شعار سال: دکتر غلامرضا میرسپاسی درسال ۱۳۲۵ در تهران متولد شد.
ایشان تحصیلات ابتدایی را در شش سالگی شروع کرد و دوران ابتدایی را در دبستانهای «نخستین» و «بهشت» گذراند و سپس به دبیرستان البرز رفت. پس از اخذ دیپلم، به آمریکا رفت و در آنجا تحصیلات دانشگاهی را در «واشینگتن یونیورسیتی» آغاز کرد.
او تحصیلات خود را در آمریکا ادامه نداد و پس از دو سال به ایران بازگشت و تحصیلات پزشکی عمومی خود را در دانشکده پزشکی دانشگاه تهران به پایان رساند. پس از خاتمه تحصیلات پزشکی، خدمت سربازی را گذراند و سپس برای ادامه تحصیل در دوره تخصصی روانپزشکی به لندن و «انستیتو روانپزشکی دانشگاه لندن» رفت و پس از ۴ سال و گذراندن امتحانات DPM و MRCPsych در تیرماه سال ۱۳۵۸ به ایران بازگشت.
دکتر میرسپاسی معتقد بود؛ مهمترین خصوصیات فردی که میخواهد روانپزشک شود این است که بتواند یک رابطه منطقی با بیمار برقرار کند تا او بتواند مشکلات خود را برای روانپزشک توضیح دهد. روانپزشک باید بتواند همدلی کند و از معلوماتش استفاده نماید، موارد را در ذهنش تجزیه کند و فرد شفاف و صادقی باشد. یادش گرامی و راهش پر رهرو باد.
قدر استاد نکو دانستن
حیف استاد به من یاد نداد
دکتر میرسپاسی: کلمه «روانپزشکی» ابداع پدرم بود
مهمترین خصیصه یک روانپزشک این است که بتواند رابطه منطقی با بیمار برقرار کند
به بهانه درگذشت دکتر میرسپاسی به ذکر خاطرهای از او در دهمین سالگرد تاسیس بخش روان تنی بیمارستان امام خمینی (مهرماه ۱۳۹۸) میپردازیم:
... پدرم (دکتر عبدالحسین میرسپاسی، روانپزشک ایرانی و از پایه گذاران روانپزشکی ایران - متولد سال ۱۲۸۶ تهران) نوشتههای غیرروانپزشکی هم داشتند. با ادبیات آشنا بودند. شعر میگفتند و به هنر علاقه داشتند... کلمهٔ روانپزشکی را ایشان ابداع کردند. تا قبل از آن میگفتند بیماریهای روحی! حتی نمونهای دارم که نوشتهشده متخصص بیماریهای اعصاب و روحی!
بعد از اینکه پدرم اسم روانپزشکی را انتخاب کردند، به دیگر متخصصان غیرروانپزشک هم توصیههایی کردند. بهعنوانمثال به یکی از متخصصان زنان گفته بودند چرا شما میگویید بیماریهای زنان؟ بهتر است بگویید زنانپزشکی؛ همانطور که میگوییم دندانپزشکی و روانپزشکی. اما اسم زنانپزشکی جا نیفتاد... (منبع:خاطرات شفاهی دانشگاه)
زندگینامهدکتر غلامرضا میرسپاسی درسال ۱۳۲۵ در تهران متولد شد. ایشان تحصیلات ابتدایی را در شش سالگی شروع کرد و دوران ابتدایی را در دبستانهای «نخستین» و «بهشت» گذراند و سپس به دبیرستان البرز رفت. پس از اخذ دیپلم، به آمریکا رفت و در آنجا تحصیلات دانشگاهی را در «واشینگتن یونیورسیتی» آغاز کرد. او تحصیلات خود را در آمریکا ادامه نداد و پس از دو سال به ایران بازگشت و تحصیلات پزشکی عمومی خود را در دانشکده پزشکی دانشگاه تهران به پایان رساند. پس از خاتمه تحصیلات پزشکی، خدمت سربازی را گذراند و سپس برای ادامه تحصیل در دوره تخصصی روان پزشکی به لندن و "انستیتو روان پزشکی دانشگاه لندن" رفت و پس از ۴ سال و گذراندن امتحانات DPM و MRCPsych در تیرماه سال ۱۳۵۸ به ایران بازگشت.
دکتر میرسپاسی معتقد است؛ مهمترین خصوصیات فردی که میخواهد روانپزشک شود این است که بتواند یک رابطه منطقی با بیمار برقرار کند تا او بتواند مشکلات خود را برای روانپزشک توضیح دهد. روان پزشک باید بتواند همدلی کند و از معلوماتش استفاده نماید، موارد را در ذهنش تجزیه کند و فرد شفاف و صادقی باشد.
بازنشر مصاحبه با زنده یاد دکتر میرسپاسیدکتر میرسپاسی: مهمترین خصیصه یک روانپزشک این است که بتواند رابطه منطقی با بیمار برقرار کند
دکترهمایون امینی از دوستان و همکاران دکتر میرسپاسی ما را در جریان این مصاحبه یاری نمودند.
خودتان را معرفی کنید و بگویید دوران کودکی و نوجوانی شما چگونه گذشت؟
غلامرضا میرسپاسی هستم و در ۳۰ خرداد ۱۳۲۵ در تهران متولد شدم. فرزند سوم خانواده هستم. خواهرم فرزند اول و برادرم فرزند دوم و متخصص و جراح قلب و عروق و قفسه صدری است. یک خواهر کوچکتر از خودم هم داشتم که در اثر بیماری سیاه سرفه در یک سالگی فوت کرد. پدر و مادرم هر دو اهل تفرش بودند و نسبت فامیلی دوری با هم داشتند. پدرم متخصص مغز و اعصاب و روان بودند، یعنی هم نورولوژیست و هم روانپزشک بودند. ایشان بعد از دیپلم به فرانسه اعزام و در «لیون» پزشکی خواندند و سپس درزمینۀ اعصاب و روانپزشکی تخصص گرفتند و سپس به ایران بازگشتند. مادرم پس ازگرفتن دیپلم با پدر ازدواج کردند. ما ساکن حوالی «امیریه» بودیم. کودکی ام را زیاد به یاد نمیآورم، ولی با دیدن عکسها یاد روزهایی میافتم که سقاها با بشکه آب میآوردند و در آبانبار میریختند و ما بعد از جوشاندن از آن استفاده میکردیم. دوران ابتدایی را در سن شش سالگی شروع کردم. آن زمان دبستان دولتی کم بود و دبستانی بود به اسم «نخستین» که زبان انگلیسی را هم آموزش میداد. مادرم مرا به آن مدرسه برد و ثبتنام کرد. آن مدرسه فقط تا چهارم دبستان را داشت و من کلاس پنجم و ششم را در دبستان «بهشت» گذراندم. دبستان متعلق به «آقای دکتر دانا بهشتی» بود که ایشان دکترای تعلیم و تربیت از آمریکا داشتند. از نظر وضعیت تحصیلی هیچگاه نفر اول کلاس نبودم، اما جزو پنج نفر اول بودم. در آن زمان معمول بود که هر کسی از ابتدایی به متوسطه میرفت، اولین گزینه اش دبیرستان «البرز» بود. من هم به همان جا رفتم و برادرم هم آنجا درس میخواند. برادرم شاگرد اول بود و همه او را میشناختند و، چون پدرم استاد دانشگاه بود و جزو ۵ نفر اول بودم مرا پذیرفتند. در دبیرستان هم جزو ۵-۶ نفر اول بودم. آن موقع به این صورت بود که دو سیکل داشتیم. هر سیکل ۳ سال بود و در سیکل دوم باید انتخاب رشته میکردیم. من رشته طبیعی (تجربی) را انتخاب کردم، چون از کودکی با سرنگهای کهنۀ پدر بازی میکردیم و به بالشت آمپول میزدیم. همین موضوع باعث شده بود که رشته طبیعی را انتخاب کنم. من سیکل دوم را هم با موفقیت تمام کردم. آن زمان رسم بر این بود که بعد از دیپلم برای ادامه تحصیل به خارج از کشور برویم. برادرم ۴ سال پیش از آن به آمریکا رفته بود. من هم به همانجا رفتم و در «واشینگتن یونیورسیتی» ادامه تحصیل دادم. یک سال و نیم آن جا درس خواندم. در واقع به کالج رفتم و میخواستم BA (کارشناسی) بگیرم. ما باید برای گرفتن BA یک major انتخاب میکردیم و من تصمیم داشتم که کارشناسی را در بیولوژی بگیرم و سپس به مدرسه طب بروم. پدر چندان از وضعیت من رضایت نداشتند، چون من از بودن در آنجا خوشحال نبودم. به ایران برگشتم و در دانشکده پزشکی دانشگاه تهران مشغول به تحصیل شدم وظایفم را انجام میدادم و مرتب سرکار میرفتم. در آن زمان اینترنی ما یک سال بود که داخلی، جراحی، زنان و کودکان اجباری و یک بخش انتخابی داشت که من مغز و اعصاب را انتخاب کردم از سال پنجم پزشکی در بیمارستان «میمنت» که بنیانگذار آن پدرم بود کشیک میدادم و به کارهای بالینی کمی آشنا شده بودم. هر زمان ایشان ویزیت میکردند من در کنارشان بودم. از سال ششم روزی دو بارحتماً در موقع ویزیت کنار پدر بودم. در سالهای آخر دبیرستان، گاهی با بیمارانی که در بخش روانپزشکی بستری بودند پینگپونگ بازی میکردم.
