به هر حال، اگر موفقیتهایی در دولت آقای خاتمی وجود داشت، زیر ساختهای اقتصادی آن توسط دولت آقای هاشمی، طراحی و اجرا شده بود. ممکن است که شما بگویید که جنگ تمام شده بود، پول نفت وجود داشت و آقای هاشمی میتوانست کار دیگری انجام دهد. بله میتوانست مانند کاری آقای احمدی نژاد انجام داد. شما قبول ندارید موفقیت اقتصادی دولت آقای خاتمی، زیر ساختهای آن توسط دولت آقای هاشمی ایجاد شده بود؟ طبعاً قبول دارم و تایید میکنم. ما یک جامعه و کشور هستیم که یک پیوستگی همیشگی با گذشته داریم. من این نقدهایی را که به آقای هاشمی کردم، به منزله رد کارهای ایشان نیست یک بار در سلام این موضوع مطرح شده بود که اگر یک ملتی به گذشته خود نگاه کرده و ببیند که همه چهرههای سیاسی آن فاسد، ناتوان و ناکارآمد بودند، اولین نتیجهای که خواهند گرفت ناامید شدن از خودشان است. این چه ملتی است که گذشته شان اینقدر سیاه است؟ این گذشته از زمان انقلاب نیست بلکه از زمان دورتر از آن را هم درنظر میگیریم.
از همین زاویه میتوانیم به رژیم گذشته نیز نگاه کنیم و دست آوردهایی وجود داشت که نباید نادیده گرفت. دست آوردی که در دولت آقای خاتمی بود در ابتدا پیش از آنکه اقتصادی باشد، سیاسی بود و در ادامه آثار آن به بهترین شکلی اقتصادی بود. اگر به ۴ سال اول دولت آقای خاتمی نگاه کنید، یک پیشرفت سیاسی وجود دارد که آثار اقتصادی آن در چهارسال دوم قابل مشاهده است. من نمیدانم بر چه اساسی برخی از اصولگرایان موفقیت ایشان را قبول ندارد، ولی به طور قطع و یقین، قریب به اتفاق شاخصهای اقتصادی در ۸ سال دولت ایشان بهبود پیدا کرده است. به لحاظ درآمدهای نفتی ما بدترین وضعیت را در سال ۷۷ داشتیم، ولی کشور بخوبی از ان عبور کرد و اتفاق خاصی نیفتاد. آقای خاتمی یک تمایزی بین سیاست گذاری اقتصادی و سایر حوزهها قائل بود، به همین دلیل، کمتر در آن دخالت میکرد و آن را به حوزه اقتصاددانها ارجاع میداد.
برنامه سوم اقتصادی محصول چنین نگاهی به سیاست است. نگاهی که امرانه و از بالا نیست و عدهای با عقاید مختلف، از چپ که بهزاد نبودی بود تا جناح راست را دور هم جمع کرد و آنان روی یک برنامه توافق کردند و بهترین برنامه ۵ ساله بعد از انقلاب، برنامه سوم است، زیرا مبتنی بر یک توافق سیاسی شکل گرفت و بهترین اجرا و اثرگذاری را داشت.
کاری که آقای هاشمی نکرد و برنامه دوم ایشان مبتنی بر قیمت دلار ۷ تومان بود و جرئت اصلاح آن را نداشت. آقای خاتمی به دلیل آنکه ساختار سیاسی متناسب تری داشت، توانست ارز را تکنرخی و ۸۰۰ تومان کند. هیچ دولت دیگری شهامت انجام اینکار را نداشت، زیرا حمایت سیاسی را نداشت. آقای هاشمی، برخلاف برنامهاش، به علت کمبود منابع ریالی و ارزی برنامه خود را نقض کرد که بحران سال ۷۳ و ۷۴ را ایجاد کرد. برنامهای که از دل یک تقاهم سیاسی بیرون نیاید، نتیجه اش مانند برنامه دوم آقای هاشمی میشود. در سال ۷۳ جلوی سیاست تعدیل خودش را گرفت، در حالی که مهمترین رکن تعدیل که آزاد سازی قیمتها و یکسان سازی ارز بود، در دوره آقای خاتمی رخ داد و با وجود تفاهم سیاسی عوارض چندانی نداشت.
