شعار سال: 17 ساله بود و روی تخت بیمارستان با تنی سراسر زخمی و خونی از زخمهای برجای مانده از انفجار بمب طالبان و بر اثر مصرف مسکنهای بسیار قوی افتاده بود. آن روز آخرین باری بود که زهیر احمد زندانی میتوانست ببیند. از دکتر خواست به او آیینهای بدهد. خود آن روز را این گونه تعریف میکند: «دکتر به من گفت، پسرم تو دیگر چشم نداری، چطوری میتوانی خودت را ببینی؟ بعد دستانم را بلند کردم تا به چشمهایم بکشم. در حفره چشمهایم تنها خاکسترهای به جا مانده از آتش بود و بس.»
حالا از آن روز، پنج سال گذشته است. او هنوز احساساتش را از همان نخستین دقایقی که این خبر تلخ را شنید به یاد دارد. اما خبر تلخ دیگری هم بود که نفسش را برید: عشقش به دختری که از کودکی دوستش داشت، به خطر افتاده بود؛ زیرا خانواده دختر مورد علاقهاش فکر میکردند او دیگر لایق عشق دخترشان نیست. زهیر میگوید: «اگر چشمانم را از دست میدادم اما میتوانستم دستان او را بگیرم، راضی بودم. اما دیگر نه چشم داشتم، نه او را.»
حالا زهیر یکی از بنیانگذاران «راهپیمایی برای صلح» است که پس از طی کردن 400 مایل طی 40 روز زیر حرارت آفتاب و در اوضاع این کشور جنگزده، از جنوب کشور به کابل رسیده است. او به جنگی که پدرش، عمویش، خواهرش، چشمهایش و عشقش را از او گرفت، معترض است. مانند بسیاری از افغانها بویژه در حاشیه کشور، او هم نام خانوادگی ندارد. برخی خود این نام را انتخاب میکنند و او هم پس از، از دست دادن چشمهایش نام زندانی را برای خود برگزید. طی مسیر راهپیمایی، هنگامی که زهیر که اکنون 22 ساله، قدبلند و خوشچهره شده است، در روستایی توقف کرد، گوشهای پیدا کرد تا استراحت کند اما بسرعت غرق در افکارش شد. برخی مواقع خود دست به کار میشود، به مسجد میرود و ستون به ستون، با دنبال کردن صداها به بحث و گفتوگویی که در جریان است نزدیک میشود. مواقع دیگر، او نام همسفرانش را صدا میزند، دست روی شانه آنها میگذارد و با کمک آن ها به راهپیمایی ادامه میدهد.
«کتاب، کتاب! کجایی؟»
کتاب، پدر سه کودک است که نام شناسنامهای وی اینامالحق است. نامی که او برای خودش انتخاب کرده کتاب است. او سواد خواندن ندارد. زهیر هم تحصیلکرده نیست. اما شعر میگوید. در خانهاش کتاب اصلی 50 صفحهای شعرهایش را که به خواهر و برادرانش تقدیم کرده، دارد. راهپیمایی آن ها از میان شهرها و روستاها گذشت اما اغلب راه شان، آسمان بالای سر، آسفالت زیر پایشان، در انزوا و به دور از آدمها قرار داشت. در هنگام راه رفتن، دستان زهیر روی شانه کتاب قرار میگرفت و او سخت مشغول سرودن شعر بود.
حتی پس از آنکه مردم، چشمانم بسته نشد
همچنان در انتظار تو، چشمانم خیره به در ماند
وقتی زهیر داستان زندگی و عشقش را میگوید، در ذهن مجموعهای از تصاویر نقش میبندد، تصاویری که در جزئیات زیبا هستند اما از تصور اینکه او چنین رنجی متحمل شده، قلب آدمی میشکند.
هفت ساله که بود، خانوادهاش در استان هلمند زندگی میکردند. آن ها به کشت خشخاش، گندم و انگور مشغول بودند و جاده کنار آن ها محل تردد نیروهای ائتلاف برای انتقال تجهیزات واحدهای نظامی که سرگرم بیرون راندن طالبان از سرزمین شان بودند، شده بود. روزی پدر و عموی او خشخاشها را برداشت کرده بودند و زمین را برای کاشتن دومین محصول یعنی پیاز آماده میکردند؛ اما ناگهان جنگندههای امریکایی زمینهای آنها را هدف حمله قرار دادند. او میگوید: «از پدر و عمویم هیچ چیز پیدا نکردیم. حتی خون شان هم روی زمین ریخته نشده بود. فقط چاله بزرگی برجای مانده بود و غبارهایی در هوا. غلام ولی، پدر او زمانی که کشته شد، فقط 29 سال داشت. غلام مردی قدبلند بود که اغلب مواقع ریشهایش را اصلاح میکرد، درست مانند پسرش. زهیر به یاد دارد که در مراسم ختم پدرش، دوستان و آشنایان مهربانانه دستی به سرش میکشیدند و پول کف دستش میگذاشتند. او میگوید: «گیج شده بودم که چرا مردم در دست من پول میگذارند. نگران بودم که نکند پدرم بیاید و از اینکه بدون اجازه او از دوستانش پول گرفتهام عصبانی شود. من پیش از این مراسم عروسی را دیده بودم، اما هیچ وقت به مراسم ختم نرفته بودم.»
