شعار سال: چهار ماه پس از شروع جنبش جلیقهزردها بدیو در مقالهای مخالفت قاطع خود را با این جنبش اعلام کرد، مقالهای که ابتدا قرار بود در «لوموند» منتشر شود ولی در نهایت این روزنامه آن را رد کرد. به گفته مسئولان لوموند ظاهرا دلیل آن به نقد تند دیگری برمیگشت که بدیو علیه آلن فینکلکرات، روشنفکر عرصه عمومی فرانسه، در جای دیگری نوشته بود. در نهایت مقاله به صورت غیررسمی منتشر و پخش شد. بدیو در اینجا جلیقهزردها را فاقد هرگونه ابداع سیاسی و خواهان بازگشت نظم سابق میداند و در پایان به ارزیابی جنبشهای یک دهه اخیر میپردازد. با توجه به اهمیت موضع او دراینباره در ادامه ترجمهای آزاد از آن ارائه میشود. پیشتر گزارشی از این مقاله به قلم شیدان وثیق در سایت شخصی او منتشر شده بود که به رئوس کلی آن میپرداخت. ضرورت دیگر ترجمه این مقاله نقدی است که در همین صفحه میخوانید از گابریل راکهیل، فیلسوف فرانسوی- آمریکایی، بر واکنش روشنفکران رادیکال فرانسه به جلیقه زردها. او در مقاله خود به نقد سه موضع فکری میپردازد: اصلاحطلبی لیبرال (اتیین بالیبار)، تحلیل غیرطبقاتی (ژاک رانسیر) و مارکسیسم متافیزیکی (آلن بدیو و اسلاوی ژیژک)، و در نهایت از موضعی دفاع میکند که «روشنفکر مداخلهگر» مینامد. مقایسه مواضع گوناگون روشنفکران برجسته درباره جنبشهای سالهای اخیر، و آخرین مورد آن جلیقه زردها، میتواند راهی بگشاید برای فهم بنبستهای جهان امروز و شکلهای بدیل مبارزه محلی و جهانی با آن.
درباره تناقضها و خشونت موجود در جنبش جلیقهزردها و مقامات دولتی چه
میتوان گفت، دولتی که جوجه رئیسجمهور مکرون ادارهاش میکند؟ در دور پایانی
انتخابات ریاستجمهوری قاطعانه گفتم که نه با مارین لوپن، ناخدای پارلمانتاریسم
راست افراطی، نه با مکرون، رئیس «کودتای دموکراتیک» اهداف شبهاصلاحطلبانه سرمایه
کلان، هیچوقت با هیچکدام همراهی ندارم. امروز هم نظرم را عوض نکردهام. بیبروبرگرد
از مکرون متنفرم. ولی درباره جنبش جلیقه زردها چه میتوان گفت؟ باید اذعان کنم که
بههرحال در روزهای اولیه شروع این جنبش هیچ چیز سیاسی مترقی یا ابداعی در آن
نیافتم، نه در ترکیب معترضان، نه در بیانیهها و اعمالشان.
دلایل این شورش متعدد و موجه است و در این نکته تردیدی نیست. تبدیل
نواحی روستایی به بیابان، سوتوکور بودن شهرهای کوچک و حتی شهرستانهای بزرگتر،
کاهش مداوم خدمات عمومی برای تودههای مردم، خصوصیسازی مابقی این خدمات: درمانگاهها، بیمارستانها، مدارس، دفاتر پستی،
ایستگاههای راهآهن و تلفن. فقیرسازی جاری که روزبه روز بر شدت آن افزوده میشود
بر زندگی آدمهایی تأثیر میگذارد که چهل سال پیش قدرت خریدشان رو به افزایش بود. مسلما اشکال جدید مالیاتگیری و تشدید آن یکی از
دلایل فقر و مسکنت کنونی است. من از اوضاع زندگی مادی خانوادهای که در آن یک نفر
سردرد ناچیزی بگیرد بیخبر نیستم، به خصوص زنان که بخش فعال جنبش جلیقهزردها
هستند. خلاصه امروز در فرانسه نارضایتی
عمیقی در بین بخشی به چشم میخورد که میتوان آنها را «زحمتکشان» جامعه خواند،
یعنی طبقه متوسطی که عمدتاً در شهرستانها با درآمد کم زندگی میکنند. جلیقهزردها
در قالب یک شورش فعال و مهلک نماینده این بخش از جامعهاند.