بالاترین افزایش قیمت بنزین، قبل از سال ۸۹، در دوره آقای خاتمی بود که به راحتی انجام شد. زیرا، زیر ساخت مناسب سیاسی را داشت. بنابراین، مسئله این نیست که این زیر ساختهای فیزیکی در دوره آقای هاشمی انجام شد یا خیر، هر دولتی که میآید یک کارهایی را انجام میدهد. شاید تعجب کنید که من در سلام از جناح موافق سیاست تعدیل بودم اما، همیشه معتقد هستم که سیاست تعدیل باید با زیر ساخت سیاسی مناسب تکمیل شود تا ناپایدار نشود. ناپایداری سیاست آقای هاشمی در سال ۷۳ خود را نشان داد. در سال ۷۳ تورم بالا رفت و دو سالی بود که اتحاد جماهیر شوروی سقوط کرده بود، همه کشورهای همسایه قصد داشتند که بازارهای کشورهای جداشده از اتحاد جماهیر شوروی در آسیای میانه، آذربایجان، ترکمنستان، قزاقستان و ... را بدست بیاورند و رقابت شدیدی هم ایجاد شده بود. یک بازار بسیار خوبی برای ایران بود کالاهای صنعتی و بویژه مواد غذایی از رب گوجه گرفته تا ماکارونی و ... برای آنان بسیار جذاب بود. زمانی که آقای هاشمی نرخ ارز را آزاد کرد و آن فجایع ایجاد شد، قیمت رب گوجه فرنگی دو برابر و بحران تورم ایجاد شده لذا جلوی صادرات رب را گرفتند. در همان زمان من در یادداشتی نوشتم که شما چرا این کار را انجام میدهید؟ یک سیستمی که به لحاظ سیاسی ضعیف باشد حتی سیاست صادراتی خود را با دو برابر شدن قیمت ربگوجهفرنگی تغییر میدهد. سپس همه بازارهایی را که ایران در آسیای میانه و کشورهای جداشده از اتحاد جماهیر شوروی به دست آورده بود، کم کم از دست داد و ترکیه جانشین ما شد. زیرا این سیستم زیر ساخت سیاسی نداشت و با اولین بادی که آمد، همه دست آوردهایش از میان رفت و خیلی راحت همه سیاستهای تعدیل روی زمین باقی ماند. بنابراین، مسئله اصلی پاسخ به پرسش شما نیست، در دوره آقای هاشمی زیر ساختهای خوبی درست شد، آب، برق و کارخانههای خوبی روی کار آمدند، اما کشور یک کارخانه نیست. کشور یک ملت با یک هویت و هدف و نیاز به مشارکت، با یک حس همبستگی است که باید داشته باشند. آقای هاشمی در این موضع پسرفت داشتند. حس اول انقلاب را از میان بردند و هیچ چیز دیگری هم جانشین آن نکرد.
