شعارسال: در صحرای
پیرامون ورزنه، بهدنبال نشانهای از حیات کشاورزی در شهری هستیم که روزگاری پنبهکاری
در آن، ضامن حرکت دوکهای نخریسی زنانش میشد تا چادر سپیدـ این یادگار تاریخی
شهرـ را تولید و عرضه کنند. در مسیر، ساختمانهای آجری را میبینیم که به گفته
رضا بنویدیورزنهای، ساکن ورزنه، انبار یا محل نگهداری احشام و طیور دامداران
هستند. در واقع تمام یا اکثر کشاورزان در کنار کشتشان، دامداری و مرغداری دارند.
رضا میگوید: اصلاً در کنار کشاورزی است که دام و طیور رشد و نمو مییابند. تأسفبار
است که عدهای به خود هیچ زحمتی نمیدهند که به اینجا بیایند و از نزدیک با مردم
و شیوه زیست و کسب و کارشان آشنا شوند.
باتوجه به حجم کار و وجود احشام، آیا
کشاورزان و دامداران هر روز در رفتوآمد بین محل کار و سکونتشان بودهاند یا شبها
را در محل کارشان میگذراندند؟ رضا این پرسش را اینطور پاسخ میدهد: تا حدود 40
سال پیش، شرایط کار به شیوهای بود که کشاورز و دامدار شبها را در قلعههایی که
برخی از آنها هنوز در همین گوشه و کنار وجود دارند، به صبح میرساندند. پدر من
تعریف میکرد که گاهی اوقات در تابستانها در صحرا میماندند. در زمان پدربزرگ
من، بسیاری از مردم در تابستانها بالای سر چاه و زمینشان زندگی میکردند. پیرامونمان
بیش از آنکه به زمین کشاورزی شباهت داشته باشد، به کویر میماند. پیشاپیش رضا
توضیح میدهد: این زمینهایی که اکنون کویر شده، تا 10 تا 15 سال پیش، زمین
کشاورزی بودهاند. برخی از آنها که تعدادی درخت پیرامونشان را گرفته، روزگاری
باغ بودهاند؛ اما همه خشک شدند. شگفتآور بود دیدن کویرهایی که روزگاری نه فقط
زمین کشاورزی، بلکه باغ بودهاند. نمیدانی این زمینها چقدر حاصلخیز بودند و چه
حاصلی میدادند. روزگاری واویلایی بود از نعمت و سرسبزی، اکنون اما به این وضع و
روز افتاده.
زمانی در یک قطعه زمین فقط ده نفر کار میکردند. وی ادامه میدهد:
نمیدانید چه تعداد و چند نسل انسان در طول تاریخ روی این زمینها کار کردند تا این
خاک اینگونه بارده شد. زمینهایی که اینجا حدود 10 سال است به حال خود رها شدهاند،
اکنون دیگر از حالت زراعی خارج شده و کویر و شورهزار شدهاند. میدانید زمینی که
کویر شد چقدر مهیا کردن آن برای کشاورزی سخت و طاقتفرسا است؟ وقتی از صاحبان زمینها
میپرسیم، رضا میگوید: مثلاً صاحب یکی از زمینها که ۱۰۰ جریب وسعت دارد؛ اما
اکنون سه پسرش وارد کار توریسم شدهاند، یک پسرش معلمی میکند و دیگری هم کارگری.
در مسیر به ساختمانهایی میرسیم که یکی از آنها متعلق به یکی از خویشاوندان رضا است که غضنفر کریمی نام دارد. در گوشه و کنار، ابزار و ادوات کشاورزی بر روی زمین افتاده است. رضا به آنها اشاره میکند و میگوید: وضعیت این ابزار و آهنآلاتی که بیاستفاده به حال خود رها شدهاند، خود یک گزارش جداگانه میطلبد. اکنون اگر این ابزار را بخواهید تهیه کنید شاید نزدیک به 500 میلیون تومان مجبور باشید هزینه کنید؛ اما چون اینها در اینجا بیاستفاده افتادهاند و حالت آهن قراضه یافتهاند، شاید آنها را کسی به پنجمیلیون تومان هم نخرد. زمانی که حاج غضنفر آنها را خرید، 200 میلیون تومان داد. این یعنی همهاش ضرر.