تاریخچه ضدانقلاب لیبرال
دلایل تاریخی و اقتصادی این خیزش کاملاً واضح است. این دلایل نشان میدهد
چرا جلیقهزردها فلاکت کنونی خود را به چهل سال پیش برمیگردانند: شروع یک
ضدانقلاب سرمایهدارانه و جرگهسالار حول و حوش دهه 80 که به غلط «نولیبرال»
خوانده میشود، حال آنکه صرفا لیبرال است، یعنی بازگشت به وحشیگری سرمایهداری
قرن نوزدهم. این ضدانقلاب واکنشی بود به «دهه سرخ» - بین
سالهای 1965 تا 1975- که کانون آن در فرانسه مه 68 و در جهان انقلاب فرهنگی چین
بود. ولی با فروپاشی کمونیسم در سطح جهان، ابتدا در شوروی و سپس در چین، استقبال
از این ضدانقلاب به حد چشمگیری رسید: دیگر در سرتاسر جهان هیچچیز جلودار سرمایهداری
و سودپرستان آن، بهخصوص الیگارشی فراملی میلیاردرها، نبود.
بورژوازی فرانسه نیز مسیر این جنبش ضدانقلابی را در پیش گرفت. سرمایه
فکری و ایدئولوژیکی این جنبش «فیلسوفان جدید» بودند که حال دیگر خیالشان تخت بود
ایده کمونیسم همه جا شکست خورده، آنهم نه فقط به عنوان ایدهای غلط بلکه به عنوان
ایدهای جنایتبار. خیلی از این روشنفکران، خائنان به مه 68 و مائوئیسم، تحت لوای
اصطلاحات بیخطری مثل «آزادی»، «دموکراسی»، «جمهوری ما»
سگهای نگهبان ضدانقلاب لیبرال و بورژوا بودند.
ولی از دهه 80 تاکنون اوضاع فرانسه روز به روز بدتر شده. فرانسه دیگر
کشوری نیست که طی سی سال پررونق بازسازی بعد از جنگ جهانی دوم بود. فرانسه دیگر
قدرت جهانی نیست، یک امپریالیسم فاتح نیست. امروز آن را با ایتالیا یا حتی یونان
مقایسه میکنند. رقابت جهانی در همه جا آن را عقب رانده. رانت استعماریاش ته
کشیده و نیاز دارد با عملیاتهای نظامی گسترده و نامطمئن در آفریقا آن را حفظ کند.
بعلاوه، کارخانههای بزرگ به تدریج از فرانسه رفتهاند، چون نیروی کار بیرون از
فرانسه، مثلا در آسیا، ارزانتر است. صنعتزدایی گسترده نوعی ویرانی
اجتماعی به همراه دارد که مناطق وسیعی از کشور را در بر میگیرد، از لورن در شمال
شرقی فرانسه و کارخانه فولاد آن تا کارخانههای نساجی و معادن شمال تا حومههای
پاریس.
نتیجه همه اینها این است که بورژوازی فرانسه - الیگارشی مسلط آن،
سهامداران بازار بورس فرانسه - دیگر قادر نیست مثل سابق، بهخصوص قبل از بحران
2008، یک طبقه متوسط سیاسی سرسپرده و آماده به خدمت داشته باشد
. راستش این طبقه متوسط حامی تاریخی
همیشگی برتری انتخاباتی طیفهای مختلف راستگرایان بوده، برتری آن بر کارگران تشکلیافته
صنایع بزرگ که در دهه 1920 و سالهای 1980
تا 1990 جذب کمونیسم میشدند. از اینروست که با قیام گسترده و عمومی این طبقه
متوسط، طبقهای که حس میکند به حال خود رها شده، علیه مکرون روبروییم، یعنی عامل
مدرنیزاسیون سرمایهسالار فرانسه. منظور از این مدرنیزاسیون این است: صرفهجویی
بیشتر، اقدامات ریاضتی، خصوصیسازی، بدون اینکه رونق سی سال پیش در کار باشد و
طبقه متوسط در ازای اعطای رضایت سیاسی خود از نظام مسلط از رفاه اقتصادی برخوردار
باشد.