اجازه بدهید از دوره گذشته اصلاح طلبی به الآن برگردیم. به زعم من، جریان اصلاح طلبی بعد از دولت آقای خاتمی، پایگاه خود را در میان اقشار متوسط جامعه تعریف کرد. اگر چه ۸ سال دولت آقای خاتمی هم در همین قشرها بیشترین پایگاه را داشت، اما شرایط آن دوره با الآن متفاوت است. قشر متوسط جامعه از آنجایی که منفعت گرا و نتیجه گرا است، وقتی احساس میکند که حضورش در عرصههای سیاسی به نتیجهای که میخواهد دست پیدا نمیکند، خیلی زود افسرده و ناراحت میشود و از حضور در میدان کنار میرود. آیا شما این تحلیل را قبول دارید که جریان اصلاح طلبی، بدنه خود را بنابراین دلیل از دست داد که از یک بدنه زودرنج برخوردار بود؟بله، این که اصلاح طلبان، قشر متوسط را پایگاه خود قرار داده بودند، به یک معنا درست است که دارای دلایل گوناگونی است و البته این ایراد اصلاح طلبان نیست زیرا، شما نمیتوانید اقشار غیر مرتبط با خود را به عنوان پایگاه خود معرفی کنید. اصلاح طلبان هم خودشان از قشر متوسط بودند، زمانی که خودشان از این قشر هستند پس آنها را میتوانند نمایندگی کنند، ضمن آن که این قشر به طور کلی، بر اساس تحولات ایران چه قبل از انقلاب و چه بعد از آن، قشر نسبتا بزرگی بود. اگر به رشد سواد و تحصیلات و نیز درصد و تعداد افراد شهرنشین نگاه کنید، قشر متوسط رو به رشد و قشر اصلی بود. به حضور بانوان در عرصه عمومی نگاه کنید، ارتباطات با جهان خارج، همگی نشان دهنده مهم بودن این قشر بود. این قشر ممکن است به دلیلی که شما گفتید در زمان فشار عقب نشینی کند، اما این عقب نشینی ناشی از ترس و بزدلی نیست. ناشی از ساختاری است که بر این قشر حاکم است که سعی میکند وضع موجود را بهتر کند و درگیر رادیکالیسم نشود. چیزهایی را برای از دست دادن دارد که نمیخواهد این اتفاق بیفتد. عقلانیت بیشتری در آن وجود دارد.
به عنوان نمونه، در جریان انتخابات سال ۸۸، برای من روشن بود که به دلیل این ویژگیهایی که در این قشر وجود دارد، این وضع نمیتواند تداوم پیدا کند. ویژگیهای این قشر، ویژگیهایی مثبت است. ضمن آنکه فراموش نکنید تغییرات ساختار جمعیتی ایران، موجب شده بود که نیروهای کم سن و سالی که در زمان انقلاب درصد قابل توجهی بودند، در مقطع اصلاحات و بعد از آن کاهش پیدا کردند؛ بنابراین مجموعه جامعه ایران به سمتی رفت که طبقه متوسط سهم بیشتری از جامعه را به خود اختصاص میداد. بنابراین، این قشر باید یک پایگاه و یک سخنگوی مستقلی میداشتند.
اهمیت این قشر این است که رادیکال نبوده و عملگرا و ثبات بخش هستند؛ اما، این احتمال نیز وجود دارد که نیروهایی که نمیخواهند به خواست آنان تن بدهند از این وضعیت سوءاستفاده کنند و ماجرا را به یک شکل رادیکالی دربیاورند.
به نظر من، اشتباه اصلاح طلبان این بود که با این قشر سیاست به نسبت رادیکالی را پیشه کردند، درحالی که در بلند مدت نمیتواستند همراهی این قشر را تضمین کنند. این قشر سن بالاتری دارد، آرامش بیشتری را در زندگی میخواهد، امکانات مادی خود را نمیخواهد از دست بدهد و همچنین از لحاظ فرهنگی نمیتواند تن به سرکوب دیگران بدهد.
