پایگاه تحلیلی خبری شعار سال

سرویس ویژه نمایندگی لنز و عدسی های عینک ایتالیا در ایران با نام تجاری LTL فعال شد اینجا را ببینید  /  سرویس ویژه بانک پاسارگارد فعال شد / سرویس ویژه شورای انجمنهای علمی ایران را از اینجا ببینید       
کد خبر: ۴۳۲۱۸
تاریخ انتشار : ۰۸ دی ۱۳۹۵ - ۰۸:۴۵
آنچه برای فرزندان آقا سید جلال اتفاق افتاد، زندگی دوباره بود و البته برای او و خانم، سرنوشت یعقوب بود و هجران یوسف.

شعارسال: از شهر و دیار کوچشان می دهند، اما خداوند در خانه جدید به آنها عزت می دهد. آنچه برای فرزندان آقا سید جلال اتفاق افتاد، زندگی دوباره بود و البته برای او و خانم، سرنوشت یعقوب بود و هجران یوسف.

مهتابی های سبز مسجد صفا خیابان را روشن کرده است. شلوغی خیابان و رفت و آمد ماشین ها و آدم ها شادی و جنب و جوش شب عید را به یاد می آورد. تنها بساط ماهی و سبزه کم است. وگرنه بازار آجیل و شیرینی خریدن و شتاب برای هرچه زودتر به خانه رسیدن و تهیه سبزی پلو ماهی همان شادی و هول و ولای روزهای قبل از تحویل سال را تداعی می کند; شب یلداست. سرما باعث می شود یقه کاپشنم را بالا بیاورم تا کمی گردن و صورتم را از سرما حفظ کنم. گوشی مدام زنگ می خورد. منتظرم «سید سقا» جواب بدهد. قرارمان جلوی مسجد بود، اما کسی را نمی بینم. دوباره تماس می گیرم گوشی را برمی دارد. چشم می‌چرخانم سمت دیگر خیابان. می گوید مرا نمی بینی؟ آن طرف خیابان ایستاده است و همزمان برایم دست تکان می دهد. با عکاس به سمتش می رویم. از سرما روی پا بند نیستیم و البته باید زودتر به خانه برگردیم؛ خب شب یلدا است.

سید سقا جلو می رود و ما از پشت سر. می گوید نمی دانید کجا می خواهم ببرمتان! اگر بدانید کجا می رویم!

سوژه را برایم ناگفته گذاشته. نمی دانم قرار است با چه کسی یا کسانی روبه رو شوم. می گوید جذابیتش به همین است.

خانواده شهدا را در محله نظام آباد، سید سقا شناسایی و برای تهیه گزارش به خبرگزاری ها و روزنامه ها معرفی می کند. سید فضل الله محمدی پیش از این سقا بوده و در محله نظام آباد و اطراف سقایی می کرده است. البته بعدها به دلیل اینکه همکلاسی های فرزندانش بخاطر شغل او، آنها را در مدرسه سرزنش و تحقیر می کردند، تصمیم می گیرد در محلات دورتر و گاهی اوقات هم در حرم حضرت عبدالعظیم حسنی علیه السلام، حضرت معصومه سلام الله علیها و حرم امام رضا علیه السلام سقایی کند. با به یاد آوردن آن روزها اشک در چشم هایش جمع می شود و می گوید: آن روزها مثل حالا نبود. حکومت اسلامی نداشتیم. سید سقا در دوران جنگ جبهه هم رفته. دورانی که نگرانی برای خانواده و فرزندان رهایش نکرده و اینطور که خودش برایم گفت، این موضوع باعث شد در جبهه هیچ اتفاقی برایش نیفتد، اما برادر سید سقا جانباز است و در میدان رسالت تاکسی سرویس دارد و یک چشمش را هم در جبهه از دست داده است.

در تاریکی کوچه ای بن بست به نام «شاهد»، بنری را روی دیوار می بینم که عکس دو شهید نوجوان روی آن نقش بسته. کمی عجیب به نظر می رسد؛ پس چرا اسم کوچه به اسم شهیدان نیست؟! زیر تصویر هر کدام نامشان را نوشته شده؛ سید مهدی و سید صاحب محمدی.

هنوز نگاهم کنجکاوانه روی بنر می چرخد که سید سقا در میزند و پدر شهیدان در را باز می کند. پدر با پلیور و شال گردنی دستباف در درگاهی ایستاده و انگار انتظار ورود ما را نداشته است. شاید با خودش فکر کرده شب یلدا و گزارش و مصاحبه گرفتن؟!

اینجا آرامگاه پسر من است

با سلامی و احوالپرسی وارد می شویم. «سید جلال» بلافاصله ما را به طبقه بالا راهنمایی می کند؛ اتاق پسران شهیدش. راه پله نشان می دهد سالیان درازی است که در این خانه زندگی می کنند؛ پله ها آجرچینی و بلندند و البته تنگ و مارپیچ. درهای چوبی اتاق مرا به یاد فیلم های قدیمی انقلابی می اندازند. سید جلال دو لنگه در را باز میکند و می گوید اینجا اتاقشان بود. البته بعدها به خانه اضافه شد. اوائل تمام خانه ما همان اتاق کوچک کنار حیاط بود. دو عکس بزرگ از شهیدان روی طاقچه قرار دارد. اتاق پر از لوح های تقدیر و یادبودی است که در مناسبت های مختلف و سالگرد شهیدان از طرف نهاد ریاست جمهوری، جامعه زنان و بسیاری از نهادها و سازمان های دیگر به سیدجلال و خانم اهداء شده است.

