شعار سال: گشتاسب
که از جاهطلبی فرزند خویش آگاه است با فرستادنش به کارزار رستم با یک تیر دو نشان
میزند. اگر اسفندیار در این مبارزه پیروز شود، رقیبی خطیر چون رستم را از سر راه
برداشته است و اگر اسفندیار کشته شود وارث تاجوتختی که تشنه قدرت است در حفظ تاج
و تخت جان میبازد. گشتاسب که خود با یاری بیگانگان به قدرت رسیده است، عطش
اسفندیار برای کسب قدرت را خوب میشناسد. این همان عطش قدرتی است که او برای
فرونشاندن آن به روم رفت و دختر قیصر را به همسری برگزید و قیصر را بههوای باج و
خراج به جنگ ایرانیان برانگیخت و خود در مقام فرماندهی لشگر کمر به کین هموطنانش
بست. لهراسب،
پدر گشتاسب هراسان از خونریزیِ بیحاصل، تاج و تخت فرو نهاد و در عبادتکده معتکف
شد. نقطه اتکای اسفندیار «اطاعت» است. اطاعت از گشتاسب سرپوشی است بر امیال سلطهطلبانه
او. اسفندیار از دو سو در خدمت اطاعت از قدرت است. از جانبی به ترویج آیین زرتشت
میپردازد و در جانب دیگر قلمرو گشتاسب را گسترش میدهد. این اطاعت دوگانه خلاصه
یک ایده است؛ گسترش ایدئولوژی یک سرزمین. آنچه اسفندیار را از رستم متمایز میکند،
رویینتنیاش نیست بلکه سرسپردگیاش است.
رستم از دل یک اسطوره زاده شده، اسطورهای که در فرایند
تاریخ استحاله مییابد و حماسه میشود. رستم، پهلوانی حماسی است. حماسی بهمعنای
زمینی آن. او همچون اسفندیار شکستناپذیر نیست. خودش هم بر این خصیصه آگاه است. او در هنگامه نبرد، در بزنگاهی که
میداند بر اثر جراحتهای عمیق و خستگی طاقتفرسا از پای در خواهد آمد، به فراز
کوهی پناه میبرد و درمییابد با ادامه جنگ خورشید فردا را نخواهد دید. ازاینرو
تاریکی شب را بهانه میکند و از اسفندیار رخصت میطلبد که سرنوشت نبرد را «فردا»
رقم بزند. رستم، این پهلوان زمینی در اندیشه ادامه نبرد نیست و بر آن است تا فرصتی
فراهم آورد تا از مهلکه و دامگه حادثه بگریزد. ترس رستم از مرگ، عشق او به زندگی و
طبیعت و ضعفی که بر وجودش چیره میشود او را پهلوانی میسازد از جنس گوشت و خون. پهلوانی
صاحبِ تن؛ تن، تنها ملک آدمی که در آن قرار مییابد و ازدستدادنش بیقرارش میسازد.
این قرار و بیقراری از آنِ آدمی است، نه از آن پهلوانی رویینتن همچون اسفندیار.
اسفندیار آمیزهای از ایدئولوژی و قدرت است و مطمئن به قدرت فائقه خود، پس با
اطمینان از پیروزی این فرصت را در اختیار رستم میگذارد.
بازگشت رستم با رخش نزد زال، بازگشت به نهادی سیاسی است که او از آن برخاسته
است. نهادی که بر مُدارا و خِرد بنا شده است. زال، تاریخی پرفرازونشیب را از سر
گذرانده است. سپیدی موها و چشمها او را کودکی بدیع کرده بود و بدعت در جامعهای
سنتی نوآوري است. ازاینرو پدرش، سام ناگزیر او را در کودکی به کوههای البرز میبرد
و به سیمرغ میسپارد. «این موجود سپید، این آمیزه وحشت و حرمت از جامعه رانده میشود،
زیرا هنوز جامعه را یارای آن نیست تا در میانه این دو بعد متضاد، موجودی را مجسم
کند و در میان خویش بپذیرد. اما این طرد از جامعه رجوع به اصلی است که خود شگفتتر
و پیچیدهتر از نمود ظاهری این سپیدموی است. چنین هستی غریبی را به سرچشمه شگفتهای
عالم میبرند و به شگفتترین دایه جهان میسپارند، تا غریببودن زندگیاش تکمیل
شود.»
