خانم دکتر انصاري نخست توضيحاتي پيرامون اشتباهي که در مورد عنوان رخ داده ارائه کرد و گفت: در مورد واژه enactive به معناي آغازگر فعاليت يا بسيار فعال است که به صورت inactive شنيده شده که به معناي غير فعال است. بنابراين موضوع اين سخنراني ذهن فعال بسط يافته برون سرهاي ماست.
وي در ادامه گفت: نکته دوم آن است که من تا جايي که توانستم کوشيدم که از واژههاي انگليسي استفاده نکنم. نظريه نسبتا جديدي در مورد ذهن و آگاهي وجود دارد که به آن 4E يا چهار e ميگويند. اين تئوري در دهه 1990 مطرح شده و تا به امروز در مورد آن بحث شده است، اما هنوز در فلسفه ذهن جا نيافتاده است. زيرا بيشتر بر پايه انديشههاي فيلسوفان قارهاي و نظرات زيستشناسان، زيستعصبشناسان، روانشناسان و دانشمندان علوم است. اين نظريه چهار خصوصيت را براي ذهن قائل ميشود و هسته اصلي آن اين است که آگاهي و ذهن و ادراک داراي اين چهار خصوصيت هستند و بر اين اساس عمل ميکنند: نخست اين که آگاهي امري در بدن است و توسط بدن احاطه شده است، دوم اين که آگاهي امري عجين شده با دنياست، سوم اين که آگاهي امري فعال است و غير فعال نيست و چهارم اين که آگاهي امري بسط يافته است.
دکتر انصاري فهم سخنراني را منوط به آشنايي با انديشههاي برخي فيلسوفان قارهاي از جمله هايدگر و مرلوپونتي خواند و گفت: در بدن بودن آگاهي يعني تجسم يافته بودن آگاهي در بدن و تحت احاطه آن قرار گرفتن است. وقتي ميگوييم ذهن يا آگاهي در بدن هستند، يعني فرآيندهاي آگاهي فراتر از مکانيسمهاي مغزي صرف هستند. با اين که مغز قسمت مهمي از بدن است، اما ذهن يا آگاهي يا ادراک به واسطه بودن در بدني با ساختار و کارکرد معين، تجربههاي معيني از دنياي اطراف دارد. به عبارت ديگر بدن به علت ساختار و کارکردي که دارد، تجربههاي ما از دنياي اطراف را شکل ميدهد. به طور خلاصه ما ذهن يا آگاهي يا ادراک را نميتوانيم جدا از بدن و به صورت فرازمان يا فرامکان در نظر بگيريم.
دکتر انصاري اين انديشه را رديهاي بر ذهن دکارتي که امري منتزع از جسم و بدن است، خواند و گفت: مثال آشکار اين امر حس شنوايي است، اين که ما صدا را ميشنويم، وابسته به موقعيت و شکل گوشها و نحوه طراحي و مهندسي گوش بيروني و گوش دروني است و ما اگر گوش ديگري مثل گوش خفاش داشتيم، صدا را به گونهاي ديگر ميشنيديم و تجربه ميکرديم. در واقع بدن يک محدوديت نرم براي سيستم عصبي به وجود ميآورد به گونهاي که اطلاعاتي که به وسيله فرم و ماده خام بدن مخابره نشده باشند، توسط ذهن نيز نميتوانند فرآوري شوند و فرمان حرکتي که توسط مغز صادر ميشود نيز، از نظر فيزيکي نميتواند براي بدن غير ممکن باشد. بنابراين ادراک و تجربههاي ما و در سطح بالاتر ذهن و آگاهي، وابسته به بدن مادي است و هر آنچه در مورد آن آنها گفته ميشود، از ديدگاه بدني است که در زمان و مکان خاص قرار گرفته است. بنابراين ذهن، شيء انديشنده انتزاعي دکارتي يا res cogitan نيست. به علاوه فرايندهاي فيزيکي و شيميايي صرف مغزي نيز نيست، بلکه آگاهي در بدني با قابليتهاي مشخص است و دنياي اطراف را طبق آن ميشناسد و دنيا را از فيلتر بدني که داريم و کارهايي که ميتوانيم انجام دهيم، بر ما آشکار ميسازد.
دکتر انصاري در ادامه به بيان مثالي از مرلوپونتي در اين زمينه پرداخت و گفت: کساني که بينا هستند و ميخواهند به تجربه فرد کور راه يابند، فکر ميکنند با بستن چشمهايشان ميتوانند اين تجربه را دريابند. در حالي که دنياي يک فرد کور کاملا متفاوت است و عصايي که در دستان ماست، براي فرد کور در حکم چشم است. در واقع عصا براي فرد کور جزيي از بدن است، گويي با عصا بدن او بسط يافته است.
دکتر انصاري سپس به توضيح ويژگي عجين شدگي آگاهي با جهان پرداخت و گفت: اگر ويژگي نخست(embodiment ) به معناي مکاندار بودن ذهن و ادراک ودر بدن بودن است، عجين شدگي به معناي مکاندار بودن بدن از حيث در دنيا بودن است. در اينجا تمثيلي ميتواند به ما در فهم مطلب ياري برساند. وقتي از واژه «در» استفاده ميکنيم، مثلا ميگوييم آب در ليوان است، يا رنگ در قوطي است، «در» در اينجا به معناي بودن و قرار گرفتن جسمي از پيش داده شده در جسم از پيش داده شده ديگري است ولي هيچ ارتباطي ميان اين دو نيست. اما اگر «در» را به معناي بودن ريشه در خاک به کار ببريم يا بگوييم بدن «در» دنياست، ديگر نميتوان به سادگي اين دو از هم جدا کرد. زيرا ريشه بودن ريشه و خاک بودن خاک به دليل تبادلاتي است که ميان اين دو است و بدون هر يکي ديگري معنا يا بخشي از معناي خود را از دست ميدهد.
