پایگاه تحلیلی خبری شعار سال

سرویس ویژه نمایندگی لنز و عدسی های عینک ایتالیا در ایران با نام تجاری LTL فعال شد اینجا را ببینید  /  سرویس ویژه بانک پاسارگارد فعال شد / سرویس ویژه شورای انجمنهای علمی ایران را از اینجا ببینید       
کد خبر: ۱۶۱۸۶۸
تاریخ انتشار : ۱۹ مهر ۱۳۹۷ - ۲۱:۵۲
گابریل گارسیا مارکز بزرگ، معتقد است که زندگی، یعنی خاطراتی که داریم. البته بیراه هم نمی‌گوید. در هر سن و سالی که ایستاده‌ایم، تلقی ما از زمان‌ها و اتفاق‌های طی شده و به وقوع پیوسته، تنها خاطراتی هستند که در حافظه ما شکل گرفته‌اند. پس خاطرات، می‌شوند زندگی‌های ما. سن که بالاتر می‌رود، به مرور خاطرات هم پررنگ‌تر می‌شوند. یک تعریف ناقص هم هست که می‌گوید، وقتی خاطرات شما، مهم‌تر از آینده شما شدند، یعنی که رشد شما متوقف شده و احتمالاً به ایستگاه پیری رسیده‌اید. خیلی‌ها هم، وقتی که سن‌شان بالا می‌رود، به دو علت شروع به واکاوی گذشته و زیر و رو کردن خاطرات‌شان می‌کنند. یا برای اینکه این خاطرات و زندگی‌ها را حفظ کرده و نگه دارند. یا برای اینکه با بار روانی سنگین آینده، مقابله به مثل کنند. اینجا روایت‌هایی می‌خوانیم در ستایش یا نکوهش همین دوران؛ دوران سالمندی و پیری.

