جمعه ۱۶ آبان ۱۴۰۴ - 2025 November 07
شعارسال: در میان هزاران صفحه اسناد رسمی، گزارشهای اطلاعاتی خشک، و تلگرافهای دیپلماتیک که تاریخ بحران ۴۴۴ روزه گروگانگیری را مستند میکنند، لحظاتی از تاریخ پنهان شدهاند که بیشتر به یک رؤیای تبآلود شباهت دارند تا سیاست بینالملل. اینها داستانهایی نیستند که در روایات رسمی آمده باشند؛ اینها قطعاتی از جنون، محاسبه و سوءتفاهم عمیقی هستند که از دل آرشیوهای عظیم و از طبقهبندی خارج شده دولت ایالات متحده بیرون کشیده شدهاند.

اول «دستور از بالا»؛ آناتومی یک اشغال و رد یک ادعای تاریخی
برخلاف روایتی که دههها بر آن تاکید میشد، اینکه اشغال سفارت یک حرکت خودجوش دانشجویی و خارج از کنترل مقامات بوده، اسناد ایالات متحده تصویری کاملا متفاوت را ترسیم میکنند.
یک تلگراف اطلاعاتی سیا که تاریخ ۱۰ نوامبر ۱۹۷۹ (تنها شش روز پس از اشغال) را بر خود دارد، صراحتا اعلام میکند که این یک اقدام برنامهریزیشده بود که دستورش را بالاترین مقام انقلاب، داده بود. این سند با اطلاعاتی که سالهاست برخی بازیگران اشغال سفارت مدعی آنند، در تناقض است. این تحلیل با اطلاعاتی که یکی از نزدیکان شاپور بختیار در پاریس ارائه داده بود نیز همخوانی داشت. سند میگوید: «تصمیم به اشغال کردن سفارت آمریکا در تهران، شخصا توسط آیتالله خمینی، در حوالی ۲۰ اکتبر ۱۹۷۹ (۱۹ آبان ۱۳۵۸)، اتخاذ شد. اجرای این طرح به دانشجویان مرکز مذهبی قم که عنوان «دانشجویان مسلمان پیرو خط امام» را برای خود برگزیدهاند، واگذار شد. توضیح: [کمتر از یک سطر حذف شده]احتمالا «مجاهدین اسلام» مشاوران و افسرانی برای آموزش و راهنمایی دانشجویان فراهم کردهاند. یکی از نزدیکان شاپور بختیار، نخستوزیر سابق ایران، در تاریخ ۹ نوامبر در پاریس به ما گفت که اشغال سفارت قطعا اقدامی برنامهریزیشده و مورد تایید آیتالله خمینی بوده و بنابراین هویت اشغالکنندگان از نظر آزادی گروگانها اهمیتی ندارد. دستور باید از سوی آیتالله خمینی صادر شود. او صادق قطبزاده، مدیر رادیو و تلویزیون ملی ایران، را بهعنوان تنها فردی در گروه آیتالله، که ممکن است نسبتا منطقی باشد، معرفی کرد، و درعین حال خاطرنشان کرد که قطبزاده در حلقه [شاگردان و اطرافیان]نزدیک آیتالله خمینی قرار ندارد.»
جزئیات نظامی اشغال سفارت نیز در اسناد به دقت ثبت شده است. اشغال اولیه توسط گروهی متشکل از حدود ۱۰۰ نفر انجام شد، اما این تعداد به سرعت افزایش یافت و در زمان ارسال گزارش به «حداقل ۲۰۰ نفر» رسیده بود. دانشجویان حاضر در محوطه سفارت، به سلاحهای سبک نظامی مجهز بودند: تفنگهای ژ-۳، نارنجکانداز و نارنجک دستی.