دکتر انصاري سومين ويژگي آگاهي را enactive بودن يا فعال بودن آگاهي خواند و گفت: ذهن و آگاهي وابسته به فعاليت و ارتباط ما در دنياي اطراف است، که با فيلتر بدن و در محدوده قابليتهاي بدن صورت ميگيرد. در واقع اين نظريه ميگويد که ذهن از نظر مکاني در بدن و بدن از نظر مکاني در دنيا قرار گرفته است و ارتباط ذهن با دنيا از طريق بدن و فعاليتها و کنشهاي حسي و حرکتي است. اين جريان دو طرفه است. يعني در اثر تکرار فعاليتهاي حسي و حرکتي در ارتباط با دنيا، اين فعاليتها اولا روي دنيا، ثانيا روي بدن و ثالثا بر ذهن و آگاهي اثر ميگذارند و الگوهاي شناختي و ذهن در اثر تکرار الگوهاي حسي حرکتي شکل ميگيرند. مثال خوب در اين زمينه حس بينايي است. به صورت کلاسيک گفته ميشد که انسان موجودي منفعل است که محرک بينايي به چشمش بر خورد ميکند و با فعاليتهاي مغز کاري روي آنها صورت ميگيرد و فرماني صادر ميشود که باعث ميشود ما آن جسم را ببينيم. اما مطابق اين نظريه اگرچه اين فرايند چنان که توضيحش آمد وجود دارد، اما اين تنها قسمتي کوچک از فعاليت ذهن است و جريان عکس آن هم وجود دارد، يعني اگر قاعدههاي حسي-حرکتي و حرکت و کنش و توجه وجود نداشته باشد، ما چيزي نميبينيم.
دکتر انصاري در ادامه به توضيح ويژگي بسط يافتگي ذهن و آگاهي پرداخت و گفت: اين نظريه در واقع ابتدا توسط چالمرز و کلارک عنوان شد که در مقالهاي در سال 1999 با عنوان «ذهن منبسط» اين نظريه را طرح کردند. هسته اصلي اين مقاله اين است که آنچه به صورت کلاسيک به عنوان مرز ميان بيرون و درون بيان ميشد، يعني ميان پوست بدن و جمجمه مغز، نميتواند به عنوان حد فاصل ما و دنيا تلقي شود. يعني مرز زيستشناختي ما يعني سر يا پوست بدن، جايي نيست که ذهن متوقف شود و ساير دنيا از آنجا آغاز شود. ايشان در ابتداي اين مقاله ميپرسند که کجا ذهن به پايان ميرسد و دنيا آغاز ميشود؟ ايشان در اين مقاله از وضعيت کسي سخن ميگويند که دچار آلزايمر است و براي يادآوري از دفترچه کمک ميگيرد. در اين صورت ميتوان دفترچه را جزوي از مکانيسمهاي مغز خواند. بنابراين منظور ايشان از بسط يافتن ذهن آن است که ذهن به بدن محدود نميشود. ايشان همچنين در مورد نقش محيط بسيار تاکيد ميکنند و معتقدند که شناخت از همکاري حلقهوار ميان ذهن، بدن و محيط ناشي ميشود.
دکتر انصاري پس از بيان اين چهار ويژگي آنها را به همپيوسته خواند و گفت: آنچه در ميان همه اين چهار ويژگي مشترک است آن است که ذهن و آگاهي بيرون از بدن ادامه دارد و مربوط به دنياي درون نميشود. اما در مورد اين که ارتباط اين چهار ويژگي و ارتباط آگاهي با جهان چگونه است، هنوز اختلاف هست و رگههاي دکارتي هنوز در برخي صورتبنديهاي اين نظريه يافت ميشود.
وي سپس به تاريخچه فلسفي اين انديشه پرداخت و گفت: بيشتر نظريهپردازهاي اين نظريه از فيلسوفاني چون جان ديويي، مارتين هايدگر، موريس مرلوپونتي، لودويگ ويتگنشتاين، ويليام جيمز، جورج هربرت ميد، هانس گئورگ گادامر، هانس يوناس، پل ريکور تاثر گرفتهاند و از ميان فيلسوفان جديدتر، کساني چون اندي کلارک، اوا تامپسون هستند. ولي کساني که بيش از بقيه روي اين نظريهپردازان تاثير گذاشتهاند، هايدگر و مرلوپونتي هستند. همه اين فيلسوفان به نوعي طرفدار يک نظريه شناختي تحت عنوان situated cognition يا شناخت وابسته به موقعيت هستند. قديميترين مثال براي اين نظريه، مثال فرونسيس يا حکمت عملي يا بصيرت عملي ارسطو است. اين شناختي است که وابسته به يک وضعيت خاص در موقعيتي مشخص است و به کارگيري يک سري قوانين از پيش تعيينشده نيست، بلکه در هر وضعيت تفاوت ميکند. وجه مشترک همه اين نظريهپردازان اين است که هر کدام به شکلي به جهتگيري غالب فلسفه زمان خودشان که ذهن را امري بدون زمان و مکان در نظر ميگرفتند، اعتراض دارند. ايشان در واقع واکنشي نسبت به فيلسوفان روشنگري چون دکارت و لاک و هيوم و کانت و ... هستند. اين فيلسوفان در واقع ميکوشند از ذهن دکارتي يا حتي افلاطوني فاصله بگيرند، همچنين از آگاهي متعالي که هوسرل از آن صحبت ميکند، انتقاد ميکنند. مايکل پولاني با استفاده از فرونسيس ارسطو يا شناخت موقعيتمند در کتاب «دانش شخصي» ميان دو نوع دانستن تفاوت ميگذارد: نخست «دانستن آن که»(know that) مثلا آب از چه عناصري تشکيل شده است و دوم «دانستن اين که چگونه»(know how) مثلا شنا کنم يا تعادل را روي دوچرخه حفظ کنم. اين دانستي است که گزارهاي(propositional) نيست، بلکه بدني يا پيششناختي(pre cognitive)است. دانستن پيششناختي بر خلاف دانستن گزارهاي، در سطح بالاتري قرار ميگيرد و آگاهانه است و ميتوان آن را صورتبندي کرد.
