شعار سال: عموماً شاهنامه را اثری میدانند که در هر دوره و زمانی، به فراخور آن روزگار به کار ایرانیان آمده و از وجود آن بهرهها بردهاند؛ عصر تجددخواهی نیز از این امر مستثنی نیست، چراکه این اثر بهعنوان سرآمد آثار کلاسیک ایرانی مورد عنایت متجددان دوران قاجار و اوایل پهلوی قرار گرفت و از مواد و مصالح آن در جهت پرداختن به تمدن نوین ایرانی بهره برده شد؛ چنانچه پیدایش ایده دولت ملی مدرن و گذر از هویت قومی و ایلی و عشیرهای، زمینه توجه به زبان فارسی، سرگذشت و سرزمین مشترک (که مقوم هویت ایرانی است) را پدید آورد و از قضا شاهنامه حکیم ابوالقاسم فردوسی همه این عناصر هستی بخش یک ملت را یکجا در خود داشت؛ بیسبب نیست که متجددانی همچون میرزافتحعلی آخوندزاده، میرزاآقاخان کرمانی، محمدعلی فروغی، سیدحسن تقیزاده، سیداحمد کسروی تبریزی، رضازاده شفق و... همگی از فردوسی به نیکی یاد کردهاند و از اندیشههای مطرح در شاهنامه سود جستهاند. به مناسبت سالروز پردهبرداری از تندیس فردوسی در میدان فردوسی تهران در17 خرداد سال ۱۳۳۸ به سراغ دکتر میرجلالالدین کزازی، شاهنامه پژوه، ادیب و استاد برجسته دانشگاه رفتیم و نسبت شاهنامه فردوسی با گفتمان تجددخواهی را به بحث نشستیم که در ادامه میخوانید.
بعضی تجدد را بر اساس نظریه ماکس وبر فرآورده خرد غربی میدانند و بعضی دیگر آن را روندی جهانی که تحت تأثیر هنجارهای بومی رشد و بالیده شده است؛ از آنجا که موضوع گفتوگو نقش شاهنامه در گفتمان تجددخواهی است، برای آغاز از تلقی خودتان درباره مدرنیته و تجدد بگویید.
این پرسش پاسخی فراخ و درازدامان را در پی میآورد؛ اما اگر بخواهم سخت کوتاه به این پرسش پاسخ بدهم، میتوانم گفت که از دید من «نواندیشی» یا «نوگرایی» پدیدهای نیست که ما بتوانیم آن را به سرزمینی یا فرهنگی باز بخوانیم؛ پدیدهای فراگیر، فرهنگی و اجتماعی است؛ نواندیشی راستین که بازتاب برونی و کردارینه و رفتار شناختی آن نوگرایی است، هنگامی براستی رخ میدهد و میتوانیم آن را سودمند و کارساز بدانیم که پدیدهای برجوشیده از فرهنگ و منش بومی هر کشور باشد؛ وگرنه نه تنها سودمند نخواهد بود، که خاستگاه و کانون آشفتگی و نابهنجاری و سرانجام تباهی خواهد شد.
یکی از پرسمانهای بنیادین در ایران روزگار ما یا ایران پس از مشروطیت از دید من آن است که روشن رایان و فرهیختگان آنچنان در برابر فرهنگ باخترینه شیفته و دلباخته و از خود بیگانه شده بودند که انگاشتند نوگرایی همان است که مردمان باخترزمین بدان رسیدهاند؛ اما از دید من نوگرایی پدیدهای است ناگزیر و همگانی و جهانی.
زیست، در نهان و نهاد خود نوگراست؛ فرهنگی میتواند براستی نواندیش و نوگرای باشد که پویا و زایا و خودبنیاد بشود تا به پرسشهای نو پاسخهای نو بدهد؛ پایه نوگرایی، نواندیشی است و نواندیشی به ناچار باید پدیدهای بومی و برخاسته از فرهنگ، تاریخ و منش هر مردم باشد، بویژه اگر آن مردم پیشینهای دیرینه و فرهنگی گرانسنگ و مَنشی آزموده در درازنای زمان داشته باشند.