در حالی که مردم جهان این اقدام را نقض فاحش قوانین بینالمللی میدیدند، افکار عمومی ایران درک دیگری داشتند. سند اطلاعاتی اشاره میکند که «به غیر از تعدادی از روشنفکران و حقوقدانان، اغلب مردم ایران مطلقا از وخامت اقدامی که دانشجویان مسلمان به دستور امام انجام دادهاند، بیاطلاع هستند». برعکس، مردم به طور کلی این اقدام را تأیید میکردند و آن را «تحقیری بیسابقه» میدانستند که «توسط یک ملت کوچک بر یک ابرقدرت تحمیل شده است». این حس پیروزی «ستمدیدگان بر ستمگران» با این باور قوی همراه بود که ایالات متحده در نهایت در برابر خواستههایشان تسلیم خواهد شد.
اما هدف نهایی از این اقدام چه بود؟ اسناد سیا صریح هستند: «از نظر [آیتالله]خمینی، این خواستهها برای استرداد شاه، محاکمه و اعدام او به منظور از بین بردن تنها دشمن خطرناکی است که باقی مانده». در نگاه رهبر انقلاب، شاه «تنها فردی است که قادر به به خطر انداختن جمهوری اسلامی است». این وسواس بر شخص شاه، کلید درک ۴۴۴ روز آینده بود.
دوم از بمباران قم تا تصرف میادین نفتی و ربودن آیتالله خمینی!
در مطالب ثبت شده تاریخ ۹ نوامبر ۱۹۷۹ (۱۴ آبان سال ۱۳۵۸)، گزارشی از جلسه زبیگنیو برژینسکی (مشاور امنیت ملی) و هارولد براون (وزیر دفاع) ثبت شده و اینطور آمده: «براون و برژینسکی درباره تصرف فرودگاههای ایران، همکاری با ارتش ایران، و تسخیر میادین نفتی جنوب در صورت بروز جنگ داخلی بزرگ در ایران بحث کردند. بمباران شهر قم نیز بهطور خلاصه مورد بحث قرار گرفت.» این بخش از جلسه ۶ نوامبر ۱۹۷۹ کمیته هماهنگی ویژه (SCC) عمق استیصال مقامات آمریکایی و سطح بحثهای ضدقانونی را نشان میدهد: «همیلتون جردن پرسید که آیا انجام کاری شبیه ربودن پسر خمینی قابل تصور است. وزیر دفاع براون گفت که ربودن خود خمینی ممکن است آسانتر باشد.»
سوم طرح عجیب ایجاد یک فوم (کف) شبتاب بر فراز قم یا ابر سیاه از الیاف کربن
گری سیک، عضو ستاد شورای امنیت ملی، در ششم اسفند سال ۱۳۵۸، پیشنهاد عجیبی برای خاتمه دادن به بحران ایران ارائه کرد و طرح خود را در قالب نامهای محرمانه و رسمی برای برژینسکی نوشت. این طرح که «نمایشهای غیرتهاجمی» نام داشت، در پی خلق یک «ابر بزرگ و هولناک» بود تا بر فراز شهرهایی مانند قم یا تهران به نمایش درآید. این ابر، که از ذرات فومی ساخته میشد، قرار بود به رنگ قرمز و شبتاب (فسفرسانت) باشد تا تأثیری روانی و چشمگیر بر جای بگذارد. بر اساس این سند، وزارت دفاع آمریکا آزمایشهای اولیه را با موفقیت انجام داده و یک ابر قرمز به طول پانصد فوت (حدود ۱۵۰ متر) ایجاد کرده بود. گری سیک در یادداشت خود مینویسد: «فناوری لازم برای تولید و رهاسازی آن بیتردید در دسترس است... فراهم بودن این ماده، در صورت نیاز به یک نمایشِ منفعل، اما چشمگیر، توجیهپذیر است.» این سند همچنین فاش میکند که گزینههای دیگری مانند ایجاد «ابر سیاه» یا استفاده از «الیاف کربن» برای ایجاد اختلال در شبکه برق نیز در دست بررسی بوده است.