دکتر انصاري سپس به توضيحاتي پيرامون انديشههاي هايدگر و مرلوپونتي پرداخت و گفت: هايدگر در هستي و زمان، ميپرسد که ماهيت وجودي که بتواند تفکري خارج از موقعيت داشته باشد، چه ميتواند باشد؟ او با تحليل دازاين به اين نتيجه ميرسد که دقيقا انسان چنين موجودي نيست. بلکه انسان به خاطر وجه التفاتي(intentionality) که دارد، آگاهياش همواره آگاهي از چيزي يا درباره چيزي است(consciousness of sth or consciousness about sth). به اين ترتيب آگاهي اتصالي ناگسستني با دنيا دارد و نميتواند خودش را از دنيا جدا کند. چنين وجودي از نظر هستيشناختي بدون دنيا نميتواند باشد. هايدگر سپس به تحليل انساني ميپردازد که الزاما توسط دنيا در نظر گرفته شده است. جان ديويي نيز ميگويد اين جمله که افراد در يک دنيا به سر ميبرند، بدان معني است که آنها در يکسري موقعيت زندگي ميکنند. در اينجا معناي کلمه «در» متفاوت است از وقتي که گفته ميشود، سکهها در جيب هستند. در بدين معناست که تبادل ميان اشيا و انسانها در حال صورت گرفتن است. دو مفهوم موقعيت و تبادل از يکديگر جداييناپذيرند.
دکتر انصاري در ادامه به مفهوم دنيا نزد اين فيلسوفان پرداخت و گفت: دنيا نزد اين فيلسوفان به معناي مجموعهاي از اشياي از قبل موجود نيست که توسط ذهن بررسي و مطالعه شود، بلکه مجموعهاي است که ما در ارتباط با آن هستيم. ما در درجه اول به صورت ابتدايي براي شناخت دنياي اطراف به صورت تئوريک به اشياي اطراف فکر نميکنيم. بلکه شروع به استفاده از آنها ميکنيم و اين نوع ارتباط نوعي شناخت عملي است که بر شناخت نظري مقدم است. اين شناخت ناشي از کنش و واکنش ما با دنياست. در رابطه نظري اين شناخت قطع ميشود. بنابراين از نظر هايدگر، شناخت نوعي در دنيا بودن است و به ارتباط اوليه و عملي با اشيا بستگي دارد. حتي تئوريکترين و علميترين تفکر هم در نوعي موقعيت صورت ميپذيرد. اين مشابه همان نظري است که تامس کوهن در مورد افرادي که در پارادايمهاي علمي ميگويند، مطرح ميکند و ميگويد هر دانشمندي تحت يک پارادايم به فعاليت علمي ميپردازد و متاثر از فرهنگ و تاريخ و سنتي خاص است.