طرد از جامعهای که آماده پذیرش زال نیست و زندگی در کوههای البرز که
نماد مبارزه و مقاومت است از او فولادی آبدیده میسازد. اینک هم زال آماده پیکار
با سنت است و هم جامعه آمادگیِ این نوسازی را دارد. «طرد از جامعه نوعی بازگشت به
اصل بود به منظور تولدی دوباره. پس این رجعت نیز به منظور یافتن درجه متاملتری
از هستی است... این تجدید حیات، راهیافتن به دنیایی نو و پانهادن به مرحله تازهای
است. پس از این رجعت دیگر از آن هستی سابق خبری نیست. پالودگی و توانمندی و جوانی
او با هستی نخستین بهکلی متفاوت است.
در بازگشت زال به جامعه، این تلقی انسانها و نظام ارزشگزاری آنهاست
که تعدیل یافته است». آنچه فرایند تاریخی رفتوبرگشت زال را عمق و معنای تازه میدهد
و آن را از نهادی سیاسی که گشتاسب و اسفندیار برپا کردهاند، متفاوت میسازد، نگاه
منتقدانه سام به خود و به گذشتهاش است. «سام پدیدهها را از دیدگاه پهلوان بهتر
میبیند و میفهمد. پس نخستین وجه شخصیت زال با همین کارکرد بر او ظهور میکند، و
این خود دلیل محکمی است تا اندیشههای گذشته را ناروا بشمارد و بر جهل پیشین افسوس
خورد و به خاطر آن خود را سرزنش کند و از زال پوزش طلبد.»
البته این پوزش و عذرخواهی نیست که حیات این نهاد سیاسی را
تضمین میکند. آنچه
این نهاد را دوام میبخشد، گذشت از قدرت است. وانهادن گذشته برای گذر از آن. پس
سام ملک و مملکت خویش را به زال وامیگذارد تا بدینسان او راهنمایش باشد. اگر
سام، زال را به قدرت میرساند، زال نیز چونان پدرِ خویش بر رستم پدری میکند، او
دو بار از سیمرغ تقاضای کمک کرده است، یکی از این دو بار برای یاریرساندن به رستم
در مبارزه با اسفندیارِ رویینتن است. تلاقی رستم و اسفندیار تلاقیِ دو تاریخ است.
تاریخی که به جراحی خویش میپردازد و تاریخی که تلنبار خشونت است. نیای یکی زال،
نیای دیگری گشتاسب است. پسرانی که به نیابت از پدرانشان رودرروی یکدیگر میایستند
و به مصاف هم میروند و این مصاف، بیش از آنکه نبردی بین دو تن باشد، نبرد دو
تفکر سیاسی است. یکی را زال رهنمون است و دیگری را گشتاسب.
اگر مرگِ اسفندیار اینگونه غمانگیز است، ازآنروست که او با آنهمه
شکوه بر سر سودای قدرت جان میبازد. آنچه این دریغ و افسوس را جانسوز میکند، فریبکاری
گشتاسب نیست که به وعدههایش عمل نمیکند، بلکه ازآنروست که اسفندیار خودِ فریب
است. شاید بیجهت نیست که آسیبپذیری اسفندیار چشمِ اوست. چشمی که جز جایگاه قدرت
چیزی را نمیبیند. اگر مرگ اسفندیار غمانگیز است، پیروزی رستم نیز شوقبرانگیز
نیست. غم و این حسرت تاریخی در سینه مینشیند که کاش اینگونه نبود، کاش...
شعار سال، با اندکی تلخیص و اضافات برگرفته از روزنامه شرق، تاریخ انتشار 23 مهر 97، شماره: 3268