شعار سال: بنده پیر خراباتم که لطفش دائم است

جواد رسولی /روزنامه‌نگار
دو واژه پیر و سالمند اگرچه ظاهراً مترادف اند، اما در فرهنگ ایرانی معنای یکسانی ندارند. پیر سابقه طولانی در ادبیات فارسی دارد و بتدریج معنایی سمبلیک به خود گرفته است. وقتی از پیر حرف می‌زنیم عموماً به نوعی دانایی هم اشاره می‌کنیم. پیر دانا که پند می‌دهد و نسبتی با خرابات، میکده، مغان و از این دست دارد، کسی است که با دانش خود می‌تواند راهی را به ما نشان دهد و طریقی بنماید. برای همین هم هست که «ز دانش دل پیر، برنا بود». این دانش نتیجه نوعی تجربه زندگی و طی طریق است. اگر که «از جان دوست‌تر دارند جوانان سعادتمند پند پیر دانا را»، دلیلش همین است که پیر، مسیری را پیش از ما پیموده و چیزهایی را به چشم دیده و به دل و جان تجربه کرده است، که برای دیگران هنوز پیش نیامده است. پیرها در فرهنگ ایرانی، همیشه سرشار از حکایت بوده‌اند. شعر می‌دانستند و در موقعیت‌های مختلف به اشعار و حکایات و مثل‌ها شنونده‌شان را ارجاع می‌دادند. آنها عموماً روایت‌های فرهنگ ایرانی را در مسیر زندگی عمیقاً تجربه کرده بودند و برای همین هم وقتی که حکایتی را برای جوانتر‌ها تعریف می‌کردند، می‌توانستند روی آنها تأثیر بگذارند. آنها داستان‌های شاهنامه یا مثنوی را و غزلیات حافظ و سعدی را با تجربه شخصی که از پس سال‌ها زندگی آمده بود می‌آمیختند و نسل به نسل چیزی را منتقل می‌کردند که نامش فرهنگ ایرانی است.
سالمند اما به کسی می‌گوییم که سنش بالا رفته و از حدی گذشته. هفتاد سال مثلاً. کسی که دیگر توان کار کردن ندارد. تنش فرسوده شده و دیگر نمی‌تواند کار مفیدی انجام دهد. سالمند کسی است که در اتوبوس ممکن است از جایمان بلند شویم تا او بنشیند و سرپا اذیت نشود. کسی است که تجربه زندگی دارد، اما تعریف کردن آن تجربه زندگی برایمان ممکن است جالب نباشد، پرحرفی به نظر بیاید و داستان‌هایش آنقدرها معنادار نباشند. آدم ممکن است به سالمندی رسیده باشد، اما «پیر» نشده باشد.
هرچه جلوتر آمده ایم، مفهوم «پیر» دارد کمرنگ‌تر می‌شود. اگر پدربزرگ هایمان همچنان دلبسته ادبیات کلاسیک بودند و برایمان درباره هرچیزی، حکایتی پندآموز در چنته داشتند، ابیات مختلف از شاعران مختلف در حافظه داشتند و برایمان داستان‌هایی از اسطوره‌های ایرانی می‌گفتند، از پدرانمان این‌ها را کمتر شنیده‌ایم و حالا خودمان در فاصله‌ای که خیلی هایمان با ادبیات فارسی و نمادهای فرهنگ ایرانی پیدا کرده‌ایم، باید چیزها را در گوگل سرچ کنیم و بیت‌های مد نظرمان را در گنجور بجوییم. این لزوماً چیز بد یا خوبی نیست. قرار نیست در این یادداشت کوتاه از این وضعیت شکوه سر بدهیم و برای پیرها دلتنگ شویم. اما لازم است بپذیریم که چیزی عوض شده است. روزگار مدرن در نسبت ما با فرهنگ، تغییری جدی به وجود آورده است؛ تغییری که باعث می‌شود وقتی سن‌مان بالا رفت احتمال اینکه یک سالمند باشیم بسیار بیشتر از یک «پیر» باشد. مهم‌ترین دلیل قضیه هم به شیوه زندگی ما برمی گردد. به دوره‌ای که در آن زندگی می‌کنیم. دوره‌ای که در آن مسیر زندگی آدم‌ها، از قبل کمابیش معلوم است. مدرسه‌های یک شکل، نظام آموزشی یکسان، ورود به دانشگاه و سپس بازار کار که باز ابعادش و مرزهایش مشخص است. داشتن میزانی از حقوق و درآمد، ازدواج و خانواده در آپارتمان‌هایی که عموماً به هم شباهت دارند و فقط ابعادشان با هم فرق می‌کند. بعدش دیگر بزرگ شدن فرزندان و بالا رفتن سن و بازنشستگی و رسیدن به سالمندی است. شیوه‌ای از زندگی که محصول غلبه روایت کلان سرمایه‌داری بر مردم جهان است. روایتی که در آن «داشتن» یا تظاهر به داشتن محور زندگی است. آن کسی که خودش را در این شیوه تعریف می‌کند، کمتر پیش می‌آید که «دانا» باشد. او حداکثر «دارا» است. همین تفاوت است که دو واژه پیر و سالمند را هم از هم جدا می‌کند و برایشان معنای متفاوتی می‌سازد. حالا ما اغلب با سالمندانی مواجهیم که به ندرت دلشان برناست و به نظر می‌رسد یک چیزی را گم کرده‌اند و قدرت اینکه به تأیید نظر حل معما کنند را از دست داده‌اند. نسل پیرها دارد منقرض می‌شود.