در بین اصلاح طلبان، و همان طبقه متوسط افرادی هم بودند که تندرویهایی داشتند. به درست یا نادرستی تندرویها کار ندارم اما، قصد دارم فرمایش شما را که گفتید اصلاح طلبان به دنبال از دست دادن چیزهای مهم زندگیشان نبودند به چالش بکشانم. اصلاح طلبان در تندرویهایی که داشتند نه تنها مسائل مهم زندگی خودشان را از دست دادند، بلکه آثاری هم در جامعه به جا گذاشتند و خسارتی هم برای بدنه اصلاح طلبان ایجاد کردند. این که بگوییم طبقه متوسط رادیکال نیست، به لحاظ اجتماعی به این معنا نیست که هیچکدام از اینها کارهای رادیکال انجام نمیدهند. زمانی که از یک گزاره اجتماعی سخن میگوییم، معنای آماری دارد. به طور مثال، یک گزاره داریم که زنان محافظهکارتر از مردان هستند، شما اگر میزان رادیکالی و محافظه کاری را در افراد بسنجید، میانگین نمرات زنان از مردان کمتر میشود و زنان محافظه کارتر هستند. ولی این بدان معنا نیست که هیچ زنی از مردان رادیکالتر نیست. زنان قابل توجهی هستند که به علل دیگری از مردان رادیکالتر هستند. بنابراین، همیشه در میان قشر متوسط و اصلاح طلبان یا در هر گروه دیگری، یک تفاوتهایی وجود دارد، برخی افراد ممکن است رادیکال باشند، ممکن است که محافظه کار باشند و همه مدلی در آنان وجود دارد؛ اما این که کدام یک از این افراد بر دیگری غلبه کند، اهمیت دارد. بنابراین، من اصل حرف شما را تایید میکنم، اما این را نافی آن گزاره نمیدانم. در این جا، نکته اصلی و مهم این است که اصلاح طلبان باید یک مقدار دربرابر افزایش مطالبات خویشتنداری نموده و هزینه آن را پرداخت میکردند. نباید اجازه میدادند که این اتفاقات رخ دهد، به خصوص این اشتباهی بود که اصلاح طلبان در سال ۸۸ به شدت مرتکب آن شدند. اساسا، آن رفتار با مشی اصلاح طلبی سازگار نبود و یک نوع تغییر راهبردی بود. به همین دلیل مشاهده میکنیم که اگر چه حکومت، اصلاح طلبان و فضای سیاسی لطمه بسیاری خورد اما، آن جریان، به نتیجه راهبردی خود نرسید.
اصلاح طلبان از سال ۷۶ تا ۸۴ بر سر قدرت بودند و پس از آن رو به افول رفتند. چقدر علت این افول را بدلیل رفتار جریان رقیب میدانید و چقدر خود اصلاح طلبان مقصر بودند؟من هیچ امری را گردن جریان رقیب نمیاندازم، زیرا، آن جریان رقیب است و رفتار آنان مسئله اصلاح طلبان است. چیزی که مساله اصلاح طلبان است را نمیتوان به عنوان عامل شکست یا تضعیف اصلاح طلبان تعریف کرد. وظیفه اصلاح طلبان حل مسئله و پیشبرد برنامه بوده است. بنابراین، رقیب اگر بد یا خوب بازی میکند، اصلاح طلبان باید به نحوی برخورد میکردند که دچار افول نشوند. البته، زمانی رقیب کارهای عجیب و غریبی انجام میدهد. مثلا، یک باره زیر همه مسائل میزند. این رفتار دیگر نامتعارف و غیر قابل پیش بینی است و میتوان گفت عرفا، اصلاح طلبان نمیتوانستند آن را پیش بینی کنند. منظور از غیر متعارف این نیست که طرف مقابل کار غلطی انجام نداده باشد، بلکه کار عجیبی بوده است. اصلا، شکست اصلاح طلبان در شورای شهر دوم و انتخابات سال ۸۴، ربطی به رقیب نداشت. علت شکست اصلاح طلبان، عدول از راهبرد اصلی بود.
تفرق اصلاح طلبان به اصولگرایان اجازه داد با آن آراء پایین به شورای شهر دوم راه پیدا کنند، اگر اصلاح طلبان در سال ۸۴ به وحدت میرسیدند که باید چنین میکردند، قطعا شکل ماجرا بکلی تغییر میکرد و مقصر خودشان هستند که اشتباه کردند. از سال ۸۴ به بعد نیز به شکل دیگری مرتکب اشتباه شدند که اوج آن سال ۸۸ بود. از سال ۸۸ به بعد دیگر اصلاح طلبان شرایط آن را نداشتند که نوع رفتار خود را بطور مستقل و ایجابی اتخاذ کنند. طرف مقابل در حال بازی کردن بود و اصلاح طلبان در زمین حریف بازی میکردند که همین بزرگترین اشتباه آنان بود.
