شعار سال: یک روز با جمشید نشسته بودیم و به دیوار خیره شده بودیم که جمشید یک سوال کلیشهای مطرح کرد و پرسید: ما چرا اینقدر بیپولیم؟ با تردید نگاهش کردم و گفتم: چون... نگذاشت جوابم را کامل کنم و گفت: آفرین! چون بیعرضهایم.
گفتم: البته میخواستم بگم چون کار نمیکنیم. گفت: کار چیه برادر من؟ کی کار ميکنه؟ اصلا تو این دوره و زمونه پول تو اینه که کار نکنی. گفتم: خب حالا برنامهات چیه؟ گفت: بریم بانک بزنیم بلکه به نون و نوایی برسیم. گفتم: بابا می گیرنمون. گفت: خب؟ گفتم: می ندازنمون زندون! گفت: خب؟ گفتم: این همه آزادیای که الان داریم رو از دست می دیم. گفت: خب؟ گفتم: باید هر روز تو یه سلول کوچیک صبح رو شب کنیم.
گفت: خب؟ گفتم: روزی دو وعده غذای بدمزه می دن به خورد آدم. گفت: خب ما امروز ناهار چی خوردیم؟ گفتم: بادمجون آبپز با سس منقضی بیژن. جمشید دیگه هیچی نگفت. گذاشت خودم به این نتیجه برسم که در زندان کرامت انسانیمان بیشتر حفظ میشود. گفتم: باشه داداش قبوله. بریم بزنیم. پاشدیم و هر کدام یک کوله انداختیم روی دوشمان و به نزدیکترین بانک مراجعه کردیم.
جمعیت زیادی از زنان و مردان عصبانی پشت در بانک ایستاده بودند و با صدای بلند چیزهایی میگفتند. به جمشید گفتم: چه خبره جمشید؟ گفت: نمی دونم، بریم بپرسیم. رفتیم و از یکی از آقایانی که روبهروی بانک ایستاده بودند، پرسیدیم: آقا ببخشید، صف دزدی بانکه؟ با بیحوصلگی پرسید: شما هم واسه این دله دزدیها اومدین؟ صادقانه گفتیم: بله. گفت: پس برین ته صف! ما هم از آنجایی که دزدهای حرف گوش کنی بودیم، رفتیم ته صف تا نوبتمان شود.
از مردی که در انتهای صف ایستاده بود، پرسیدیم: آقا ببخشید، خیلی عذر میخواهیم، شما اینطوری که بدون نقاب و ماسک و این چیزها اومدید، نمیترسید دوربینها بگیرن دردسر شه؟ گفت: بگیرن. به درک. کار ما دیگه از این حرفا گذشته. راستش من و جمشید از حرف این مرد بزرگوار خجالت کشیدیم و ترجیح دادیم ما هم نقابهایمان را دربیاوریم و دزدهایی از جنس مردم باشیم.
بالاخره نوبت ما شد و وارد بانک شدیم. یک اشاره به جمشید دادم که وسایل را آماده کند. آماده کرد. فریاد زدم: دستها بالا، هیچکس از جاش تکون نخوره! ولی متاسفانه فریادم در میان همهمه جمعیت گم شد و هیچکس واقعا از جایش تکان نخورد، چون ظاهرا صدا را نشنیده بودند. چند بار دیگر فریاد زدم که باز هم نتیجه نداشت. به جمشید گفتم: جمشید من گلوم پاره شد. چهار تا داد هم تو بزن! جمشید با شرمندگی گفت: داداش می دونی که من صدام از چهار دسی بل بالاتر بره خروسی می شه، ملت می خندن.
گفتم: ای تو روحت، چجور دزد بانکی هستی تو؟ تصمیم گرفتم خودم به نزدیکترین باجه مراجعه کنم و صادقانه مساله را با کارمند مربوطه مطرح کنم. رفتم و به کارمند گفتم: جناب ببخشید وقتتون رو میگیرم. جسارتا ما اومدیم بانک شما رو بزنیم. مثل قرقی از جایش پرید و گفت: قربان این بانک قابل شما رو نداره، اینجا متعلق به شماست! تعجب کردم. گفتم: جدی می گی؟ کارمند گفت: جدا عرض میکنم.
بعد بدو بدو رفت پیش ريیس بانک و با خوشحالی گفت: اینا می خوان بانک رو بزنن! هیع (صدای ذوق) ريیس با خوشحالی از جایش پرید و آمد سمت من و جمشید و گفت: بذارین دستتون رو ببوسم. یک نگاهی به جمشید انداختم و با تکان دادن سر گفتم: جمشید، پوپولیسم کل کشور رو گرفته. ريیس بانک من و جمشید را نشاند پشت میزش و گفت: این بانک، کلش مال شما! بعد از این حرکت محیرالعقول ريیس به همراه بقیه کارمندان یک سری اسناد و مدارک برداشتند و رفتند. ما هم ضمن تشکر دیدیم نامردی است که همینطوری بگذاریم اینها بروند.
20 هزار تومن کف دستشان گذاشتیم و گفتیم: با اسنپ برید! اشک در چشمان همهمان حلقه زد و با هم خداحافظی کردیم. بعد از آن خیلی خوشحال و خندان نشسیتم پشت میز ریاست. جمشید گفت: دیدی کاری نداشت؟ گفتم: راست می گی. بقالی هم میخواستیم بزنیم، الان شیش دفعه گرفته بودنمون. واقعا رو بانکها نظارت نمی شهها. آخه یه دوربینی، نگهبانی چیزی... .
همینطور که داشتیم وراجی میکردیم، سیل خروشان ملت وارد بانک شد، یکی یقه من را گرفت و یکی جمشید را سر و ته آویزان کرد که «فلان فلان شدهها! پول ما رو بدید!» خیلی وضعیت سختی بود. هر چه میگفتیم: «بابا ما دزدیم، ريیس بانک نیستیم»، میگفتند: «ما هم همینرو می گیم، دزدید». بعد از اینکه به زمین گذاشتندمان حساب کردیم و دیدیم موجودی بانک کلا 250 میلیون است که همه این مبلغ را بین مالباختگان تقسیم کردیم.
فقط ماند سه هزار میلیارد تومان که آن هم قول دادیم کمکم پرداخت میکنیم که در همین حال دو تن از مالباختگان ما را به عنوان برده با خود بردند تا بقیه عمرمان را به جای پول برایشان کار کنیم. بعد از آن روز من و جمشید به این نتیجه رسیدیم که عملیات مسلحانه برای دزدی و اینجور کارها دیگر جوابگو نیست و مثل صاحبان آن موسسهها آدم در هر کاری باید فکرش را به کار بیندازد.
شعار سال، با اندکی تلخیص و اضافات برگرفته از روزنامه قانون، تاریخ انتشار 21 آبان 96، شماره: 60011