جلوتر میرویم. یک درخت خشکیده را نشان میدهد و میگوید: زمانی که ما بچه بودیم اینجا باغ بوده؛ حالا آن دار و درخت و باغ شده این. اینجاست که حاج غضنفر از راه میرسد. چهرهای متبسم با گونههایی سرخرنگ دارد که نشاط و زندگی مستتر در چهرهاش را فزونی میبخشد. با قامتی کوچک، اما محکم و ورزیده، سلام و علیککنان به استقبالمان میآید و بعد از خوش و بش، با رضا ورزنهای صحبت میکند. با او از اطراف و اکناف صحبت میکنیم و او هم اینجا و آنجا را نشان میدهد تا ثابت کند در گذشته همینجایی که صحرا مینامندش، آباد بوده است. با همان لهجه و صدای آرامش میگوید: شهر بوده اینجا اما بیچاره شدن مردمش. زیر درختی که به گفته خودش 40 سال پیش آن را کاشته و اکنون بهخاطر بیآبی خشکیده، فرشی میاندازد و ما را دعوت به نشستن میکند. رضا نیز آنطرفتر با چوبهای خشکی که در اینجا بهوفور یافت میشوند، آتشی روشن کرده و بساط چای به پا میکند. غضنفر سفرهای میاندازد و نان به همراه ماست چکیده و قرمه یخزده برایمان میآورد. غذایی که در این صحرای سرد و خشک، در کنار آتشی که چوبها درونش میشکنند و قوری چایی که روی آن دم میکشد، از هر خوردنی دیگری لذیذتر است. غضنفر صحبت را آغاز میکند: من ۵۸ سال دارم و پدرم ۸۵، من از حدود ۱۵ سالگی که دیگر به مدرسه نرفتم، کشاورز بودهام. هم خودم و هم پدرم. الحمدالله در گذشته آب بود. ما یکهزار و 400 جریب زمین یا به عبارتی ۱8۰-۱7۰ هکتار زمین داریم. تمام آن را میکاشتیم. حتی کشت پاییزه هم داشتیم. به گفته غضنفر، تا سال ۸۰ اوضاع خوب بود، تو این ۱۷ سال ما خشکسالی داشتیم و آب بهتدریج کم میشد؛ اما در دوسال اخیر هیچ آبی به ما داده نشد. آبی در پشت سد برای کشاورزان نمانده. به گودال آب بغل دستمان اشاره میکند و میگوید: این آبی که در اینجا میبینید آب شور است و به درد کشاورزی نمیخورد و ما از آن برای پرورش ماهی استفاده میکنیم. آب این درختچههایی هم که اینجا هستند، با تانکر تأمین میشود. پول آب تانکر را دولت داده، هزینه جابهجاییاش را خودمان دادیم. ۱۰ تا تانکر دادند برای ۲۰۰ جریب زمین، بهصرفه هم نیست.
از دلیل و انگیزهاش برای ادامه کار کشاورزی میپرسیم،
پاسخ میدهد: در این سن دیگر کسی من را برای کارگری نمیبرد. مجبوریم با همین که
داریم زندگی را سر کنیم. چند تا دام در اینجا دارم. برای آنها در تابستان یونجه
خشک خریدم. با همین دامهایمان امرار معاش میکنیم. زمین کشاورزی 200 جریبی من
اما به کناری افتاده. درباره شهر ورزنه میگوید: من تنها کشاورزِ ورزنه نیستم.
ورزنه نزدیک به 20 هزار نفر جمعیت دارد که بیشتر آنها کشاورز هستند. در منطقه
شرق اصفهان تقریباً همه کشاورز هستند. حال حساب کنید همه مثل من شدهاند و محتاج
نان شبشان هستند؛ گرچه من دستم به چهارتا دام بسته است. قبل از رسیدن به صحرا،
در میدان اصلی شهر تندیسی از یک زن با پوشش چادر سپید را که مشغول کار روی یک دوک
نخریسی است، میبینیم. پیرامون چادرهای سپید زنان که در ورزنه بسیار به چشم میآید
و نماد شهر محسوب میشود، قبلا هم شنیدهام. غضنفر درباره آنها میگوید: آب که
از ما گرفته شده، اینها هم دارند میروند. دیگر نمیتوانیم پنبه کشت کنیم.