به همین دلیل، ما باید بیشتر به تقصیر اصلاح طلبان نگاه کنیم، اگر من در جناح رقیب بودم و اصلاح طلبان پیروز میدان بودند، باید اشتباهات اصولگرایان را بررسی میکردم. بنابر این در این مقام نیستم که بگویم جریان رقیب چه اشتباهی کرد یا چه نقشی در وضعیت پیش آمده برای اصلاحطلبان داشت؟
قبول دارید قبل از سال ۷۶ در روزنامه سلام و بعدا در بقیه روزنامهها جیغ رقبای خود را در میآوردید؟ یکی از نقدهای درون جناحی اصلاح طلبان این است که مثلا کارگزاران نباید در برابر رقیب کوتاه میآمد. به همین دلیل آنها را عامل تفرقه و شکست میدانند و همچنین به اپورتونیست بودن متهم شان میکنند.فرص کنید به پزشک مراجعه کرده ایم، و مرض قند یا دیابت داریم، بر حسب آزمایش مقدار قند خون، دارویی با یک دوز مشخص میدهند. پزشک حق ندارد از دوز مشخص شده بیشتر دارو تجویز کند زیرا، آزمونهای بسیاری صورت گرفته تا افرادی که مریضی قند دارند بر حسب میزان قندشان مقدار دوز معینی دارو را مصرف کنند. حال اگر از دوز تعیین شده بیشتر بدهند، افراطی است و اگر کمتر بدهند، تفریط است.
در حوزه سیاست، چگونه میتوان یک رفتاری را رادیکال یا محافظه کارانه دانست؟ ممکن است کسی مرا متهم کند که تندروی کردم و دیگری بگوید سازش کاری کردهام. چگونه میتوانیم بگوییم که این خط سیاسی را داریم و اگر کسی کمتر از آن حرکت کرد محافظه کار است یا برعکس؟ معیاری که دارم این است که در آن مورد میان ذینفعان گفتگوی آزاد شکل بگیرد. یعنی روزنامه سلام، متنی را نوشته است که به گمان من تند است، من حق ندارم بگویم تند است. آن مطلب باید به بحث گفتگوی آزاد یا عمومی گذاشته شود که حداقل درون جناحی باشد؛ بنابراین نمیتوان پاسخ قطعی به شما داد. باید به داوری اهل سیاست در همان زمان واگذار کرد. به طور مثال، برخی افراد ممکن است تیتر سعید امامی در سلام که در موجب بستن روزنامه شد را تند بدانند. برخی هم آن را تیتری به موقع میدانند. داوری قطعی در این باره سخت است، چون اجماعی وجود ندارد.
در جریان اصلاح طلب افرادی به عنوان تئوریسین مطرحاند. نقش این افراد را در تئوری پردازی و ساختارسازی مهم و موثر میدانید؟ یک جریان نمیتواند چند تئوریسین داشته باشد، اگر یک جریان واحد باشد باید یک فرد یا نهاد تئوری دهنده داشته باشد. اگر در یک جریان افراد زیادی با این عنوان شناخته میشوند، نشان دهنده آن است که آن جریان از یک تشتت و تکثر رنج میبرد و نمیتواند به عنوان یک جریان واحد خود را معرفی کند. افرادی که ایده پردازی میکنند به این معنا نیست که به لحاظ رسمی، ایده پرداز این جریان هستند.
شما در انقلاب اکتبر نگاه کنید. این انقلاب مبتنی بر دیدگاه نظریه پردازان است که در ابتدا به رهبری لنین بود. ما در اصلاحات چنین چیزی را نداریم و اصلاحات بیشتر یک تجربه ملی و جمعی است و افرادی هم که نظریه میدهند اولا به صفت فردی است ثانیا بیشتر در سطح تاکتیکی است. این بیش از آنکه مبتنی بر نظریه باشد، مانند نظریات مارکسیستی و لیبرالیستی، بیشتر مبتی بر تجربیات است. بدترین اشکالی که در اصلاحات وجود داشت عبور از چهارچوبهای کلی اصلاح طلبی بود که اگر به آن توجه کنیم باقی مسائل فرعی محسوب میشوند.