سازگاری در فصل باشکوه

دانیال معمار/روزنامه‌نگار
چه کسی گفته روزگار پیری، روزگار رخوت و کاری نکردن است؟ روزگار نشستن گوشه پارک و دیدن گذر زندگی دیگران؟ اتفاقاً در روزگار پیری، می‌شود کارهای زیادی کرد و چه بسا که بهترین‌ کارهای عمرمان را هم انجام بدهیم. نمونه می‌خواهید؟ نمونه‌اش، بسیاری از هنرمندان و ورزشکاران و... که در روزهای سالخوردگی، یا فیلمی می‌سازند، یا تیمی را مربیگری می‌کنند، یا کتابی می‌نویسند، یا سخنرانی می‌کنند، یا هر کار دیگری که از دست‌شان بربیاید، انجام می‌دهند. اتفاقاً خیلی‌هاشان هم انرژی‌های عجیب و زیادی دارند؛ انرژی‌هایی که یاری‌شان می‌کند تا موفق به این کار شود. موسفیدکرده‌ای در خویشاوندان داریم که از همه ما جوانان فامیل سرزنده‌تر است. اصلاً وقتی که در مقابلش می‌نشینیم، در واقع مقابل یک پارچه شور و انرژی نشسته‌ایم. با آنکه 69 سال از خدا عمر گرفته، اما سه شیفت کار می‌کند و کلی ایده دارد که بعد از این، باید به سرانجام برساند. به روایت خودش، 150 سال عمر مفید دارد. خلاصه حرف‌مان این است که راست گفته‌اند که دود از کنده بلند می‌شود. راست گفته‌اند که تجربه پیران، ارجحیت دارد بر انرژی و توان جوانان. مصداق همین حرف است که دهه‌های پایانی عمر، پربارترین دهه‌ها می‌تواند باشد؛ می‌تواند باشکوه‌ترین فصل زندگی باشد، چرا که همه تجربه‌های ما در آن‌ متراکم شده است. واقعاً یک روز دوست دارم از او بپرسم که رمز این شادابی و انرژی در آستانه گذراندن هفتمین دهه زندگی در چیست؟
داروین می‌گوید که در جریان زندگی و طبیعت، این قوی‌ترین گونه‌ها نیستند که باقی می‌مانند، این سرسخت‌ترین گونه‌ها هم نیستند که باقی می‌مانند، بلکه سازگارترین آنها به زیست خودشان ادامه می‌دهند. سازگاری هم که تکلیفش مهم است. شما آرنولد هم که باشید، اگر وارد شهری و کشوری بشوید، باید قدرت سازگاری با مردم و شرایط این کشور را داشته باشید وگرنه به همه نمی‌توانی که زور بگویی. نمی‌توانید که همه را با زور و قدرت، مطیع خودتان بکنید.
این نکته را داشته باشید تا برسیم به نکته بعدی. ما انسان‌ها در طول زندگی، حصارها و دیوارهایی دور و بر خودمان کشیده‌ایم تا به اصطلاح خودمان را حفظ کنیم. این دیوارها به ما احساس امنیتی کاذب بخشیده‌اند. دیوارهایی چون درآمد بالا، دور و بری‌هایمان، حمایت‌های مختلف و دارایی‌ها. اما در نهایت، این قوه سازگاری ما است که حرف نهایی را در پایداری ما می‌زند. چه اتفاقات اقتصادی و اجتماعی‌ای که می‌افتد و همه دارایی‌ها از بین می‌روند. چه حوادثی که رخ می‌دهد و نزدیکان ما را از ما می‌گیرد. چه دولت‌ها که عوض می‌شوند و نظام‌های حمایتی‌شان از سالمندان یکسان نیست.
امنیت نهایی در قدرت سازگاری خود افراد پنهان شده. امنیت نهایی در این است که بدون هیچ حفاظ و دیواری، به دیدار جامعه، طبیعت و جهان بروید و بتوانید خودتان را با هر شرایطی، وفق دهید. خاطره‌ها خوبند، آن‌چه داریم خوب است، گذشته خوب است، اما هیچ‌گاه امنیت واقعی را به ما ارائه نخواهد داد. امنیت واقعی در این است که زندگی را، هیچ گاه و به هیچ بهانه‌ای تعطیل نکنیم؛ حتی به بهانه پیری و سالخوردگی. چه سالخوردگانی که تا ده‌ها سال بعد از این هم زندگانی خواهند کرد و چه جوانانی که فکر می‌کرده‌اند تا هفتاد، هشتاد سالگی در قید حیات خواهند بود، اما به آخر سال هم نرسیده‌اند.
کلید این معما در شور زندگی است و شور زندگی در نگاه و ادراک ما شکل می‌گیرد. نگاه و ادراکی که می‌گوید «من سالمندم، در نتیجه تا چند سال دیگر جهان را بدرود خواهم گفت، در نتیجه نیازی به این همه برنامه‌ریزی نیست»، نتیجه‌اش رکود و رخوت و بی‌حوصلگی خواهد بود اما نگاه و ادراکی که می‌گوید «من سالمندم، در اوج زندگی خود هستم، میوه ده‌ها سال زندگی را می‌توانم بچینم و تحویل دیگری بدهم، حتی می‌توانم کار کنم، هیچ کس هم از زمان مرگش آگاه نیست»، نتیجه‌اش همان شور زندگی است که می‌گوییم. ما به این شور در دوران سالمندی نیاز داریم. تا لحظه به لحظه زیستن ما، همراه با شوق و برنامه‌ باشد؛ نه همراه با انتظاری تلخ و کشنده و یکنواخت.