اشاره کردید که نواندیشی باید بر اساس اندوختههای یک فرهنگ باشد، یکی از این اندوختهها، فردوسی و شاهنامه است؛ سؤال اینجاست که چرا هیچ شاعری به اندازه فردوسی در گفتمان جدید ایرانی مورد توجه نیست و حتی بعضی شاعران همچون سعدی، بعضاً مورد نقد و بدگویی یا ایراد هم قرار گرفتند؟ (که مجموعه این ایرادها در کتاب جدال با سعدی در عصر تجدد توسط دکتر کامیار عابدی جمعآوری شده است).
اگر جز این میبود میبایست مایه شگفتی میشد؛ همین رخداد فرهنگی و اندیشهای و رویکرد نوگرایانه به شاهنامه خود نشانه این است که فرهنگ ایرانی در سرشت و ساختار گوهرین خود آن مایهها و توانشهای بایسته را دارد تا در راهی بیفتد که میتوانیم آن را راه ایرانی بدانیم؛ به شیوهای شایان، شاهنامه فردوسی، این جایگاه برین و بیمانند را در روند نواندیشی و نوگرایی ایرانی یافته است؛ اما چرا؟! اگر بخواهم پاسخی فراگیر و پدیدارشناختی به این پرسش بدهم این است که شاهنامه پدیدهای فرهنگی، ادبی و اندیشهای است که در گونه خود بیهمتاست؛ خواست من شگرفی شاهنامه از دید هنری و زیبا شناختی نیست، گرچه از این دید هم سرآمد است؛ اما آنچه از شاهنامه در پویه فرهنگی و اندیشهای، سرچشمه و آبشخوری بیهمتا ساخته این ویژگی شاهنامه است که نامه فرهنگ و منش و اندیشه ایرانی است؛ هیچ شاهکار ادبی دیگری را نمیتوانیم یافت که از این دید همسنگ و همتراز شاهنامه باشد؛ به افشرهای میماند که شما اگر اندکی از آن را به کار بگیرید میتوانید با آن اندک، پهنهای فرهنگی و منشی را پدید بیاورید. شاهکارهای دیگر سخن پارسی گزارش و گسترشی است از آنچه به گونه گوهرین و برین در شاهنامه آورده و نهفته شده است.
اما آنچه شاید در آفریدههای سعدی مایه کژاندیشی شده و کسانی را واداشته که بینگارند سعدی گذشته گراست و اندیشهای فراخ ندارد و نیازهای کنونی ایرانیان را نمیتوان در سرودهها و نوشتههای او یافت، یکی از ویژگیهای سعدی است که او را از دیگر سخنوران ایرانی جدا میدارد؛ آن ویژگی همه سویگی و همه رویگی سعدی است؛ ما این همه رویگی و همه سویگی را در گونهها و کالبدهای سخن او هم آشکارا میبینیم؛ او هم غزل سرایی بزرگ است و هم چامه سرایی تواناست و هم بزرگترین شاهکار را در ادب اندرزین و آموختاری پارسی آفریده است که بوستان یا سعدینامه باشد؛ هم بزرگترین شاهکار را در گونهای از نگارش و نثر پارسی که آن را نثر هنری آهنگین مینامیم پدید آورد؛ همین رنگارنگی در کالبد، گونه گونگی و رنگارنگی در اندرونه را پدید آورده است، زیرا همچنان از نگاهی فراخ، پیام، پیوندی ناگزیر با پیکره دارد؛ شما نمیتوانید غزل شورانگیز بسرایید اما در آن غزل یکسره اندرز بدهید! و اندیشههای ژرف جهانشناختی را فراپیش بنهید؛ غزل کالبدی در سخن پارسی است که به ناچار با دل و جهان درون و با آزمونهای نهانی و شیفتگی در پیوند است؛ اما از سویی دیگر در چامهها یا در بوستان با پیامهایی روبه رو هستیم که با این پیکرهها همسازند؛ سخن دیگر این است که سعدی با همه والایی که در سخنوری دارد نتوانسته است به آن ژرفای گوهرین در فرهنگ و منش ایرانی برسد که فردوسی بدان در شاهنامه رسیده است؛ اما به هر روی آموزهها و اندیشههای سعدی با هنجارها و ارزشهای روزگار او یا روزگاری در تاریخ ایران در پیوند است؛ او به هر روی هنرمند و زیبایی آفرین است و از همین رو گاهی اندیشه و اندرز و رهنمون خود را به ساختار هنری و زیباشناختی سخن بازبسته میدارد؛ یکی از خردههایی که به سعدی بویژه در گلستان میگیرند این است که گاهی در دیدگاهها و اندیشههای او ناسازی است؛ کمابیش این دیدگاه درست است؛ اما آیا سعدی خود بر این ناسازی آگاه نبوده است؟! میانگارم که اگر پاسخی بدین پرسش بدهیم که گویای ناآگاهی سعدی باشد هم بر او ستم روا داشتهایم هم بر خود؛ زیرا آشکار میداریم که بدرستی با شیوه سخنوری سعدی