوم خود بیزار... در سخن گفتن تامل و آهنگ داشت و میگویند حتی از دوشیزهای باحیاتر بود. نیروی بیانش قوی و حشو و زواید در گفتار نداشت. موی سر او بلند و تقریبا تا نیمهای از گوش او را میپوشانید. غالبا کلاهی سفید بر سر میگذاشت و بر ریش و موی عطر میزد. طبعی مایل به تواضع و رافت داشت و هر گاه به کسی دست میداد در واپسکشیدن دست پیشی نمیجست. لباس و موزه خود را خود وصله میکرد. با زیردستان معاشرت میکرد. بر زمین مینشست و دعوت بندهای را نیز قبول میکرد و با وی نان جوین میخورد. هنگام نطق، مخصوصا در موقع نهی از فساد، صدایش بلند و چشمانش سرخ و حالت خشم بر سیمایش پدیدار میشد.
حضرتمحمد [ص]شجاع بود و هنگام جنگ برکمانی تکیه کرده، مسلمانان را به جنگ تشجیع میکرد و اگر هراسی از جنگ بر جنگجویان اسلام مستولی میشد، محمد پیشقدم شده و از همه به دشمن نزدیکتر میشد. معذلک کسی را به دست خود نکشت جز یکمرتبه که شخصی به وی حمله کرد و حضرت پیشدستی کرده و به هلاکش رساند.»
دشتی ظاهرا قصد پیراستن تاریخ زندگی پیامبراسلام (ص) از خرافات، اسرائیلیات و اغراقهای عامیانهای را دارد که بعضا در تفسیر طبری، تفسیر جلالین، کتاب واقدی و آثار مشابه یافت میشود. او مینویسد:
«در این شبههای نیست که حضرت محمد [ص]از اقران خویش ممتاز است و وجه تمایز او هوش حاد، اندیشه عمیق و روح بیزار از اوهام و خرافات متداول زمان است و از همه مهمتر قوت اراده و نیروی خارقالعادهای است که یک تنه او را به جنگ اهریمن میکشاند، با زبانی گرم مردم را از فساد و تباهی برحذر میدارد، فسق و فجور و دروغ و خودخواهی را نکوهش میکند، به جانبداری از طبقه محروم و مستمند برمیخیزد، قوم خود را از این حماقت که به جای پرستش خدای بزرگ به بتهای سنگی ستایش میبرند سرزنش میکند و خدایان آنها را ناتوان و شایسته تحقیر میداند.»
قلم دشتی در آغاز همدلانه است و خواننده گمان میبرد که منظور وی واقعا همان پیراستن تاریخ زندگانی پیامبر از خرافات است. او در ذکر فقراتی از قرآن کریم عبارت «آیه شریفه» را به کار میبرد، مثلا در آنجا که آیه اول سوره اسراء را نقل میکند، یا در جایی که تعبیر «از دهان مبارکش» را درباره پیامبراسلام (ص) به کار میبرد.
دشتی با ذکر فقراتی از برخی تفاسیر، که شاخوبرگهای عامیانه و انسان انگارانه به قرآن کریم دادهاند، میافزاید:
«ولی آشنایی با مطالب قرآن... بر ما مدلل میکند که پیغمبر چنین مطالبی نفرموده است و این تصورات افسانهآمیز و کودکانه مولود روح عامیان سادهلوحی است که دستگاه خداوندی را از روی گرده شاهان و امیران خود درست کرده است.»
در صفحات آغازین بهنظر میرسد که نویسنده به رسالت پیامبراسلام (ص) اعتقاد کامل دارد. مثلا، آنجا که مینویسد:
«اما کسانیکه تعصب دینی بینش آنها را تار کرده و حضرتمحمد [ص]را ماجراجو، ریاستطلب و در ادعای نبوت دروغگو خوانده و قرآن را وسیلهای برای نیل به مقصد شخصی و رسیدن به ریاست و قدرت گفته اند، اگر اینان همین عقیده را درباره حضرتموسی [ع]و عیسی [ع]ابراز میداشتند مطلبی بود و از موضوع بحث ما خارج، ولی آنها موسی و عیسی را مامور خدا میدانند و محمد را نه.»
یا زمانی که اثبات خداوند را «از لحاظ استدلال عقلی صرف» دشوار یا «محال» میداند میتواند دیدگاهی خاص تلقی گردد؛ بهویژه که پس از آن میافزاید:
«آدمیان... از دورترین زمانی که حافظه بشر به خاطر دارد، قائل به موثری در عالم بودهاند... در ابتداییترین و وحشیترین طوایف انسانی دیانت بوده و هست تا برسد به مترقیترین و فاضلترین اقوام.»
معهذا، بهتدریج خواننده درمییابد که دشتی میان پیامبران و مصلحان تمایزی قائل نیست و درواقع پیامبران را نوعی از مصلحان میداند، زیرا وی از عاملی بهنام «وحی»، به عنوان وجه تمایز پیامبران و مصلحان، سخن نمیگوید: «این تحول و این سیر به طرف خوبی مرهون بزرگان است که گاهی به اسم فیلسوف، گاهی به نام مصلح، گاهی بهنام قانونگذار و گاهی به عنوان پیغمبر شناخته شدهاند. حمورابی، کنفوسیوس، بودا، زردشت، سقراط، افلاطون و... در اقوام سامی پیوسته مصلحان به صورت پیغمبر درآمدهاند یعنی خود را مبعوث از طرف خدا گفته اند.»
و در همینجا منکر معجزه، به عنوان پدیدهای غیرمادی، میشود:
«متشرعان سادهلوح دلیل صدق نبوت را معجزه قرار میدهند و ازهمینروی تاریخنویسان اسلام صدها بلکه هزارها معجزه برای حضرتمحمد [ص]شرح میدهند... اگر خداوند به یکی از بندگانش این قدرت را عطا فرماید که مرده زندهکند، آب رودخانه را از جریان بازدارد، خاصیت سوزاندن را از آتش سلب کند تا مردم به او ایمان بیاورند و دستورهای سودمند او را به کار بندند، آیا سادهتر و عقلانیتر نیست که نیروی تصرف در طبایع مردم را به وی بدهد و یا مردم را خوب بیافریند؟ پس مساله رسالت انبیاء را باید از زاویه دیگر نگریست و آن را یک نوع موهبت و خصوصیت روحی و دماغی فردی غیرعادی تصور کرد.»
هرچند دشتی پیامبراسلام (ص) را به عنوان مصلحی بزرگ تجلیل میکند، چنانکه میگوید: «از سیر تاریخ سیزده ساله پس از بعثت، مخصوصا از مرور در سورههای مکی قرآن، حماسه مردی ظاهر میشود که یکتنه در برابر طایفهاش قد برافراشته و از توسل به هر وسیلهای، حتی فرستادن عدهای به حبشه و استمداد از نجاشی برای سرکوبی قوم خود، روی نگردانیده و از مبارزه با استهزا و بدزبانی آنها باز نمانده است.» ولی این پیامبری که دشتی از او سخن میگوید، یک پیامبر زمینی و مصلحی است که دین را ابزار هدایت آدمیان کرده، همانگونه که حمورابی قانون را، کنفوسیوس مواعظ را و لنین ایدئولوژی را.