دکتر انصاري گفت: به اعتقاد توماس نايجل ما نميتوانيم ديدگاهي از ناکجا داشته باشيم. و آنچنان در دنياييم که نميتوانيم پا از آن بيرون بگذاريم. اين وضعيتي است که هايدگر آن را موقعيت هرمنوتيک ميخواند. يعني معني از يک وضعيت خاص بيرون ميآيد. به نظر هايدگر ما هرگز نميتوانيم خود را بدون دنيا و جد از دنيا به صورت کاملا ايزوله در نظر بگيريم. به علاوه خود را جدا از ساير انسانها نيز نميتوانيم در نظر بگيريم. زيرا صرف قرار گرفتن در موقعيت بودن با ساير افراد است که تصوري من از جدا ميدهد. ما در مواجهه با ساير افراد فکر نميکنيم که آنها انساني مثل ما هستند يا نه، بلکه اين شناختي پنهان است که از پيش وجود دارد. از نظر هايدگر يا مرلوپونتي مسئله ديگر اذهان اصلا وجود ندارد، زيرا وقتي با يک انسان ديگر مواجه ميشويم، از خودمان نميپرسيم که آيا او وجود دارد يا خير يا همان قصد را دارد يا خير. اين را روانشناسان نيز آزمايش کردهاند و به نظر ميرسد که نوزاد در مورد مادرش يا کسي که از او مراقبت ميکند، همين حالت را دارد. يعني نوزاد اولا که فکر نميکند اين مادر من است يا ذهنش شبيه من است يا خير، ثانيا در آزمايشات نشان داده شده که وقتي نوزاد به دنيا ميآيد، قبل از آن که تصوري از خودش داشته باشد، ابتدا مادرش ميشناسد و بعدا به تدريج خودش را در تقابل با مادر بازشناسي ميکند. مرلوپونتي انديشههايش را از برگسون و برخي دستنوشتههاي منتشرنشده هوسرل اقتباس کرده است. هوسرل از دو بدن سخن ميگويد، نخست بدن دکارتي يا ابژکتيو يا بدن فيزيکي و ديگري بدني که تجربه ميشود يا احساس ميکند و همان بدن زنده است. ما توسط بدن تجربهکننده است که عمل ميکنيم و تجربه کسب ميکنيم. بنابراين هوسرل جمله کوگيتو ارگو سوم (ميانديشم پس هستم)دکارت را به «ميتوانم پس هستم» تبديل ميکند. يعني در واقع هوسرل معتقد است که انسان با تمام امکانات حرکتي و کنشي با دنيا برخورد ميکند و آن را ميشناسد. مرلوپونتي معتقد است که وقتي انسان با تمام حواس با دنيا ارتباط مييابد و مشغول انجام کاري است، يک هوشياري آشکار يا مفهومي از خود و بدنش ندارد، بدن در يک موقعيت آشکار خودش را تشخيص ميدهد و با اشيا ارتباط مييابد، بدون اين که من مشخصا آنها را در ذهن بياورم. در واقع يک من مشاهدهگر در من وجود ندارد که به اشياي اطراف من نگاه کند. در اينجا آگاهي من از بين ميرود و اين اتفاق هم در ادراک(perception) و هم در کنش(action) صورت ميگيرد. مثلا در باز کردن در، شناختي تلويحي صورت ميگيرد که با شناخت يک مسئله رياضي متفاوت است. طبق نظر مرلوپونتي اين که ما افراد ديگر را به صورت اتوماتيک و زيرسطح آگاهي به صورت فردي مثل خودمان و با حيث التفاتي ميشناسيم به علت در بدن بودن است. يعني ارتباطي ميان بدن من و بدن شخص ديگر وجود دارد. مثال اين قضيه همان نوزاد و مادر است که تفکر نظري يا مفهومي وجود ندارد.
دکتر انصاري به پيشرفتهاي علوم عصبي(neuroscience ) در اين زمينه اشاره کرد و گفت: امروز در مورد نورونهاي آيينهاي هستند که وقتي مثلا به خودش آسيبي وارد کند، بخشي از مغز فعال ميشود، ولي اگر اين کار را در روي دست ديگري انجام دهيم، باز همان نورونها فعال ميشود. بنابراين به نظر ميرسد يک تعادل و همراهي بدني ميان بدنها وجود دارد. يعني يک بدن بدن ديگر را به عنوان جايگاهي که رفتاري از آن سر ميزند ميشناسد. بنابراين از نظر مرلوپونتي شناخت در موقعيت است و در ارتباط عملي با اشيا و افراد شکل ميگيرد.
انصاري با اشاره به تاريخ شکلگيري علوم شناختي و پديد آمدن نظريه رايانهگرايي تاکيد کرد: اين نظريه 4e در دهه 1990 مطرح شد، يعني چند مسئله در علوم شناختي وجود داشت که اين نظريهپردازان به سمت اين پارادايم حرکت کنند. خود علوم شناختي در دهه 1950 به وجود آمد و نخستين نظريهاي که خيلي طرفدار داشت، نظريه شناختگرايي(cognitivist) يا رايانهگروي computetionalist بود که در آن مغز يا ذهن به صورت يک رايانه يا ماشين هدايتکننده نمادها(symbol) در نظر گرفته ميشد که دادههاي حسي که از اطراف هستند و غيرنمادين را به دادههاي نمادين تبديل ميکند و توسط مغز فرآوري ميشوند. ولي مشکلي که وجود دارد، اين فرآوري نمادها يا فرآيندهاي مغزي و ذهني، در زير سطح آگاهي هستند و امکان اين که به سطح آگاهي برسند، هيچگاه وجود ندارد. در نتيجه اين مشکل به وجود ميآيد که ذهن به دو قسمت تقسيم ميشود، يکي تجربه ذهني است و ديگري فرآيندهاي ناآگاهانه مغزي است که به صورت ناخودآگاهانه صورت ميپذيرد. فاصلهاي ميان اين دو وجود دارد و چون عمل و processing مغز هيچگاه نميتواند به حالت آگاهي در آيد، بنابراين اين نظريه هيچوقت نميتواند فرآيند آگاهي را توضيح دهد. البته شايد اهميت چنداني هم نداشته باشد. فردي به نام جکنداو ميگويد که در اين نظريه علاوه بر دوانگاري دکارتي، نوعي ديگر از دوانگاري نيز وجود دارد. يعني اگر در نزد دکارت فقط دوگانه ذهن و بدن وجود داشت، در اين نظريه دوگانهاي ميان دو بخش ذهن نيز وجود دارد، يعني ما ذهن رايانهاي را از از ذهن تجربهکننده يا پديدارشناختي جدا ميکنيم. اين مشکلي است که چالمرز به آن اشاره ميکند و ميگويد از فرآيندهاي فيزيکي و شيميايي ميان نورونها هيچگاه نميتوان به اين رسيد که تجربه چگونه توليد ميشود زيرا اين دو از دو جنس مختلف هستند. بنابراين در نظريه رايانهگرايي ذهن نيز تفکر يا ذهن به آنچه درون سر ميگذرد محدود ميشود. اما در دهه 1980 نظريه ديگري تحت عنوان ارتباطگرايي(conectionism) ارائه شد که بر اساس شبکههاي عصبي يا neural networks تعريف شده بود. اينها شبکههاي عصبي مصنوعي هستند که لايههايي از اتصالات بابيتهاي شبهعصبي هستند. اين اتصالات با شماره وزن داده ميشوند و بعد شدت وزن اتصالات طبق قوانين يادگيري مختلف و تاريخچه فعاليت سيستم تغيير ميکند. اين نظريه کمي از نظريه قبلي انعطافپذيرتر است، يعني اتصالاتي بين شبکههاي نوروني وجود دارد، و با کاري که انجام ميدهيم يا کاري که ميکنيم، اين اتصالات عوض ميشوند. در اين نظريه فرآيندهاي شناختي الگوهايي هستند که در اثر فعاليت و يادگيري در اين شبکهها ظاهر ميشوند. در اين نظريه رابطهاي پوياتر با محيط وجود دارد، نسبت به نظريه قبلي. اما در هر دو نظريه شناخت حل مسئله(problem solving) از طريق راهحلهاي از قبل موجود است. اين فرآيندها و راهحلها در هر دو نظريه ناشناخته و در درون سر هستند و دوگانهانگاري ذهن با ذهن در آنها وجود دارد.