از معلمان دوران مدرسه کسی را به خاطر دارید؟بله مدیرمان «خانم دکتر حبیبی» که فرد بسیار توانایی بودند. یکی از معلمانمان «خانم امیری» خیلی به من علاقهمند بودند. تمام معلمها در دبیرستان عالی بودند و بعضی در دانشگاه هم درس میدادند. «آقای موسوی زنجانی» بیولوژی درس میدادند و «آقای اسدالله موسوی ماکویی» جغرافیا و «آقای بیگدلی» که از بستگان «استاد دکتر بیگدلی» بودند به ما فقه درس میدادند. دوستان خوب و درس خوانی داشتم. بیشتر سرم در کتاب بود و شیطنت نمیکردم، اما نه بهصورت مطلق.
دردوران کودکی رابطه تان با خانواده چطور بود؟ با پدر بیشتر مأنوس بودید یا با مادر؟مسلماً با مادر، چون پدر بسیار مشغول بودند و صبح زود تشریف میبردند و آخر شب برمی گشتند. مسئولیتهای پزشکی و درمانی و گاهی هم مدیریتی داشتند و وقتهای آزادشان را به نوشتن کتاب و نگارش مقالات میگذراندند. پدر را کم میدیدیم، ولی مادر بسیار همراه و حمایتکننده بودند.
فرمودید پدر رشتۀ مغز و اعصاب خواندند و روانپزشکی؟بله. البته ایشان دیپلم پزشکی قانونی هم داشتند. به همین دلیل مدتی در زمان «مرحوم دکتر مصدق» مدیر کل پزشکی قانونی بودند. در واقع ایشان بعد از پزشکی در فرانسه چندین رشته را خوانده بودند.
آنزمان روانپزشکی با مغز و اعصاب مرتبط بود؟بله در فرانسه به افرادی که روانپزشکی میخواندند توصیه میشد که حتماً دورهی مغز و اعصاب را هم بگذرانند. «شادروان دکتر بریمانی» نیز پس از اخذ درجه مغزواعصاب ومدت کمتری روانپزشکی به ایران بازگشتند و دوره تخصصی مغز و اعصاب را در ایران ادامه دادند، اما با این وجود، اکثر مریضهای ایشان مشکلات روانی داشتند. شادروان «دکترچهرازی» هم هر دو رشته را خوانده بودند. آن زمان این دو رشته را از هم جدا نمیکردند و در حال حاضر هم از سوی برخی سعی بر ادغام مجدد این دو رشته است، ولی مقاومت زیاد است.
پدر وقتی به ایران برگشتند در حوزۀ روانپزشکی فعالیت کردند؟بله ایشان فعالیت در حوزه روان پزشکی را از مسئولیت در بیمارستان شهرداری که آن موقع به نام تیمارستان بود آغاز کردند. همانگونه که میدانید در حال حاضر واژه "تیمارستان" دیگر استفاده نمیشود و "بیمارستان روان پزشکی" جایگزین آن شده است. پدر به کار در دانشگاه علاقمند بودندو با وجود سنگاندازی و مخالفتها بالاخره بعد از چند سال موفق به ورود به دانشگاه شدند. بخش روانی یک و دو در بیمارستان «روزبه» افتتاح شد که مدیریت بخش یک را شادروان «دکتر رضاعی» و بخش دو را شادروان پدرم به عهده داشتند. در اینجا لازم است به «بیمارستان خصوصی میمنت» اشاره کنم که با کمک مادی پدربزرگ مادری ام، شادروان عباس فرهودی حسابی (معزالسلطنه) تأسیس شد.
درمورد رابطه تان با برادرتان بفرمایید.برادرم همیشه مراقب من بود. فردی بسیار منضبط و درس خوان که این را به من هم منتقل کرد. معدل دیپلم ایشان از دبیرستان البرز ۱۹.۴۴ بود. هنگام ترجمه مدارک برای اعزام به خارج، باور نکرده بودند. گفته بودند باید با «دکتر مجتهدی» تماس بگیریم و دکتر هم گفته بودند این آقا هرچه میگوید درست است. برادرم در آمریکا در همان واشینگتن یونیورسیتی درس خواند و درسش را تمام کرد و به «جانزهاپکینز» یکی از بهترین دانشکدههای پزشکی آمریکا رفت. دوره جراحی عمومی و جراحی قلب و عروق و قفسه صدری را در مدت زمان هفت سال گذراند وبه ایران بازگشت و استادیار دانشکده پزشکی شد. خاطرم هست که آن زمان پرستاری درزمینۀ قلب و عروق قوی نبود و برادرم شبها نزد بیمارانی که تازه عمل میکرد میماندند. یکبار به او گفته بودند باید کارت بزنی و به ایشان خیلی برخورده بود و کارت هم نزده بودند. رئیس «بیمارستان امام خمینی» که متخصص «هوشبری» بود به برادرم گفت، چون کارت نمیزنی حقوقت را قطع میکنیم. برادرم هم آنجا نماندند. بعد از آن ایشان در «بیمارستان ساسان» مشغول شدند. تا ۱۲-۱۳ سال هم ایران بودند. بعد ازآن با فرزندانشان به آمریکا برگشتند و در آن جا کار میکردند، اما بعد از بزرگ شدن فرزندانشان دوباره به ایران بازگشتند. در حال حاضر در بیمارستان میمنت بهعنوان مدیرعامل فعالیت میکنند. یک روز همدیگر را نبینیم بسیار دلتنگ میشویم. خواهرم نیز عضو هیئتمدیرۀ بیمارستان میمنت است.
تحصیلات خواهرتان چیست؟دیپلم از مدرسه «ژاندارک» فرانسه دارند. ایشان خیلی زود ازدواج کردند و نقش بسیار مهمی در اداره بیمارستان میمنت دارند و در حال حاضر به عنوان رئیس هیئت مدیره گروه درمانی فرخنده (بیمارستان میمنت) فعالیت بارز دارند.
