شعار سال: عيدِ كودكي به مفهوم نور و شادي و مهر
بود، خانهتكاني شبِ عيد، گردوغبار غمها و كدورتها را از خانه ميشست و بلور
شيشههاي خانه را از پاكيزگي نوروز برق ميانداخت.
صداي دايره زنگي و پايكوبي حاجي فيروز كه در كوچه ميپيچيد و بچهها را
به پشتِ پنجرهها ميكشاند، پيروزيِ نوروز را بشارت ميداد و بوي عيد كه در خانه
ميپيچيد، ورود سال نو را اعلام ميكرد.
انگار سرخِ آتش بوته خارهاي چهارشنبه سوري بر گونههايمان مينشست،
انگار بيگناهي و شيطنتِ كودكي، در صداي قاشقزني و فالگوش بروز ميكرد!
بهراستي چگونه بود كه چراغ دكانها روشنتر، خيابانها تميزتر و رنگها
شادتر و مردم مهربانتر بودند و تمام آرزوها در لباسِ نوي عيد خلاصه ميشد؟ چگونه
بود كه اشتياقِ گرفتن عيدي و پوشيدن كفش براق عيد، خواب از چشممان ميگرفت؟
ما خاطره تخممرغهاي رنگين را در كدام صندوقچه حافظهمان مخفي كرديم
كه هنوز مانند آن روزها، تازه و خوشرنگاند؟
ميگويند نهايتِ بلوغ فكري انسان در آن است كه پاكي و معصوميت كودكي را
حفظ كند. مگر معصوميت كودكي تعريفِ همان احساس بيشائبه و پاك پيوندهاي اوليه عشق
نيست كه به دور از چراها و اماها در مفهومِ مطلقش تفسير ميشود؟
چه خوب است كودكي كه عشق مشروط را نميشناسد و چه خوبتر است كودكي؛ كه
قلبها، چشم دارند و گوشها، قلب.
همين ديروز بود كه بابانوروز در درگاه خانهمان ايستاده بود تا به دعوت
عيد وارد خانهمان شود، همين ديروز بود كه بهار در پنجره خانهمان نشسته و خبر از
شكوفههاي دشت و باران ميداد.
يادشبهخير، روزگاراني كه بابانوروز را باور داشتيم و در دلقكبازيهاي
حاجيفيروز، صداي قهقههمان به آسمان ميرفت. يادش به خير بلورِ قلبهاي كودكي كه
از كوچكترين درشتيِ پدر و مادر ترك برميداشت و تا صبح در انتظار دلجويي آنها
بيدار ميمانديم.
يادشان زنده، عزيزاني كه كنار سفره هفتسين نشسته، شمعهاي قلبمان را
به آتشِ مهرشان روشن ميكردند و روي ما را بوسيده سالِ نو را تبريك ميگفتند. آن روزگاران اگر كسي دير به سفره تحويل سال ميرسيد،
بزرگترها ميگفتند: «رفته ماهيِ
قرمز سفره عيد را بخرد». امروز كه ماهيهاي قرمزِ كوچك در تنگ بلورين به اين طرف و
آن طرف تنگ غوطه ميخورند، ما ميدانيم در وادي مرگ، ماهي قرمز كوچولو نميفروشند
و خريداراني كه از اين گذرگاه عبور كردهاند، ديگر بازنخواهند گشت.
اي كاش در سرماي زندگي، مانندِ شبهاي سرد زمستان كودكي، به انتظار
بارش برف بوديم تا روز بعد برفبازي كنيم.
آيا با برفهاي تنهايي و غمهاي زندگي ميشود بازي كرد و با آن
بابابرفي ساخت؟
چه بيرحماند سالهاي مكرر عمر كه برف را بر روي موي ما ميباراند؛ تا
بابابرفي رؤياهاي كودكيمان، در گداختگي انكارناپذير واقعيتها، ذوب شده فروريزد.
ما به تجربه سالها آموختهايم كه جهانِ هستي در نظم كهكشاني به هستي
ادامه ميدهد تا هرساله به هنگام نوروز براي درختان، پيراهنِ عروسِ پرشكوفه و براي
دشتها سبز را هديه بياورد و چراغ و آينهها را روشن كند و به كودكانِ خوب، شاديهاي
بهشت را هديه دهد.
اما اگر اين جهان، با وجودِ دردها و جداييها، با ما سرِ سازش ميداشت،
ما همان كودكي ميمانديم كه آرزو ميكرد همراهِ بادبادكها به آسمان پرواز كند؛
براي زيستن به عشق نياز داشت و براي خنديدن به مهرباني و ما غم نداشتن ستاره را
فراموش ميكرديم و براي شادي روحِ نياكانمان، تمام روزهاي سال را عيد ميگرفتيم.
شاهنامه به ما گفته بود: جمشيد شش هزار سال پيش، نخستين روز بهار را
جشن گرفت و مقرر داشت به شكرانه رحمت آفريدگار، ايرانيان هرساله بيداري خاك و رُستنِ
سبزه و دقيقه داناي حضور انسان در عرصه هستي را جشن بگيرند، تا نوروز ايرانيان و
ايرانزمين پيروز و مبارك باشد.
شعار سال، با اندکی تلخیص و اضافات برگرفته از روزنامه شرق، تاریخ انتشار 28 اسفند 97، شماره: 3394