این صدا احتمالاً از صندلی است

اسماعیل امینی شاعر و استاد دانشگاه
رئیس سالخورده، لرزان لرزان آمد و رسید به صندلی ریاستش، آن قدر خسته بود که به جای نشستن، تقریباً خودش را پرت کرد روی صندلی، صدای قیژقیژی احتمالاً از صندلی درآمد.
رئیس گفت: این صندلی هم زپرتش در رفته و اسقاطی شده، دفتر ریاست صندلی نو لازم دارد.
صندلی گفت: هر چیزی بالاخره یک روز صدایش درمی‌آید و اسقاطی می‌شود. تنها صداست که می‌ماند.
***
زمزمه‌ای مبهم، در گوش رئیس پیر پیچید: حیف از توانایی و نبوغ تو که در این اداره زپرتی، در گمنامی و سکوت هدر می‌رود. تو شایسته ده‌ها پستِ مهم‌تر از این هستی.
رئیس گفت:‌ای دریغا من!‌ای دریغا هوش و نبوغ و مدیریت من!
بعد بغض کرد.
زمزمه مبهم گفت: مرد برای هضمِ دلتنگی‌هاش گریه نمی‌کنه قدم می‌زنه.
رئیس بلند شد و خواست قدم بزند، اما پاهایش می‌لرزید. پس ترجیح داد که برای استعداد پرپر شده‌اش پشت میز ریاست بنشیند و زار زار گریه کند.
زمزمه مبهم آمد و اشک‌های رئیس را پاک کرد و گفت: با دوستان هماهنگ کردم که بورسیه بشوید برای دوره دکتری در دانشگاه‌های معتبر خارجی.
رئیس گفت: اما من دیپلم هم ندارم، ضمناً درس خواندن، کار جوان‌هاست نه کار من که موی سفید و توی آیینه دیدم.
زمزمه مبهم گفت: موی سفید مهم نیست اصل این است که آدم دلش...یعنی آدم باید دلش جوان باشد.
صندلی ریاست گفت: من هم خودم جوانم، هم دلم جوان است اما چه کنم که رو سیاهم.
رئیس گفت: خوب شد یادم انداختی، صندلی ریاست نباید سیاه باشد. من صندلی قرمز جگری را دوست دارم که شاد است و جوان پسند است.
آخ اگر این اداهای ریاستی نبود، یک دست کت و شلوار قرمز جگری می‌پوشیدم با دستمال گردن زرد و تیپی می‌زدم و دلی از عزا درمی‌آوردم.
زمزمه مبهم گفت: رئیس جان! جان من جو گیر نشو! اینجا دفتر ریاست است. مراقب حرف‌هایت باش که الکی الکی کار دست‌مان ندهی.
رئیس از پشت میز بلند شد و دستی به سر و روی خودش کشید و رفت رو به روی آیینه قدی دفتر ایستاد و قد و بالای لرزان و خمیده خود را برانداز کرد و خوشحال شد و کیف کرد و لبخند زد و گفت: از آشنایی‌تان خوشبختم آقای دکتر!
بعد دست دراز کرد که با تصویر داخل آیینه دست بدهد.
تصویر داخل آیینه دست در جیب کرد و سری به تأسف تکان داد و به او پشت کرد و رفت که رفت.