دکتر انصاري عامل ديگر طرح نظريه تجسد يا embodiment را پيشرفتهاي دانش رباتيک خواند و گفت: هربرت دريفوس از متخصصان برجسته هايدگر و مرلوپونتي، در مقالهاي ضمن بحث با جان مکداول ميگويد شناخت بازنمايي امور در ذهن نيست؛ در حالي که مکداول معتقد است که به هر حال يادگيري يا فکر کردن يا عمل ذهن، عملي مفهومي است، يعني نياز به مفهوم داريم تا آگاهي داشته باشيم. دريفوس مينويسد: وقتي در دهه 1950 علوم شناختي پا به عرصه وجود گذاشت و وعده شناسايي چگونگي هدايت منطقي بازنماييهاي صوري و نمادين که ذهنها و رايانهها را هوشمند ميساخت داده بود، ماروين مينسکي، رئيس آزمايشگاه AI در دانشگاه امآيتي در يک نشريه در سال 1968 به مناسبت فيلم 2001: يک اوديسه فضايي اثر استنلي کوبريک اعلام کرد که ما در ظرف 30 ماشينهايي خواهيم داشت که سطح هوشمنديشان برابر با هوشمندي انسان خواهد بود. در آن دوره خوشبيني، من و هيلاري پاتنام در امآيتي درس ميداديم و پاتنام حين نوشيدن قهوه از من ميخواست ادعا کنم که اين ماشين تورينگ هستم. اوايل دهه 1980 آزمايشگاه مينسکي با يک مشکل مواجه شد. رايانهها نميتوانستند سادهترين داستانهايي را که توسط بچه چهارساله درک ميشد،بفهمند. مينسکي پيشنهاد داد که براي ايجاد فهم مشترک(common sense) در رايانه، کافي است چندين ميليون فاکت در رايانه بازنمايي شوند. به نظر من مشکل ذخيره کردن چندين ميليون فاکت نيست، بلکه اين بود که کدام فاکت به کدام وضعيت مربوط است. يک مشکلي که در اين زمينه وجود داشت، مسئله frame بود. اگر رايانهاي يک حالت بازنمايي از حالت کنوني يا در لحظه دنياي خارج داشته باشد، و چيزي در آن عوض شود، چگونه خواهد فهميد که کدام بازنمايي ثابت مانده است و کدام بايد به روز و عوض شود. مينسکي پيشنهاد کرد که برنامهنويسان AI توصيفي از يک وضعيت رايج مثل رفتن به يک ميهماني را در نظر بگيرند و فاکتهاي آن را فهرست و ردهبندي کنند و در نتيجه ساختاري از وضعيت معلوم که فريم ناميده ميشود به دست دهند. اما اين فريمها در وضعيت يا situated نيستند. چگونه رايانه قادر خواهد بود که بفهمد کدام يک از ميليونها فاکتي که در دادههاي فاکتي خود دارد، مربوط به فريم مربوطه خواهد بود. براي من معلوم بود که اين پروژه با شکست مواجه خواهد شد. جري فودور اين مشکل را اينگونه بيان ميکند. مشکل اين است که ميبايست ساختار يک سيستم باور کلي را بگيريم که روي موارد جزيي تشکيل شدن باور عمل کند. ما هيچ صورتبندي رايانهاي نداريم که نشان دهد چگونه اين کار را کنيم و هيچ ايدهاي هم نداريم که چنين صورتبندياي چگونه ايجاد ميشود. اگر کسي مثل دريفوس از ما بپرسد که چرا حتي ما فکر ميکنيم، رايانهاي ديجيتال سازوکاري مناسب براي شبيهسازي فرآيندهاي شناختي فراگير است، جواب سکوت ما کرکننده خواهد بود. پس ما چگونه خودمان قادريم اين ميليونها فاکتي که در واقع همان دانش فهم عمومي يا know how را تشکيل ميدهند، مرتب کنيم و تشخيص دهيم که کدام مربوط به وضعيت کنوني که در آن هستيم خواهد بود؟ جواب اين است که ما هم مثل رايانه نميتوانيم چنين کنيم، اما خوشبختانه ما احتياجي به اين کار نداريم، تنها زماني که ما عقب بايستيم و از درگير بودنمان با دنياي اطراف و اشيا از منظري نظري و منفصل نگاه کنيم، دچار مشکل فريم ميشويم. اگر با فاکتهايي گسسته و منفصل از زمينه(context) شروع کنيم، ارتباط با زمينه و سياق را نميتوانيم به دست آوريم. خوشبختانه همانطور که هايدگر و مرلوپونتي گفتهاند ما همواره قبل از هرچيزي در دنيايي هستيم که بر حسب بدنمان و احتياج و نفعمان سامان دادهايم و بنابراين احتياج نيست که آگاهانه فکر کنيم که چگونه به دنياي اطراف مربوطيم و دنياي خارج براي ما معنيدار ميشود. همانطور که من در کتاب «رايانه چه نميتواند بکند؟»