برژینسکی، که به مواضع تندروانهاش شهرت داشت، با ادامه پروژه موافقت کرد، اما با یک حاشیهنویسی کوتاه و عملگرایانه بر بالای سند، تردید اصلی را به میان آورد: «قبول، اما چگونه از آن استفاده کنیم؟» از مسئله اصلی تبدیل قابلیت فناورانه به اثر سیاسی-روانی ملموس، بدون اینکه تبعات حقوقی، انسانی یا دیپلماتیک کنترلنشده ایجاد کند.
چهارم پیام عجیب بنیصدر؛ «مرا میانهرو نخوانید!»
بهمن پنجاه و هشت یک سال از انقلاب گذشته بود و مسئله گروگانهای آمریکایی در حال بدل شدن به امری فرسایشی و خطرناک بود. زمانی که بحران گروگانگیری وارد ماه چهارم خود شده بود، یک پیام پنهانی از تهران راهی کاخ سفید شد. نه از طریق کانالهای دیپلماتیک رسمی، بلکه با واسطهگری محمد حسنین هیکل، روزنامهنگار شهیر مصری که زمانی یکی از نزدیکان جمال عبدالناصر بود و حالا خود را میانجی غیررسمی میان تهران و واشنگتن میدانست.
پیام از سوی ابوالحسن بنیصدر، رئیسجمهور فرستاده شده بود. هیکل که چند روز پیش در لندن بود، پیامی را از پیک شخصیای از تهران دریافت کرده و حالا در قاهره منتظر نشسته بود تا پاسخ آمریکاییها را به تهران ببرد. او قرار بود اواخر فوریه برای پوشش خبری انتخابات مجلس ایران راهی تهران شود.
بنیصدر در این پیام درخواست عجیب و البته بسیار گویایی داشت: او از کارتر و رسانههای آمریکایی خواست دیگر او را «میانهرو» توصیف نکنند و او را در تقابل با «دانشجویان» اشغالگر نشان ندهند. جمله وی تقریبا حالی التماسگونه داشت: «فراموش کنید که من میانهرو هستم.»
این درخواست چیزی فراتر از حساسیت و احتیاط سیاسی بود. بنیصدر میدانست که در فضای پرالتهاب پس از انقلاب، برچسب «میانهرو» یا «سازشکار با آمریکا» میتواند پایان کار سیاسی او باشد. او میخواست به هر قیمتی تصویری انقلابی و وفادار به خط امام حفظ کند، حتی اگر پشت صحنه در حال مذاکره پنهانی با واشنگتن بود.
پنجم نقشه مرحلهای برای آزادی
بنیصدر در پیام خود یک برنامه زمانبندیشده برای آزادی گروگانها ارائه داده بود. او گفته بود اول باید صادق قطبزاده، وزیر خارجه سرپرست، از کار برکنار شود، «زیرا تا آن زمان روی کار بودن او» نمیتواند اقدامی انجام دهد. بنیصدر مدعی بود که آیتالله خمینی با این برکناری موافقت کرده است، گویی داشت تلاش میکرد نشان دهد که اختیاراتی در دست دارد.
طبق نقشه او، پس از بیست و ششم فوریه که دولت جدید تشکیل میشد، موسویخوئینی، رابط دانشجویان با خمینی، اعلام میکرد گروگانها مستقیماً تحت کنترل خمینی هستند. سپس آنها از سفارت خارج شده و در جایی خنثی در تهران نگهداری میشدند تا پزشکان آمریکایی به آنها دسترسی داشته باشند. در مرحله نهایی، مذاکرات رسماً به دست بنیصدر سپرده میشد و پس از تشکیل کمیسیون سازمان ملل، گروگانها آزاد میشدند.
اما یک شرط مهم وجود داشت: بنیصدر اصرار داشت که این کمیسیون «سیاسی» باشد نه «اداری». به زبان ساده، او میخواست نمایندگان رسمی دولتها بیایند، نه افراد عادی که دبیرکل سازمان ملل انتخاب کرده. این تفاوت ظاهرا کوچک، نشاندهنده میل بنیصدر و رهبری ایران به تبدیل این بحران به یک رویارویی سیاسی بزرگ بود، نه صرفا یک مسئله بوروکراتیک.