علیه زوال

علی سیف‌اللهی
روزنامه‌نگار
از زوال می‌ترسم. زوال رابطه‌ مستقیم دارد با زمان. می‌ترسم چون پیری هرگز آرزوی ما نیست و به انتظارش ننشسته‌ایم. از آن فرار می‌کنیم چون پیری رنگ ما را می‌گیرد، خاکستری می‌کند و به حاشیه می‌کشد. به‌جایی که هیچ شگفتی‌ای وجود ندارد. به‌جایی که هیچ‌چیزی متعجب‌مان نمی‌کند. پیری ناتوانی می‌آورد و ملال. ملال، جوهر زندگی را می‌گیرد و از ما آدم بی‌تفاوتی به وجود می‌آورد که فقط میل به سکون دارد. میل به کند شدن و عقب ماندن از جوانی. دنیا تغییر شکل می‌دهد و می‌شود ابزار هیپنوتیزمی که تماشایش فقط سرگیجه می‌آورد. من از هفت میلیون ایرانی که بالای 65 سال سن دارند، پیرمردی را می‌شناسم که غلبه کرده است بر زمان، بر زوال و بر پیری. پیرمردی که روزِ همسایه‌ها از «سلام و علیک»‌های کشیده او کوک می‌شود. از تماشای مرد موسپیدی که هر روز سلانه‌ سلانه از پیاده‌روی روبه‌روی دانشگاه تهران پایین می‌آید و تا برای یکی‌یکی اهالی محل دست روی سینه نمی‌گذارد، کرکره دکان را بالا نمی‌دهد. کرکره لوازم‌التحریر‌فروشی جمع‌و‌جور و شلوغی که بساط‌ جنس‌هایش همیشه جفت‌‌و‌جور است. هنوز نرسیده، جلوی مغازه‌اش را آب و جارو می‌کند و از آن موقع نوبت همسایه‌هاست که «سلام آقا معلم» از دهان شان نیفتد. «آقا معلم» صدایش می‌کنند چون روزگاری در شهری استاد دانشگاه بوده و سر ماجرایی بی‌دلیل او را کنار گذاشته‌اند. عینک بنددارش یادگاری همان روزهاست. عینک که می‌زند، کلاسیک‌ترین پیرمردی است که روی زمین وجود دارد. شبیه پدر ژپتو، شبیه اوستا در «وروجک و آقای نجار». مردی با موها و سبیلی کاملاً سفید که شانه‌هایش کمی افتاده‌اند اما کمرش خم نشده. پیرمرد همه سال فقط یک لباس تن می‌کند؛ یک پولیور قهوه‌ای دکمه‌دار که رنگ و رویش رفته است اما هیچ وقت کثیف نیست. پولیور همیشه تنش است؛ نه شش ماه اول سال کمتر می‌پوشد، نه شش ماه دوم سال بیشتر. روزی که این لباس همیشگی تنش نباشد، همه به شک می‌افتند. انگار که معادله‌ای در عالم به‌هم خورده باشد. من فقط یک بار این اتفاق را دیده‌ام. آن روز پیرمرد یک پیراهن سفید تنش کرده بود که بعدها فهمیدم به خاطر عروسی دخترش بوده. اگر مشتری‌ها چیزی بخواهند که توی قفسه‌های لوازم‌التحریرش نباشد، از همسایه‌های هم‌صنفش که کمی بالاتر از دکانش، مغازه دارند، قرض می‌گیرد. در فاصله‌ای که می‌رود تا جنس عاریه‌ای را بگیرد، مشتری را در مغازه‌اش تنها می‌گذارد. بدون اینکه دلش شور وسایل و موجودی دخلش را بزند. بالای دخلش با خط خوشی نوشته «هر که از ما برد، ما برده‌ایم»! خرامان‌خرامان در یک خط صاف در راسته پیاده‌ رو حرکت می‌کند، جنس را می‌گیرد و برمی‌گردد. ذره‌ای بی‌حوصلگی و عجله در قدم‌هایش پیدا نیست. هم‌صنف باقی لوازم‌التحریر‌فروشی‌هاست اما حساب و کتابش با آنها فرق دارد. فرقی نمی‌کند یک مداد گُلی بفروشد یا 100 بسته کاغذ A4. روی هر کدام سود پایین خودش را می‌گیرد. آرامش در او جوری رقیق شده که انگار هیچ گمشده‌ و ملالی ندارد. همه چیز برای او در یقینِ محض خلاصه می‌شود. چشم‌هایش مستقیم در آدم نفوذ می‌کند. نگاه که می‌کند، انگار چیزی در آدم نرم می‌شود. ناخودآگاه مؤدب‌تر می‌ایستی و آرام می‌گیری. پیرمرد در بند چیزی نیست. حتی در بند پیری. انگار همه چیز به آن پولیور مرموز ربط دارد. به سادگی‌اش که از «هیچ» ندیدن دنیا می‌آید. زندگی و زمین حق آدم‌هایی شبیه به اوست. حق آدم‌هایی که پیری رنگِ آنها را نمی‌گیرد.