جلیقهزردها با توجه به فقر واقعیشان میخواهند رضایت سیاسی خود را در
ازای وضع اقتصادی بهتر بفروشند. ولی این خواست معنا ندارد چون مکرونیسم دقیقا نتیجه
این واقعیت است که الیگارشی، اولا، دیگر نیازی به حمایت طبقات متوسط ندارد، حمایتی
که هزینهاش بالاست، چون دیگر خطر کمونیسم وجود ندارد. ثانیا،
نمیتواند به لحاظ مالی جوابگوی این حمایت باشد. بنابراین باید تحت لوای «اصلاحات
ناگزیر» به سمت یک سیاست اقتدارگرایانه برود: نوع جدیدی از قدرت دولتی حامی
اقدامات «ریاضتی» که دامنه آن بیکاران و کارگران و لایههای پایینی طبقات متوسط را
در برمیگیرد. و همه اینها به نفع اربابان حقیقی جهان، سهامداران اصلی صنعت،
تجارت، مواد خام، حمل و نقل و ارتباطات است.
مارکس پیشتر در «مانیفست کمونیسم» (1848) چنین بزنگاهی را بررسی کرد و
دقیقا از جلیقهزردهای دوران ما سخن گفت: «طبقه متوسط، تولیدکنندگان خرد، خردهفروشها،
صنعتگران، دهقانان با بورژوازی میجنگند، چون حیاتشان را به عنوان طبقه متوسط به
خطر میاندازد. آنها نه انقلابی بلکه محافظهکارند؛ وانگهی ارتجاعیاند، میکوشند
تاریخ را به عقب برگردانند.»
این طبقه الان با شدت هر چه بیشتر خواستار عقبگرد تاریخ است، چون
بورژوازی فرانسه، به دلیل سرمایهداری جهانی، دیگر در موقعیتی نیست که از آنها
حمایت و قدرت خریدشان را بیشتر کند. بله، جلیقهزردها «با بورژوازی میجنگند» همانطور
که مارکس میگوید، ولی به اینجهت که نظم کهنه سابق را بازگردانند نه اینکه نظم
اجتماعی و سیاسی جدیدی بنا کنند که از قرن نوزدهم به بعد «سوسیالیسم» یا فراتر از
آن «کمونیسم» نام داشته. قریب به دو قرن است که هر آنچه انقلابی نبوده در راستای
سرمایهداری بوده. در سیاست فقط دو راه داریم. باید قاطعانه به این اعتقاد رجوع
کنیم: دو راه، در سیاست فقط دو راه داریم، نه گرد و خاکهای «دموکراتیک» شبهجریانهایی
تحت رهبری یک الیگارشی که خود را لیبرال میخواند.
این ملاحظات عام مجالی به دست میدهد تا ویژگیهای ملموس جنبش جلیقهزردها
را بررسی کنیم. ویژگیهای خودجوش این جنبش، که ناشی از نفوذ نیروهای بیرونی دست
راستی در آن نیستند، در واقع آنطور که مارکس میگوید «ارتجاعیاند»، البته به
معنایی مدرنتر: میتوان سوژگی این جنبش را فردگرایی عمومی دانست، جمعکردن خشمهای
فردی مربوط به اشکال جدید بردگی همگانی کنونی ناشی از دیکتاتوری سرمایه.
به همین دلیل اشتباه است این جنبش را از اساس فاشیستی بخوانیم، چنانکه
برخی بر این باورند. فاشیسم در اغلب موارد مضامین هویتگرایانه، ملیگرایانه یا
نژادپرستانه را به شیوهای کاملا منضبط و حتی نظامی سازماندهی میکند. در حال حاضر
با ظهور غیرسازمانیافته و بنابراین فردگرایانه مردم از هر قشری مواجهیم. (طبقه
متوسط شهری همیشه سازماننیافته است) در واقع اکثریت قریب به اتفاق آنان اعتقادات
سیاسی ثابتی ندارند و مدام رنگ عوض میکنند. ولی اگر جنبش را در همان «خلوص» اولیهاش
در نظر بگیریم، از منظر جنبههای معدود جمعی آن، شعارها و بیانیههای آن، هیچ چیزی
در آن نمیبینم که مرا برانگیزاند، توجهم را جلب کند و طرف خطابم قرار دهد.
اعلامیههایشان، فقدان سازماندهیشان، فرم آکسیونهایشان، غیاب مفروض هرگونه تفکر
عام و بینش راهبردی، همه و همه مانع از ابداع سیاسی میشود. مسلما خصومتشان با
هرگونه جهتگیری مشخص و ترس وسواسآمیزشان از تمرکزگرایی و کار جمعی متحد مرا پس
میزند، ترسی که دموکراسی را فردگرایی جا میزند، کاری که همه مرتجعان دوران ما میکنند.
