پایگاه تحلیلی خبری شعار سال

سرویس ویژه نمایندگی لنز و عدسی های عینک ایتالیا در ایران با نام تجاری LTL فعال شد اینجا را ببینید  /  سرویس ویژه بانک پاسارگارد فعال شد / سرویس ویژه شورای انجمنهای علمی ایران را از اینجا ببینید       
کد خبر: ۴۵۹۹۸
تاریخ انتشار : ۲۴ دی ۱۳۹۵ - ۲۲:۰۲
من در بهمن ماه 1390 در یکی از کتابخانه های عمومی استان یزد مشغول به کار شدم. تصمیم دارم خاطرات و اتفاقاتی را که در این کتابخانه رخ می دهد، در این وبلاگ ثبت کنم.

شعار سال:

امروز تعطیل است و قاعدتاً خاطره ای از کتابخانه عمومی نخواهم داشت. اما این دو روز تعطیلی چون نقطه عطفی برای زندگی کاری من خواهد بود... نقطه تغییر... نقطه کوچ... از کتابخانه مجتمع فرهنگی مهریز به کتابخانه بقیه الله

امروز تعطیل است و روز استراحت... افکارم اما حول اتفاقات اخیر می گردد... تغییر...

کتابخانه مجتمع... کتابخانه خوبی بود... یک محیط پر جنب و جوش فرهنگی. کتابخانه ای در کنار نگارخانه و انجمن نمایش و کلاس خوشنویسی و کلاس دف و گیتار...

قطعاً اعضای چنین کتابخانه ای از اقشار مختلف جامعه تشکل می شود: هنرمندان، هنرجویان، دانش آموزان، دانشجویان، معلمان، اصناف و زنان خانه دار، کودکان، جوانان، بازنشستگان ...

کتابخانه مجتمع چون پناهگاه امنی برای تمام این اعضا بود: یکی برای تکالیفش کتاب می خواست، دیگری برای ارتقاء شغلی در مسابقه ای شرکت کرده بود و برای تأمین منابع مسابقه به کتابخانه می آمد، خانم خیاطی هر روز می آمد و از کتاب آموزش خیاطی که در "طرح کتاب من" سفارش داده بود سراغ می گرفت، داوطلب کنکور کارشناسی ارشد لیست منابع آزمون را در اختیار من می گذاشت تا تمام منابع را برایش سفارش دهم، دختران نوجوان به دنبال کتابی در مورد جن و احضار روح می آمدند، اعضای انجمن نمایش به دنبال شارژر تلفن همراه به کتابخانه می آمدند!! دانش آموزی برای جشن 22 بهمن دنبال لطیفه و فکاهی می آمد...

یادش به خیر! روزهای خوبی بود

دلم برای آن روزها تنگ می شود، روزی که بعد از دو سال دوباره همکارم را در کتابخانه مجتمع دیدم... روزی که از یک جابجایی و انتقال برآشفتم و زمین و زمان را به هم بافتم... روزهایی که دیر می رسیدم و نگاه سرزنش آمیز همکارم را نادیده می گرفتم...روزهایی که به خاطر طرح ها و ایده های جابجایی قفسات، آقای قادرآبادی را به دردرسر می انداختم... روزی که به خاطر اینکه کاری در کتابخانه انجام نشده بود با آقای قادرآبادی تماس گرفتم و از کم کاری اش شکایت کردم و چند روز بعد چه ساده هردویمان از هم معذرتخواهی کردیم و همه چیز تمام شد (الحق که همکار خوبی بود)، روزهایی که قطعی اینترنت منجر به تعطیلی کار می شد... روزی که در هفته کتاب، کتابخانه تعطیل شد!!

روزی که نگرانی دختر نوجوانی را که از حرف و حدیثهای پشت سرش می ترسید، دیدم و به او گفتم پیشرفت تو مهر خاموشی است بر همه این حرفهای نابجا... کم کم به او نزدیک شدم... اما انگار این حرف و حدیثها کار خودش را کرده بود... دیگر خبری از او ندارم... خدا کند این حرف و حدیث ها مانع پیشرفتش نشده باشد

روزی که پای آمدن بعضی از اعضا به کتابخانه برای همین حرف و حدیث ها قطع شد...روزی که نتابج کنکور بچه ها آمد...

روزهایی که دلم از جای دیگری پر بود و حوصله کار کردن نداشتم اما عذاب وجدان رهایم نمی کرد که چرا کار نمی کنی...

روزهایی که باز از جای دیگری انرژی گرفته بودم و تند تند کار می کردم

دلم برای همه این روزها تنگ شده... چه روزهای خوبی بود...


دلم برای درخت انجیر حیاط مجتمع تنگ می شود، برای گل یوکامی که در گلدان سفید کاشتیم، برای گل های رز سفید و سرخی که از حیاط مجتمع می چیدم و بر روی میز می گذاشتم...

دلم برای سرفه های بلند خدمتکار مجتمع و حتی بوی سیگارش تنگ می شود... یادش بخیر راه می رفت و لامپ هایی را که من روشن کرده بودم خاموش می کرد...

برای شلوغی های تمام نشدنی کتابخانه مجتمع ...

دلم برای تمام اتفاقات و اعضاء و همکاران کتابخانه مجتمع تنگ می شود... اما این حس دلتنگی همین امروز و فردا تمام خواهد شد.

و پس از آن شروع یک دوره کاری جدید... آغاز کار در محیطی جدید و متفاوت...

از این پس خاطرات من در کتابخانه عمومی بقیه الله رقم خواهد خورد...

با اندکی اضافات و تلخیص برگرفته از وبلاگ خاطرات من در کتابخانه عمومی، تاریخ انتشار 12 فروردین 1392، کد مطلب:34: www.publiclib.blogfa.com

اخبار مرتبط
خواندنیها و دانستنیها
نام:
ایمیل:
* نظر:
* :
آخرین اخبار
پربازدیدترین
پربحث ترین