آشنایی نداشتهایم؛ گلستان به هر روی آفریدهای هنری و زیبایی شناختی است، میتوانم گفت سرودهای است در پیکره سخن بیسامان و افشان که آن را نثر مینامند؛ سعدی بسیاری از ترفندها و شگردهای سرایندگی را در این نوشته به کار برده است؛ گاهی به همراه داستانی که در گلستان میآورد بیتی یا بیتهایی میسراید یا جملهای نغز و دلنشین میافزاید که پیام آن با پیامی که در داستانی دیگر داده است همساز نیست. به هر روی آن خرد دیریاز و پایدار که خرد ایرانی است در شاهنامه بازیافته است؛ و چون فردوسی خود یکی از نمایندگان این خرد بوده توانسته کاری چنین باریک و دشوار را به انجام برساند.
اتفاقاً خردگرایی یا اصالت عقل آدمی از جمله مواردی بود که در عصر تجدد مورد توجه قرار گرفت و به عبارت دیگر این خردگرایی بخشی از جانمایه تجدد نیز به حساب میآید. سؤال اینجاست که «خرد» مطرح شده در شاهنامه را میتوان همان «خرد» دوران تجدد در روزگار ما نام نهاد؟ آیا اهمیت خرد در عصر تجدد زمینه توجه به شاهنامه و از سویی دیگر کم توجهی به شعرای عارف را پدید نیاورد؟
آن خردی که ما در شاهنامه میبینیم که «گاهی» در اندیشههای فردوسی هم بازمیتابد، همچنان از نگاهی فراخ، همان خردی است که نواندیشان هم در پی رسیدن بدان بودند؛ اینکه گفتم «گاهی»، به این نکته بازمیگردد که شاهنامه سروده فردوسی است اما آیینه جهانبینی او به گونه فراخ نیست؛ فردوسی داستانها را بازگفته است بیآنکه در پیکره این داستانها کمترین دگرگونی را روا بدارد؛ اما گاهی بیرون از داستان، در آغاز یا در میانه و بیشتر در پایان، اندیشهها و دیدگاههای خود را با ما در میان نهاده است؛ مرز میان این دو به گونهای است که حتی خوانندهای که آشنایی ژرف یا حتی بسنده با شاهنامه ندارد هم میتواند آن را بازشناسد. همچنین اگر ما در نواندیشی و نوگرایی به اینگونه خرد (خرد این سری، این جهانی یا خرد زیستی) نیاز داریم، بهانه و دستاویزی نمیتواند بود که آنگونه دیگر خرد را خوار بداریم؛ این کاری است که بویژه در روزگار ما کسانی بدان دست یازیدهاند و آیینهای درویشی، دبستانهای راز، سامانههای نهانگرایی ایرانی را یکسره بیهوده و زیانبار و بازدارنده و مایه واماندگی دانستهاند! آیا میتوان بر آن بود که کسانی مانند سنایی، عطار، مولانا مردمانی پریش اندیش بودند که ایرانیان را از پیشرفت و روشن رایی و فراخ اندیشی باز میداشتند؟! پیداست که پاسخ این پرسش بیهیچ گمان «نه» است؛ اما این خرد، خردی است که به کار زندگانی این جهانی ما نمیآید و خواست این خردمندان هم به هیچ روی آن نبوده است که ما برای سامان دادن به این گونه از زندگی خویش از آن خرد بهره ببریم؛ از همین روست که آن خرد، خردی است که همگان نه بدان راه میتوانند داشت و نه نیاز. اما حتی در این جهانبینی خردورانه دیگرسان که میتوانیم آن را جهانبینی و خرد آن سری یا مینوی بدانیم، آرمان و آماج، فرونهادن خرد و زندگانی این جهانی نیست؛ رهرو راز هنگامی به فرجام رهوری خود میرسد که از دل به سر باز آید و از مینو به گیتی و گره از کارهای فرو بسته دیگران بگشاید. اگر نوگرایی و نواندیشی بدین معناست که ما یکسره به تن و به نیازهای آن بپردازیم این نواندیشی و نوگرایی نیست؛ این واپسگرایی است به آن زندگانی که نیاکان بسیار دیرینه ما داشتهاند! یعنی به زندگی جانوری. امروزیان به گوشه خانقاه نشستن نیاکان را خرده میگیرند! درست است که روزگاری خانقاه نشینی روایی بسیار یافت، زیرا جامعه ایرانی جامعهای بود از هم گسیخته و پریشان؛ زمانی بود که مغولان به ایران تاخته بودند و شهرها ویران بود و هزاران تن آواره و بیخانمان بودند؛ چون پیران درویش در چشم مردم ارج و ارزی بسیار داشتند و در کنار آنان خود را در آرامش میدیدند گروه گروه به خانقاهها راه جستند؛ اما اگر در آن زمان خانقاه نمیبود چه بر این مردم میرفت؟!