هیچیک از اینها در برابر مکرون کریه و مفلوک یک نیروی مترقی مبدع عرضه نمیکند که
در بلندمدت بر او پیروز شود.
میدانم که مخالفان دستراستی جنبش، بهخصوص روشنفکران خائن، انقلابیون
سابق که وقتی دولت به آنها امکانی برای وراجیهای لیبرالیشان داد مجیزگوی قدرت
پلیس شدند، جلیقهزردها را به یهودستیزی یا هموفوبیا متهم میکنند یا آن را «خطری
برای جمهوری ما» میدانند. در ضمن میدانم که اگر هم رگهای از این چیزها باشد نه
نتیجه یک باور مشترک بین همه اعضای جنبش بلکه نتیجه حضور و نفوذ عناصر راست افراطی
به جنبش سازماننیافتهای است که میتواند دستکاری شود. ولی در نهایت برخی نشانهها
و رگههای واضح آدم را وامیدارد در ارزیابی خود محتاط باشد، نشانههایی همچون ملیگرایی
کوتهبینانه، خصومت پنهان با روشنفکران، دموکراتگرایی عوامفریبانه در قالب پنهان
فاشیستیِ «مردم علیه نخبگان»، و سخنرانیهای گیجوگنگ. بگذارید اذعان کنیم که
غیبتها و شایعات موجود در «شبکههای اجتماعی»، که بسیاری از جلیقهزردها اطلاعات
عینیشان را از آنجا به دست میآورند، به انتشار نظریههای نخنمای توطئه دامن میزند.
ضربالمثلی قدیمی میگوید: «هر آنچه میجنبد، هر جنبشی، سرخ نیست». و
در حال حاضر در جنبش جلیقهها، که بیتردید «میجنبد»، شکی نیست به غیر از زرد فقط
پرچم سه رنگ فرانسه دیده میشود که همیشه برای من مشکوک است.
البته چپهای افراطی، خوابگردان جنبش شبخیزان، آنها که همهجا دنبال
جنبشی میگردند تا ورد زبانشان شود، لافزنان «شورشی که در راه است» [نام کتابی که
انتشارات فابریک با امضای «کمیته نامرئی» منتشر کرد]، از اعلامیههای دموکراتیک
تجلیل میکنند (اعلامیههایی فردگرا و کوتهبینانه)، کیش انجمنهای مرکززدوده را
تبلیغ میکنند، خیال میکنند همین فردا دوباره زندان باستی را فتح میکنند. ولی
این کارناوال مشفقانه مرا جذب خود نمیکند: ده سال است همهجا هست و همهجا به
شکست انجامیده با اینکه مردم به آن اقبال نشان دادهاند. در حقیقت «جنبشهای»
دنباله تاریخی اخیر، از مصر و «بهار عرب» تا اشغال والاستریت، از والاستریت تا
اشغال میادین در ترکیه، و از آنجا تا شورشهای یونان، و سپس جنبش «خشمگینان»
اسپانیا و جاهای دیگر، تا شبخیزان و حالا جلیقهزردها و بسیاری جنبشهای دیگر
ظاهرا همه بیتوجهاند به قوانین واقعی و سفتوسخت حاکم بر دنیای امروز. همه این
جنبشها بعد از اینکه روزهای تجمع و اشغال میادین و غیره را از سر گذراندند از
سختی کار شگفتزده شدند و فهمیدند چه راه دشواری پیشرو دارند. در نتیجه یا شکست
خوردهاند یا حتی جایگاه مخالفانشان را تحکیم کردهاند. حقیقت
این است که حتی نتوانستهاند به تدریج یک تخاصم واقعی را شکل دهند یا راه متفاوتی
در برابر سرمایهداری معاصر پیش روی ما بگذارند که خصلت کلی داشته باشد.
درسهای جنبش
در حال حاضر هیچ چیزی مهمتر از این نیست که درسهای دنباله «جنبشهای»
ده سال اخیر، از جمله جلیقهزردها، را به ذهن بسپاریم. میتوان آن را در یک اصل
موضوع خلاصه کرد: جنبشی که عامل وحدتبخش آن کاملا سلبی باشد یا شکست خواهد خورد و
در نتیجه به اوضاعی بدتر از قبل میانجامد، یا جنبش به دو تقسیم میشود، دوپاره میشود
و از دل لحظه خلاقه شروع آن یک گزاره سیاسی ایجابی بیرون میآید که با نظم مسلط در
تضاد میافتد، گزارهای مستظهر به سازماندهی منضبط.
