شعار سال: ما در ایران، «کند رَوی قرنی» خود را با
«تند رَوی دههای» جبران میکنیم! شاید به همین دلیل است که بسیاری از فرهیختگان
آشنا با هنر غرب، «رویکرد دههای
به شعر» را انکار میکردند و آن را فراسوی مرزهای ما، امری در حد شوخی میانگاشتند
و البته برحق بودند چرا که این رویکرد، کم و بیش، رویکردی بومیشده در هنر ایران
است که از شعر آغاز شد و به داستان سرایت کرد و با سینما، چنان مشهود شد که در
محافل سینمایی فرا مرزی، با شگفتی
از این تحول دههای سخن رفت؛ محتملاً هر پدیدهای که موجودیتاش را آشکارا اعلام
کند، مخالفان و موافقانی دارد اما مخالفت با آن، دیگر دال بر انکار آن «موجودیت»
نیست.
1300 تا 1310؛ از تو آخر چه شد حاصل من؟!
نیما با انتشار «افسانه»، نه تنها رویکرد روایی تازهای را
مطرح میکند که با آمیختن دستآوردهای سمبولیستهای فرانسه[با تهمایهای به وامگرفته
شده از رمانتیکهای این کشور] و آمیختناش با «مکتب وقوع» [که تحولی شگفتآور در
دوره خود محسوب میشد اما با ظهور سبک هندی به ثمرات آن کمتوجهی شد] انقلابی را
به پا کرد که اگر در همین محدوده میماند چه بسا مشکلات بعدی، برای او و پیروانش
رقم نمیخورد اما نیما به شکستن وزن عروضی نیز رو آورد و سپس چنان سمبولیسم
اجتماعی-سیاسی را به آن افزود که در همان 10 سال نخست، دیگر نه از آشکارگویی «مکتب وقوع» در آثارش
اثری ماند و نه از تهمایه رمانتیسیسم که مخاطب عام را تا حدی جذب خود میکرد.
حاصل این انقلابیگری ادبی، این شد که او ماند و شعرهایی بیخواننده و برخی دیوانهاش
خواندند و برخی هم به ریشخندش گرفتند از جمله صادق هدایت که خود در «داستان» یک
انقلابی تمامعیار بود و بهدلیل حضور در جمع سوررئالیستها –هنگام انقلاب هنریشان- تنها کسی بود که باید پشتیبان
نیما میبود اما او بهدلیل تعلق خاطرش به سوررئالیستها و طبعاً تنفرش از مکتب
پیشین که سمبولیسم بود، نیما را به باد استهزاء گرفت.
حاصل آنکه در فاصله 1300 تا 1310 که اوج تحولات فکری و تولید اندیشه
مدرن در کشور بود، نیما، منزویترین هنرمند و اندیشمند ایران بود که نه تنها مورد
بیمهری، که هدف بایکوت اجتماع ادبی نیز بود.
...ای دل من، دل من، دل من
بینوا، مضطرا، قابل من
با همه خوبی و قدر و دعوی
از تو آخر چه شد حاصل من
جز سرشکی به رخساره غم؟...
1310 تا 1320؛ آواره مانده از وزش بادهای سرد
حکومت رضاشاهی باوجود تحول در نظام کشورداری و پیشرفتهای غیر قابل
انکار در زمینه مدرنیزه کردن کشور، در دهه دوم قرن شمسی ]که
همزمان است با سقوط جهانی بازارهای بورس در امریکا و اروپا و رشد روزافزون افکار
فاشیستی و پروبال گرفتن نازیها در آلمان و هوادارانشان در کشورهای غرب اروپا[ پایانی غیر قابل
انکار را در روند رشدش آغاز میکند. رضاشاه که در دهه اول شمسی، بسیار متکی بود به
افکار نخبگان و تولیدکنندگان اندیشه طرفدار خود، در دهه دوم، مطابق با سنت دیرینه
پادشاهی در ایران که «نخبهکشی» را تحت پوشش «وزیرکشی» به رویهای هزارساله بدل
کرده بود، دست به پاکسازی حکومت خود از نخبگان میزند. او دچار هراس از «توطئه»
است و گرچه این هراس در پارهای از موارد مثل مورد تیمورتاش درست است اما بدل شدن
چارچوبهای حکومت وی، از یک کابینه مدرن به یک دربار سنتی [با همه مجیزگوییها و
«پرورش کیش شخصیت در سلطان» و سست کردن زیر پای رقبای «قویکردار»] سبب میشود که
او ارکان
دولت مدرن خود را یک به یک فرو بریزد و جایی که عقاب پر بریزد، از پشه لاغری چه
خیزد؟! حکایت نخبگان غیر سیاسی در این میان، کاملاً مشخص است و انقلابیون ادبی که
دیگر جای خود را دارند! در این دهه، بایکوت نیما به جایی میرسد که حتی در تذکرههایی
با صدشاعر و بیش از آن، نامی از نیما بهعنوان شاعری که قصیده هم دارد و رباعی و
غیره، در میان نیست. در فاصله 1310 تا
1320 که حکومت پهلوی از یک حکومت رو به ترقی به یک دیکتاتوری هر روز با درباری
سنتیتر بدل میشود حتی برای صادق هدایت کم و بیش نامآورتر هم جایی برای مطرح
بودن نیست چه رسد به نیمای منزوی؛ پس جایی هم برای تأثیرگذاری بر شعر کشور نمیماند.