دشتی در مباحث پسین به احکام و شرایع قرآن میپردازد. او در هر گامی که به جلو برمیدارد، نگاه بهظاهر مساعد اولیه او به اسلام کمرنگ و کمرنگتر میشود تا سرانجام به نفی و ذمّ آشکار میرسد. از دید او، پس از فتح مکه اسلام چهره نخستین را از دست داد و به دین مبتنی بر قهر و سلطه، یعنی به «دین شمشیر» بدل شد و حالوهوای حکومتگری و غلبه، رنگوبوی روحانی و مسیحایی آیات پیشین قرآن را از میان برد: «بدینترتیب، اسلام رفتهرفته از صورت دعوتی صرفا روحانی به دستگاهی مبدل شد رزمجو و منتقم که نشوونمای آن بر حملههای ناگهانی، کسب غنایم، و امور مالی آن بر زکات استوار گردید.»
این فرجام همان طلبه پرشور دشتستانی است که در جوانی، در ایام محبس، تمدن جدید غربی را در تمامیت آن با خشم و نفرت نفی میکرد و «تعالیم اسلام» را «بهترین طریق برای سعادتمندکردن مردم» میخواند.
●دشتی و «عوامل سقوط» سلطنت پهلوی
آخرین کتابی که از دشتی میشناسیم، یادداشتها و تقریرات سالهای پایانی عمر او، پس از انقلاب اسلامی، است. این کتاب را خواهرزاده دشتی، که همدم و محرم واپسین سالهای زندگی او بود، گرد آورد و در سال۱۳۸۱ منتشر کرد. یادداشتها و تقریرات دشتی از اواسط سال۱۳۵۸ آغاز شد و دشتی اندکی پیش از دستگیری و مرگ این یادداشتها را در آبان۱۳۶۰ به پایان برد.
در این نوشتهها دشتی از موضع مردی دنیادیده به تبیین عوامل شخصیتی موثر در رفتار حکومتی محمدرضاشاه میپردازد؛ رفتاری که سرانجام سقوط او را سبب شد. آنچه دشتی در این کتاب کمحجم بیان میکند، درواقع شرحی است بر این کلام اماممحمدغزالی در نصیحهٔالملوک:
«مُلٍکی را که مْلک از او برفته بود، پرسیدند که چرا دولت از تو روی برگردانید؟ گفت: غرهشدن من به دولت و نیروی خویش، و غافلبودن من از مشورتکردن، و به پایکردن مردمان دون را به شغلهای بزرگ، و ضایعکردن حیلت به جای خویش، و چارهکارناساختن اندر وقت حاجت بدو، و آهستگی و درنگ در وقت آنکه شتاب باید کردن، و رواناکردن حاجات مردم.»
قطعههایی از کتاب عوامل سقوط دشتی را، بدون توضیح، ذکر میکنیم:
● [سقوط شاه]«سقوط! کلمهای متناسبتر و درستتر از این نمیتوان برای حوادث اخیر ایران و فرار شاه پیدا کرد.
شاهی با داشتن بیش از۴۰۰ هزار سپاه و بیش از۵۰ هزار ژاندارم و پلیس و با داشتن دستگاهی مخوف، چون ساواک مانند بادی... رفت.
در دوره زندگانی مختصر خود سقوطهای گوناگون دیدهام. سقوط امپراتوری تزارها، سقوط امپراتوری عثمانی، سقوط امپراتوری اتریش و آلمان، سقوط هیتلر با تشکیلات دهشتناک حزب نازی و گشتاپو، سقوط موسولینی با آن همه پرمدعایی و با تشکیلات منظم فاشیست، ولی هیچ یک بهمثابه سقوط مضحک و حیرتانگیز محمدرضاشاه نامترقب و حتی میتوان گفت نامعقول و ناموجه نبود. یک روحانی با دست خالی او را از تاجوتخت سرنگون ساخت.» (ص۲۳)
● [محمدرضاشاه جوان و میراث پدر]«این جوان بیستویکساله [محمدرضاشاه]که بر تخت اردشیر بابکان نشست، از هرگونه تجربه کشورداری دور بود زیرا... پدر چنان سایه سنگین خود را بر مقامات کشوری گستردهبود که مجال تفکر و تجربه برای فرزند ارشد خویش باقی نگذاشتهبود. تنها چیزی که از مقام و سلطه پدر به او رسیدهبود تکریم و تعظیم و اظهار اطاعت و انقیاد دولتمردان کشوری و لشکری بود.» (ص۳۹)
«باری، پدر دو ارثیه از خود برای پسر باقی گذاشت و از کشور بیرون رفت: یکی مال و املاک بیحدوحصر و دیگر نارضائیها و کینههایی که در مدت بیستسال در سینهها متراکم شده بود. بههمیندلیل پسر یکمرتبه و ناگهانی از اوج قدرت بیستساله به حضیض انتریکهای خرد و بزرگ فرو افتاد و شاید همین امر او را، به جای تدبر و تامل و اتخاذ تصمیمات بجا و موثر، به ورطه اغراض و دسیسهکاری انداخت. کسانی که مورد اعتماد بودند از دسیسهکاری و سیاستبافی دور ماندند و کسانی که حقد و کینه فراوان از دوران پدر در سینه داشتند از هیچ گونه انتریک و سیاستبافی رویگردان نبودند.
پس، طبعا همین روحیه مجامله و دسیسهکاری در فکر شاه جوان ریشه گرفت و در مدت دوازده سالی که از آغاز سلطنت وی تا سقوط دکتر مصدق دوام داشت، کار شاه پیوسته چنین بود: تشنه اطاعت، تشنه قدرتنمایی و تشنه سلطه مطلق؛ و این تشنگی مفرط پیوسته او را رنج میداد.
شاید همین نکته، که باید راجع به آنها بحثها کرد و شواهد آورد، مصدر پیدایش عقدهای گردید که در زمان حکومت مصدق رشد کرد و پس از سقوط او به دنبال کودتای بیستوهشتم مرداد ۱۳۳۲، این عقده به شکلهای گوناگون و به طرزی محسوس و مشهود ظهور و بروز داشت و همین عقده سرانجام شاه را به کارهایی کشانید که هر اندیشمندی را اندیشناک کرد.» (ص۴۱)
● [منشاء روانی مخالفت محمدرضاشاه با دکتر مصدق]«قرائن و اماراتی عدیده هست که شاه به جای فراست و تدبیر به انتریک و دسیسه روی میآورد و حتی این خصوصیت جزء روحیات او شده و در اندیشهاش اثر گذاشته بود. آن ایامی که دکتر مصدق در اوج قدرت بود و شاه کاری نمیتوانست بکند، چون منفیبافان فکر میکرد.