بیمارستان میمنت در چه سالی ساخته شد؟زمانی که پدرومادرم تازه ازدواج کرده وخانهای درخیابان "البرز"، حدود "امیریه جنوبی" اجاره کرده بودند، یک بیمار خانم که از اقلیتهای مذهبی بودند به پدرمراجعه و «انسولین» تزریق میکردند ونیاز بود که بستری شوند. مادرم در منزل، ایشان را تیمار وبه او کمک میکردند. این خاطره را مادرم همیشه برای ما تعریف میکردند. مادرم در تأسیس بیمارستان نقش بسزایی داشتند. در حدود سال ۱۳۲۵، بیمارستان ابتدا دریک باغ، پایینترازبیمارستان روزبه، در «کوچهی مظهری» قرار داشت. همانگونه که اشاره شد با کمک مالی شادروان "عباس فرهودی حسابی" (معزالسلطنه) تاسیس شد. پس از چندی بیمارستان، به باغ میوهای که پدر برای ساختن بیمارستان خریده بودند و ساختمانی با رعایت اصول معماری بیمارستانی ساخته بودند منتقل گردید.
با گذشت چند سال پدر اقدام به تاسیس شرکت "گروه پزشکی و مرکز درمانی فرخنده" نمودند که بیمارستان میمنت یکی از واحدهای آن بود و قرار بود که در مکانهای دیگر و سایر شهرها واحدهای دیگری را احداث کنند. درواقع، سال ۱۳۴۷ تاریخ تأسیس شرکت است. هدف ازتأسیس درآن زمان، ایجاد یک بیمارستان عمومی به همراه یک بخش روانپزشکی بود واین هدف پدرم در ۴۵-۵۰ سال پیش از این بود. ولی متأسفانه درآنزمان نام دکترمیرسپاسی همیشه همراه با بیماران اعصاب وروان بود واگرکسی عمل جراحی داشت ازآمدن به بیمارستان میمنت خودداری میکرد. ازاصطلاحات نامناسب استفاده میکردند واین یکی از دلایلی شد که بیمارستان، به عنوان یک بیمارستان عمومی موفق نباشد. مجبورشدند که قسمت جراحی و عمومی را به فرد دیگری اجاره دهند که درحال حاضر نام آن «بیمارستان آزادی» و یک بیمارستان عمومی است. با اینکه سال هاست با بخش اعصاب وروان در یک ساختمان است، در واقع دو بیمارستان، با مدیریتهای جداگانه هستند. البته حسنی که برای هر دو بیمارستان دارد این است که اگر در بیمارستان میمنت نیاز به خدمات جراحی و زنان وغیره داشته باشیم میتوانیم به سرعت با آنجا ارتباط برقرار کنیم وازخدمات موردنظراستفاده کنیم و در عین حال بیمارستان آزادی هم از خدمات روان پزشکی بیمارستان میمنت بهره مند میگردد.
پدر تا چه سالی در قید حیات بودند؟
تا سال ۱۳۵۵. ایشان در ۶۹ سالگی به علت بیماری قلبی فوت کردند.
مادر تا چه سنی در قید حیات بودند؟
مادر تا ۸۳ سالگی در قید حیات بودند و ۱-۲ سال آخر عمر بیمار شده بودند.
خاطرهای ازآن زمان که پدر در بیمارستان روزبه مشغول بودند وشما کودک بودید به یاد میآورید؟
بله آن زمان، روزهایی که مدرسه تعطیل بود همراه پدر به بیمارستان روزبه میرفتم و، چون فرزند آخر بودم هوای مرا داشتند. آن زمان اتاق پدر همین اتاقی بود که در حال حاضر آخرین اتاق پاویون آقایان رزیدنت است یعنی اتاق آخر سمت راست. من به اتاق پدر میرفتم وکتابها را میدیدم و یا چیزی را به دست من میدادند و مرا سرگرم میکردند. من نیز احساس خوبی داشتم از اینکه با پدر به بیمارستان میرفتم. حتی این روزها هم هرگاه به بیمارستان روزبه می-روم سری به اتاق پدر میزنم. آن خاطرات برایم تازه میشود و تجسم میکنم که پدر پشت میزش نشسته است. اتاق اساتید محترم «دکتر بهرامی» و «دکتر داویدیان» و «دکتر بطحایی» هم در همان پاویون بود. بعدها که «دکتر ابهری» به ریاست رسیدند، اتاقی را در اختیار گرفتند و از من خواستند که با ایشان هم اتاق باشم. آن اتاق در همان پاویون و متعلق به شادروان دکتر بهرامی بود.
آقای دکتر بیگدلی در خاطراتشان اشاره کردند که پدر روند درمان بیماران را در منزل پیگیری میکردند، همین کاری که امروزه در حوزۀ روان پزشکی انجام میشود وایشان کتابی هم دراین خصوص داشتند.بله درست است کتابی در مورد بیماریهای روانپزشکی که با استاد محترم دکتر بیگدلی و شادروان «دکتر احمد نظام» نوشته بودند. آماری را هم ارائه داده بودند. آن آمار شاید با شرایط امروز هماهنگ نباشد، اما برای زمان خودش خوب بود. پیگیری بیماران، برای مدت طولانی در مطب پدر در همان منزل انجام میشد. یعنی در حقیقت مطب در جوار منزلشان بود. کوچۀ بنبستی است در پشت «دانشکدهی افسری» به نام «کوچهی حسابی». این همان کوچهای است که کامل به پدربزرگم تعلق داشت و پدربزرگ در زمان حیاتشان برای دختران و پسرشان بنا کرده و به آنها واگذار کرده بودند. انتهای آن کوچه همان خانهای بود که مرحوم معزالسلطنه به دخترش که مادر من باشد، داده بودند. مطب پدر در همان خانه قرار داشت. یک اتاق بزرگ را مجهز و کاملاً از منزل جدا کرده بودند. به همین خاطر برخی فکر میکردند که پیگیری درمان بیماران در منزل انجام میشود.
اگر امکان دارد ماجرای انتخاب اسمتان را برای دوستان تعریف بفرمایید.زمانی که مادرم مرا باردار بودند ظاهراً بارداری سختی داشتند. پزشک ایشان هم مرحوم دکتر «غلامحسین مصدق» بودند. ایشان استاد زنان و مامایی دانشگاه خودمان و پسر مرحوم دکتر محمد مصدق نخست وزیر سابق بودند. پدربزرگم به خدا بسیار نزدیک بودندو مادرم معتقد بودند که ایشان ارتباط ویژهای باخدا دارند. زمانی که من متولد شدم ایشان در مشهد بودند و تلگرافی را از شادروان پدرم دریافت میکنند با این کلمات بهصورت خلاصه: محمدرضا فرزند عبدالحسین متولد. ایشان پاسخ میدهند از تولد غلامرضا مسرور؛ سلامت مادر تلگرافید (یعنی سلامت مادر را تلگراف کنید). وقتی از ایشان میپرسند که چرا این اسم را انتخاب کردید؟ پدربزرگم میگفتند که خواب دیدم و نگران بودم. به «حرم امام رضا (ع)» رفتم و درنهایت این اسم را انتخاب کردم. چون نام برادرم محمدحسین بود در ابتدا میخواستند نام مرا محمدرضا بگذارند، اما غلامرضا انتخاب شد.
«مرحوم استاد عبدالحسین میرسپاسی» خادم افتخاری امام رضا بودند.بله ایشان سالی دو بار در حرم خادم بودند. پدر و مادر من بسیار مذهبی بودند و پدرم چندین بار به حج رفته بودند.
من در کتاب نخستینهای مرحوم دکتر شمس این را هم خوانده بودم.بله. شادروان «دکتر طباطبایی» و شادروان «آقای صفی نیا» و چندین نفر دیگر به همراه پدر بودند.