از 1315 که طرفداران آلمان و اتحاد جماهیر شوروی، اندک اندک در جمع
اشراف پا میگیرند، باز هم جایی برای اظهار وجود امثال نیمای روستازاده نیست. طرفداران آلمان البته بهدلیل
علایق شخصی رضاشاه، در ارکان حکومت وی صاحب اعتبار میشوند اما بلشویکها و
طرفداران مرام اشتراکی را که خلاف خاستگاه طبقاتی خود تبلیغ میکنند، دستگیر میکنند
که حکایتاش را بزرگ علوی و انور خامهای درباره «53 نفر» نوشتهاند. دکتر ارانی
را میکشند و احسان طبری جوان هم متأثر از یک زندانی طرفدار آلمان [که مشخص نشده
چرا از سر شوربختی و برحسب تصمیم کدام صاحبمنصبی راهی زندان شده] چند روزی البته
بدل به طرفدار نازیسم میشود! در این میان، مصادف با تحولات پیشآمده، نوآمدگانی هم
مدعی نوگرایی بالاتر از نیما میشوند از جمله تندرکیا که تلویحاً نیما را شیاد میخواند:
«روزی که نخستین شاهین منتشر شد، هنوز چند روزی نگذشته بود که در یکی از مجلات
دیدم یک شعر شکسته با یک تاریخ قبلی و جعلی درج شده، کمی شکسته، خندیدم و فهمیدم
قاچاق و چاخان شروع شده... اینها خیال میکنند سر پیروزی نغمات شاهینی در دراز و
کوتاه بودن آنهاست، عجب خرهایی هستند پیرهخرفتهای چاخانچی...» و حتی بعدها به
دفاع از همین دوره رکود و سقوط میپردازد: «دروغ است که حکومت بیستساله جلوی
جریان را گرفت. این دروغ شاخدار را بعدها نوچیان به منظور تضعیف و تصاحب انقلاب
شاهینی از خودشان درآوردند... حکومت بیستساله در بحث ادبی تا حدی که وارد سیاست نمیشد
دخالت نمیکرد. دلیل از شاهین بزرگتر چه میخواهید که با آنهمه جنجال، جز
تحقیقات مختصری در چاپخانه، ابداً واکنش از طرف دولت نشد... درست است که برای کسب
پروانه چاپ نخستین شاهین زحمت بسیار کشیدم و پروانه شاهین دوم را نتوانستم از وزیر
فرهنگ وقت به دست آورم، ولی این سد و بندها از شاه نبود، از شیخعلیخان بود... در
زمان دیکتاتوری بیستساله، انجمنهای ادبی همهجا برپا بودهاند و روزنامهها و
مجلات معدود، ولی در امر ادبی نامحدود، بهعکس، هرچه زور داشتهاند در جهان ادب
زدهاند. چون نمیتوانستند در سیاست وارد شوند.» که باز هم خدا پدرش را بیامرزد که
صفت «دیکتاتوری» را برای آن حکومت پذیرفته بود!
قُقنوس، مرغ خوشخوان، آوازه جهان،
آواره مانده از وزش بادهای سرد،
بر شاخ خیزران،
بنشسته است فرد.
بر گرد او به هر سر شاخی پرندگان.
او نالههای گمشده ترکیب میکند،
از رشتههای پاره صدها صدای دور،
در ابرهای مثل خطی تیره روی کوه،
دیوار یک بنای خیالی
می سازد...