یک روز به خود من گفت: مصدق به دستور خود انگلیسیها نفت را ملی کردهاست. این سخن اگر از دهان یک نفر هوچی بیرون میآمد، چندان جای حیرت نبود. ولی از شاه مملکت که بیشوکم از چرخش امور و جریان سیاست مطلع بود، حیرتانگیز و باورنکردنی مینمود.» (ص۴۳)
«او بهقدری ضعیفالنفس بود که از ترس دکتر مصدق و اصرار او ناگزیر شد وزیر دربار مورد اعتماد خویش را کنار گذارد و به جای او فرد مورد نظر مصدق، یعنی ابوالقاسم امینی، را به وزارت دربار برساند و بالاتر اینکه مصدق موفق شد او [محمدرضاشاه]را به عنوان سفر از ایران اخراج کند.» (ص۴۵)
● [محمدرضاشاه جوان چه میخواست؟]«شاه هم وجهه و محبوبیت مصدق را میخواست، تا مردم صادقانه او را بستایند، و هم اقتدار مطلق پدر را، تا از وی بیچونوچرا اطاعت کنند... محبوبیت دکتر مصدق مولود یکسلسله کارهایی بود که او از دوره جوانی بدان روی آورده بود و پیوسته از خواستههای مردم دم میزد و با هرگونه نفوذ اجنبی مخالف بود... شاه نمیتوانست با آن همه ضعفهای روحی و عقدههای روانی محبوبیت دکتر مصدق را داشته باشد.» (صص۷۲ــ۷۱)
[محمدرضاشاه و نفرت از مشورت، علت منزوی و مطرودشدن حسین علاء، عبدالله انتظام و عدهای دیگر]«همه قضایای پانزدهم خرداد۱۳۴۲ را به خاطر دارند که آقای خمینی در قم بر منبر رفت و مداخله شاه را در کار حکومت نکوهش کرد و صریحا اعلام داشت که “شاه باید سلطنت کند نه حکومت” در نتیجه این اقدام در شهر، مخصوصا جنوب شهر، غوغایی به حمایت از آقای خمینی برخاست و قوای انتظامی مامور سرکوبی مردم گردید و خونها ریخته شد و اعدامهای گوناگون صورت گرفت. این پیشامد، علاء [وزیر وقت دربار]را سخت به وحشت انداخت و برای چارهجویی فکرش بدانجا رسید که عدهای از رجال آزموده را جمع کند و به مشورت نشیند. در این جمع، عبدالله انتظام، سپهبد مرتضی یزدانپناه، علیاصغر حکمت، محمدعلی وارسته، گلشائیان و چند نفر دیگر شرکت داشتند و گویا جملگی بر این رای استوار شدند که رئیس حکومت (اسدالله علم) کنار رود و برای تسکین هیجان مردم حکومتی تازه روی کار آید.
این تصمیم به مذاق شاه خوش نیامد و با تشدِد و تغیر به مقابله پرداخت. به گمان او، اگر جمعی بنشینند و صلاحاندیشی کنند، به مفهوم این است که فکر خود را برتر از فکر شاه دانسته، میخواهند برای او تکلیفی تعیین نمایند. بنابراین، نهتنها این فکر را نپذیرفت بلکه عناصر مهم و دستاندرکار آن جمع را از کار برکنار کرد: علاء از وزارت دربار افتاد و عبدالله انتظام از ریاست شرکت ملی نفت برکنار شد...
شاه میدانست که علاء از راه خیرخواهی و از فرط اضطراب و ناچاری چنین کرده است؛ ولی بهنظر وی او پای خود را از گلیم خویش بیرون کشیده و باید برای تنبیه و عبرت سایرین او را به عضویت سنا محکوم سازد.» (صص۸۸ ــ ۸۷)
● [شاه و عقده مصدق شدن]«.. شاه عقیده شدید پیدا کرده بود و از هنگام سقوط دکتر مصدق این فکر را در ذهن میپروراند که از حیث جلب افکار عمومی و وجهه ملی جای دکتر مصدق را بگیرد تا مردم وی را، چون او بستایند. در این باب شاه تشنه بود و عطش او را مامورین انتظامی میخواستند بهنحوی فرونشانند. از اینرو به مناسبت بیستوهشتم مرداد یا چهارم آبان اصناف و کسبه را به چراغانی مجبور میساختند. آن وقت شاه خیال میکرد مردم از روی طوع و رغبت چنین میکنند، غافل از اینکه همین اقدامات ماموران انتظامی موجبات نارضایی مردم را فراهم میساخت.
چیزی حقیرتر و زشتتر از این نیست که شخص نخواهد در پوست خود جای گیرد و سعی کند کسی دیگر باشد؛ و به عقیده من نوعی تاریکی رای و عقدههای گوناگون است که شخص را عاقبت به چنین مصیبتی میکشاند.» (صص۹۰ــ۸۹)
● [رجال اربابتراشما]«یقین بدانید کسی نرفته به دکتر اقبال یا علم بگوید شما اینطور عمل کنید تا محبوب بشوید. بعضی از افراد جنسا اربابتراش و بتدرستکن هستند وگرنه معنی ندارد که هر مهمانخانهای را بخواهند افتتاح کنند باید حتما به نام نامی اعلیحضرت همایونی باشد؟!» (ص۹۵)
«رجال ما بیشتر نوکرند تا صاحب رأی و نظر؛ به جای اینکه مصالح و موازین مروت و انصاف را در نظر بگیرند، اغراض، مطامع و خواستههای صاحبان قدرت را مینگرند.» (ص۹۶)
● [علت مرگ دکتر منوچهر اقبال]«در یکی از روزهای دهه اول آبانماه۱۳۵۶ همین دکتر اقبال را در مجلسی ملاقات کردم و او را بسیار آشفته دیدم. ناگهان مرا به کناری کشیده، سر صحبت را باز کرد و گفت: دشتی، دیگر کارد به استخوانم رسیده است و از دست شاه عاجز شدهام؛ مساله کیش و جریان خرید تاسیسات آن، که از بودجه مملکت هم ساخته شده است، مطرح است و مبادرت بدین کار یعنی پرداخت هزینه آن توسط شرکت ملی نفت و هواپیمایی ملی، خیانتی بزرگ به کشور محسوب میشود و مستقیما به زیان خود شاه تمام خواهد شد و من تصمیم گرفتهام چهارشنبه هفته آینده که شرفیاب میشوم صریحا عواقب آن را به حضورشان عرض کنم و از شما نیز کمک میخواهم.
بدو گفتم: حدود پانزده سال است که من شاه را بهطورخصوصی ملاقات نکردهام و حتی در چند مورد کتباً و شفاهاً عرایضی کردهام که به مذاق ایشان خوش نیامده و حتی آن را حمل بر تقدم سن کردهاند. شما مسئولیت دارید خطر این کار را گوشزد کنید هرچند خیلی پیش از این میبایستی از مصالح مملکت، که مصالح خود ایشان هم هست، دفاع میکردید.