ششم قدردانی از سکوت کارتر
جالبتر اینکه بنیصدر در پیامش از اقدامات «صبورانه» کارتر در دو هفته گذشته قدردانی کرده بود و از او خواسته بود که تحریمها را اعمال نکند. او همچنین شکایت کرد که کانالهای خیلی زیادی برای ارتباط وجود دارد و این موجب سردرگمی شده است، انگار که میخواست بگوید: «فقط با من صحبت کنید».
هیکل، واسطه این پیام، در گزارش خود به مقامات آمریکایی ابراز خوشبینی کرده بود که گروگانها تا پایان مارس (اسفند و فروردین) آزاد خواهند شد. او معتقد بود که بنیصدر و دیگران پس از حمله شوروی به افغانستان، به خوبی خطر شوروی را درک کردهاند و به همین دلیل مایل به حل سریع بحران هستند.
اما این نقشه زیبا هرگز اجرا نشد. قطبزاده برکنار نشد، گروگانها در سفارت ماندند و بنیصدر هرگز نتوانست کنترل واقعی روند مذاکرات را به دست بگیرد. این پیام، یکی از دهها تلاش ناکام میانجیگری در طول ۴۴۴ روز بحران بود که در نهایت با شکست روبهرو شد و نشان داد که قدرت واقعی در تهران در جای دیگری قرار داشت.
هفتم نامه جعلی کارتر به آیتالله خمینی
در روزهای پایانی اسفند ۱۳۵۸، ناگهان نامهای شگفتانگیز در تهران منتشر شد. نامهای که به نظر میرسید از سوی جیمی کارتر، رئیسجمهور آمریکا، خطاب به آیتالله خمینی نوشته شده و لحنی آشتیجویانه و بیسابقه داشت. این نامه که از طریق سفارت سوئیس به دست مقامات ایرانی رسیده بود، چنان با لحن همیشگی کاخ سفید در تضاد بود که در ابتدا همه را شگفتزده کرد.
در این نامه، نویسندهای که خود را «جیمی کارتر» معرفی میکرد، ضمن ستایش پیام نوروزی آیتالله خمینی، اصول انقلاب ایران مانند «احترام به حاکمیت ملی» را میستود و حتی از اشتباهات گذشته آمریکا در جهان، از جمله در شیلی، ابراز پشیمانی میکرد. عجیبترین بخش نامه، آنجا بود که اشغال سفارت را یک «واکنش قابلدرک از سوی جوانان ایران» توصیف میکرد، هرچند اضافه میکرد که اکنون این موضوع به یک مشکل تبدیل شده است. نامه با اعلام آمادگی برای تشکیل یک «کمیسیون تحقیق» درباره اقدامات گذشته آمریکا و جدا کردن کامل سرنوشت شاه از روابط دوجانبه، با لحنی بسیار محترمانه و با امضای «جیمی کارتر» به پایان میرسید.
اما این نامه یک جعل استادانه بود. پشت پرده این ماجرا، دو وکیل یکی فرانسوی به نام کریستین بورگه و دیگری آرژانتینی به نام هکتور ویالون قرار داشتند. این دو که بهعنوان واسطههای غیررسمی میان ایران و آمریکا فعالیت میکردند، در یک «اقدام خیرخواهانه، اما گمراه» تصمیم گرفتند خودشان دستبهکار شوند تا گره کور دیپلماسی را باز کنند. آنها این نامه را با هدف نرم کردن فضا و نزدیک کردن دو طرف به یکدیگر نوشتند، بدون آنکه کاخ سفید از محتوای آن خبر داشته باشد.
تراژدی زمانی عمیقتر شد که این نامه جعلی به دست صادق قطبزاده، وزیر امور خارجه وقت ایران، رسید. قطبزاده که بهخوبی میدانست نامه اصالت ندارد، در یک بازی قدرت داخلی، آن را مستقیماً و بدون اطلاع دادن به ابوالحسن بنیصدر (رئیسجمهور وقت)، به دست آیتالله خمینی رساند. آیتالله خمینی نیز بیدرنگ دستور انتشار آن را صادر کرد.