برسیم به مفهوم دولت- ملت در شاهنامه که بنابر قول احمد کریمی حکاک در کتاب «طلیعه تجدد در شعر فارسی» مفهوم در حال ظهور و تازهای از ایران بهعنوان یک ملت- دولت، مقتضی آن بود که فردوسی مورد تأیید همگانی قرار گیرد؛ از دید شما مواد و مصالح شاهنامه چه خوراک فکری برای مفهوم دولت- ملت داشت؟
چنین دیدگاهی شاید بر این پایه استوار باشد که شاهنامه وارونه آنچه بسیاری کسان با این نامه گرامی بدرستی آشنا نیستند، نامه شاهان نیست؛ نامه مردمان و پهلوانان است؛ پهلوان چهرهای مردمی است به همان سان که همواره بوده و تا چند دهه پیش هم پهلوانان پناهگاه ستمدیدگان و درماندگان بودند؛ شاهنامه، نامه پهلوانان و در پی آن نامه مردمان است؛ شما در هیچ سروده و نوشتهای پارسی چنین سخنی را که در داستان رستم و سهراب آمده است، نمیتوانید یافت؛ هنگامی که کیکاووس به ناروا بر رستم خشم میگیرد، رستم برافروخته از دربار او بیرون میآید و کیکاووس درمانده از طوس میخواهد رستم را از بیرون رفتن بارگاه بازدارد؛ اما رستم پاسخ درشتی میدهد و میگوید: شاه کیست! طوس کدام است! و به خشم از بارگاه بیرون میآید؛ کاووس در پایان گودرز را میفرستد تا به هر شیوهای رستم را برگرداند؛ در آنجا پارهای است که در گونه خود بیمانند است، میگوید: «به نزدیک این شاه دیوانه رو»؛ اگر شاهنامه نامه شاهان میبود چنین آمیغی هرگز در آن راه نمیجست. این است که شاهنامه، نامه مردم است و اگر شاهنامه، نامه مردم است پدیده دولت- ملت خواه ناخواه در آن نهفته است.
بسیاری نیز از جمله ارنست رنان، تاریخ مشترک را از لوازم پدیدآیی یک ملت عنوان میکنند؛ از سویی دیگر تجدد با نوعی انقلاب علمی همراه بود که مفهوم علم تاریخ (اگر تاریخ را علم به حساب بیاوریم) را هم دگرگون کرد؛ سؤال اینجاست که تا چه میزان شاهنامه فردوسی (که در میان عامه مردم ایران بهعنوان تاریخ شناخته میشد) توانست با تاریخ نگاری جدید در جهت بازسازی هویت ایرانی کنار بیاید؟
شاهنامه، نامهای تاریخی نیست؛ خدای را هزاران هزار سپاس که نامهای تاریخی نیست! چون اگر کتابی تاریخی میبود شاهنامه نمیشد! در همان روزگار که شاهنامه سروده میشد کتابهای تاریخی هم نوشته میشد؛ برای نمونه ابوالفضل بلعمی تاریخ بلعمی را مینوشت یا کتاب مجمل التواریخ والقصص در تاریخ نوشته شد یا تاریخ یمینی و...؛ اگر شاهنامه کتابی تاریخی میبود در شمار این کتابها جای میگرفت؛ نیازی هم نیست که تاریخ ایران بدان سان که تاریخ نگاران و باستان شناسان یافتهاند در شاهنامه آورده شده باشد؛ ارزش شاهنامه در این است که دفتری فراسوی تاریخ و زمان و جای است؛ از همین رو انباره نیرو و توانش است؛ اگر کتابی تاریخی میبود به فلان کس یا فلان زمان به ناچار بازبسته میماند و کرانمند میشد و تنها به کار پژوهندگان تاریخ میآمد؛ اگر شاهنامه را همه ایرانیان میشناسند و بسیاری از مردم حتی در این زمان، بخشهای بسیاری از آن را در یاد دارند و بر زبان میرانند از آنجاست که شاهنامه کتابی تاریخی نیست.