نکته دیگری که شاید برای خوانندگان این مصاحبه جالب باشد این است که شما نسبتی هم با پروفسورحسابی دارید.بله ایشان دایی ناتنی من بودند. یعنی فرزند «مرحوم عباس حسابی»، که عرض کردم به پدر من خیلی لطف داشتند. پدرمن یکطرف و دامادهای دیگرشان طرف دیگر بودند. ایشان از طرف مادری جدا و از پدر با مادر من یکی بودند. دایی ناتنی دیگر من استاد «دکترمحمدحسابی» استاد رادیولوژی دانشگاه خودمان بودند. «دکتر محمود حسابی» که استاد دانشکده علوم بودند. ایشان سمت مدیریتی دانشگاه را هم داشتند. «دکتر عبدالحمید حسابی» جراح نیز از نوه عموهای ما هستند.
دکتر امینی: درتاریخ روانپزشکی همیشه بحثی در مورد بنیان-گذاران روانپزشکی وجود دارد، و دو نفر که همیشه به عنوان بنیان گذاران روان پزشکی نوین ایران مطرح هستند یکی مرحوم دکتر میرسپاسی و دیگری مرحوم دکتر رضاعی است. به نظر شما نقش هر کدام از این عزیزان در روانپزشکی چه چیزی بوده است؟ درواقع نقطه برجسته این دوعزیز چه بوده واینکه وجه اشتراک یا تفاوتشان چیست؟ چون هردواز فرانسه آمدند.
مرحوم دکتر رضاعی یک سال زودتر از پدر من آمدند. ایشان از پدر من بزرگتر هم بودند. مرحوم دکترچهرازی هم گاهی نامشان نادیده گرفته میشود، چون بیشتر درزمینۀ مغز و اعصاب فعالیت میکردند، ولی درهرصورت در روانپزشکی خدماتی را داشتند. دکتر رضاعی زودتر از پدر من وارد کار دانشگاهی شدند، چون همانگونه که پیشتر اشاره شد پدرم باوجود اینکه در بیمارستانهای شهرداری کار میکردند به علت سنگاندازی در کارهایشان دیرتر وارد دانشگاه شدند. مرحوم پدرم ارتباط اجتماعی گسترده تری داشتند. کارهای جانبی زیاد انجام میدادند. مثلاً همان کار پزشکی قانونی باعث آشنایی بیشتر ایشان به مسائل حقوقی شد. میدانم که پدرم چند تز حقوقی هم نوشته است. دیگر اینکه ایشان با ادبیات آشنا بودند و شعر میگفتند و نوشتههای غیر روانپزشکی هم داشتند. همچنین ایشان به هنر هم علاقه داشتند و یک استودیو به نام "ایران نو فیلم"با چند نفر از همکارانش راهاندازی کرده بودند. فیلمهایی را ساخته و دوبله کرده بودند. یکی از این فیلم ها، فیلم "اشتباه" بود که مرحوم «مهین دیهیم» هنرپیشهی آن بود. پدرم فعالیت-های سیاسی هم داشتند که همان ارتباطاتش با دکتر مصدق بود. همین موارد باعث متمایز شدن پدرم از شادروان دکتر رضاعی میشود. اما زمانی که از روانپزشکی صحبت میشود دکتر حسین رضاعی در ابتدا و سپس نام پدرم میآید. بعد هم عزیزان دیگری از جمله دکتر بهرامی، گیلانی، داویدیان را نیز میتوان نام برد.
اگر اشتباه نکنم کلمهی روانپزشکی را هم ایشان ابداع کردند.بله درست است. قبل از آن میگفتند بیماریهای روحی. حتی نمونهای دارم که نوشتهشده متخصص بیماریهای اعصاب و روحی. بعد از اینکه اسم روانپزشکی را انتخاب کردند به دیگر متخصصان غیر روانپزشک توصیههایی میکردند. بهعنوانمثال به یکی از متخصصان زنان گفته بودند چرا شما میگویید بیماریهای زنان بهتر است بگویید زنان پزشکی همانطور که میگوییم دندانپزشکی و روانپزشکی. اما اسم "زنان پزشکی" جا نیفتاد.
«اولین دستگاهای سی تی» را ایشان آوردند؟بله درست است. اولین دستگاهای سی تی در بیمارستان میمنت است. مکانیسم و نقشهاش را پدر از خارج آوردند. «مهندس مبینی» که در «ایران نوفیلم» با پدر همکاری میکردند آن را ساختند و در اولین جلسهای سی تی نیز همراه پدر حضور داشتند. نام آن را هم دستگاه غش انگیز گذاشتند. ما باید این دستگاه را به آقای دکتر جلیلی بدهیم که در موزه تاریخ علوم پزشکی بگذارند. فکر میکنم برادر و خواهرم هم موافق باشند.
شما فرمودید که بعد از دیپلم به امریکا رفته و بعد از مدتی برگشتید. آن زمان که برگشتید چطور وارد پزشکی شدید؟ آیا در کنکور شرکت کردید؟مرا منتقل کردند. متأسفانه ۵۰ واحدی را که پاس کرده بودم قبول نکردند. گفتند باید از اول شروع کنی. سال ۱۳۴۷-۱۳۴۸ بود. من از سال اول شروع کردم. اساتیدی از جمله استاد «دکتر اردوبادی» که متخصص گوارش داخلی بودند همیشه در ذهن میمانند. ایشان بسیار عالی درس میدادند و همه محو درس دادن ایشان میشدیم. استاد «دکتر یلدا» از دیگر اساتید خوب من هستند.
شما فرمودید بازی با سرنگهای پدر باعث شد به سمت پزشکی بیایید. آیا عامل دیگری هم وجود داشت؟پزشک بودن یک ارزش بود و هنوز هم هست. من رفتار بیماران را با پدرم میدیدم که بعد از درمان از ایشان رضایت داشتند و قدردانی میکردند. یکی از دایی هایم نیز پزشک بودند. من به یکی دیگر ازدایی هایم به نام «شادروان مهدی حسابی» بسیار نزدیک بودم، آقای «دکترنوربالا» ایشان را در ایتالیا دیده بودند. ایشان کارشناسی حقوق داشتند. آخرین شغل ایشان رئیس هیئت نظارت «بانک مرکزی» بود. دورهای هم دادستان مالیاتی بودند. خدارحمتشان کند. درایتالیا فوت کردند. ایشان بسیار مورد علاقه پدر ومادرشان بودند.
برگردیم به سوال شما. من به این خاطرروانپزشکی را انتخاب کردم که همانگونه که عرض کردم از سال ۵-۶ پزشکی با پدر بودم. گویی باید روانپزشک میشدم. پدرم دوست نداشتند من در خارج تخصص بگیرم. من هم حرفی نداشتم، اما برادرم و استاد «دکتر طریقتی» و شادروان «دکتر ایران پور» و استاد دکتر بطحایی گفتند که همه به خارج از کشور میروند شما هم بروید. پدر میگفتند مگر روانپزشکی اینجا چه عیبی دارد. بههرحال من به خارج رفتم و با فشار و سختی بسیار درجهی «DPM» را گذراندم. یک درجه بالاتر را هم راهاندازی کرده بودند که «ممبرشیپ» بود (گذراندن آزمون برای عضویت در کالج سلطنتی روانپزشکان انگلستان). من هر دو را در زمان کوتاهی (۴ سال) گذراندم و برگشتم. دیگر عزیزان طولانیتر این دوران را گذرانده بودند که بالای ۶ سال بود. بعد از تمام کردن ممبرشیپ، باید امتحان میدادیم. یک ماه بعد جواب آن با پست میآمد. من آن زمان در طبقه چهارم یک ساختمان بدون آسانسور در لندن زندگی میکردم و تا زنگ در را زدند باعجله پایین رفتم. نامه را گرفتم و همانطور که نگران بودم و باعجله بالا میآمدم نامه را باز کردم. تا دیدم نوشته we are happy خیلی خوشحال شدم و برای خودم یک خودکار پارکر کادو گرفتم. من برای دورهی ممبرشیپ ۴ سال در لندن بودم و دوره دیدم. گذراندن دوره تخصصی روانپزشکی در آنجا، روی من بسیار تأثیر گذاشت. آقای «دکترجیمبرلی» (Jim Birley) رئیس انستیتو و استاد مشاور من بودند و با ایشان کار میکردم. فردی بسیار موقر بودند و نگاه جامعه شناختی به روانپزشکی داشتند. استاد «دکترلی» (Denis Leigh) نیز بسیار تأثیرگذار بودند و نگاه پزشکی جالبی به روانپزشکی داشتند. من با استاد «دکترلیشمن» (Prof. Lishman) هم به مدت طولانی کار کردم. این افراد بسیار تاثیرگذار بودند. افراد صاحب نامی مثل «پروفسورشپرت» (Prof. Shepherd) که صاحبنام و سبک بودند. من در سال ۵۸ امتحان دادم که انقلاب هم شده بود. پدر در سال ۵۵ فوتشده بودند. استاد دکتر بیگدلی و استاد دکتر طریقتی و برادر عزیزم در این ۳ سال بیمارستان را اداره کرده بودند. وقتی درسم تمام شد دوست داشتم که اروپا را ببینم. یک ماشین بخرم و از راه زمینی به ایران برگردم. اما برادرم تماس گرفتند و گفتند که به حضور من نیاز دارند. من در تیرماه سال ۵۸ به ایران برگشتم.