با انتشار نامه، آشوبی دیپلماتیک به پا شد. کاخ سفید که از این نامه بیخبر بود، در ابتدا همهچیز را انکار کرد. ویالون، از نویسندگان نامه، از تهران به واشنگتن التماس میکرد که نامه را تکذیب نکنند، اما دیگر دیر شده بود. مقامات آمریکایی با عصبانیت به او اعلام کردند که این نامه «جعلی و بیاعتبار» است.
این ماجرای عجیب و باورنکردنی، بهخوبی نشاندهنده هرجمرج حاکم بر کانالهای دیپلماتیک در آن دوران بود: واسطههای خودسری که برای خود دیپلماسی میکردند، جنگ قدرت شدیدی میان قطبزاده و بنیصدر که هر یک میخواستند بحران را به نام خود حل کنند، و دولت درمانده کارتر که با یکی از عجیبترین رسواییهای دیپلماتیک تاریخ خود روبهرو شده بود. این نامه جعلی، نمادی از بنبست و سوءتفاهمی بود که بحران گروگانگیری را ۴۴۴ روز به طول انجامید.
هشتم تراژدی به کمدی بدل میشود؛ عملیات صحرای طبس و پیام «صورتحساب هلیکوپرها را بعدا میفرستیم»
تمام این طرحهای عجیب، محاسبات پیچیده و کانالهای مخفی دیپلماتیک، در نهایت به یک نقطه ختم شد: شکست تحقیرآمیز عملیات «پنجه عقاب» در صحرای طبس.
در اولین ساعات پس از شکست عملیات «پنجه عقاب»، جیمی کارتر تلفنی با ژنرال دیوید جونز، رئیس ستاد مشترک ارتش، صحبت و مشورت میکرد. این مکالمه که متن آن سالها بعد از طبقهبندی خارج شد، تصویری بینظیر از آشفتگی، درماندگی و تلاش برای مهار یک فاجعه بزرگتر را به نمایش میگذارد. اولین معضل، سرنوشت هلیکوپترهای باقیمانده در صحرا بود. ژنرال جونز پیشنهاد بمباران و نابودی آنها را مطرح کرد تا فناوری و اسناد محرمانه به دست ایران نیفتد. اما کارتر، حتی در آن لحظه شکست، نگران تلفات انسانی بود. او با قاطعیت این پیشنهاد را رد کرد: «بگذارید همانجا بمانند... اگر صدها ایرانی کنجکاو دور آن هلیکوپترها جمع شده باشند و آنها را تماشا کنند، آخرش کارمان به کشتار یک مشت ایرانی ختم میشود». این سخنان بیانگر رویکرد اخلاقی کارتر بود که حتی در میانه یک بحران نظامی، نمیخواست خون غیرنظامیان ریخته شود. اما جالبترین و شاید تلخترین لحظه این گفتوگو، جایی است که کارتر با نوعی طنز سیاه، بحث را به پایان میرساند: «باشد. صورتحساب هلیکوپترها را بعدا برایشان میفرستیم». جمله اخیر، که از فرط استیصال به شوخی شبیه بود، بهخوبی فشار روانی خردکنندهای را که بر رئیسجمهور آمریکا حاکم بود، نشان میدهد.
اما دغدغه اصلی کارتر چیز دیگری بود. او با اضطراب به ژنرال جونز میگوید که باید «در اسرع وقت» به قطبزاده و بنیصدر اطلاع دهد. پیام باید روشن باشد: «ما یک عملیات نجات برنامهریزی کرده بودیم... [اما]زمانی که تصادف میان هواپیماهای خودی داشتیم، آن را لغو کردیم»؛ و مهمتر از همه: «تا جایی که ما میدانیم، هیچ تلفاتی به ایرانیان وارد نشده... و تمام آمریکاییها عقبنشینی کردهاند». او هراس خود را صریحا بیان میکند: «ما نمیخواهیم آنها فکر کنند که ما در حال تهاجم به ایران هستیم و ناگهان راه بیفتند و آنجا علیه آمریکاییها حمام خون به پا کنند».