باری، روز موعود، با نهایت خضوع، جریان را به عرض میرساند و شاه، پس از بیحرمتی بسیار، او را پس از حدود چهلسال خدمت صادقانه طرد میکند و دو روز پس از این ماجرا به علت سکته قلبی میمیرد.» (صص۹۷ــ۹۶)
● [شاه، خودکامگی و احزاب فرمایشی]«یکی از آرزوهای سمج و عمیق او ایجاد حزب بود و میخواست از این راه نقش هیتلر و موسولینی را ایفا کند، آن هم بدون توجه به اوضاع و احوال سیاسی، اقتصادی و اجتماعی آلمان و ایتالیا در زمان ظهور و بروز و تاسیس حزب نازی و فاشیست. او میپنداشت که، چون در امریکا (اتازونی) دو حزب جمهوریخواه و دمکرات وجود دارد، یا در انگلستان حزب محافظهکار و حزب کارگر بر حسب موقعیتی که دارند سر کار میآیند، اگر در ایران هم دو حزب اکثریت و اقلیت تاسیس گردد، یک نوع کادر سیاسی به کشور تقدیم فرمودهاند!» (صص۱۰۱ــ۱۰۰)
«شاه نمیخواست تنها شاه باشد، آن هم شاه یک حکومت مشروطه، بلکه میخواست هم شاه باشد و هم نخستوزیر، هم انتخابات مجلس را مطابق میل و سلیقه خود انجام دهد، و آن مجلس، چون یکی از وزارتخانهها دستگاهی باشد که میل و سیاست و اوامر او را اجرا کند، و هم احزاب مطیع محض و سرسپرده او باشند. به همین دلیل از مقام سلطنت و همه لوازم آن برای تحقق این امر سوءاستفاده میکرد. این یک معمایی است که حل آن دشوار و توجیه آن سخت محتاج تجزیه و تحلیل است.» (ص۱۰۲)
«شاه نخستوزیر نمیخواست. او پی منشی و نوکر میگشت، منشی و نوکری که در جزئیات امور با وی همفکر و هم عقیده باشد و اگر هم همفکر نیست لااقل مطیع محض باشد... شاه باطناً نمیخواست هیچ قدرتمندی، حتی زاهدی، در برابرش ظاهر گردد...» (صص۸۲ ــ۸۱)
● [شاه و عقده مصدق و قوامالسلطنه]«تصور من این است که شاه از لیاقت قوامالسلطنه، و اینکه نمیتواند، چون او تدابیری منطقی بیاندیشد، اندیشناک بود و عقدههایی بسیار از او در دل داشت؛ چنانکه از مصدق؛ و از این جهت پس از مرگ قوامالسلطنه و عزل مصدق، خواست نقش آن دو را بازی کند و به تقلید از آنها در تاسیس حزب دموکرات و جبهه ملی، دو حزب ملیون و مردم را بر مردم کشور تحمیل نماید. بدیهی است در این صورت یک فیلم کمدی به راه میافتد.» (ص۱۰۵)
● [تناقضات خودکامگی]«او ازیکطرف میخواست ادای کشورهایی با نظام دمکراسی را در آورده، یعنی بگوید دو حزب سیاسی مبارزه کردهاند و درنتیجه حزب اکثریت غالب آمده است؛ ازسویدیگر میخواهد نشان دهد که چنین نیست و همه باید بدانند که مردم در این باب اختیاری ندارند و تنها رای وارده ایشان است که اکثریت و اقلیت پارلمانی را به وجود میآورد. او میخواست هم دکتر مصدق باشد هم قوامالسلطنه، هم رئیسجمهور امریکا و هم شاهنشاه آریامهر؛ حتی در ده سال آخر فرمانرواییاش نقش وزیر داخله و خارجه، وزیر جنگ، مالیه و... را هم ایفا میکرد. به اضافه اینکه تمام وزیران تا سطح مدیرانکل باید با صوابدید ایشان تعیین و منصوب شوند. این امر به خط مستقیم، نقض غرض بود و به همه نشان میداد که اراده مردم بههیچوجه در تشکیل مجلس تاثیر ندارد.» (ص۱۰۹)
● [انقلاب سفید و تقسیم اراضی کشاورزی]«اصلاحات ارضی ظاهری فریبا و منطقی داشت... در همان تاریخ بسیاری از صاحبنظران به این تحول و اصلاح با دیده شک مینگریستند... به نظر این اندیشمندان قوت و قدرت کشوری در قوت و قدرت تولید آن است. مالک بزرگ به پشتوانه املاک وسیع خود میتوانست قوه تولید را بیفزاید، زیرا به اتکای همان پشتوانه میتوانست قنات ایجاد کند، چاه عمیق حفر کند، زراعت را مکانیزه کند و به امید برداشت محصول بیشتر به کار عمران و آبادی روی آورد و حداقل از حیث خوراک و پوشاک کشور را به سوی بینیازی سوق دهد. اما اگر املاک بزرگ میان صد یا دویست نفر تقسیم میشد مالک کوچک توانایی آن را نداشت که کار مالک بزرگ را انجام دهد.» (ص۱۱۴)
«باری، اصلاحات ارضی روی همان محوری که نخست پیریزی شده بود باقی نماند. دولت راه افراط پیش گرفت بهحدیکه ایران صادرکننده برنج، امروز با برنج وارداتی روزگار میگذراند، گندم وارد میکند، روغن و مرغ و گوشت از خارج میآورد و اگر روزی محاصره اقتصادی سختی صورت گیرد، بیم آن میرود که مردم از گرسنگی جان دهند.