1320 تا 1330؛ هنوز از شب دمی باقیست
شهریور 1320 شوروی از شمال و شرق و انگلیس از جنوب و غرب به ایران حمله
کردند؛ بهانه، افتادن ایران به دست طرفداران آلمان بود که البته نه چندان دروغ بود
و نه چندان راست! اصل مطلب، بر سر نفت بود و ارزشش برای ارتش آلمان؛ حالا اینکه
رضاشاه به رادیو آلمان گوش میداده و از خبر پیروزیهای هیتلر در روسیه و ویرانی
انگلیس زیر بمباران، خندیده و جاسوسی خانهزاد، خبر به انگلیسها رسانده و آنها هم
حمله کردهاند، جمله افسانه است برای عوام. در جنگ جهانی دوم، اگر رضاشاه، به
طرفداری شوروی یا انگلیس هم وارد جنگ میشد، باز هم ایران اشغال میشد چون متفقین
میترسیدند آلمان زودتر این کار را بکند. اشغال ایران توسط اشغالگران اروپایی باعث
شد تا حکومت رضاشاه به نقطه پایانی خود برسد. واضح بود که یک حکومت دیکتاتور ملی،
خیلی بهتر از یک حکومت ملایم دستنشانده اشغالگران است اما حتی وحشت از تکرار قحطی
و بیماری و مرگ و میر جنگ اول جهانی نیز باعث نشد که انرژی محبوسشده اندیشمندان
ایرانی به یکباره آزاد نشود و آنان در عیش آزادی حاصل از بیسر و سامانی کشور، به
پایکوبی ادبی و رسانهای نپردازند. نیروهای چپ که قائل به «ناسیونالیسم» نبودند،
اساساً شوروی را نه اشغالگر که خودیتر از خودی میدانستند و طرفداران انگلیس هم
که آن را پدر مشروطه میدانستند! بنابراین چپ راضی، راست راضی، رحمت بر پدر قاضی!
این وسط تنها طرفداران نازیسم که گمان میکردند دشمن دشمن ما، دوست ماست، باید
حساب پس میدادند از جمله ایشان استواری بود که دو بار به تیرک اعدام بسته شد تا
تیرباران شود اما باز هم چیزی بروز نداد. او که آن هنگام از شاگردان شعری دکتر
حمیدی شیرازی محسوب میشد، کوتاهزمانی بعد، هنگامی که از یک نازی سرسخت به یک
مارکسیست سرسخت بدل شده بود، میخواست دکترحمیدی شیرازی را بر دار خویش آونگ کند و
جان برای نیما بدهد. او اکنون، مشهورترین چهره انقلاب ادبی نیما، پس از اوست: احمد
شاملو. دهه بیست، نخستین دههایست که نام نیما به گوش میرسد و جوانان به شعر او
متمایل میشوند البته همهاش هم قصه شعر نیست یا لااقل بیشترش قصه شعر نیست! حزب
توده، با حمایت از نیما او را در ردیف «قدیسین ادبی» خود در میآورد و در مقابل
صادق هدایت در فهرست مطرودین قرار میگیرد. به نظر میرسد که نیما هم از این وضع
به وجد آمده و گرچه رسماً به نفع این حزب قدمی بر نمیدارد و شعر سفارشی نمیگوید
اما بسیاری از جوانان با نام نیما و از راه شعر، به هواداران توده بدل میشوند.
نیمای دههها خاموشمانده، اما، چندان در بند این قصهها نیست. منصف باشیم، لااقل
در این سالها، اگر کسی میخواست مثل دکتر حمیدی شیرازی که در کنگره شاعران و نویسندگان
سال 25 به او سیلی زد، توی گوش نیما بزند، یک لشکر پشتیبان نیما بودند و همین هم
چیز کمی نبود برای مرد خمودهای که در پنجاه سالگی، پیرتر از مردان 60 ساله مینمود.
هنوز از شب دمی باقیست، میخواند در او شبگیر،
و شبتاب، از نهانجایش، به ساحل میزند سوسو.
به مانند چراغ من، که سوسو میزند، در پنجره من
به مانند دل من، که هنوز از حوصله و ز صبر من باقیست در او
به مانند خیال عشق تلخ من که میخواند.
و مانند چراغ من، که سوسو میزند، در پنجره من
نگاه چشم سوزانش، امیدانگیز، بامن
در این تاریکمنزل میزند سوسو.