بعد از آن حمله، زهیر و خانوادهاش نزد یکی از فامیلهای دورشان در قندهار رفتند. آنها دختر کوچکی داشتند که همسن زهیر بود و آن دو شده بودند همبازی یکدیگر. موقع قایمباشک بازی کردن زهیر دلش میخواست کنار دخترک قایم شود. خود میگوید: «نحوه حرف زدنش، راه رفتنش، لبخند زدنش و همهچیزش را دوست داشتم. به هر کجا که میرفت من هم دنبالش میرفتم. اصلاً متوجه نمیشدم چه کار دارم میکنم، فقط دنبالش راه میافتادم و میرفتم.» همانطور که رفتهرفته بزرگتر میشدند، اعضای باقی مانده خانواده زهیر به استان دیگری نقل مکان کردند. در شهر تازه او کارآموز مکانیکی شد. هر بار که مادرش برای دیدار اقوام به قندهار میرفت، او هم برای دیدن دخترک همراهیاش میکرد.
چه موقع فهمید که عاشق او شده؟ وقتی که هر دو 12 ساله بودند و برای خرید از خانه بیرون رفته بودند. او میگوید: «یادم میآید که دستانم را دراز کردم که دستانش را بگیرم. ریز ریز میخندیدیم و قدم میزدیم. توی جیبهایمان پول داشتیم. دو نخ سیگار خریدیم و رفتیم توی حمام و شروع کردیم به کشیدن آن ها.»
زهیر میگوید با گذشت سالها به مغازه مکانیکی راه پیدا کرد و کار هر روزهاش خوابیدن زیر خودروها و تعمیر آنها شده بود. در هنگام انجام کارش، اغلب به دخترک فکر میکرد به اینکه به او چه بگوید و چطور او را خوشحال کند. هر بار که فرصتی دست میداد و او به دیدار دخترک میرفت برایش هدیهای میبرد: انگشتری کوچک، شانه، آیینه جیبی و... سرانجام مادر دخترک ماجرای عشق این دو را فهمید و با لبخندی روی لب به زهیر گفت: «تا خدا چه بخواهد». پدر دخترک که از خانوادهای ثروتمند و سرشناس بود، او را به دامادی خود قبول نداشت. زهیر از استان و طایفهای دیگر آمده بود که شغلش مکانیکی بود. اما زهیر برگ برندهای در دست داشت: قلب دخترک. او عاشق زهیر بود. هرچه میگذشت این عشق قویتر هم میشد و مشکلات پیش رو از جمله رویارویی با پدر او هم سختتر میشد.
اما همهچیز پس از آنکه او چشمانش را از دست داد، تغییر کرد.
شب قبل از این اتفاق، زهیر دو بلیت اتوبوس به سمت قندهار گرفته بود. دقایقی قبل از سپیده دم، او و احمدیه خواهر 15 سالهاش برای دیدن اقوام شان به آنجا میرفتند. آن دو از کودکی با یکدیگر خیلی صمیمی بودند، خواهرش رازدار او بود و همیشه نامههای عاشقانه زهیر را به دخترک مینوشت. یادش میآمد که در چهارمین ردیف صندلیهای پشت راننده نشسته بود که ناگهان بمب طالبان اتوبوس را در جاده منفجر کرد. اطرافش در آتش غوطهور شد و هم او و هم احمدیه فریاد میزدند و نام مادرشان را صدا میزدند.
خواهرش زنده نماند. زهیر میگوید: «وقتی به بیمارستان رسیدم، فقط میپرسیدم حال خواهرم چطور است. اما کسی چیزی نمیگفت.» پس از انفجار بمب هم زهیر به رسیدن به عشقش امید داشت. اما خانواده دخترک صریحاً مخالفت خود را نشان دادند: حالا دیگر او نه تنها از قبیله و استانی متفاوت بود، بلکه مردی نابینا هم شده بود که نمیتوانست خانوادهای داشته باشد. آنها دخترک را دو سال پیش به مرد دیگری شوهر دادند و حالا او فرزندی هم دارد. زهیر هیچ اطلاعات و نشانهای از هویت دخترک و خانوادهاش به ما نداد تا از آنها محافظت کند. اما دوستان او این سرگذشت را تأیید کردهاند. او میگوید هرازگاهی حال و احوال دخترک و خانوادهاش را میپرسد اما برای حفظ حرمت خانواده او، هرگز اجازه نمیدهد این رابطه از این هم فراتر برود. یکی از آخرین تصاویری که زهیر از او در ذهنش نگه داشته است، به شبی مربوط میشود که پس از شام مشغول خوردن انار بودند و او هم آخرین قطعه شعرش را برای دخترک دکلمه میکرد:
آنقدر ترسیدهام که توان نوشیدن آب هم ندارم
که مبادا نام یارم را از روی قلبم پاک کند
یک بار دخترک دفتر شعر او را میدزدد و پس از چند روز آن را پس میدهد. دخترک به او میگوید که از تمام دفتر یک نسخه برای خود کپی گرفته است. زهیر میگوید: «در ذهنم خودم را در جایی میبینم که هیچ کس دیگر در آنجا نیست. با خودم قدم میزنم و شعری میخوانم. همینطور قدم میزنم. بارها در ذهنم او را دیدهام که تا آخر عمر کنار من مانده است. فرسنگها دور از اینجا... با هم.» سکوت میکند. پساز دقایقی این گونه ادامه میدهد: «آیا عشق سرکوب شده بهتر است یا اینکه از اول عاشق نشده باشی؟ هنوز جواب را نمیدانم.»
سایت شعار سال، با تلخیص و اضافات برگرفته از سایت روزنامه ایران، تاریخ انتشار 20 مرداد 97، کد مطلب: 477686، www.iran-newspaper.com