و از دید شما از این جهت است که در دوران جدید در جهت بازسازی هویت ایرانی بهکار میآید؟
بی گمان همین است؛ اگر تاریخ میبود دست بالا تاریخ بیهقی میشد! اما تاریخ بیهقی را چند نفر از ایرانیان حتی بهنام میشناسند؟!
برسیم به بحث کالبدی شاهنامه فردوسی؛ تا چه میزان سره گویی و پارسیگویی که مورد علاقه بعضی روشنفکران متجدد بود و در نهایت تأسیس فرهنگستان در دوره پهلوی اول، زمینه توجه به شاهنامه را پدید آورد؟ همچنین میدانیم که بعضی متون دساتیری که در نیمه اول سده 13 منتشر شد تأثیر زیادی بر بازسازی هویت ایرانی در دوره تجدد داشت و توجه را به ایران باستان معطوف کرد؛ سؤال اینجاست که آیا توجه بیشتر به شاهنامه فردوسی برای بازسازی هویت باستانی ایران در ادامه توجه به متون دساتیری نبود؟
پیدایی پدیدهای پرسمان خیز مانند واژههای برساخته و بیپایه دساتیری که گمان میرفت واژههای ناب ایرانی و پارسی است، بازتابی بود از ایرانگرایی و پارسی دوستی که خاستگاه آن بیهیچ گمان شاهنامه است؛ هر کس به ایران میاندیشد به ناچار هم به شاهنامه دلبسته است و هم میکوشد از آن بهره ببرد تا ایران را بشناسد و به آن دو پرسش بنیادین ناگزیر پاسخی سنجیده و ستوار بدهد که «ایران چیست و ایرانی کیست؟» یکی از این پاسخها زبان پارسی و پیوند آن با ایران و ایرانی ماندن است؛ از همین روی در همان روزگار کسانی بر این پایه و انگیزه کوشیدند که به پالایش زبان دست بیابند اما چون دانش و آگاهی بسنده را نداشتند به بیراهه درافتادند؛ واژههایی را در سرودهها و نوشته هایشان به کار بردند و به فرهنگها هم راه جست که پارسی و ایرانی نبود! و واژههایی پندارینه و برساخته بود! و از همین روی پایدار نماند. اما پارسیگرایی راستین و دانشورانه در روزگار سپسین پدید آمد زیرا دانش و آگاهی از زبان گسترش یافت. خواست من این نیست که پارسیگرایی یکسره به بیراهه افتاد؛ سخن من در واژههای دساتیری است که برپایه دانش و آگاهی نبود اگرچه بازتابی از ایرانگرایی و پارسیدوستی بود.