1330 تا 1340؛ بر دم دهکده مردی تنها
کودتای سال 32، دیکتاتوری را دوباره به کشور برمیگرداند.
نیما که به یکی از مظاهر حزب توده بدل شده بود، از پیشگامان راهی شدن
به زندان است. اگر کمکهای جلال آلاحمد در این دوره به دادش نمیرسید، در همان
زندان میمرد. شعر نو، باوجود ظهور شاگردان بزرگی چون شاملو، رحمانی و اخوان، با
حذف شدن از رسانههای کشور، دوباره خاموش میشود اما خاموشیاش قرار نیست تداوم
داشته باشد. شعر نیما باعث تغییر در شعر شاعران جوانی شده که دیگر نمیخواهند به
شعر مشروطه پیش از حکومت پهلوی بازگردند. این دهه، آخرین دهه حیات نیماست اما در
نومیدی تمامعیار خود میمیرد آن هم زمانی که تنها دو سالی مانده تا انقلاب ادبیاش
بدل به جریان غالب شعری کشور شود. تا
1338 که زمان مرگ نیماست، شعر نو، رسماً یک جریان زیرزمینی ادبیست که شاعرانش
برای اثبات شاعری خود، در محافل ادبی سنتی، شعر سنتی میخوانند.مردمی نومید، کشوری
نومید و نیمایی نومید که هیچ نشانی از دستآوردهای خود نمیبیند. به شاگردانش هم
بدگمان میشود و به باد ناسزاشان میگیرد مخصوصاً شاملو را که احتمالاً تقصیرش را
در رو آوردن به شعر بیوزن، بیشتر از سپهبد زاهدی عامل کودتا میداند در
نابودی تمامعیار دستآوردهایش!
...دستها میسایم،
تا دری بگشایم.
بر عبث میپایم،
که به در کس آید،
در و دیوار بههمریختهشان،
برسرم میشکند.
میتراود مهتاب
میدرخشد شبتاب.
مانده پایآبله از راه دراز،
بر دَم دهکده مردی تنها،
کوله بارش بردوش،
دست او بر در، میگوید با خود:
غم این خفته چند،
خواب در چشم ترم میشکند.
1340 تا 1350؛ صداهای متفاوت، بیانهای متفاوت
اگر بهعنوان یک مستبد، نمیتوانی به مردمات اجازه انتقاد بدهی، بگذار
آنان پچپچه کنند! وقتی جلوی انقلاب اجتماعی گرفته میشود این انرژی نهفته جایی
باید تخلیه شود و حکومت پهلوی دوم، فضا را برای این تخلیه انرژی مهیا میکند.
مردم، جملگی شاعر میشوند! هر کس به سبک و سیاق خودش! نیما هم دیگر زنده نیست
همچنانکه شاعران دوره مشروطه. شاعران نومید از انقلاب اجتماعی، به زبان استعاره
روی میآورند و از آنجایی که چهار دیواری، اختیاریست، هر کس در «بیت» نو یا
کلاسیک خود آزاد است که هر چه میخواهد بگوید به شرط آنکه صدایش، بیرون این «بیت»
شنیده نشود!
شعر نو در دهه چهل، چنان دستخوش تغییر میشود که دیگر حتی شاگردان
نیما را هم مرتجع میخوانند! با وجود این، شعر شاگردان نیما میان مردم کوچه و بازار،
وارد و محبوب میشود و ماندگاری مییابد. تعداد شاعران نوگو هم زیاد میشود و گونهگونی
صداها و تجربهها، فرصتی را پدید میآورد که این دهه به پربارترین دهه شعر نو بدل
شود هر چند اگر نیما زنده بود و مثلاً شاهد موج نو بود، دوباره سرش را میگذاشت
زمین و میمرد! شاعران موج نو و شعر حجم، به روش خود از نیما تبعیت میکنند مثل
تبعیت سازندگان هواپیما از پرواز پرندگان. عملاً هم هواپیما و هم پرنده پرواز میکنند
اما دومی، پرواز، در ذات اوست اما اولی، پروازش، حاصل تحمیل تجربه و دانش، به
طبیعت است.ازدیاد تجربیات تازه و شعر «فهمناشدنی» توسط عموم، که توسط رسانههای حکومتی
هم تبلیغ میشود، کار را به اعلام جنگ مسلحانه میکشاند هم در اجتماع و هم در شعر.