همه جنبشهای سالهای اخیر مسیری را طی کردهاند، چه زمانی چه مکانی،
که در عمل شبیه هم و حقیقتا فاجعهبار بوده است:
الف) اتحاد اولیه حول رفتن دولت مستقر: این لحظه را میتوان لحظه
«اسقاط» دولت دانست، اسقاط مبارک، مکرون.
ب) عامل حفظ این اتحاد یک شعار صرفا سلبی است: مخالفت با سرکوب و خشونت
پلیس. پس از جنگ و گریزهای آشوبناک طولانیشدن جنبش بر اعمال تودهها اثر میگذارد
و فرایندی فرسایشی به راه میافتد. جنبش به خاطر فقدان محتوای سیاسی واقعی فقط به
قربانیان و سرکوبشان استناد میکند.
ج) اتحاد با یک انتخابات از بین میرود. بخشی از جنبش تصمیم میگیرد در
آن شرکت کند، بخش دیگر نه، بدون محتوای سیاسی واقعی که چه شرکت و چه عدم شرکت را
منطقا توجیه کند.
د) با انتخابات چیزی بدتر از قبل به قدرت میرسد. یا ائتلافی که همین
الان حاکم است با اکثریت بیشتر انتخابات را میبرد (همچون مه 68 فرانسه)، یا فرمول
«جدیدی» که با جنبش کاملا بیگانه است و پیروزی آن ناخوشایند انتخابات را میبرد
(در مصر اخوانالمسلمین، بعد هم السیسی و ارتش، در ترکیه اردوغان)، یا چپهای مورد
بحث انتخابات را میبرند ولی بلافاصله محتوای سیاسیشان ر)، یا گروهی ازا دستکاری
میکنند (سیریزا در یونان)، یا راست افراطی به تنهایی پیروز انتخابات میشود (در
آمریکا ترامپ درون جنبش با راست افراطی همپیمان میشود تا در سفره قدرت شریک شود
(در ایتالیا، اتحاد جنبش پنج ستاره و لیگ شمال). مورد آخر در فرانسه محتمل است،
اگر سازمانی متحد شکل بگیرد از کسانی که خود را جلیقهزرد میخوانند و جناح
انتخاباتی مارین لوپن.
همه اینها به این دلیل است که یک وحدت سلبی نمیتواند یک سیاست عرضه
کند، و در نهایت در مبارزه شکست میخورد. ولی برای فرارفتن از سلب باید دشمن را
بشناسیم و بدانیم چه کاری متفاوت از او میتوانیم بکنیم، کاملا متفاوت. این امر
مستلزم لااقل شناخت واقعی سرمایهداری معاصر در مقیاس جهانی است، شناخت موقعیت
منحط فرانسه در این سرمایهداری، راهحلهای کمونیستی در خصوص مالکیت، خانواده
(ارث)، دولت، اقدامات عاجل، اجرای این راهحلها و رسیدن به توافقی، برآمده از دل
یک برآورد تاریخی، بر سر فرمهای مناسب سازماندهی در این راه.
با درنظرگرفتن همه این موارد، تنها سازمانی که بر شالودههایی نو
استوار باشد میتواند به آینده هجوم برد. بخشی از طبقات متوسط نیز میتوانند در
این مسیر حرکت کنند. بنابراین همانطور که مارکس میگوید طبقه متوسط میتواند
«انقلابی عمل کند، آنهم از ترس سقوط به پرولتاریا، در این صورت از منافع آتی خود
دفاع میکند نه منافع آنی خود، منظر خود را کنار میگذارد و منظر پرولتاریا را میپذیرد.»
این نشانه ارزشمندی است که تا حدودی ما را به یک نتیجه ایجابی میرساند: مسلما یک چپ بالقوه در جلیقهزردها هست، اقلیتی جذاب
که درمییابد باید آرمانمان را معطوف به آینده کنیم نه حال، و تحت عنوان این
آینده دست به ابداع چیزی متفاوت بزنیم، چیزی متفاوت از قدرت خرید، مالیات، یا
اصلاحات پارلمانی. میتوان گفت این اقلیت بخشی از مردم واقعی را تشکیل میدهد،
مردم به معنای آنها که یک اعتقاد راسخ سیاسی دارند و مظهر تخاصم حقیقی با ضدانقلاب
لیبرالاند.