وقتیکه اولین بار وارد فضای دانشکده پزشکی شدید چه حسی داشتید و از خاطراتتان با اساتید بفرمایید.استاد دکتر اردوبادی تأثیر بسیار زیادی روی من داشتند. ایشان متخصص داخلی بودند و خیلی از دروس را درس می-دادند. آن زمان در آزمایشگاه فیزیک خیلی به ما سخت میگرفتند. آقای «دکتر منوچهریان» بودند. فارماکولوژی استاد «دکتر گیتی» و آناتومی نیز از قسمتهای سخت و تأثیرگذار بود. من هرگاه استاد «دکتر جهانگیری» را میبینم یاد آن زمان که ایشان در آزمایشگاه «فارماکولوژی» میآمدند میافتم. از اساتید تأثیرگذارآقایان دکتر یلدا در بیماریهای عفونی و در قسمت آسیبشناسی اساتید برجسته «دکتر آرمین» و «دکتربهادری» و «دکتر شمسا» و «دکتر شمس شریعت» بسیار تاثیر گذار بودند. استاد دکتر آرمین تقریبا همیشه در بخش آسیب شناسی حضور داشتند.
کدامیک از این حوزهها بیشترین تأثیر را روی شما گذاشت؟زمانی که من در بخش جراحی اینترن بودم رزیدنتهای بسیار فعالی در بخش جراحی بیمارستان امام حضور داشتند. دو نفر خانم اینترن هم با من به در همان بخش دوره را میگذراندند و کارعملی زیادی انجام نمیدادند وبیشترکارها را من انجام میدادم. حتی مواقعی که در اورژانس بودیم خیلی فعالیت میکردم. در واقع به جراحی علاقهمند شده بودم و یک روز به پدر گفتم که جراحی هم رشته خوبی است. پدر گفتند بله؟ و من معنای بله استفهامی را متوجه شدم.
دکتر امینی: این "بله؟ " را به برادرتان نگفتند؟پدرم دوست داشتند که برادرم جراح مغز شود. اما برادرم به خاطرتأثیر اساتیدش این رشته را انتخاب نکرد و جراحی قلب و عروق را انتخاب کرد.
کدامیک از اساتید در دورهی پزشکی عمومی در ذهن شما بهعنوان پروتوتایپ یک استاد بسیار خوب در ارتباط با بیمار و دانشجو مطرح بودند؟در بخش داخلی و عفونی این تأثیرات را بیشتر دیدم. نام رئیس بخش عفونی را به یاد ندارم، اما ایشان بسیار مؤثر بودند. آن زمان «دکتر مژده ای» سمتهای دیگری هم داشتند و زیاد به بیمارستان نمیآمدند. «دکتر نصیر زاده» همیشه حضور داشتد. دکتر یلدا هم که نمونه یک استاد کامل بودند. استاد بخش داخلی ما «دکتر نیکاختر» که متخصص کلیه بودند، برادر آقای «دکتر نظری» که مسئول دبیرخانه دانشکده پزشکی بودند.
وقتیکه وارد دوره بالینی شدید کدام بیمارستان را انتخاب کردید؟برای ما تعیین میکردند. بیمارستان امام خمینی برای داخلی و برای جراحی بیمارستان امام خمینی و «سینا». برای کودکان «بیمارستان بهرامی» و بخش کودکان بیمارستان امام خمینی هم تازه راهاندازی شده بود. آقای «دکتر پیراسته» مسئولیت آن را به عهده داشتند. بخش عفونی هم در بیمارستان امام بود. برای زنان به بیمارستان زنان در انتهای شریعتی رفتیم. «دکتر صالح» استاد ما بودند. برای تخصص روان پزشکی هم به بیمارستان روزبه رفتیم. کار کردن در بخش زنان برای من خیلی سخت بود.
بعد از اینکه برای دورهی روانپزشکی به لندن رفتید، چه تفاوتهایی بین کار در ایران و آنجا دیدید و همچنین چه تفاوتی بین پزشکی و روانپزشکی برای شما آشکار شد؟روند آن جا با ایران فرق داشت. اینجا بیشتر از روش آمریکاییها استفاده میشد. در لندن باید مدرک O-Level (Ordinary Level) و سپس (Advanced Level) A-Level میگرفتند و بعد پزشکی میخواندند. سپس باید House officer و بعد seniorhouse officer میشدند که شاید معادل اینترن یا رزیدنت سال اول ما بود. درنهایت رجیسترار (registrar) میشدند. یعنی ورود به رشته تخصصی موردنظر. ما که دانشجویان خارجی محسوب میشدیم "کلینیکال اسیستنت" (clinical assistant) بودیم. مانند رجیسترار همان مسئولیتها را از ما می-خواستند. من روانشناسی ابتدایی را از آنجا یاد گرفتم. با کتابهای جزئی شروع شد تا در ترمهای بالاتر به کتابهای اصلی و بزرگتر رسیدیم. تا جایی که دیگر به ما لیست مطالعه میدادند. مسائل مربوط به افسردگی را باید حتماً میخواندیم؛ و یا بهطور مثال اگر در مورد موضوعی فرد صاحب نامی چیزی نوشته است باید آن را میخواندیم. مثلاً «اسکیزوفرنیا»ی «استیون هرش» (Steven Hirsch) را باید میدانستیم.
من در لندن یک دوره ۳ ماهه در بخش نورولوژی گذراندم. خاطرهای که از آنجا دارم این است که پروفسوری به نام «نیوسون دیویس» (Newsom-Davis) رفتم و سال ۱۳۵۸ به ایران بازگشتم. زمانی که آنجا بودم یعنی در سال ۱۳۵۵ پدر فوت شدند. حدود ۲ ماه قبل از فوت پدر، ایشان را دیده بودم. یعنی عید به ایران آمدم و پدر در خردادماه همان سال فوت کردند.
زمانی که به ایران برگشتید انقلاب بود، در مورد ماجرای برگشتتان هم برای ما بفرمایید و اینکه بعد از برگشت کجا تشریف بردید؟وقتی قرار شد به ایران بیایم برادرم گفتند مدارکت را به ایران بفرست تا به شورا ببرم. من هم فرستادم. آن زمان ایشان عضو شورای ۵ نفرۀ آموزش عالی پزشکی بودند. وقتی مدارکم به شورا رفت باید شادروان دکتر داویدیان نظر میدادند. ایشان گفتند تا به امروز «DPM» کافی بود، اما حالا باید ممبرشیپ داشته باشید. من گفتم این دوره را هم گذرانده ام. پرونده در جلسه مطرح شد و بالاخره موضوع حل شد. من در پاییز ۱۳۵۸ یعنی ۲-۳ ماه بعد از بازگشت به ایران بهعنوان هیئتعلمی استخدام شدم. من برای برگشت به ایران دلایلی از جمله وجود مادر، برادر، خواهر، پدر و مادر همسرم و بیمارستان پدر را داشتم و باید برمی گشتم. در اوایل انقلاب و زمانی که در بیمارستان روزبه مشغول بودم، برای کنفرانس به انگلستان رفتم. پروفسور «لیشمن» به من گفتند نمیخواهی اینجا کار کنی؟ گفتم نمیدانم تا بهحال در موردش فکر نکرده ام و او دیگر در این مورد حرفی نزد. گویی پیشنهادی در ذهن داشت.