1350 تا 1360؛ شعر مسلحانه
اندیشه غیر انقلاب سیاسی و شعر بدون اسلحه، یاوران حکومت تلقی میشوند. حتی غزل هم، بدل به «غزل
خون»[عباس صادقی] میشود یا بدل به «حنجره زخمی تغزل»[حسین منزوی]؛ حکومت پهلوی
دوم که از دوران پهلوی اول درسهای لازم را نیاموخته، ناگهان خود را درگیر یک
گرداب اجتماعی غافلگیرکننده میبیند و سعی میکند در واپسین سالهای خود دست به
برخی اصلاحات تزیینی بزند اما مردمی که به خیابان آمدهاند، شعار میدهند:«ما میگیم
شاه نمیخوایم نخستوزیر عوض میشه!» کدام شعری میتواند در چنین شرایطی، از شعار
کم نیاورد؟! کم میآورد و خود بدل به شعار میشود. پیروزی انقلاب هم از این افول
شعر به شعار نمیکاهد. هنوز مردم، خواهان ابراز احساسات و هیجانات خود هستند و
شاعران هم باید آن را ابراز کنند.آغاز جنگ هشت ساله، خود قصه دیگریست. شعر، بدل
به فریاد میشود. به قول سیدحسن حسینی، از کسی که دستش لای در مانده، چه انتظاری
غیر فریاد دارید؟!
1360 تا 1370؛ تلاش برای غیر سیاسیکردن شعر
خلاف آنچه که شاید در بدو امر به نظر برسد، شعر جنگ، شعری سیاسی نیست، گاهی
حماسیست گاهی تغزلیست، گاهی غمگنانه و حسرتبار است اما سیاسی نیست؛ بنابراین،
من دو طیف از شاعران دهه شصت را که اولی، شاعرانش صرفاً برای جنگ میسرودند و
دومی، شاعرانش تا حد ممکن «سیاسیزدایی» میکردند از شعرشان و از لحاظ نگرشی هم در
کنار هم نبودند، نطریهپردازان «شعر غیر سیاسی» پس از انقلاب میدانم. تلاش هر دو
طیف، در بخش عمده خود، به خلق شعرهایی ماندگار بدل نشد اما همانهایی هم که
ماندگاری نیافتند، به گذر از شعر دهه پنجاه و رسیدن شعر دهههفتاد کمک کردند.
1370 تا 1380؛ خیزشی برای تکرار دهه چهل
شعر دهه هفتاد، خیزشی برای ایجاد یک انقلاب ادبی دوباره بود اما این
بار، دیگر پرچمداری همچون نیما در میان این جمع نبود. تنوع صداهای گوناگون در این
دهه، گرچه از لحاظ کمیت همچون دهه چهل بود اما از لحاظ کیفیت چنین نبود. تعداد
شاعرانی که در این دهه سرودند و شعرشان توانایی آن را داشت که با نشان دادن یک
مصراع از آن، صاحب شعر، از لحاظ بیانی شناسایی شود، شاید به تعداد انگشتان یک دست
بود. از لحاظ اقبال عمومی نیز، شعر هفتاد، نتوانست به دستآوردهای شعر دهه چهل دست
یابد. شباهتهایی البته از نظر حمایت اسپانسرهای سیاسی از شعرهای غیر سیاسی یا حتی
اجتماعی این دهه با شعر دهه چهل دیده میشود با این همه حتی در این زمینه هم،
شاعران دهه چهل، در قیاس با شاعران دهه هفتاد، در خویشتنداری و ایجاد موازنه میان
سفارش هزینهکننده سیاسی و تولید لذت ادبی، موفقتر بودند. شعر دهه هفتاد یک سزارین
زودرس بود که منجر به مرگ نوزاد شد. بسیاری از کتابهای این دهه، دیگر موجود
نیستند. شاید اگر این حرکت در دهه نود اتفاق میافتاد، بهدلیل غلبه رسانههای
اینترنتی بر کاغذی، نتیجه تا این حد غمبار نمیبود.
سلام!
حال همه ما خوب است
ملالی نیست جز گم شدنگاه به گاه خیالی دور،
که مردم به آن شادمانی بیسبب میگویند
با این همه عمری اگر باقی بود
طوری از کنار زندگی میگذرم
که نه زانوی آهوی بیجفت بلرزد و
نه این دل ناماندگار بیدرمان!