اتاق سرد است و آقا سید جلال بخاری را روشن می کند و مدام نگران است مبادا نشتی گاز داشته باشد. می گوید سریع عکس هایتان را بگیرید تا برویم اتاق پایین. آنجا گرم است و اسباب پذیرایی حاضر.

صفحه ای از روزنامه که روی دیوار چسبانده شده نظرم را جلب می کند. از آقا سید جلال می پرسم: اینجا کجاست؟ می گوید مقبره پسرم سید صاحب و البته چهار شهید سادات دیگر که در کیلومتر 65 جاده اهواز، خرمشهر ساخته شده است. از او می خواهم بیشتر در این باره برایم توضیح دهد و او در جواب میگوید: قضیه از این قرار است که سید صاحب پسر کوچکم روز اول مرداد سال 1367 زمانی که صدام پس از قبول قطع نامه دوباره از جنوب حمله کرد، به جبهه می رود و از لشکر سید الشهداء اعزام می شود. سید مهدی هم همینطور، اما او برای عملیات مرصاد به غرب می رود. کامیونی سید صاحب و 27 نفر دیگر از همرزمانش را سوار می کند و از دوکوهه به سمت خرمشهر می رود، اما 50، 60 متری اهواز، در سه راهی کوشک خمپاره ای به کامیون اصابت می کند و نتیجه این اصابت می شود پنج شهید که همگی ساداتند. جالب اینکه غیر از این پنج سید، سید دیگری در کامیون نبوده و فرد دیگری هم شهید نشده است. حتی یکی از غیر سادات که به شدت مجروح می شود زنده می ماند. سید علی رضا جوزی، سید داوود طباطبایی، سید صاحب محمدی، سید مهدی موسوی و سید حسین حسینی می شوند شهدای سادات خمسه که بنای یاد بود پنج ضلعی اش در سال 75 در محل شهادتشان در نزدیکی منطقه کوشک، کنار جاده اهواز، خرمشهر احداث می شود. هر پنج شهید تکه تکه می شوند. سید مهدی هم چهار روز بعد از سید صاحب در عملیات مرصاد، در درگیری تن به تن با منافقین به شهادت می رسد. جنازه پسرم چند روز در منطقه می ماند. البته پاهای سید صاحب در بهشت زهرا و بدنش در اهواز به خاک سپرده شد.

پسرت زنده است سید جلال!

آقا سید جلال که انگار روزهای رفته را با خود مرور می کند، بعد از مکثی کوتاه می گوید: از پسرانم خبر نداشتم. نمی‌دانستم زنده اند یا شهید شده اند؛ هیچ خبری ازشان نبود! خیلی نگران بودم. شب خواب دیدم امام سجاد علیه السلام سوار بر اسب، با لباس سفید از خیمه امام حسین علیه السلام به تاخت به سوی خیمه حضرت عباس علیه السلام می رود؛ یعنی درست در بین الحرمین بودم. جلوی اسبشان را گرفتم. گفتم آقا از پسرم (سید صاحب) خبری نشده! امام مرا در بغل گرفت و گفت: پسرتان زنده است! روز بعد خبر شهادت سید صاحب را برایم آوردند. آنجا بود که فهمیدم شهدا زنده هستند یعنی چه. وقتی خبر شهادت او را آوردند خانم از هوش رفت. من هم نمی دانستم چه کنم!

از سید صاحب تنها دو پا برایمان آوردند. همشهری هایمان در آمل برای سید صاحب مراسم گرفته بودند. دیگر آماده رفتن بودیم که خبر شهادت سید مهدی را هم برایمان آوردند.»

اشک در چشمانش حلقه می زند و بغضش را فرو میدهد. از اتاق پسران بیرون آمدیم و به سمت اتاق گوشه حیاط رفتیم. اتاق های بالا عجیب سرد بودند.

وقتی وارد اتاق شدیم آقا سید جلال چای دم می کند و از آشپزخانه که تقریبا با اتاق یکی است، برایمان از پسرانش می گوید از اینکه چطور شد به تهران آمدند.