پیر شی الهی!

محمد اشعری/روزنامه‌نگار
«پیر شی الهی!» بدم می‌آمد از این دعاواره؛ هربار که «عزیز» [به مادربزرگ می‌گفتیم] برای کاری که انجام داده بودیم، این عبارت را به‌کار می‌برد. فکر می‌کردم چه نفرین عظیمی در این چند کلمه نهفته که قرار است منِ کودک 6-5 ساله را مثل عجوزه‌های قصه‌ها کند و ناتوان و رنجور گوشه‌ای بیندازد تا فراموش شود.
بی‌توجه به اینکه خودِ کسی که دارد این دعا را در حقم می‌کند، یکی از نازنین‌ترین آدم‌هایی است که می‌شناسم و چقدر برایم آرزو دارد و هیچ ردی از فراموش‌شدگی رویش نیفتاده. نوجوان که شدم، معنای این آرزوی پیر شدن را پیدا کردم؛ اینکه خدا کند برسم به روزگار پیری... باز هم دلم صاف نشد. چرا باید پیر شویم؟ چرا باید «سالمندی و پیری» یک آرزو باشد و برایش دعا کرد؟ مگر آدم زودتر جام رحمت را سر بکشد چه اتفاقی در عالم امکان می‌افتد؟ خانه‌پرش ۶۰ سالگی است. هم زندگی را تجربه کرده‌ای و هم دنیا چیز تازه‌ای برایت ندارد، به رنجوری و درماندگی نیز چند سالی مانده... اصلاً دورقمی‌های شماره موبایل تازه‌گرفته‌ام شده بود آغازگر شوخی جوانی؛ «۲۰۶ می‌خرم، ۶۰ سال عمر می‌کنم، قطعه [فلان] بهشت‌زهرا خاکم می‌کنند راستش را بخواهید 206 خریدم و فروختم، قطعه‌های بهشت زهرا پر شد و تا شماره‌های بالاتر رفت و حالا در آستانه میانسالی با موهای یکی‌درمیان سپید شده، بیش از همیشه فکر می‌کنم که چقدر سالمندی اتفاق مبارکی است، چقدر به روزهای قبل از واماندگی و رنجوری‌اش نیاز دارم و چقدر دوست دارم با همان حقوق شکسته‌بسته و هزارسال نیامده(!) بازنشستگی، قد کشیدن عزیزهایم را تماشا کنم. الان انگار قدر دعای عزیز را می‌دانم، انگار می‌دانم که چه می‌گفت، چه خواسته‌ای از خدا داشت...
این روزهای سخت و بلاگرفته، صبح‌ها که در ماشین می‌نشینم تا بچه‌ها را به مهد و مدرسه برسانم، پسرک دست‌هایش را بهم گره می‌کند که: «دعا می‌کنم بابام پیر نشه، اللهم صلی علی محمد و آل محمد و عجل فرجهم» صورتم به خنده باز می‌شود و زیر لب، جوری که نشنوند و برایش سؤال شود و یاد عجوزه‌ها بیفتد، می‌گویم: «پیر شی الهی!»

شعار سال، با اندکی تلخیص و اضافات برگرفته از روزنامه ایران، تاریخ انتشار 12 مهر97، شماره: 484329


اخبار مرتبط
خواندنیها و دانستنیها
نام:
ایمیل:
* نظر:
* :
آخرین اخبار
پربازدیدترین
پربحث ترین