تا یادم نرفته است بنویسم
حوالی خوابهای ما سال پربارانی بود
میدانم همیشه حیاط آنجا پر از هوای تازه باز نیامدن است
اما تو لااقل، حتی هر وهله، گاهی، هر از گاهی
ببین انعکاس تبسم رویا
شبیه شمایل شقایق نیست!
راستی خبرت بدهم
خواب دیدهام خانهای خریدهام
بیپرده، بیپنجره، بیدر، بیدیوار... هی بخند!
بیپرده بگویمت
چیزی نمانده است، من چهل ساله خواهم شد
فردا را به فال نیک خواهم گرفت
دارد همین لحظه
یک فوج کبوتر سپید
از فراز کوچه ما میگذرد
باد بوی نامهای کسان من میدهد
یادت میآید رفته بودی
خبر از آرامش آسمان بیاوری؟!
نه ریرا جان
نامهام باید کوتاه باشد
ساده باشد
بیحرفی از ابهام و آینه،
از نو برایت مینویسم
حال همه ما خوب است
اما تو باور نکن!
1380 تا 1390؛ سادهانگاری یا سادهنویسی؟
هیچ دههای پس از انقلاب نیما، به اندازه دهه هشتاد، مملو از شاعر نبود
همچنان که این همه شاعر، به سادهنویسی و گریز از «امضاء ادبی» روی نیاورده بودند.
فقدان هویت ادبی در این دهه، نه فقط منحصر به پرهیز از «اجرا»ی درست «شهودهای
شاعرانه» که حاصل غیاب «افق دید» بود. اگر در دهههای پیشین، اغلب شاعران، دچار
نزدیکبینی یا دوربینی بودند در این دهه، اکثریت شاعران، روشندل شده بودند!
مخاطبان و شاعران بسیار، کار را بر شعر سخت کرد چنانکه کار به جایی کشیده بود که
مخاطبان شبهای شعر از شاعران آن مراسم کمتر بودند!
1390 تا...؛ کلبه احزان شود روزی گلستان غم مخور
تو را من چشم در راهم شباهنگام
که میگیرند در شاخ تلاجن سایهها رنگ سیاهی
وزان دلخستگانت راست اندوهی فراهم
تو را من چشم در راهم.
شباهنگام، در آن دم که بر جا درهها چون مرده ماران خفتگانند
در آن نوبت که بندد دست نیلوفر به پای سرو کوهی دام
گرم یادآوری یا نه، من از یادت نمیکاهم
تو را من چشم در راهم.
نیم نگاه
نیما با انتشار «افسانه»، نه تنها رویکرد روایی تازهای را مطرح میکند
که با آمیختن دستآوردهای سمبولیستهای فرانسه[با تهمایهای به وامگرفته شده از
رمانتیکهای این کشور] و آمیختناش با «مکتب وقوع» [که تحولی شگفتآور در دوره خود
محسوب میشد اما با ظهور سبک هندی به ثمرات آن کمتوجهی شد] انقلابی را به پا کرد
که اگر در همین محدوده میماند چه بسا مشکلات بعدی، برای او و پیروانش رقم نمیخورد.
وقتی جلوی انقلاب اجتماعی گرفته میشود این انرژی نهفته
جایی باید تخلیه شود و حکومت پهلوی دوم، فضا را برای این تخلیه انرژی مهیا میکند.
مردم، جملگی شاعر میشوند! هر کس به سبک و سیاق خودش! نیما هم دیگر زنده نیست همچنانکه
شاعران دوره مشروطه. شاعران نومید از انقلاب اجتماعی، به زبان استعاره روی میآورند
و از آنجایی که چهار دیواری، اختیاریست، هر کس در «بیت» نو یا کلاسیک خود آزاد است که هر چه میخواهد بگوید
به شرط آنکه صدایش، بیرون این «بیت» شنیده نشود!
هیچ دههای پس از انقلاب نیما، به اندازه دهه هشتاد، مملو از شاعر نبود
همچنان که این همه شاعر، به سادهنویسی و گریز از «امضاء ادبی» روی نیاورده بودند.
فقدان هویت ادبی در این دهه، نه فقط منحصر به پرهیز از «اجرا»ی درست «شهودهای
شاعرانه» که حاصل غیاب «افق دید» بود.
شعار سال، با اندکی تلخیص و اضافات برگرفته از روزنامه ایران، تاریخ انتشار 4 آبان 96، شماره: 205393