اگر بخواهیم شاخصههای اصلاح طلبی را در چندجمله کوتاه بیان کنید ممکن است؟در اصلاح طلبی باید میان دو مسئله تمایز قائل شد. اصلاح طلبی به عنوان یک شیوه عمل، و اصلاحطلبی به عنوان ارزشهایی که به دنبال تحقق آن هستند. آنچه که اهمیت دارد، اصلاح طلبی به عنوان یک مشی و شیوه عمل است. حتی ممکن است یک اصولگرا به دنبال اهداف خود با مشی اصلاحات باشد.
اصلاح طلبان میتوانند اهداف بسیار متفاوتی داشته باشند. به طور مثال یکی به دنبال رسیدن به ثروت از طریق تبحر در پزشکی باشد و دیگری هم از طریق تجارت. یکی دیگر به دنیال علم یا ورزش است. ولی همه اینها باید بر اساس اصول اخلاقی و قانونی مشترک و پذیرفته شده باشند. تفاوت این دو را میتوان تفاوت ظرف و مظروف دانست. ما از اصلاحات به عنوان درک از ظرف مشترک برای همه نیروها استفاده میکنیم تا هر گروهی مظروف خود را در آن بریزد. اصول کلی آن پرهیز از خشونت، دفاع از حاکمیت قانون، و حق مشارکت آحاد مردم در تعیین سرنوشت خویش است، حضور اصلاح طلبی در قدرت یک هدف نیست بلکه یک وسیله برای بهبود شرایط است. نقدپذیر است و بنیاد آن بر اساس گفتگو آزاد و عمومی در رسانه است.
دوجریان سیاسی اصلاح طلب و اصولگرا هیچ وقت (جز مورد مرحوم عسکراولادی) با هم گفتگو نکردند. به نظر شما اصولا این کار ممکن بود یا اگر انجام میگرفت سودی داشت؟
ما دو سطح گفتگو داریم. یک سطح در عرصه عمومی است. درواقع، وقتی شما یک مطلبی را مینویسید دارید با همه خوانندگان خود گفتگو میکنید. مهمترین شکل گفتگو این است و باید اجازه داد همه حرفهای خود را بیان کنند. در یک فضای آزاد، حرفهایی که منطقیتر است یا مردم بیشتر میپسندند، غلبه پیدا کنند.
یک سطح گفتگوی دیگری هم وجود دارد که تکنیکالتر و حسن ظن بیشتری در آدمها به وجود میآورد. وقتی از نزدیک با برخی افراد صحبت میکنید، تصور منفی که از دور نسبت به او داشته اید، از بین میرود. درک ما از آنان بهتر میشود. گفتگوهای حضوری بیشتر برای تفاهم و توافق است. علت این که در گذشته، این موضوع موثر نبود این است که ما هنوز در سطح گفتگوی عمومی گیر کردهایم. مطالب زیادی نوشته میشود، اما کسی به موضوع جواب نمیدهد. تا وقتی نتوان در سطح عمومی گفتگوی خوبی داشته باشیم بالطبع در سطح خصوصی هم نمیتوانیم گفتگو کنیم.
از موضوعات اصلی کشور بی اعتمادی است که خودش را وضوحا در دو انتخابات اخیر نشان داد. اصولگرایان این بی اعتمادی را به گردن رقیب میاندازند. نظر شما چیست؟
اگر اصولگرایان در قدرت غالب هستند، یعنی چی که اصلاح طلبان بی اعتمادی ایجاد میکنند؟ این همان استدلالی است که در سیاست خارجی هم به کار میبرند و میگویند آمریکا موجب این وضعیت است. یعنی چه این حرف؟ شما قدرت دارید، در جامعه هستید و باید مسئولیت را هم بپذیرید. همه نمیتوانند دستان خود را بالا ببرند تا آنطور که شما میخواهید رفتار شود و هرکاری را که میکنید، به به گویند تا مردم ناراحت نشوند.