(what computers can’t to do?) گفتهام، اشياي معنيداري که ما در بين آنها زندگي ميکنيم، يک مدل از دنيا نيستند که در ذهن و مغز ما ذخيره شده باشند. بنابراين براي ما عاملين بدنمند(embodied agents) نگهداشتن ضبط شده تغييرات در رابطهمان با جهان آن معضلي که براي هوش مصنوعي نمادين بود نيست، رادين هوکس جانشين مينسکي در دانشگاه امآيتي به تازگي اعلام کرده است که بهترين مدل براي دنيا خود دنياست. او به من(دريفوس) براي صحت نگرشم در مورد شيوهاي که انسانها بر اساس آن کنش ميکنند، در سال 1972 اعتبار داده است.
دکتر انصاري مسئله ديگري را که در علوم شناختي وجود دارد، پارادوکس خود خواند و گفت: در اين پارادوکس ما در تجربههاي روزمره مطمئن هستيم که يک خود منسجم هستيم. ولي از سوي ديگر تجربهها حالتهاي گذرايي هستند که پايه منطقي يا تجربهاي براي منسجم بودن خود نداريم. در اين مورد هيوم گفته است که من هيچگاه نميتوانم خودم را به صورت ايزوله و گسسته، بدون اين که ادراکي داشته باشم، در نظر بگيرم. بنابراين اگر تجربهها حالتهاي گذرايي هستند که بر ما واقف ميشوند، پس خود کيست؟ از نظر هيوم البته خود بستهاي از احساسات است و نميتوان به مني کوچکتر در اين بسته هست که ساير احساسات را درک ميکند. سوال فلسفه کلاسيک اين بوده است که چه چيزي در من تجربه و فکر ميکند؟ از نظر دکارت جوهر انديشنده است و از نظر کانت من استعلايي است و از نظر سارتر نيز چارهاي نداريم جز پذيرش يک من يا self. به تازگي نيز بر اساس آزمايشهايي که در علوم عصبي روي بيمارها صورت گرفته بيشتر حاکي از آن است که يک من منسجم وجود ندارد. مثلا در بيماراني که دچار صرع هستند، رابطه ميان نيمکرههاي چپ و راست مغز را قطع ميکردند و در نتيجه شکل نگرفتن ارتباط، پالسهاي الکتريکي که باعث تشنج ميشدند، در مغز پخش نشود. البته مشکل صرع اينچنين تقريبا حل ميشود، اما پديده ديگري بروز ميکرد که به نظر ميرسيد اين آدم دو تا خود دارد. بنابراين پرسشي که پديد آمد اين بود که اين چه خودي است که با صرف قطع ارتباط دو نيمکره تقسيم شود. دنيل دنت در اين زمينه امري که به عنوان تماشاخانه دکارتي است را نفي ميکند و ميگويد: اگر ما بر اين نظر باشيم که دادهها به ذهن وارد ميشوند و توسط آن بر روي آنها کار ميشود، لازمه اين امر آن است که کسي در مغز ما نشسته باشد که اين تجربهها را نگاه کند. اين امر مثل مرکز ثقل فيزيکي است که خودش وجود فيزيکي ندارد و نميتوان آن را با آزمايش دريافت. او اسم اين تماشاگر تماشاخانه را مرکز ثقل روايي ميخواند، جايي که ميتوان به آن رجوع کرد براي آن که داستاني در مورد خود بگوييم، اما در واقع يک خود منسجمي وجود ندارد و من در هر موقعيتي بر اساس حافظه دادهها را به هم مرتبط ميسازد و يک من ميآفريند. بنابراين از ديد علمي نيازي به وجود يک خود يا يک آگاهي نيست، زيرا مکانيسمهاي فيزيکي و شيميايي عصبي که در سطح زيرآگاهي وجود دارند، به خوبي و بدون وجود اين دو ميتوانند کار خود را انجام دهند.
دکتر انصاري در بخش ديگري از سخنانش راهحل برونرفت از اين مشکل سخت را پيدا کردن روشي دانست که نه کاملا عينيست و مبتني بر عصبشناسي و مکانيسمهاي فيزيکي و شيميايي سيستم عصبي انسان باشد و نه کاملا ذهني و ايدهآليستي باشد. اين همان راهحلي است که مرلوپونتي پيدا ميکند. ما به واسطه اين که در دنيا هستيم و با آن کنش داريم و خود را غير از آن نمييابيم، مجموعه ارگانيسم محيط يا ذهن-بدن-محيط را به عنوان واحدي که تجربه ميکند دريابيم.
