شعار سال: خستگی بیش از حد این روزها بهدلیل فشار کاری زیاد، قبل از عید بود. صبح وقتی برخاستم کمی بهتر شده بودم. آماده شده و خودم را به کارگاه تولیدی که در آن مشغول به کار بودم رساندم و کار را آغاز کردم. درآمد زیادی از تولیدی نصیبم نمیشد و به سختی امورات میگذراندم اما بهتر از آن بود که بعد از فوت همسرم علیرضا به خانه پدریام برگردم. با وجود سیمین و سعید در خانه آنها هم به سختی روزگار میگذراندند به همین خاطر هم در مقابل اصرارهای بیش از حد پدر و مادرم حاضر به برگشتن به آن خانه نشدم. نمیخواستم باری بر دوششان اضافه کنم هرچند مطمئن بودم با برگشتنم و بیشتر شدن فشار مالی، خم به ابرو نمیآورند. اما بالاخره که چه؟ چند سال دیگر باید به همین منوال ادامه میدادم. مگر تا چند سالگی توان این را داشتم کار کنم و به هیچکس برای گذران زندگی رو نزنم؟ بعد از فوت علیرضا خیلی تلاش کردم تا بتوانم در جایی استخدام شوم تا بعد از چندین سال بازنشست شده و حقوق بگیر میشدم. در این صورت مجبور نبودم تا آخرین نفس برای سیر کردن شکم و سقف بالای سرم که از نیازهای اولیهام بودند، بدوم. اما بهدلیل عدم سابقه کار یافتن چنین شغلی برایم تبدیل به فرض محال شده بود. خیلی فرصت نداشتم به همین خاطر در یک کارگاه تولیدی که یکی از دوستانم معرفی کرده بود مشغول به کار شدم.
امید واهی
تقریباً یک ماهی به سال نو مانده بود که یک روز آقای ساعدی اعلام کردند چند نفر از اعضای کارگاه از جمله من برای ساعت ناهار به دفترش برویم. از ساعت 10 صبح تا یک ظهر که ساعت ناهاریمان بود آنقدر فکرهای مختلف به سرم آمده بود که سر درد گرفته بودم. بالاخره ساعت یک فرارسید و همگی در دفتر منتظر ایستاده بودیم تا هرچه زودتر متوجه شویم قضیه از چه قرار است. آقای ساعدی بعد از یک ربع مقدمه چینی و اظهار شرمندگی از آنجا که تعداد سفارشها کمتر شده بود و نیازی به این تعداد نیروی کار در کارگاه نداشتند، عذر ما چند نفر را خواستند. انگار که سقف کارگاه آوار شد و بر سرم ریخت. حالا باید چه کار میکردم؟ هرچند حقوقم کم بود اما آنقدری بود که کمی از آن را پسانداز کرده بودم و میتوانستم این چند هفته مانده به سال جدید را هم بگذرانم. اما برای بعد از آن نگران بودم. سعی کردم نگرانی را از خود بزدایم و امید داشته باشم که بعد از سال جدید فوراً کاری دیگر پیدا کرده و مشغول میشوم. بالاخره سال جدید هم آمد و رفت و دیگر چیزی از پس اندازم نمانده بود. از طرفی موعد تمدید قرارداد اجاره رسیده بود و صاحب خانه با بهانه قرار دادن تورم و گرانی، مقدار قابل توجهی بر اجاره بها افزوده بود. یک ماه هم فرصت داده بود تا اگر نمیخواهم قرارداد را تمدید کنم از آنجا اسباب کشی کنم. ذره امیدی که داشتم را نیز از دست دادم. تمام این مدت نگذاشته بودم که خانوادهام متوجه این مسأله شوند که من بیکار شدهام اما علی رغم میل باطنیام این موضوع را با آنها مطرح کرده کردم چون با وضع پیش آمده چارهای جز برگشتن به خانه پدریام نداشتم. اعتراض که نکردند هیچ، بلکه بعد از طرح آن با رویی گشاده از برگشتنم استقبال نمودند.
دغدغه آینده نامعلوم
از همسایهها و آشنایان برای همان کار دستی که در کارگاه تولیدی انجام میدادم، سفارش میگرفتم. درآمد زیادی نداشتم اما همان اندک را هم بعد از برداشتن مقداری، برای خانه کمی خرید میکردم تا به نوبه خود کمکی کرده باشم و احساس سربار بودن نکنم. یک روز در حال درست کردن شام بودم و همزمان با آن به برنامهای که از تلویزیون در حال پخش بود گوش سپرده بودم. حتی درست نمیدانستم چه برنامهای بود. فقط متوجه شدم که در خصوص بیمه زنان خانه دار و بازنشستگی آنان صحبت میکرد. توجهم جلب شد. از آشپزخانه بیرون آمده رو به روی تلویزیون ایستادم و سعی کردم صحبتهای مجری برنامه که توضیحاتی در این خصوص ارائه میداد را به خاطر سپرده تا فردا با یکی از دوستانم که در بیمه تأمین اجتماعی مشغول به کار بود تماس گرفته و راجع به آن سؤالاتی بپرسم. مجری از طرحی صحبت میکرد که به نظر پاسخ تمام یا بیشتر دغدغههای حاضر من بود. علی الخصوص اینکه حق بیمهای که میبایست میپرداختم قدری بود که همین الان نیز با همین مقدار سفارشات میتوانستم خودم به تنهایی آن را پرداخت کنم.
سایت شعار سال، با اندکی تلخیص و اضافات برگرفته از روزنامه ایران تاریخ انتشار 28 بهمن 97، کدخبر: 501364، www.iran-newspaper.com