البته جلیقهزردها نمیتوانند بدون پذیرفتن پرولترهای جدید در پیکره
خودشان نماینده «مردم» باشند. در غیر اینصورت با فروکاستن «مردم» به محرومترین
بخش طبقه متوسط روبروییم که نوستالژی بازگشت منزلت اجتماعی ازدسترفته خود را
دارد. برای اینکه در سیاست امروز خود را «مردم» بنامیم باید جمعیت بسیجشده
پرولتاریای کوچگر حومهها را در خود بپذیرد، پرولتاریایی که از آفریقا و آسیا و
اروپای شرقی و آمریکای لاتین به فرانسه مهاجرت کرده. این جمعیت باید از طرق مختلف
به روشنی نشان دهد از نظم مسلط گسسته است. اولا، از طریق نشانههای واضحی همچون
پرچم سرخ به جای پرچم سه رنگ فرانسه. ثانیا، در بیانیهها و جزوههایشان به طور
ایجابی تخاصم با نظم موجود را نشان دهند. ثالثا در دعاویشان به ملزومات حداقلی
پایبند باشند، مثلاً پایاندادن به خصوصیسازی و لغو همه آنچه از اواسط دهه 80
صورت گرفته. در اینجا ایده اصلی کنترل جمعی بر همه وسایل تولید، کل نظام بانکی، و
همه خدمات عمومی (بهداشت، آموزش، حملونقل، ارتباطات) است. خلاصه مردم سیاسی نمیتواند
خود را قانع کند به گردهمآوردن چند هزار ناراضی، ولو به اعتقاد من صدهزار ناراضی،
و از دولت بخواهد به آنها نظر کند و برایشان همهپرسیهایی برگزار کند و خدمات
محلی را از ایشان نگیرد و با کاهش مالیات قدرت خریدشان را اندکی افزایش دهد.
ولی از اغراق و گزافهگویی بگذریم، جنبش جلیقهزردها میتواند در آینده
مفید باشد، یعنی به قول مارکس، از منظر آینده این جنبش. اقلیتی از فعالان این جنبش
به ضرب جلسات و کنشها و بحثهای خود به طور شهودی دریافتهاند که باید به درکی
جمعی، در سطح ملی و جهانی، از منشأ فلاکتشان، ضدانقلاب لیبرال، برسند و بنابراین
آمادهاند در مراحل مختلف و پیدرپی ساختن یک نیروی جدید مشارکت کنند. اگر از
منظر این اقلیت به جلیقهزردها بنگریم آنگاه جلیقهزردها بیتردید با عطف نظر به
آینده به ظهور یک مردم سیاسی کمک خواهند کرد. به همین دلیل باید با آنها صحبت کنیم
و اگر پذیرفتند جلساتی ترتیب دهیم تا به اصول اولیه چیزی برسیم که میتوان و باید
کمونیسم خواند، ولو این واژه در طول سی سال گذشته لعن و نفرین شده باشد، آری یک
کمونیسم جدید. تجربه نشان داده انکار این واژه نشانه پسرفت سیاسی بیسابقه است و
در تقابل با آن در همه جنبشهای دوره اخیر، از جمله جلیقهزردها، مبارزانی برخاستهاند
که به یک دنیای جدید امید بستهاند.
این مبارزان جدید حامی چیزیاند که از نظر من اساسی است: خلق مکاتبی که
در آنها قوانین سرمایه و معنای مبارزه با آن تحت یک سیاست کاملا متفاوت تدریس و به
بحث گذاشته میشود. این مکاتب هر جای ممکنی به وجود میآیند، از حومهها تا شهرهای
کوچک سوتوکور. اگر جنبش «جلیقهزردها در برابر مکرون سفیدپوست» به چنین شبکهای
از مکاتب سیاسی سرخ بینجامد، اهمیت واقعی این جنبش و توان بیدارگری غیرمستقیم آن
آشکار خواهد شد.
شعار سال، با اندکی تلخیص و اضافات برگرفته از روزنامه شرق، تاریخ انتشار 21 اردیبهشت 98، شماره: 3424