اصولگرایان تصور میکنند که مردم چشم و گوش بسته هستند و هر گروه سیاسی هر چه بگوید، مردم به آنها گوش میکنند. خیر، این طور نیست. کسی که وارد قدرت میشود وظیفه دارد ایجاد اعتماد کند و نباید مسائل را به گردن دیگران بیندازند. در نتیجه، این منطق نادرست است. باید دید مردم چرا بی اعتماد هستند؟ یکی از دلایل آن این است که مردم بسیار دروغ شنیدهاند. وعدههای پوچی به آنان داده شده است و تقصیر هر کسی که بوده است باید آن را اصلاح کرد.
حاکمیت یکدست که الان به وجود آمده در اوایل دهه ۶۰ هم بود. وجه تشابه و اختلاف الان با آن موقع چیست؟ قبول ندارید یکدستی حاکمیت در کوتاه مدت برای حل مشکلات خاص جواب میدهد؟
در دهه ۶۰ هیج حاکمیت یک دستی وجود نداشت. در همان زمان نیز جامعه روحانیت مبارز بود که در شورای نگهبان و در بخشهای مختلف قدرتمند بود. یک بخش از وحدت نیروها در آن زمان، محصول ضد انقلاب بود که هنوز دشمنان انقلاب برجسته بودند که اختلاف نیروهای داخل ساختار حکومت در مواجه با دیگران کمتر دیده میشد.
یکدستی مشکلات را در کوتاه مدت حل میکند بشرطی که راه برای قدرت گرفتن افرادی که در حکومت نیستند، بسته نشود. من از این که مجموعه سیستم یک دست شود، مشکلی ندارم، اما یک خطری همیشه وجود دارد که یکدستی را با نقض قانون انجام دهند و تکمیل کنند. به طور مثال، وقتی نهادهای سیاسی گوناگونی در قانون اساسی داریم، این به معنی تقسیم قدرت است. البته حکومت ماشینی نیست که فرمان ان به دست یکی باشد، ترمزش به دست فردی دیگر. اجزای حکومت هرکدام وظیفه تعریف شدهای دارند و دستگاه قضایی به کل باید از سیاست جدا شود و مطابق قانون عمل کند. شورای نگهبان باید از سیاست جدا شود. اگر این شورا وارد سیاست شود که دیگر کاری پیش نمیرود. رابطه مجلس و دولت باید تعریف شده باشد. اگر بر اساس این رابطه تعریف شده حرکت کنند، در حکومتهایی هم که یکدست نیستند نیز مشکلی ایجاد نمیشود. اگر یکدستی به دلایل فشارهایی از بالا ایجاد شود به زودی به بن بست میرسد.
عدهای از هردو جناح، آقای رئیسی را اخرین امید و آخرین تیر ترکش میدانند. قبول دارید؟
این تصور را جناح حاکم ایجاد کرده است. خب اگر به نتیجه نرسند، پس از آن چه چیزی میخواهند بگویند؟ بنابراین اگر در یک فرآیند عادی آقای رئیسی بر سر کار میآمد، نیازی نبود که او را گزینه آخر بنامند. این تصویر که حکومت کارآمد با آمدن این دولت جدید ایجاد شده، موجب شکل گیری این فرضیه شده است. بهتر است به این شکل فکر کنیم که این آخرین امید نیست، ولی میتوانیم او را آخرین تیر ترکش اصولگرایان تعریف کنیم. آخرین تیر ترکش اسطورهای که فکر میکند اگر همه چیز در دست خودشان باشد، میتوانند رو به جلو حرکت کنند. اگر موفق شوند یعنی این ادعای آنان درست است و همه به آنان ملحق میشوند. اگر موفق نشدند باید این جسارت را داشته باشند و به یک تفاهم عمومی برگردند که این آغاز امید است.
فرض کنیم در دو انتخابات اخیر اصولگرایان با صندوق قهر میکردند و یک مجلس حداقلی و رئیس جمهور ۱۸ میلیونی اصلاح طلب رای میآوردند. شرایط با الان چه فرقی داشت؟