دکتر انصاري نظريه 4e را بر همين اساس خواند و گفت: اين نظريه سه پيشفرض کلاسيک را در شناختگرايي نفي ميکند. نخست اين که يک دنياي عيني از پيش داده شده وجود دارد که ما در آن مثل آب در ليوان هستيم، يعني هيچ ارتباطي ميان ما و دنيا وجود ندارد. البته اين به معناي آن نيست که وجود يک دنياي عيني را نفي ميکند، بلکه به اين معناست که تعامل اساسي و هستيشناختي ميان ما و دنياست؛ پيشفرض دوم آن است که شناخت ما از دنيا توسط بازنمايي دروني صورت ميگيرد. اندي کلارک در ادينبورو و همکار چالمرز با استعاره بيان ميپرسد: چرا وقتي که دنيا در برابر ما و در دسترس ماست، آن را بازنمايي کنيم؟ سومين پيشفرض نيز اين است که يک خود مستقل وجود دارد که کارهايش را انجام ميدهد. نظريه تجسد اين پيشفرض را نيز نفي ميکند؟
وي گفت: بر اين اساس en action را ميتوان به دو نظريه جدا تقسيم کرد. نخست نظريه ضعيف و ديگري قوي. نظريه ضعيف لازم هست ولي کافي نيست، اما نظريه قوي هم لازم است و هم کافي. نظريه ضعيف يا نظريه حسي حرکتي پويا(dynamic sensory motor) توسط آلوا نوا و کوين ارگن ارائه شده است. نوا دو کتاب دارد يکي با عنوان «برون سرهاي ما»(out of our head) و ديگري با نام «کنش در ادراک»(action in perception). ايشان توسط آزمايشاتي که در علوم عصبي و بر روي بيماران انجام شدهاند، نتيجه ميگيرند که ديدن بازنمايي شي روي شبکيه نيست، بلکه ديدن انجام يک کنش و کار است و آن را به لمس کردن تشبيه ميکنند. ايشان معتقدند اگر انساني کاملا فلج باشد، چشمهايش هم نميتواند ببيند. ايشان از اين آزمايش نتيجه ميگيرند که آگاهي کاري است که ما انجام ميدهيم و بازنمايي غير فعال نيست. ايشان آزمايشاتي روي نوزادان راسو کردند. با وصل کردن اعصاب بينايي اين حيوانات به شنوايي فهميدند که پس مدتي راسوها ميتوانند با اعصاب بينايي بشنوند. ايشان معتقد بودند که اعصاب بينايي به اعصاب شنوايي تبديل نشدهاند. بلکه اعصاب بينايي ياد ميگيرند که بعد از چه مدتي چگونه با قاعدهاي که مربوط به اعصاب شنوايي است، سازگار شوند تا بتوانند به واسطه آن بشنوند. سوالي که مطرح ميشود اين است که چه چيزي عصبي را مربوط به شنوايي و چه چيزي را مربوط به بينايي ميکند؟ نظريه کلاسيک بر اين اصل استوار بود که هر قسمتي از قسمتهاي ديگر جداست و عصب بينايي تنها ميتواند ببيند. اما اين نظريه ميگويد که قواعد حرکتي مثلا ديدن وجود دارد و هر قسمتي که اين قواعد را ياد بگيرد، ميتواند ببيند. البته اين تواناييها محدوديت دارد. بنابراين اين نظريه به اين نتيجه ميرسد که قسمتهاي مختلف مغز، قابليت سازگار شدن دارند. آزمايش ديگر براي افرادي است که نميتوانند ببينند. دوربيني روي سر ميگذارند که کار چشم را انجام ميدهد و با گردش روي و ثبت دادهها ارتعاشاتي روي پوست ايجاد ميکند و شخص از طريق اين ارتعاشات ميتواند به صورت سه بعدي ببيند. نوآ نشان ميدهد که در اينجا نيز همان قواعد حرکتي که مربوط به حس بينايي هستند، از طريق اعصاب لامسه صورت ميپذيرند. اين آزمايشها ميدهند که عصبها قابليت تبديل به يکديگر را دارند و يا چيزهاي جديد ياد بگيرند و قدرت سازگاري مغز بر اساس کسب مهارت از لحاظ قواعد حسي و حرکتي است. بنابراين قواعدي وجود دارد که بنا به آنها اعصاب ميتوانند قابليتهاي مختلفي به دست آورند. ايشان براي نشان دادن اين که ديدن بازنمايي نيست، آزمايشاتي انجام ميدهند. بر خلاف نظريه بينايي کلاسيک که بر اين عقيده است که در هنگام ديدن، عکسي توسط ذهن از دنيا گرفته ميشود و ما بر اساس آن عکس ميتوانيم ببينيم. در حالي که در اين نظريه سه آزمايش ارائه ميشود که ديدن ما به شکل کلاسيک صورت نميگيرد. آزمايش نخست تغيير کوري(change blindness) است، اين آزمايش ميگويد اگر نظريه کلاسيک درست باشد، يعني بينايي بر اساس عکاسي باشد، با تغيير هر ابژهاي در دايره ديد، فرد به سرعت ميتواند تغيير را احساس کند، حتي اگر متوجه آن نباشد، در حالي که چنين نيست. آزمايش بعدي نقطه کور(blind spot) است که در آن اگر فرد يک چشمش را بگيرد و در فاصله خاصي به دو نقطه نگاه کند، يکي از آنها غيب ميشود، چون يکي از آنها روي نقطه کور ميافتد، لذا در ديدن عادي اموري در نقطه کور هستند که ما نميبينيم، بنابراين بازنمايي وجود ندارد، سومين آزمايش نيز attentive blindness است که در آن فرد اگر به امري توجه نکند، اتفاقي که رخ ميدهد، را نميبيند. اين نظريه ميگويد که ادراک يک کنش فعالانه در محيط بيرون براي شناسايي آن است. بازنمايي وجود ندارد، بلکه ارتباط مستقيم با محيط است. حسن اين نظريه نيز اين است که به فرضيه هوموکلوس پاسخ ميدهد. چون ادراک بر اساس کنشي که ميان من و محيط است صورت ميگيرد و به يک خود تجربهگر که بخواهد فکر کند يا تجربه کند، نياز نيست.