می پرسم: آقا سید جلال، سید سقا به من گفته اند که شما ساکن کربلا بودید و از آنجا به ایران آمده اید. می گوید: اصالتا اهل آمل هستیم، اما در کربلا بزرگ شدم و در آنجا ازدواج کردم و سروسامان داشتم. سال 1351 صدام ایرانی ها را از عراق بیرون کرد. من هم با اهل و عیال راهی ایران شدم. سید مهدی که در کربلا به دنیا آمد 14ساله بود و دخترم حدود5،6 سال داشت و خانم، سید صاحب را باردار بود. یک راست به تهران آمدیم. در ایران کسی را نمی شناختیم. در این فکر بودم که چطور جایی را برای سکونت پیدا کنیم. مطمئنا با پولی که همراه داشتم نمی توانستم به این زودی ها خانه ای پیدا کنم. از قضا با سه برادری روبه رو شدم که مادرم با مادرشان دوستی نزدیکی داشت. برادران معتمدی آن روزها بسیار به من کمک کردند. پولم را به یکی از آنها دادم و او این خانه را برایم خرید. اوائل روی تاکسی کار می کردم. بعد از مدتی مغازه ای جلوی خانه ای خریدم.

یک ماه بعد از ورودمان، سید صاحب در همین اتاق به دنیا آمد. درست همانجایی که چند دقیقه قبل نشسته بودید.»

برمی گردم و به آن یک گُله جا نگاه می کنم. اتاق بسیار کوچک است؛ طوری که دو نفر به زحمت روبه روی هم می نشینند و با یک بار باز شدن در، آن هم در زمستان های طولانی تهران قدیم، سرما به راحتی کل اتاق را می‌گرفته و بعد به این فکر می‌کنم که این اتاق چه روزها و چه اتفاقات راز آلودی که به خود ندیده است.

وقتی چای و میوه را جلویمان می گذارد، حرفش را اینطور پی می‌گیرد که چون کربلا بودیم، بعضی ها هم به خاطر سیادت و هم بخاطر کربلایی بودن برای سید صاحب به نیت جدمان نذر می کردند و حاجت می گرفتند. شاید یک ساله بود که این قضایا شروع شد.

سید صاحب وقتی نه ساله بود، رفتیم شمال. در راه امامزاده هاشم ناگهان به زبانم آمد و به سد صاحب گفتم: صاحب جان! از بس برایت نذر می کنند آخرش امامزاده می‌شوی. همین هم شد. مردم می‌روند سر مزارش و از او حاجت می گیرند. حتی یک ارمنی از بابت نذر برای او حاجت گرفته بود. به آنها لقمه حلال و طیب دادم. در کربلا که بودم به زائران آقا خدمت می کردم. اینجا هم که آمدیم بچه ها عضو بسیج مسجد امام حسین علیه السلام شدند. زمانی که سربازان گارد در سال 57 به مسجد امام حسین حمله کردند و مردم را به رگبار بستند، بچه ها با زبان روزه چند روز بی آنکه سحر یا افطار آنچنانی بخورند از زخمی ها مراقبت و علیه رژیم مبارزه کردند، در صورتی که آن زمان سنی نداشتند. وقتی هم جنگ شروع شد با دست کاری شناسنامه هایشان به جبهه رفتند.»

آقا سید جلال خاطرات جالبی از حاجت گرفتن مردم از پسرانش نقل می کند. اینطور که او برایمان گفت پشت بام منزل نیاز به تعمیر داشته که مردی که برای اینکار به خانه شان می آید سر درد دل را با آقا سید جلال باز می‌کند و می گوید کامیونم را دزد برده است. برایم دعا کنید پیدا شود. آقا سید جلال هم می گوید: کارت را خوب انجام بده و قول بده از این به بعد هرجا رفتی از دل و جان برای مردم کار کنی، انشالله که به حق پسران شهیدم خداوند گمشده ات را به تو برمی گرداند. تعمیر پشت بام هفت ساعت طول می کشد. کار که تمام می شود با آن مرد تماس می گیرند که ماشینش را در تبریز پیدا کرده اند. او سر از پا نمی شناسد و هزینه تعمیر را از سید جلال نمی گیرد. به اتاق شهدا می رود و دو رکعت نماز می خواند و راهی تبریز می شود. پس از آن آقا سید جلال خاطرات دیگری را نیز برایمان نقل کرد از کسانی که بچه دار نمی شدند یا خانه ای نداشتند و با نذر برای پسران شهیدش به مرادشان رسیده اند. میگوید: اعیادی مثل عید قربان و عید غدیر تعداد میهمانانی که به خانه مان می آید زیاد است و ما از اتاق شهیدان برای مجلس زنانه و از اینجا هم برای مجلس مردانه استفاده می کنیم. البته روز عید غدیر به میهمانان عیدی هم می دهم. با گفتن این حرف دو اسکناس تا نخورده پانصد تومانی را به سمت مان می گیرد که رویش نوشته:« به یاد شهدای خمسه سادات کوثر.»

وقت خداحافظی آقا سید جلال با مهربانی برایمان دعای خیر می کند. به کوچه که می رویم با سید سقا خداحافظی می کنیم. او دعای خیرش را بدرقه راهمان می کند و در نور کم سوی مغازه ها دور می شود.

با اندکی اضافات و تلخیص برگرفته از خبرگزاری فارس، تاریخ انتشار: 6دی1395، کدخبر: 13951004001172: www.farsnews.com


اخبار مرتبط
خواندنیها و دانستنیها
نام:
ایمیل:
* نظر:
* :
آخرین اخبار
پربازدیدترین
پربحث ترین
پرطرفدارترین