نهم وحشت از اشباح سرگردان
در نیمهشبی از تابستان ۱۳۵۹، سفیر وقت سوئیس در تهران، اریک لانگ، با یک تماس غیرعادی از خواب بیدار شد. صادق قطبزاده، وزیر امور خارجه، پشت خط بود و با لحنی مضطرب و جدی سخن میگفت. در آن مقطع، ماهها بود که محمدرضاشاه دربهدر به دنبال پناهگاهی در جهان میگشت و نهایتا در قاهره ساکن شده بود و با وخیم شدن حال جسمانیاش، همه میدانستند که روزهای آخر را میگذراند. قطبزاده یک درخواست حیاتی از سفیر سوئیس داشت: «دولت ایران باید خبر مرگ شاه را پیش از رسانههای جهان دریافت کند».
درخواست قطبزاده ظاهرا نوعی تدبیر سیاسی برای کنترل اوضاع داخلی کشور بود. اما در گزارش محرمانهای که سفیر سوئیس به واشنگتن فرستاد، به یک داستان عجیب و ماورایی تبدیل شد. لانگ در تحلیل خود از این تماس به جنبههایی اشاره کرد که بسیار فراتر از دیپلماسی متعارف بود و پنجرهای به سوی روانشناسی پیچیده رهبران انقلاب باز میکرد.
لانگ در گزارش خود به واشنگتن، فرضیههای مختلفی را مطرح کرد. «شاید مرگ شاه بهانهای برای آزادی گروگانها شود؟ اما این «بیش از حد خوشبینانه» است. تحلیل واقعی و شگفتانگیز او در جای دیگری نهفته بود: ترس از بازگشت شاه از دنیای مردگان! سفیر سوئیس با اشاره به گفتگوهایش با واسطههای دیگر، از مفهومی به نام «برکت» (baraka) شاه نوشت و احتمالا منظورش همان «فره ایزدی» بود. او در گزارشش توضیح داد که در نگاه بسیاری از مقامات و مردم ایران، شاه صرفا یک دیکتاتور مخلوع نبود، بلکه موجودی با «قدرتهای شیطانی» محسوب میشد. لانگ گزارشش را چنین ادامه میدهد: «ایرانیان اینطور میپنداشتند که، چون شاه از سوءقصدهای متعدد جان سالم به در برده، و نهایتا در سال ۱۳۵۷ به راحتی از ایران خارج شده بود، باید دارای قدرتی ماروایی و شیطانی-جنی باشد».
لانگ در گزارش خود اینطور نتیجه گیری میکند که «نظر به وجود باورهای خرافاتی درمیان ایرانیان، برای آنها و رهبرانشان ضرورت داشت که مدرکی قطعی از مرگ شاه در دست داشته باشند. به همین دلیل بود که با وسواسی عجیب خواستار استرداد شاهِ زنده بودند: تا بتوانند بر دفن او نظارت کنند و مطمئن شوند که دیگر نمیتواند بازگردد تا ایران را تسخیر کند!»
امروز، برای ما، نگاه لانگ بیش از حد سینمایی و گوتیگ است، اما در دوران انقلاب چنین نبود. این تجربه و دهشت غریب نشان میداد که بحران گروگانگیری صرفا یک گروکشی سیاسی نبود، بلکه در پسزمینه آن، یک نبرد نمادین با شبح مردی جریان داشت که حتی در آستانه مرگ نیز سایهاش بر ایران سنگینی میکرد. لانگ خودش نیز این را خاطرنشان کرده که شاید برای مردم و رهبران ایران، مرگ شاه تنها با دیدن جنازه و اطمینان از دفن او قطعی میشد؛ گویی تنها در آن صورت بود که میتوانستند باور کنند که کابوس یک دوران برای همیشه به پایان رسیده است.
با اندکی اضافات و تلخیص برگرفته از رویداد24، 13آبان1404، 434721، www.rouydad24.ir