همچنین است سایر اصول انقلاب سفید که جز قشر و صورت چیزی دیگر نبود و عقده خودنمایی آنها را به بار آورده بود که اگر بخواهیم آن را دنبال کنیم مثنوی هفتاد من کاغذ میشود.» (صص۱۱۶ــ۱۱۵)
«سوئیس کشور کوچکی است، ولی یک وجب زمین بیکار در آن نمییابید و از حیث صنعت نیز بینیاز است... اما ایران نه صنعت خود را به پایه صنعت ژاپن رسانید و نه توانست محصول سنتی را، که خواروبار مورد نیاز کشور است، به جایی برساند. اینها همه نتیجه غرور، خودستایی و خودنمایی نامعقول شاه بود که تصور میکرد تا پنج سال آینده به دروازه تمدن بزرگ خواهد رسید.» (ص۱۱۶)
● [خویشاوندسالاری و نابکاری خواهران و برادران]«رسیدن بدین مقصد بزرگ امکان دارد، ولی نه بدین شیوه، بلکه بدین شرط که از گفتن و مجامله و خودستایی پرهیز کرده، عوامل مولد ثروت را به کار اندازد و حداقل، آن کسی که چنین ابداع بزرگ را مطرح میکند بتواند قبلازهرچیز خواهران و برادران خود را، که دست بر اموال مردم گذاشته و از هیچ تجاوزی دریغ نمیکنند، سر جایشان بنشاند و از آن همه نابکاری بازشان دارد.» (صص۱۱۷ــ۱۱۶)
● [مثالی از خویشاوندسالاری: اشرف پهلوی و ماجرای دشت قزوین]«در این زمینه بد نیست قضیهای را که خود من از دهان وزیرکشاورزی (روحانی) شنیدهام، نقل کنم... او میگفت:
قرار شد در اراضی میان کرج و قزوین (دشت قزوین) مزرعهای نمونه احداث گردد. با یکی از متخصصان هلندی یا نروژی (درست یادم نیست) که در دنیا شهرت داشت، مذاکره شد و ایشان موافقت کرد که بر مبنای یک قرارداد منصفانه این وظیفه را بر عهده گیرد، مشروطبراینکه از مقامات مملکت کسی اعمال نفوذ نکند و اسباب مزاحمت فراهم نسازد. قرارداد بسته شد و ایشان مشغول گردید بهنحویکه پس از دو سال بهترین بازده را داشت و بنا شد کار وی ادامه یابد. در این اثنا، اشرف پهلوی، خواهر شاه، اصرار ورزید که باید مرا هم شریک سازید. مباشران خارجی زیر بار نرفتند و ایشان هم متقاعد نشد. تا اینکه خواستیم جریان را به عرض برسانیم. ایشان (اشرف) گفتند: اگر این مطلب به شاه گفته شود اجازه نمیدهم یک روز مباشران خارجی در ایران بمانند. چون چنین شد، مدیر هیات خارجی گفت حاضریم در پایان سال به ایشان ده میلیون تومان بدهیم، ولی در کار ما دخالت نکنند. مطالب را به سرکار علیه عرضکردیم و باز هم متقاعد نشد؛ و اینکه جرات کنم این مطلب را به شاه عرضکنم نمیتوانم و از شما چه پنهان که میترسم و جرات استعفا هم ندارم... فوری وقت گرفتم و به شاه بهطورخصوصی همه موارد را گفتم و حتی افزودم که وزیر کشاورزی، که نوکر شماست، از من استمداد کرده که نام او را پیش خواهرتان نبرید. فرمودند: به دولت دستور میدهم مراقبت بیشتری کنند و در این مورد خاص هم اقدام میکنم. چند روز بعد وزیر کشاورزی تلفن کرد و گفت: ماموران خارجی اظهار خشنودی کردهاند که چندی است مزاحمتی صورت نمیگیرد. دو روز بعد وحشتزده به منزلم آمد و گفت: مشارالیها پیغام دادهاند که “آقای... حالا دیگر سرتان به اینجا رسیده که نمیگذارید دختر رضاشاه نان بخورد و چغلی او را نزد شاه میبرید؟ ” با این پیغام، کارشناسان خارجی کار را رها کرده و حتی برای دریافت مطالبات خود هم نماندهاند و دیروز به کشور خویش مراجعه کردهاند!» (صص۱۲۰ــ۱۱۷)
● [جان کندی، علی امینی و شاه]«به یاد دارم، زمانی که کابینه دکتر علی امینی بر سر کار بود و جان اف. کندی رئیسجمهور امریکا شده بود، روزی حضور شاه شرفیاب شدم و ایشان را بسیار نگران یافتم. ناگهان بدون مقدمه گفت: دشتی، کمکهای امریکا هم، مثل باران، وقتی به مرزهای ایران میرسد متوقف میشود. تمام کشورهای خاورمیانه از کمکهای بیدریغ امریکا استفاده میکنند و با اینکه ایران همچنان طرفدار غرب باقیمانده و مجری سیاست آنهاست، کمکی دریافت نمیکند. شاه در اینجا بهقدری عصبانی شدهبود که گفت: من از سلطنت استعفا میدهم و تو به امینی، که با امریکاییها روابطی حسنه دارد، بگو که پادرمیانی کند بلکه چیزی بشود... حضورشان عرضکردم و گفتم: امریکاییها که عاشق چشم و ابروی ما نیستند، اگر حمایت میکنند برای یک نقشه عمومی بزرگی است که دارند. مثلا ترکیه در همین جنگ کره یک دتاشمان [دسته نظامی]نظامی فرستاد و این اقدام در افکار عمومی تاثیر کرد. آنها به ما این عقیده را ندارند بلکه معتقدند که این همه کمکهایی که به ما میکنند هدر میرود و ما آن را صرف هوسرانیهای خودمان میکنیم و از آن برای تنظیم امور کشور، آسایش مردم و اینکه ایران سدی استوار در برابر کمونیسم باشد، استفاده نمیکنیم.... شب آن روز به دکتر علی امینی تلفن کردم و نگرانی شاه را از کمکهای امریکا یادآور شدم. من هرگز از امینی توقعی نداشتم و با هم دوست بودیم و گاهگاهی منزل او یا منزل خودم با هم شام میخوردیم. ازاینرو حرفهای مرا میشنید. پس از پانزده روز از سوی کندی دعوتی به عمل آمد. دفعه دیگر که شرفیاب شدم دیدم شاه خیلی بشاش است، زیرا کندی به جای ماه سپتامبر، ماه مارس را برای سفر شاه تعیین کرده بود. باری، به دنبال آن، شاه با خشنودی تمام همراه با ملکه راهی امریکا شد و کمکهایی نیز دریافت کرد. پس از مراجعت شاه، با کمال تعجب شنیدم که روزنامههای امریکا و اروپا، با عنوانهای درشت و بهنحوتمسخر، ضمن انعکاس خبر مسافرت شاه و دریافت کمک، از آرایش کمنظیر شهبانو، لباسهای فاخر و جواهر فراوانی که به خود بسته است، یاد کردهاند و در همه جا نوعی کارناوال برای پادشاه ایران به راه انداختهاند و این تناقض مضحک را بسی بزرگ کردهاند. بدین مناسبت از ملکه وقت خواستم. فوری پذیرفت. خدمتشان رسیدم و زبان به انتقاد گشودم... خدمتشان عرض کردم: ... اعلیحضرت برای استقراض و جلب کمک امریکا تشریف میبرند؛ آن وقت با این نوع ظهور و بروز باید جراید و محافل خبری فرنگ ما را در انظار جهانیان بدینشیوه مضحک مرهون سازند.» (صص ۱۲۴ــ۱۲۱)
● [چگونه علم برای نخستین بار وزیر شد]«به یاد دارم، روزی ساعد میگفت: ناگزیر شدیم به اصرار شاه علم را وارد کابینه ساخته، او را به عنوان وزیر کشور معرفی کنیم. عُلَم مدرسهکشاورزی را دیده بود. من بههیچوجه با اینکه وی وزیر کشور بشود نمیتوانستم موافقت کنم. ازاینرو، روز معرفی کابینه تجاهل کرده، او را به عنوان وزیرکشاورزی معرفی کردم. پس از مرخصی اعضای کابینه، شاه مرا خواست و فرمود: بنا بود علم وزیر کشور شود. به عرض رساندم: پس بنده اوامرتان را اشتباه شنیدهام و “کشور” را “کشاورزی” پنداشتهام مخصوصا که گویا درس کشاورزی هم خوانده است. بدین تمهید، از زیر بار یک مسئولیت بزرگ نجات یافتم.» (صص۱۲۹-۱۲۸)
● [چرا و چگونه خارجیها در ایران مداخله میکنند؟]«یکی از صاحبنظران و سیاسیون انگلیس، که نامش از حافظهام رفته است، میگفت: ما در امور داخلی کشورها مداخله نمیکنیم. ما حوادث و وقایع را در کشورها مطالعه میکنیم و از آنها به نفع خود بهره میگیریم؛ نهایت با توجه به مطالعات و بررسیهای عمیقی که روی روحیه ملل و جوامع داریم، پیشبینیهای ما غالبا درست در میآید...