دکتر امینی: تا جایی که من میدانم شما هنوز پاسپورت غیر ایرانی هم ندارید.بله من نهتنها پاسپورت ندارم، اقامت هم ندارم. من هرجایی که میخواستم میتوانستم بروم. دیگر نیازی به پاسپورت و اقامت نداشتم. ولی آمریکا را از سال ۱۳۴۷ که برگشتم دیگر نرفتم. در کل فکر میکردم لزومی به داشتن پاسپورت غیرایرانی ندارم. اما حالا میبینم که شرایط عوضشده. دختر اول من انگلیس متولد شد و دختر دیگرم هم با همسرش در کانادا است.
در چه سالی ازدواج کردید؟در سال ۱۳۵۰ ازدواج کردم که دانشجوی پزشکی بودم.
بعد از ازدواج به لندن رفتید و دخترتان آن جا متولد شد؟نه. من مدتی بعد از ازدواج ایران بودم. خدمت سربازی را هم گذراندم که دوران آن را در تهران در مرکز آموزش بودم. دخترم زهرا در سال آخر تحصیلم در لندن متولد شد یعنی ۱۳۵۷. بسیار درس خوان بود و او هم پزشک شد و تخصص روانپزشکی گرفت.
شما هم بلهای که پدر به شما گفتند به زهرا خانم گفتید؟بیشتر از من، دیگران به او تأکید میکردند که روانپزشک شود. زهرا در کنکور دانشگاه آزاد تهران در رشته پزشکی پذیرفته شد. برای رزیدنتی که کنکور داد بار اول قبول نشد. دوباره سال بعد امتحان داد و قبول شد و در بهزیستی رزیدنتی را گذراند.
چه اتفاقی افتاد که ایشان روانپزشکی را انتخاب کرد؟ بههرحال حضور دکتر طریقتی که پسرعمهی شما بودند در آنجا تأثیرگذار بود.معمولاً دخترها دفترچه خاطراتی دارند که عزیزانشان در آن چیزی برایشان مینویسند. زهرا هم این کار را کرده بود و دفتر را به مادرم داده بود تا برایش چیزی بنویسد. آن موقع زهرا بچه بود. فکر کنم چهارم دبستان بود. مادرم برایش نوشته بود دختر خوب و نازنینم تو دختر خوب و باهوش و ساعی هستی و من مطمئنم که تو رشته پدر را انتخاب میکنی. اگر این کار را کردی و من نبودم یک دستهگل روی مزار من بگذار. زهرا وقتی رزیدنتی قبول شد جمعۀ بعد از قبولی به مزار مادرم رفت و دسته گلی بر روی مزار ایشان گذاشت.
فرزند دیگرتان چه رشتهای را انتخاب کرد؟دختر دومم مریم، دکترای معماری دارد و برای کمپانی که کارشان تعمیر و نوسازی ساختمانهای بزرگ دولتی است کار میکند. از کارش راضی است. زهرا در حال حاضر استادیار گروه روانپزشکی دانشگاه علوم پزشکی تهران و در بیمارستان روزبه است. زهرا در بورد رتبه دوم را آورد و همیشه موظف بود و دل مشغولی بیماران را داشت. حتی حالا هم که در بیمارستان روزبه است تا ساعت ۶-۷ بعد از ظهر در بیمارستان مشغول است.
هر استادی به یک ویژگی معروف است و دکتر میرسپاسی در بیمارستان روزبه معروف بود به نظم و ترتیب زیاد در برنامه ها. ایشان سر ساعت در محل لازم حضور داشتند، چه در بیمارستان و چه مطب و چه در جلسات. این نظم از کجا به وجود آمد که حالا آن را در دخترتان زهرا خانم هم میبینیم؟ از خانواده و یا از آموزشهای شما در لندن و یا...خانواده خیلی مهم است. من همیشه پدرم را میدیدم که چه ساعتی میرفتند و چه ساعتی برمیگشتند و نگران دیر شدن قرارهایشان بودند. مادرم هم بسیار منظم بودند. به صورتی که حتی اگر قاشق به بشقاب میخورد یا صدای آب خوردن ما میآمد و یا بد سر میز مینشستیم به ما تذکر میدادند. اینگونه ما را تعلیم میدادند. ایشان حتی به ما پوشیدن کت را هم یاد میدادند. بعدازآن اساتیدی که روی من تأثیر داشتند هم افراد بسیار منظمی بودند. دلیل اینهمه نظم این است که افراد مرتبط با من به این نظم نیاز دارند وکارهایی برای انجام دادن دارند. من موظفم که سروقت باشم. البته بعضی افراد هم به این خصوصیات اخلاقی انگ وسواسی میزنند. ما علاوه بر انتقال چیزهایی که در کتاب نوشتهشده است باید بتوانیم اخلاق و رفتارمان را هم به عزیزانمان منتقل کنیم. مقید بودن به قرار ملاقات بسیار اهمیت دارد، زیرا شنونده و بیمار، محترم هستند.
افراد منظم و دقیق همیشه به افراد سختگیر معروف هستند. برنامه انتخاب استاد برای رزیدنتها بهگونهای است که هر ۳ ماه روتیشن آنها تغییر پیدا میکند باوجود سختگیری-هایی که شما داشتید رزیدنتها همیشه دوست داشتند که شمارا انتخاب کنند و جزء اولویتهای اولشان بودید. به نظر شما، با وجود سختگیری که داشتید کدام ویژگی تان باعث علاقه رزیدنتها به شما میشد؟من همیشه به رزیدنت هایم احترام میگذاشتم. اگر به آنها ایراد میگرفتم با احترام بود. چیزی نمیگفتم که جلو دیگران به آنها بربخورد. آنها خودشان متوجه این حرکت من میشدند. وظیفه من است که ایرادات او را بگیرم. به او یاد بدهم و اگر قرار بود همهچیز را بداند پس برای چه به اینجا آمده، دلیلی ندارد که همهچیز را بدانند.
دکتر امینی: بله من تجربه شاگردی شمارا داشتم و دقیقاً همین طور بود یعنی باوجود سخت بودن کار با شما و این که باید حواسم را جمع میکردم اشتباه نکنم، ولی رفتار شما همیشه توأم با احترام بود و اگر اشتباهی رخ میداد همان نگاه دکتر میرسپاسی بهقدری آدم را خجالت زده می-کرد که کافی بود. مورد دیگری که بسیار آموزنده بود رفتار توأم با احترام شما با بیماران و دیگر همکاران بود. من این جمله را درجاهای مختلف از شما شنیدم که هیچ گاه همکار و بیمار و یا دانشجو و هر شخص دیگری را با دومشخص مفرد خطاب نمیکردید.
بله این فرهنگ ما است. آیا شما اگر به بانک بروید و به شما بگویند اسمت چیه ناراحت نمیشوید؟ بههرحال احساس خوبی نیست. من این را همیشه به عزیزانم آموزش میدهم. باید مرزها را نگه داشت. ولی اگر با فردی که سنش پایین است خیلی نزدیک هستید و میخواهید رابطهی صمیمی ایجاد کنید شاید بتوان او را دومشخص مفرد خطاب کرد. خیلی بااحتیاط به مریض سالمندم میگویم پدر. تا جایی که بتوانم نمیگویم، چون شنیده ام که در پاسخ میگویند من که پدر تو نیستم. اینها چیزهایی است که باید یاد گرفت و آنها را حفظ کرد.
