شعارسال: با شروع کار من در سازمان تربیت بدنی و پس از گذشت مدتی از پیروزی انقلاب روزی آقای طالقانی پیغام داد و مرا به دیدار خود فراخواند. گفت جایی که شما هستید، کجاست؟ گفتم استادیوم آزادی.
من آن زمان رییس سازمان تربیتبدنی بودم. گفت: اسمش را تو گذاشتی؟ گفتم بله. بعد گفتند که میخواهم دو، سه روز استراحت کنم و میخواهم کسی هم نداند. استادیوم آزادی پشتش دریاچهای دارد که آنزمان چهار اتاق هم کنارش بود.
فردای آن روز طالقانی را بردم آنجا. فقط سرایدار میدانست که طالقانی آنجاست و من هم چون رییس تربیتبدنی بودم. روز اول را پیش طالقانی بودم. بعد طالقانی دو روز آنجا تنها بود.
امکانات مورد نیازش را خودم تهیه کردم. تاکید داشت خودت تهیه بکن نه از سازمان تربیتبدنی و بیتالمال. روز سوم صبح زود نان و پنیر گرفتم و یک سرشیر هم از کرج برایم آورده بودند و دو تا نان سنگک و رفتم پیش او و نشستیم به حرف زدن.
یک باره به گریه افتاد. گفت شاهحسینی! تو پسر حاج شیخی؟ گفتم بله. گفت من پسر حاج سید ابوالحسنم. گفت من شدم آیتالله. مرید پیدا کردم. شدم آیتالله طالقانی. نخستوزیر میآید پیش من. وزیر میآید. آیات میآیند پیش من و…. گفت: تو پسر آقا شیخ خالدی بودی؟ گفتم بله. گفت شدی رییس تربیتبدنی. جانشین شاپور غلامرضا.
همینطور گریه میکرد و میگفت شاهحسینی، هزارها نفر از مشروطه تاکنون کشته شدند و خون دادند تا رسید به ما و حالا هم کشته میشوند و هزارها نفر در زندان هستند برای اینکه ما باشیم. من از تو میپرسم که تو چه غلطی کردی برای این کشتهها. حالا شدی رییس؟ ماشین زیر پایت است. برو گاوداریات را بکن. حق مردم چطور میشود. آیتالله یعنی چه؟
حالا همه جا پر میشود از جوانها و آدمهایی که ما برایشان حرف بزنیم! ما باید همهاش را یکییکی جواب بدهیم. گفت: خاک بر سر من سید کنند. تو هم تکلیف خودت را بدان. برای همهاش ما مسوولیم.
میگفت باید به مردم جواب بدهیم. همین جور گریه میکرد و میگفت. همه اینها را من و تو شریکیم. گفت: من که نمیتوانم! سپس شروع کرد هایهای گریه کردن و گفت یقینا تو هم نمیتوانی.
این جملهها روی من خیلی تاثیر میگذاشت، صبح تا شب میدویدم تا یک قران جابهجا نشود و به حقوق مردم تعدی و تجاوز و بیاحترامی نکنم.
حدود ساعت ۴ بعدازظهر آقای باقری کنی – برادر آقای مهدویکنی – تلفن کرد و گفت آقای شاهحسینی، آقای طالقانی را کجا بردهای. من منکر ماجرا شدم و گفتم همسرم شاهد است که من بیشتر شبها را در باغم واقع در کرج میگذرانم.
پس از آن آقای حجتالاسلام شیخ محمدرضا توسلی تلفن کرد و گفت شایع شده که آقای طالقانی در باغ شما در کرج است. پاسخ منفی دادم و ایشان نیز مکالمه تلفنی را قطع کرد.
فردا صبح از دفتر امام تلفن کردند و با اصرار خواستار افشای محل استقرار آقای طالقانی شدند. پاسخ دادم که مساله خاصی نیست و ایشان در اینجا استراحت میکنند. پس از آن اتومبیلی از دفتر امام فرستادند و آقای طالقانی را با احترام به شهر بردند.
حدود پانزده روز پس از این ماجرا، آقای طالقانی پیغام داد ایشان مایل بود بار دیگر چند روزی را در ورزشگاه آزادی به سر برد. این بار آقای طالقانی به خاطر ماجرایی که برای پسرش پیش آمده بود (۲۳ فروردین ۱۳۵۸) میخواست چند روزی از تهران به دور باشد. به خود میگفتم: دوباره گرفتار شدم…./کتاب هفتاد سال پایداری خاطرات حسین شاهحسینی
سایت شعارسال، با اندکی اضافات و تلخیص برگرفته از سایت املاک یزد1400، تاریخ انتشار: 19شهریور1397 ، کدخبر: - : www.yazd1400.ir