هیچ خارجی ابتدابهساکن نمیآید به من و شما بگوید این کار را بکنید و آن کار را نکنید. او طبایع و استعدادهای ما را میسنجد و از آن بهرهبرداری میکند. نظیر این کارهایی که ما میکنیم، در هیچ کشور بافرهنگ و پایبند به اصول و موازین انسانی اتفاق نمیافتد. آن وقت نتیجه این میشود که نظایر امیر متقی و شجاعالدین شفا در صف رجال کشور قرار میگیرند و در مواقع بروز خطر از هر گونه تدبیر و مآلاندیشی عاجز مانده، فرار اختیار میکنند.» (صص۱۳۰ــ۱۲۹) ● [ترس از شاه]«در کشور ما، مخصوصا در سالهای۱۳۴۱ به بعد، کسی شاه را دوست نمیداشت و غیر از مادر پیرش کسی به وی علاقه و محبتی نداشت. برعکس، حالت رعب و بیمی از وی در پیرامون او پراکنده بود و بهنظر میآید این همان چیزی است که خود او میخواست.» (ص۱۳۶)
«آقای ابراهیم خواجهنوری برایم نقل میکرد که یک روز از شاه پرسیدم: چند تن دوست صادق و صمیمی و قابل اعتماد دارید؟ شاه مدتی قدم زد و فکر کرد و بالاخره جواب داد: خیلی کم، شاید سهچهار نفر بیشتر نباشند. گفتم: این باعث تعجب و تاسف است... باز مدتی قدم زد و فکر کرد و سرانجام گفت: شاید همین بهتر باشد. لازم نیست عده زیادی شاه را دوست داشته باشند و بهتر است همه از او ملاحظه داشته باشند. عامل بیم بیش از عامل محبت در اراده عامه تاثیر دارد.» (ص۱۴۱)
● [چرا ارتشبد فریدون جم مطرود شد؟]«فریدون جم، که تحصیلات عالیه خود را در سنسیر و اکول دولاکار به پایان رسانیده و از افراد پاک و منزه ارتش بود و تا درجه ارتشبدی نیز ارتقاء یافتهبود و رئیس ستاد ارتش هم شدهبود، هم از حیث اینکه مدتی دامادشاه و شوهرشمس بود و هم ذاتا آدمی بود دور از هرگونه دسیسه و آنتریک و از هر حیث قابلاعتماد، یکمرتبه و ناگهان، او را از مقام خود، با همه کاردانی و کفایتش، برکنار ساخت و تنها محبتی که در مقابل این بیمهری به وی مبذول شد، این بود که او را سفیر اسپانیا کرده، از تهران بیرون راندند... قبل از مسافرت ارتشبدجم به صوب مسافرت، شبی این فرصت دست داد که از خود او علت این تغییر را استفسار کنم. فریدون هم… علت اصلی را برایم بازگفت: چندی قبل در حضور عدهای از سران لشکری راجع به وظیفه سربازی و خلوص نیت آنها نسبت به شاه… سخن میگفتم و برای تایید این معانی تاکید کردم که من او را، چون برادری بزرگ دوست و محترم میدارم. این سخن به گوش شاه رسید و خوشش نیامد که من (فریدون جم) خود را برادر شاه بخوانم، بلکه باید، چون سایر سران لشکر او را “خدایگان” خوانده و خویشتن را نمایندهای بیمقدار و چاکری خدمتگزار گفتهباشم.» (صص۱۳۷ــ۱۳۶)
● [شاه دستودلباز بود ولی...]«او [شاه]دستودلباز بود و به اطرافیان خود به انواع مختلف کمک میرسانید: پول میداد، زمین میداد، مقام و منصب میداد، اتومبیل میداد، خانه میداد؛ و در راه بذلوبخشش، هر چند از کیسه دولت، هرگز دریغی نداشت. ولی چون این نوع بذلوبخششها به قیمت بندگی و تذلل تمام میشد و خواری و ادبار به دنبال داشت، واکنش مثبتی نداشت. او پروفسوری را میپسندید که مقام استادی و درآمد سرشارش را رها کند و به عنوان اینکه در انتخابات مجلس سنا موفق نشده، چون سگ قلاده به گردن اندازد و در ایوان کاخ نیاوران دست و پا زند؛ تا وی از راه رحم و شفقت مقام سناتوری انتصابی را به او ارزانی دارد.» (ص۱۳۹)
«.. چه کسی بذلوبخشش را به بهای خضوع و نوکری مطلق خریدار است؟ حتما کسانی که در آنها دیگر آثاری از مناعتطبع نیست. گدایانی که آبرو و تمام شئون خود را برای کسب پول و جاه به زیر پای دیکتاتور و مستبد میریزند.» (ص۱۴۰)
● [روحی پر از عقده و مغزی آشفته]«بر شاه یک روح پر از عقده و یک مغز آشفته حکومت میکرد، بهنحوی که نمیگذاشت روشی مستقیم و ثمربخش را دنبال کند و بهعبارتدیگر فاقد روح اعتمادبهنفس بود. زمانی که میخواست شاه باشد، به تغییر کابینهها و انتخاب نخستوزیرها دست میزد، و زمانی که میخواست لیدر و حاکم باشد مصاحبههای مطبوعاتی به راه میانداخت، کتاب مینوشت و حزب درست میکرد.» (ص۱۴۱)
● [هر که مطیعتر باشد خلوصنیتش بیشتر است]«او میپنداشت هر که مطیعتر باشد خلوصنیتش نیز بیشتر و عقیدهاش به شخص وی زیادتر است. ازاینرو، پس از زاهدی آزمایشهای خود را روی افراد آغاز کرد: علاء را روی کار آورد، بعد اقبال، به دنبال او مهندس جعفر شریفامامی، بعد دکتر علی امینی، سپس امیر اسدالله علم؛ و شاهکار آن وقتی بروز کرد که حسنعلی منصور را به نخستوزیری برگزید!» (ص۱۴۲)
● [سایه شوم پدر، عقده رضاشاه شدن]«بنابراین، منشاء حقیقی سقوط، تشکیل همین عقده غرور و خودنمایی بود که در طول دوره دوازدهساله اول سلطنت، چون غده سرطانی در مزاج شاه نشوونما کرد و آثار عدیده این بیماری در همین دوره دوم آشکار گردید. در همین دوره است که شاه به قدرت رسیده و علیالقاعده باید تشنگی خودنمایی فرونشیند، عقده حقارت ارضاء شود و ضعف روحی جبران گردد. برعکس، باید به هر وسیلهای شده همه مردم ایران و جهان بدانند که محمدرضاشاه پهلوی، آدم ضعیفالنفس و محجوب گذشته نیست و اوست که باید قدرت ازدسترفته پدر را نیز به چنگ آورد.» (ص۱۴۲)