برخی معتقدند که افراد با ویژگی شخصیتی خاص برای رشتههای خاصی مناسب هستند. مثلاً جراح باید تمرکز زیادی داشته باشد. اگر شما بخواهید کسی را بهعنوان دستیار یا رزیدنت برای رشته روان پزشکی انتخاب کنید، چه ویژگیهایی برای او در نظر میگیرید؟سؤال بسیار خوبی است. مهمترین خصوصیات فردی که میخواهد روانپزشک شود این است که بتواند یک رابطه منطقی با فرد بیمار ایجاد کند تا او بتواند مسایل خود را برای روانپزشک توضیح دهد. تمام مواردی که من در موردش صحبت کردم برای یک روانپزشک لازم است. باید بتواند همدلی کند و از معلوماتش استفاده کند. موارد را در ذهنش تجزیه کند و فرد شفاف و صادقی باشد. نظر شما در مورد بالاترین اولویت چیست؟
دکترامینی: بالاترین را نمیتوانم بگویم، اما با نظر شما موافقم که فرمودید این قدرت را داشته باشد که احساس راحتی در بیمار ایجاد کند تا مسائل خود را بیان کند و احساس کند که دکتر او را درک میکند.
دکتر میرسپاسی: وقتی بیماری وارد اتاق شما میشود نباید به او گفت سلام بفرمایید مشکل شما چیست؟ این راه برقراری درست ارتباط نیست. من در مقابل بیمارانم بلند میشوم. هیچ گاه من ابتدا برای دست دادن پیشقدم نمیشوم، اما اگر آنها بخواهند دست بدهند، دستم را عقب نمیکشم.
در رابطه با سیر بیماریهای حوزهی روانپزشکی مثلاً در مورد شیوع، نحوۀ بیماری و در کل فضای بیماری از گذشته تابهحال که شما فعالیت داشتید و یا حتی دوران پدرتان تا به امروز آیا تغییراتی به وجود آمده است؟از سالی که در بیمارستان روزبه شروع به کار کردم تا به امروز به نظرم تغییر بارزی رخ نداده است، اما فکر میکنم که سن مراجعین کمتر شده است. افراد راحتتر مراجعه میکنند. یک مورد جدید که لازم است ذکر کنم مواد محرک است که روی مراجعین ما تأثیر داشته است و اکثر آنها بدون هیچ محدودیت سنی و یا جنسی مصرفکننده هستند.
به نظر شما علت راحتتر مراجعه کردن بیماران میتواند این موضوع باشد که انگ این بیماری کمتر شده است؟بله در این زمینه بسیار کارشده است. انگ زدایی در سلامت روان و آگاهی در مورد بیماری روان پزشکی. در جلساتی که با استاد محترم جناب آقای «دکتر معین» داریم مرتب روی همین موضوع کار میکنیم که توجیه کنیم و آموزش روانی بدهیم. مهمترین موضوعی که در بیشتر مواقع توسط ما نادیده گرفته میشود همین آموزشهایی است که لازم است به بیمار و بستگان او و حتی مردم و رسانهها بدهیم. حتی دیدهشده است که برخی، افرادی را که داروی اعصاب و روان مصرف میکنند استخدام نمیکنند. باید این فرهنگ سازی توسط رسانهها بهدرستی صورت بگیرد.
برگردیم به سال ۵۷ که شما به بیمارستان روزبه برگشتید، ولی دیگر پدر حضور نداشتند، شرایط برایتان چطور بود؟ چه احساسی داشتید؟بسیار از من استقبال کردند. واحدهای درسی زیادی را برای من در نظر گرفتند و حسابی مشغول شدم. آن زمان پاورپوینت نبود و اسلاید درست میکردند. جایی در نزدیکی خیابان کارگر شمالی بود که من از جیب خودم هزینه میکردم و اسلاید درست میکردم. بسیار سرگرم و خوشحال بودم. بعد هم که جنگ شد چندین بار به مأموریت رفتم که هم جنبه تدریس داشت و هم دیدن بیماران.
اعزام شما به جبهه از چه بابت بود؟
در سولهها از ما برای کارهای پزشکی استفاده میکردند. وقتی موج گرفتگی میآمد آن افراد را بررسی میکردیم. حتماً باید تدریس هم انجام میدادیم. من در بیمارستان اهواز، مشهد، کرمانشاه یا باختران برای تدریس رفتم و این جزء طرح ما بود.
بعد از جنگ چطور؟در بیمارستان ماندم و تقاضای ارتقای به دانشیاری کردم و تصویب شد. فعالیتهای زیادی در شورای پزشکی تخصصی بهعنوان دبیر بورد داشتم و مدت طولانی دبیر بورد بودم. آن زمان از هر دانشگاه یک نفر بود از دانشگاه ایران آقای «دکتر احمد محیط»، از دانشگاه شهید بهشتی آقای دکتر «مرتضی مهاجر» و من هم از دانشگاه تهران حضور داشتم. آقایان دکتر مهاجر و دکتر محیط هم هر کدام مدتی در سمت دبیر فعالیت داشتند. ما سه نفر در جریان کارهای بورد بودیم. هرچند افراد دیگری هم از شهرستانها میآمدند، اما اکثر کارها را دبیران انجام میدادند. تا سال ۸۴ یا ۸۵ که آقای دکتر محمود طباطبایی برای سمت دبیری انتخاب شدند، من همچنان برای مدت طولانی دبیر بودم و حتی بعد از بازنشستگی هم دبیر بودم، چون من زود بازنشسته شدم.
دکتر میرسپاسی در سال ۸۲ که من رئیس بیمارستان بودم بازنشسته شدند. در واقع بعد از ۲۵ سال خدمت ایشان بازنشسته شدند. هرچند دوست نداشتم ایشان بازنشسته شوند.یکی از دلایلی که من برای بازنشسته شدن داشتم این بود که آن زمان موجی ایجادشده بود و از اساتید ایراد میگرفتند آنهم ایراد داخلی. مثلاً کی میروی کی میآیی، با این که میدانستند من تمام ساعات موظفی ام را پر میکنم و همیشه حضور دارم. فقط ۱ ساعت و نیم وقت ناهار را به بیمارستان میمنت میرفتم، اما باز این ایراد گرفتنها وجود داشت و باعث شده بود که نامهای به من بدهند که نباید صبحها جای دیگر بروم و باید یک جا را انتخاب کنم، در صورتیکه من صبح نمیرفتم و حدود ظهر از وقت ناهارم استفاده میکردم. دلیل دیگر این بود که احساس کردم دیگر نیازی به من نیست و میخواهند من را کنار بگذارند. همین باعث شد که من تقاضای بازنشستگی بدهم. به این صورت تقاضا دادم که من در بیمارستان میمنت مسئولیت دارم و نمیتوانم دو مسئولیت بزرگ را بپذیرم و اگر با ۲۵ سال سابقه و سن بیشتر از ۵۰ سال موافق هستید لطفاً با بازنشستگی من موافقت کنید. خیلی از دوستان به من گفتند این کار را نکنم. به هر حال از آقای دکتر محمدی و آقای دکتر امینی تقاضا کردم با درخواستم موافقت کنند. علیرغم اینکه مخالف بودند رضایتشان را گرفتم. بعد رئیس دانشکده و سپس رئیس دانشگاه موافقت کردند و من در سال ۸۲ بازنشسته شدم. اگر یکی-دو سال صبر میکردم حقوقم خیلی تغییر میکرد. زمانی که بازنشسته شدم به آقای دکتر ناصری دبیر وقت شورای عالی پزشکی و تخصصی نامهای نوشتم که بازنشسته شده ام و اگر قرار است مرا از عضویت بورد معاف کنید این کار را انجام دهید. ایشان گفتند خیر، هستند افرادی که بازنشسته و عضو بورد هستند. البته این اواخر کارها را آقای دکتر امینی انجام میدادند تا اینکه مسئول دبیرخانه عوض شد و من دیگر نامزد دبیری هیئت بورد روانپزشکی نشدم، چون احساس کردم در بسیاری از موارد، که لازم بود با من مشورت کنند بدون آگاهی من با اعضای دیگر بورد مشورت میکردند. اما اگر نامزد میشدم حتماً رأی میآوردم. آقای دکتر محمود طباطبایی که آمدند من همچنان در بورد بودم. حتی گفتم هر زمان که بگویید دیگر نمیآیم تا ۲ سال پیش که تصمیم کلی گرفته شد که بازنشستهها عضو هیئت بورد نباشند که به نظر من تصمیم درستی بود و باید افراد جدیدی میآمدند.