استاد کمی جلوتر بیاییم؛ علت توجه به شاهنامه در دوران پهلوی اول از دید شما چه بود؟ آیا میشود این را تحت تأثیر وضعیت سیاسی ایران در اواخر دوران قاجار دانست که عملاً کشور از هم فروپاشیده بود و نیاز به دستاویزی که نمایانگر وحدت ایرانیان باشد را در میان دولتمردان و روشنفکران عصر پهلوی بیشتر کرد. در واقع از دید شما هویت قومی و ایلی و عشیرهای (که عملاً ایران را در اواخر دوران قاجار پاره پاره کرده بود) زمینهساز توجه به یک اثر وحدت بخش مثل شاهنامه را در میان روشنفکران این دوره پدید نیاورد؟
بیگمان چنین است؛ هر زمان و در هر برههای از تاریخ نوین ایران (خواست من ایران پس از اسلام است؛ یا ایران پس از شاهنامه) بخواهید به نواندیشی و نوگرایی درست و به آیین و سودمند بگرایید به ناچار میباید پایه آن را بر شاهنامه بنهید، زیرا شاهنامه ایرانیترین و نابترین آبشخور در شناخت راستین و سرشتین ایران است؛ اما سخن در چگونگی بهره بردن از شاهنامه است؛ اگر شاهنامه را از سرشت آن بگسلید (که سرشتی فرازمانی و فراتاریخی است) و آن را به روزگاری ویژه در تاریخ ایران بازببندید، شاهنامه کارکرد راستین خود را از دست خواهد داد و به متنی وابسته و آوازه افکنانه فروخواهد کاست؛ اگر پادشاهی یا دولتمردی بخواهد از شاهنامه بهره سیاسی ببرد، بهرهای که به فلان زمان یا فرمانران بازمیگردد، شاهنامه کتابی خواهد شد بیفروغ و ناکارآمد. گفتم هر زمان که کسی به ایران و فرهنگ ایرانی از نگاهی فراگیر به چیستی ایرانی میاندیشد، به ناچار به شاهنامه خواهد اندیشید؛ اما اگر شاهنامه ابزار آوازه افکنی سیاسی بشود آنچنانکه فرنگیان آن را «پروپاگاندا» مینامند، شاهنامه متنی خواهد شد بیفروغ؛ این ترفند هم کارساز نخواهد ماند؛ زیرا چنین بازیهایی با شاهنامه نمیتوان کرد؛ هیچ ایرانی براستی به آن آوازه افکنی دل نمیدهد زیرا به شیوهای سرشتمانی یا غریزی میداند که شاهنامه به هیچ کس یا به هیچ روزگاری وابسته نیست.
عصر تجدد و توجه به شاهنامه مربوط به دورانی بود که استعمار در ایران بیداد میکرد؛ بهعنوان سؤال آخر بفرمایید تا چه میزان استعمار و سرخوردگیهای ناشی از آن، روشنگران ایرانی را به سوی حماسه ملی و از آن جمله شاهنامه فردوسی (که روایتگر شکوه ایران بود) کشاند؟
جهان خوارگی کشورهای نیرومند در ایران بدین گونه که ایران به کشوری وابسته و فرمانبردار دگرگون بشود هرگز نمودی آشکار نداشته است؛ گرچه بخشهایی از خاک ایران از آن گسستند اما ایران در برون همچنان جداسر مانده است؛ اما کشور ما بهشیوهای درونی و نهفته از جهانخوارگی کشورهای نیرومند آسیب و زیان دیده است؛ پیداست هنگامی که ایرانی دریابد که آن آغوش گشوده بهسوی دیگران مایه خواری او خواهد شد و نشانی از وابستگی و ناچاری او در فرمانبرداری خواهد بود آغوشش را میبندد و با بستن این آغوش و به آهنگ بازسازی خویشتن، در پی تلاش برای ایرانی ماندن دست در دامان شاهنامه میگذارد. این، گونهای سنجه است و شما میتوانید به یاری آن حتی این روزگاران تاریخی را بخشبندی کنید؛ هنگامی که ما بسیار به شاهنامه میاندیشیم این گرایش میتواند نشانهای باشد از اینکه ایرانیان به گونهای ناخودآگاهانه خود را در خطر دیدهاند؛ اما ما در روزگاران چیرگی و توانمندی هم به شاهنامه میگراییدیم؛ شاهنامه را پادشاهان بزرگ در دربار خود میشنیدهاند و پیشه شاهنامه خوانی که پیشهای بسیار کهن است، هم در میان مردم و هم در دربار شاهان روایی داشت؛ به هر دیدگاه هنگامی که شاهنامه کارکرد بسیار گسترده مردمی مییابد، میتواند نشانهای باشد از اینکه ایرانیان خود را آماج تازش بیگانه دیده اند؛ تازشی فرهنگی یا هر گونه تازشی دیگر؛ چنانچه در جنگها نیز شاهنامه خوانها، شاهنامه میخواندند.
سایت شعار سال، با تلخیص و اضافات برگرفته از سایت روزنامه ایران، تاریخ انتشار 22 خرداد 97، کد مطلب: 470150، www.iran-newspaper.com