● [حسنعلی منصور: پسرکی جلف که خود را به سیا بست و نخستوزیر شد]«شاهکار شاه در این دوره انتخاب حسنعلی منصور به نخستوزیری ایران بود. این انتصاب بهقدری غیرمترقب و باورنکردنی بود که بسی از اندیشمندان آن را دروغ سال پنداشته، تصور نمیکردند او کسی را به نخستوزیری برگزیده باشد که حتی به اندازه یک رئیس دفتر نیز کاردانی و کفایت ندارد و بهعلاوه صاحب شان و مرتبه سیاسی و اجتماعی نیست؛ هر چند فرزند علی منصور باشد.» (ص۱۴۷)
«وقتی در کابینه علاء وزیر مشاور بودم، او به زور پدرش رئیس دفتر علاء شده و علاء از نحوه کار او ناراضی بود. در این باب، روزی مهندس شریفامامی به خود من گفت: وقتی نخستوزیر بودم، منصور از من وقت خواست، ولی بهقدری او را “جلف” میدیدم که به وی وقت ملاقات ندادم. او وزن و اعتبار یک رجل سیاسی را نداشت بهطوریکه حتی عُلَم پیش او جلوه میکرد.» (ص۱۴۸)
«حسنعلی منصور دو حربه داشت: یکی اینکه خیلی آدم جاهطلب و پرمدعایی بود و هیچ کاری جز تشبث، بندوبست و دنبالاینوآن رفتن نداشت. دیگر اینکه، چون هنری نداشت، برای ارضاء حس جاهطلبی چارهای نمیدید جز اینکه با سیا بسازد.» (ص۱۴۸)
«مشهور بود که حسنعلی منصور با امریکاییان دمخور و مورد تقویت آنهاست. در این باب سخنانی بسیار گفته شده و مبنی بر قرائنی او را عضو سیا میپنداشتند. شاید خود این موضوع شاه را بدین انتخاب تشویق کرده....» (ص۱۴۹)
● [اطاعت مطلق و بی، چون و چرای هویدا]«.. یک ارث قابلتوجهی از حسنعلی منصور به هویدا رسیده بود که در خود منصور به درجه اعلا بود و هویدا هم آن را تا آخر کار حفظ کرد و آن این بود که برای انتخاب همکار در کابینه خود دنبال آدم لایق و کارآمد نبودند که “السنخیهٔ علهٔ الانضمام”؛ و تنها کسانی را وزیر میکردند و پست مهم میدادند که بیشتر تملق آنها را بگویند.» (صص۱۵۲ــ۱۵۱)
«در این دوره نیز روش گذشته ادامه یافت و ارث به هویدا رسید. اطاعت مطلق و بیچونوچرای او چنان اعتماد شاه را جلب کرد که قریب سیزدهسال او را در این مقام نگاه داشت.» (ص۱۵۲)
«حکومت هویدا سیزدهسال دوام کرد. تمام هوش و استعداد او در این به کار میرفت که مبادا خدشهای به ساحت قدس شاه و دستورالعملها و اوامر او وارد آید. بااینهمه شوری قضیه به درجهای رسید که خود خان هم فهمید و روی همین اصل در اواخر حکومت او، کمیسیون شاهنشاهی در دفتر مخصوص شاه تشکیل شد تا به حساب دولت و کارهای انجامشده و انجامنشده رسیدگی کند.» (ص۱۶۸) ● [جشن تاجگذاری]«شاهی بدون زحمت و مرارت به مقام والای پادشاهی کشوری میرسد، کسی مدعی او نیست و همه دولتها بدین حق قانونی وی اذعان کردهاند، دو مجلس میل و اراده او را گردن نهادهاند، دولتها در اختیار او هستند، ولی این امر او را راضی نمیکند و تا صحنهای، چون صحنه تئاتر به راه نیندازد آرام نمیگیرد!» (ص۱۶۱)
«شخص اندیشمند نمیداند این چنین اقدامها را بر چه حمل کند، جز اینکه خیال کند محمدرضاشاه برای بازیگری تئاتر خلق شده و اینک حقایق و واقعیات موجود را میخواهد به صورت نمایشنامهای درآورد.» (ص۱۶۲)
● [جشن ۲۵۰۰ ساله شاهنشاهی ایران]«از این بدتر جشن دوهزاروپانصدساله شاهنشاهی ایران است که چهارسالبعدازآن، یعنی در سال۱۳۵۰، برگزار شد که فرنگیان آن را به بالماسکه تشبیه کردهاند و همه آنها در حیرتاند که چرا دولت ایران هزارهامیلیون تومان خرج کند، صد چادر گرانبها و صدها اتومبیل مرسدس بنز، با ریختوپاشهایی که لازمه آن است، در تختجمشید فراهم آورد، از رستوران ماکسیم پاریس غذا تهیه و وارد کند، رؤسای کشورها را دعوت نماید و صدها از این نوع کارهای نابخردانه که حافظه من قادر نیست همه آنها را به خاطر آورد، تا سرانجام شاه ایران در جلگه مرودشت به راه بیفتد و، چون بازیگران تئاتر فریاد زند: “کوروش تو بخواب که ما بیداریم! ” عجب بیدار بودند که چند نطق آقای خمینی او را، چون موش مردهای به خارج از مرزهای ایران پرتاب کرد!» (صص۱۶۳ــ۱۶۲)
[ایرانستان]«او فریفته الفاظ و مجذوب جملههای پرطمطراق بود. شاید برای ادای همین جمله “مساله تقسیم ایران و ایجاد ایرانستان”، که تا آن زمان کسی از آن خبر نداشت و تاکنون هم کسی نمیداند این نقشه کجا طرحریزی شده است، منظور خاصی نداشته است جز اینکه قدرت ارتش چهارصدهزارنفری خود را به رخ مردم بکشد.» (ص۱۶۳)
● [کوروش ثانی؛ شاهی بینظیر در تاریخ ایران]«در تاریخ ایران، با همه انقلابات و تحولات گوناگون و غیرمترقب آن، شاهی بدین ضعفنفس و بدینمایهعقده داشتن، آن هم عقده خودنمایی و خودستایی، وجود ندارد. کسی نمیداند فکر کوروشکبیر را چه کسی به ذهن او وارد ساخته است. آِیا مغز علیل خود او بنیانگذار این اندیشه بوده است که در قرن بیستم او کوروشکبیر دیگری است، یا چاپلوسان و آتشبیاران معرکه این فکر کودکانه را به وی القا کردهاند؟» (صص۱۶۴ــ۱۶۳)
● [اطرافیان سودجو و بی منزلت]«او ترجیح میداد به جای اینکه ملتی لایق تربیت شود، عدهای سودجو و بیمنزلت، هرچند درسخوانده و تحصیلکرده، را در پستهای گوناگون بگمارد، بهنحویکه تنی چند از سرسپردگان او هریک متجاوز از بیست شغل زیر نظر داشتند.» (ص۱۶۶)