شما سالها در جامعه پزشکی و روانپزشکی کار کردید چه نقد جدی به این جامعه علمی دارید؟اینیک موضوع کلی است. افراط تفریط نباید باشد. همیشه باید حد وسط را حفظ کرد. فردی که قرار بر این است که بازنشسته شود طبق ضوابط باید نامۀ تشکر برایش نوشته شود و سپس بازنشسته شود. نه اینکه گاهی مراسم بزرگ بگیرند و گاهی به هیچ شکل قدردانی نشود. در حال حاضر این مراسم بیش از اندازه انجام میگیرد و در گذشته اصلاً انجام نمیگرفت. برگزاری مراسمباید ضابطهمند باشد. کنترل اعضای هیئتعلمی بسیار مهم است و باید وظایفشان را بهدرستی انجام دهند. درصورتیکه من میشنوم دانشجو اصلاً استاد را نمیبیند و فقط اینترن و رزیدنت را میبیند و به آنها گزارش میدهد. کسی که وارد دانشگاه میشود باید بداند حقوقش از کسی که بیرون از دانشگاه کار میکند کمتر خواهد بود، اما این تفاوت در آمریکا و اروپا بارز نیست. ارتقاء باید کاملاً منطقی انجام شود. فقط کارهای پژوهشی ملاک نباشد و دیگر ارزشها را هم در نظر بگیرند. هیچ کسبه راحتی نباید در جایگاهی که به او تعلق ندارد قرار بگیرد. هیچکس هم نباید بهراحتی از دانشگاه برود. اگر زبان انگلیسی برای استخدام شدن الزامی است باید ضوابط آنهم در نظر گرفته شود. در مورد انجمن روانپزشکی هم باید بگویم ازدورهی دومی که آقای دکتر سید احمد جلیلی رئیس هیئت مدیره بودند و پس از آن با فعالیت هیئت مدیره جدید، انجمن روح تازهای گرفته است و همکاریها دارد زیادتر میشود و اگر تمام اینها رعایت شود اثرات مثبت آن را در بیماران خواهیم دید و دیگر انگ به بیمار زده نمیشود. بهترین روشهای درمانی به کار گرفته میشود و روانپزشکی کشور متحول میشود.
شاید موضوعی که شما هم آن را حس کرده باشید همین جوی است که ایجادشده و به نحوی در حال گسترش است و اگر ادامه پیدا کند بیاعتمادی جامعه روزبهروز به پزشکان بیشتر خواهد شد، بخشی از این اتفاق به جامعه و بخش دیگر آن به پزشکان ارتباط دارد. به نظر شما چهکاری میتوان انجام داد تا از پیشرفت این اتفاق جلوگیری کنیم و وضعیت بهبود پیدا کند؟رفتارها باید منطقی باشد و نحوهی برخورد با بیمار آموزش داده شود. نادیده گرفتن بیمار این عواقب را به دنبال داشته است. بیمار انتظار دارد که برای او توضیح داده شود و نباید توضیح کتابی بدهیم. امید بیخود نباید داد و ناامید هم نباید کرد. به هر جهت راهی برای کمک به بیمار وجود دارد.
نقش رسانهها چیست؟رسانهها فقط قلقلک میدهند و در همه جای دنیا اینگونه است. باید این را پذیرفت. در جلسات انگ زدایی استاد محترم جناب آقای دکتر معین که مربوط بهسلامت روان «یونسکو» است گاهی خبرنگاران حضور دارند و دکتر برای آنها توضیح میدهند و جلساتی برایشان برگزار میکند و همه این کارها تأثیرگذار است.
من میدانم که اخیراً برای شما کسالتی ایجادشده است و شما برخلاف همیشه که پزشک بودید این بار در جایگاه بیمار قرار گرفتید و رابطه پزشک و بیمار را از آن جایگاه هم دیدید. خوشبختانه در حال حاضر بهتر هستید. اما میخواهم بدانم تجربه شما از دیدگاه بیمار در مورد چیزهایی که در مورد رابطه بیمار و پزشک گفتیم چطور بود؟ آیا برای شما کمککننده بود؟بله. من ابتدا مشکل پروستات پیدا کردم و سپس «PSA» من بالا رفت. بعد نزد دکتری رفتم که بسیار خوب رفتار کرد، ولی به من گفت باید بیوپسی شوم که کمی کار سختی بود. در آخر هم توضیح زیادی به من داده نشد. شاید فکر کردند که اوضاعم خوب نیست و بهتر است توضیح ندهند. بعد از آن مرا برای پاتولوژی فرستادند و بعد ۳۵ جلسه به بیمارستان برای رادیوتراپی رفتم که کار راحتی نبود که بروم جایی که افرادی مرا میشناسند و بفهمند آمدم رادیوتراپی انجام بدهم و مجبور بودم لبخند بزنم. تمام این موارد بیتأثیر نیست. همگی دستبهدست هم داد بهطوریکه عوارض آن هنوز هست و گاهی هم ادامه دارد. هر بیماری که میآید من خودم را به یاد میآورم و میبینم که در مقایسه با دیگران بهتر به بیمارم توضیح میدهم. امید واهی نمیدهم و ناامید هم نمیکنم. وقتی یک پزشک به پزشک دیگری برای معالجه مراجعه میکند انتظار دارد که مثل یک پزشک با او رفتار شود، اما این اتفاق برای من در مواردی رخ نداد. با این بیماری خیلی خوب کنار آمدم. فقط سرکار میرفتم و در هیچ جلسه خانوادگی یا علمی حضور پیدا نمیکردم. تنها نگرانی من همسرم و زهرا و مریم بودند و فعلاً هم شکر خدا بهتر هستم.
شما بهعنوان یک پزشک موفق و یک استاد موفق چه درسی از این ۷۱ سال زندگی برای دانشجویان و افرادی که این مصاحبه را میخوانند دارید؟درزمینۀ کاری ام میتوانم بگویم که اشتباه زیاد کردم. بهعنوانمثال حالا که خوب فکر میکنم میبینم تصمیم بازنشستگی ام تصمیم درستی نبود. اگر حالا بود این کار را انجام نمیدادم، شاید این مهمترین درسی است که از گذشته ام گرفته ام. محبتی که دیگران به من دارند موهبت خداوند است.
توصیهای برای جوانان و دانشجویان دارید که در زندگی از آن استفاده کنند؟شغلشان جزئی از زندگی آنها است و باید به بهترین شکل آن را انجام دهند. نباید مشکلات کار خود را به خانه ببرند. باید در شغلشان حریمها حفظ شود. اینها چیزهایی است که باید جدی گرفته شود.
دکتر امینی: خیلی دوست داشتم در مورد انجمن هم از شما بپرسم بههرحال شما سالهای زیادی بهعنوان رئیس و نایبرئیس بودید، اما شما زمان ندارید.
شعارسال، با اندکی تلخیص و اضافات برگرفته از میگنا، تاریخ انتشار: ۱۰ بهمن ۱۴۰۰، کدخبر: ۵۷۳۴۱، www.migna.ir