قبلاً مردم خودشان این پنبه را بهعمل میآوردند، پنبه را نخ میکردند و خانمها
آن را برای تهیه چادر سپید مورد استفاده قرار میدادند و میبافتند. هم حجاب بود
و هم زیبایی. رضا ادامه میدهد: هم وابسته نبودند و هم خودکفایی بود. غضنفر به
شرحِ حال کشاورزان بازمیگردد: بیآبی آنها را بیچاره کرده است. بیشتر مردم
کشاورز بودند و کاسب نبودند که بتوانند در فقدان آب و کشاورزی درآمد کسب کنند.
اکنون آنها زمین خوردهاند. میگوید: بچه من ۲۲ سال دارد. مهندس
کشاورزی است؛ اما در رشته خودش کار پیدا نمیکند. جوانانمان آواره شدند و آنها
هم که ماندهاند کاری ندارند. به واژه امید که میرسد، میگوید: ما اول امیدمان
به خدا است. بعد از آن به دولت است که حقآبه کشاورزان را بدهد. اجداد ما پول
حقآبهمان را داده بودند؛ اما الان آن را فروختهاند. باید آن آب را جایگزین کنند.
نزولات آسمانی هم کم نداریم، اما آب دارد به فروش میرود. همه هم این مسأله را میدانند.
صحبت از تالاب گاوخونی میشود. به شرایط بد آن اشاره میکند و میگوید: ریزگردهایی
که از این تالاب بلند میشود مردم و بچههایشان را بهشدت مریض کرده است؛ قبلاً
کمی آب داخل آن میرفت، اما الان که کل آب ما را بستهاند و تالاب هم دارد خشک میشود.
دوباره به استخر ماهی بغل دستمان اشاره میکند و میگوید: این یک خندق پر آب بود
که روزگاری پرندههای مهاجر به آن میآمدند و محل سیاحت و دلخوشی و افتخار مردم
بود؛ اما خشک شد و ما الان در آن آب شور برای پرورش ماهی میریزیم.
بحث خشکیدن گاوخونی، موضوع بیماری سالک و شیوع آن را هم پیش میکشد: نمیدانم دلیل آن چیست؟ از ریزگرد است یا بیآبی؟ شاید هم از موشهایی است که بهخاطر کویر شدن صحرا در آن سکنی گزیدهاند. از دلتنگیهایش که میپرسیم. پاسخش این است: این منطقه سابقاً بسیار زیبا و دیدنی بود. از سبزی زمینهای کشاورزیاش گرفته تا مسیر رودخانه زایندهرود به تالاب گاوخونی که در حاشیه آن بوتههای گز وجود داشت؛ اما اکنون بیشتر آنها خشکیده و تبدیل به کویر شدهاند و تنها چیزی که داریم، تپههای شنی هستند. زمانیکه آب در این کانالها جریان داشت، نیزارهایی وجود داشت که مناظری چشمنواز نه فقط برای ما، بلکه برای توریستها ایجاد میکرد. قبلاً پای همین کانالها مردم مینشستند و ماهیگیری میکردند. رضا وارد بحث میشود و ادامه میدهد: در تابستان، توریستها پای جویهای آب، ماهیگیری میکردند و در زمستان مرغابیها به اینجا میآمدند و شکارچیهای مهاجر هم برای شکار میآمدند. اما اکنون محیط زیست نابود شده، دیدنیهای منطقه از بین رفته و از اینجا تنها یک سراب باقی مانده است.
سایت شعارسال، با اندکی اضافات و تلخیص برگرفته از روزنامه سبزینه، تاریخ انتشار:3بهمن1397 ، کدخبر: 61693: www.sabzineh.org