دکتر انصاري سپس به ايرادهاي نظريه اشاره کرد و گفت: اولا اين نظريه خيلي مکانيکي است و بسياري آن را مشابه رفتارگرايي خواندهاند، و تفاوتش با آن اين است که در اين نظريه رفتار يا ادراک فعالانه است و در رفتارگرايي رفتار امري منفعل است، دومين نقد به اين نظريه اين است که تجربه شخصي يا پديدارشناختي را نميتواند توضيح دهد، البته ايشان در پاسخ ميگويند، همين تجربه پديدارشناسانه است، يعني تجربه شخصي همين تبادلي است که ميان فرد و محيط صورت ميگيرد ولي انتقاد به آن اين است که نميتواند اين امر را توضيح دهد، با اين که خود اين نظريه اصرار دارد که آگاهي کاري است که در فاصله من و محيط يا من و شخص ديگر صورت ميگيرد. مثال بارز اين امر پول است يا سرعت ماشين. پول يک تکه کاغذ است اما يک عده بر سر ارزشمند بودن آن توافق کردهاند، آگاهي نيز چنين است، امري در وسط رابطه فرد با محيط است که به تنهايي قابل بازشناسي نيست، اما بر اساس آن عمل آگاهي صورت ميگيرد، مثل سرعت که در موتور ماشين فينفسه قابل اشاره نيست، اما وجود دارد. اما نقد سومي که به اين نظريه وارد است اين است که اين نظريه نميتواند آگاهي را توضيح دهد، زيرا براي آن که فرد بتواند کنش را انجام دهد، بايد در درجه اول آگاه باشد، بنابراين از اينجا نميتواند انجام دهد.
دکتر انصاري در بخش پاياني سخن به نظريه شروع فعاليت قوي(strong enaction) پرداخت و گفت: اين نظريه تمام ايدههاي نظريه قبلي از جمله وجود به وجود آمدن الگوهاي شناختي بر اساس تکرار الگوهاي حسي حرکتي به وجود ميآيند و اين که شناخت به عمل در آوردن يک مهارت بدني است و اين که بازنمايي هم در ادراک وجود ندارد را قبول دارد، ضمن آن که به آن نظريه اضافه ميکند که اگر بخواهيم تجربه شخصي را توضيح دهيم، بايد از مطالعه ساختار موجود زنده شروع کنيم. يعني ايشان معتقدند که سيستمهاي زنده، خودمختار و اوتونوموس هستند و از نظر فيزيکي بازند و با محيط تبادل دارند، اما از نظر کارکردي بستهاند و روابط بين اجزاي آنها وجود دارد ثابت است و با نوساناتي که ميان سيستم به وجود ميآورند، ميتوانند نقصها را جبران کنند، تا جايي که رفتار مورد نظر را ارائه دهند و خود را با محيط وفق دهند، در صورتي که سيستمهايي که از نظر فيزيکي بستهاند، مثل ماشين چنين قابليتي ندارند. مثلا در رايانه هر گونه معني بايد در بيرون برنامهريزي شده باشد، اما در موجود زنده معني مواجهه با موقعيتها و محيطهاي مختلف از بيرون و از قبل برنامهريزي نميشود و مثل همان فرونسيس ارسطو موقعيت به موقعيت تغيير ميکند. مطالعات تجربي سلول و حشرات بيمغز هم اين موضوع را نشان داده است که آنها چنين توانايي دارند و نميتوان آنها را به عنوان يک ابژه صرف در نظر بگيريم. ديدگاه ايشان اين است که همانطور که چالمرز ميگويد، آگاهي را پايهاي(fundamental) در نظر بگيريم و از نظر تجربي ساختاري براي سلول يا موجود زنده حداقل در نظر بگيريم و بگوييم اين ساختار بايد چگونه باشد تا تجربه و آگاهي ممکن شود. بعد از طريق اين ساختاري که تعريف ميکنيم، به ارتباط ميان اجزا و ديگر امور، آگاهي را به عنوان يک ويژگي(consciousness) در نظر بگيريم و بر عکس نظريههايي که ميکوشند از بالا آگاهي را توضيح دهند، آن را از پايين بسازيم و با اين کار مشکل ذهن-بدن را مشکل بدن-بدن کنيم، يعني اگر سلول زنده به دليل ساختارش آگاه است، چطور اين ويژگي با بالا رفتن سطح پيچيدگي مثلا به انسان ميرسد.
با اندکی تلخیص و اضافات برگرفته از انجمن حکمت و فلسفه ایران، تاریخ انتشار: 19 خرداد 1390، کدخبر: 2367، www.ipso.ir