«بهزعم او، رئیس دانشگاه تهران و استادان برجسته دانشگاه باید همه تخصصها، تدبرها و تجربیاتشان را کنار گذاشته، بلهقربانگو، ذلتپذیر، بیاراده و گوشبهفرمان ایشان باشند. اگر یک مسئول کارخانهای باج نمیداد و متکی به دانش و دسترنج خویش بود، باید تمام عوامل فراهم شود تا سرانجام او و کارخانهاش به رکود و توقف انجامد. یک وکیل یا وزیر وقتی باب دندان او بود که از عقل و کفایت استعفا دهد و پا جای پای ایشان بگذارد.» (ص۱۶۷)
● [ابقا یا تغییر منصب به جای مجازات قاصران و مقصران]«.. قاصر یا مقصر کنار نمیرفت بلکه ممکن بود تغییر پست دهد... مثلا، اگر شهردار تهران، به دلایل گوناگون، کفایت ادامه کار را ندارد مجازات نمیشود و اگر هم مجازات میشود به عنوان سناتور انتصابی به کاخ سنا راه مییابد؛ شهرداری که اگر قرار شود در مورد او رفراندومی صورت گیرد حتی در میان اعضای دولت و طرفدارانش نیز رای نمیآورد و تاایناندازه مورد تنفر و انزجار است...» (ص۱۶۹)
● [ابداع تاریخ شاهنشاهی]«مشکلات و تبعات ناشی از تغییر تاریخ برای او اهمیتی ندارد. او میخواهد جانشین خلف و فرزند بلافصل کوروش باشد و حتی به این هم نمیاندیشد که پیش از او... پادشاهان و امیرانی بسیار بر این سرزمین حکم راندهاند لیکن به ذهن هیچ یک از آنان نرسیده است که در صدد تغییر تاریخ برآیند؛ و تنها اوست که باید بر اورنگ کوروشکبیر تکیه زند و حتی پدر او نیز لیاقت این عنوان را ندارد و فقط سنوات شاهنشاهی ایشان است که باید بر۲۵۰۰ سال شاهنشاهی ایران افزوده گردد تا رقم۲۵۳۵ درست از کار درآید. بدیهی است حواشی و درباریان ریاکار و آتشبیار معرکه نیز بیکار ننشسته، بر این عطش افزودند بهنحویکه امر بر شاه و خود آنها هم مشتبه گردید.» (ص۱۷۳)
● [حزب رستاخیز ملت ایران]«یکی از شاهکارهای سیاسی شاه تاسیس حزب رستاخیز ملت ایران است. باید کشور ایران، چون کشورهای کمونیستی، به شیوه تکحزبی اداره شود و هر کسی که نمیپسندد گذرنامهاش را بگیرد و از ایران برود. بعد که به یاد میآورد که ایشان پادشاه کشور مشروطه هستند و سیستم تکحزبی با طبیعت جامعه این کشور و با روح قانون اساسی آن سازگار نیست، پس باید دو جناح [سازنده]و [پیشرو]بهوجود آید تا باب انتقاد مسدود نگردد و شیوه دموکراسی در یک کشور مشروطه تعطیل نشود... و برای آنکه فتوری در این دستگاه رخ ندهد، سازمان وسیع، مجهز و مقتدری، چون سازمان امنیت را ضامن اجرای این برنامه قرار میدهد و از بودجه کلان نفت، که آقای هویدا نمیدانست چگونه آن را خرج کند، میلیاردها تومان به پای آن حزب و تعزیهگردانانش نثار میکند. باری، بهگفته حافظ به بانگ چنگ بگوییم آن حکایتها که از نهفتن آن دیگ سینه میزد جوش.» (ص۱۷۵)
●پایان سخن
پس از پیروزی انقلاب اسلامی ایران، علی دشتی دوبار بازداشت شد. نخستین بار کمتر از یکماه در زندان ماند: از نوزدهم فروردین تا شانزدهم اردیبهشت۱۳۵۸. چنانکه خود میگفت، در بازداشتگاه با آقای خلخالی جروبحثهایی داشت و سرانجام، گویا، به دلیل نظر نسبتا مساعد امامخمینی (ره) آزاد شد. ارزیابی صحت و سقم ادعای دشتی برای ما ممکن نیست، ولی این مسلم است که وی، بهرغم شهرتی که بیستوسهسال برایش به ارمغان آورده بود، برخورد سختی ندید و مدت قابلتوجهی نیز در زندان نبود.
دشتی از آن پس در خانه تیغستان میزیست و با دوستان خود همدم بود. بار دوم، در حوالی آذر۱۳۶۰، به اتهام نگارش بیستوسهسال، دستگیر شد. او اینبار نیز مدت زیادی در زندان نماند و به دلیل کهولت و بیماری و شکستگی پا آزاد شد. دشتی اندکی بعد، در بیستوششم دی۱۳۶۰، در بیمارستان جم تهران، در هشتادوهفت سالگی درگذشت و در امامزاده عبدالله به خاک سپرده شد.
«شخصیت او را معمولا پرتناقض توصیف کردهاند. سعیدی سیرجانی که در تکریم او از ذکر هیچ جنبه مثبتی فروگذار نکرده، و او را زیباستا، حقیقتجو، روشنفکر، اهل منطق و استدلال و انتقادپذیر دانسته است، صفات آتشی مزاج، عصبیت و پرخاشجویی را نیز برای وی برشمرده است.»
در یکی از اسناد بیوگرافیک ساواک، متعلق به بهمن۱۳۴۷، دشتی چنین توصیف شده است: «شیکپوش، خندهرو، باحوصله، باهوش، سریع حرف میزند و معاشرتی و مردمدار است.» در این سند از «عصبیمزاج» بودن دشتی نیز سخن رفته است. در سند بیوگرافیک دیگر، که به مهرماه۱۳۴۴ تعلق دارد، دشتی «ناراحت، فتنهانگیز و عصبانی» توصیف شده است. در واقع، دشتی زبانی تند و گزنده و شخصیتی مهاجم داشت. موارد متعددی از برخوردهای خشن او به دوستانش را نقل میکنند. زمانی دکتر لطفعلی صورتگر را، که از شیراز آمده و میهمانش بود، کتک زد و زمانی ابراهیم خواجهنوری را، به دلیل خودنماییاش، بهشدت مورد عتاب قرار داد.
دشتی زندگی طولانی، پرماجرا و ماکیاولیستی را از سرگذرانید. او شاهد هفتدهه تحولات پرتلاطم تاریخ معاصر ایران بود و در مواردی از بازیگران اصلی حوادث بهشمار میرفت. دشتی در تحکیم اقتدار مطلقه دو پادشاه، رضاشاه و پسرش، ایفای نقش کرد، ولی در زمان ثبات قدرت آنان، به دلیل خلقوخوی تندش، کموبیش منزوی شد و پس از سقوط هر دو سختترین نقدها را بر سلوک فردی و سیره حکومتگریشان گفت یا نوشت.
عبدالله شهبازی
شعار سال، بااندکی تلخیص و اضافات برگرفته از مجله ویستا، vista.ir