اعلام شده است که یک همایش در تابستان سال ۱۴۰۰ قرار است در فومن در مورد «عبدالفتاح فومنی» یعنی تنها مورخِ «گیلانِ بیه پس» برگزار شود. صرفنظر از هر نقدی که به کار او داشته باشیم، کتاب او سرشار از دادههایی است که در مورد «گیلان بیه پس» در هیچ جایی دیده نمیشود. از این زاویه شاید نوشتن درباره او و کتاب «تاریخ گیلان» او و همایشی که قرار است برگزار شود واجد اهمیت باشد.
شعار سال: اعلام شده است که یک همایش در تابستان سال ۱۴۰۰ قرار است در فومن در مورد «عبدالفتاح فومنی» یعنی تنها مورخِ «گیلانِ بیه پس» برگزار شود. صرف نظر از هر نقدی که به کار او داشته باشیم، کتاب او سرشار از دادههایی است که در مورد «گیلان بیه پس» (ِ غرب رودخانهی سفیدرود) در هیچ جایی دیده نمیشود. از این زاویه شاید نوشتن در بارهی او و کتاب «تاریخ گیلان» او و همایشی که قرار است برگزار شود واجد اهمیت باشد.
اثرِ تاریخ گیلان عبدالفتاح فومنی تنها منبع مهمی است که از تاریخ نویسان محلی در گیلانِ بیه پسِ قدیم باقی مانده و تاریخ این بخش از گیلان را از سالهای ۹۲۳ تا ۱۰۳۹ هجری قمری یعنی تا پایان شورش عادل شاه و حتا اندکی پس از آن در گیلان بیه پس دربر میگیرد. همچنین کتاب او تقریبن تنها منبع مستند و معتبری برای تاریخ گیلان در دورهی چهل و دو سالهی حکومت شاه عباس اول و به ویژه شورش عادل شاه است. عبدالفتاح در تمام دورهی شاه عباس اول در گیلان و در بیه پس حضور داشته و از نزدیک تحولات گیلان را دیده و دربخشی از آن به دلیل مسئولیتی که به او واگذار شده بود و یا به دلیل نزدیکیش به خاندانهای حاکمِ اسحاقیِ بیه پس، ناظر و مشاهده کنندهی تحولات بوده است. این نوشتهی کوتاه در اساس برای شناساندن «تاریخ گیلانِ» عبدالفتاح و به ویژه شخصیت او نوشته شده و احتمالن برای خوانندهی کتابِ ارزشمندِ او میتواند مفید باشد.
زندگی، کار و دوران نویسندگی عبدالفتاح
از تاریخ تولد عبدالفتاح فومنی خبری در دست نیست، همان گونه که از تاریخ فوت او نیز خبر نداریم. چنان که عبدالفتاح خود گفته است، او ابتدا به کار کشاورزی یا آن گونه که خود مینویسد به کار «دهقانی» در فومنات مشغول بوده و در همین زمان نسخهی اولیهی کتاب تاریخ گیلانِ خود را تهیه کرده است. اما به گفتهی منوچهر ستوده اشتغالِ عبدالفتاح به کار محاسبات دیوانی گیلانِ بیه پس بعد از برکناری «بهزاد بیک» وزیر گیلانات در سال ۱۰۲۱ هجری قمری آغاز میشود: «اشتغال عبدالفتاح به کارهای دیوانی پس از برکناری بهزاد بیک- وزیر گیلانات- در سال ۱۰۲۱ قمری است. شاه عباس در این تاریخ تقریباً تمام عاملان و ضابطان و تحویلداران و محاسبان و داروغگان حساب را که بهزاد بیک تعیین کرده بود، از کار برکنار کرد و افراد دیگری به جای ایشان گماشت و روانه فرحآباد [ مازندران]شد». شرحِ داستانِ اشتغالِ خود به کار دیوانی را خودِ عبدالفتاح چنین ذکر کرده است: «از فرحآباد جنت بنیاد، رقم صدور یافته بود که تنقیح محاسباتِ چهارده سالۀ بیهپس را بهعهده خواجه حسین کلانتر رشت و ملا خواجه علی رشتی و ملا عبدالفتاح فومنی کردهایم و ارقام را از مازندران جهت لطیف خان بیک فرستاده، مومی الیه، رقم را که به اسمِ مؤلفِ این مولف گذشته بود، به آدمِ خود داده و به فومن جهت فقیر فرستاده، حسبِ الفرمان، بنده را به لاهیجان طلبیدند» (عبدالفتاح۱۳۴۹: ۲۰۴). از برخی دادههای کتاب مشخص میشود که او بعد از مرگ شاه عباس در سال ۱۰۳۸ هجری قمری چند سالی در قید حیات بوده است. با این حال خودِ عبدالفتاح به طور مستقیم چیزی در کتابش در این باره ذکر نکرده است. از این رو، سالهای پایانی زندگی عبدالفتاح چندان روشن نیست و نمیدانیم که مرگ او دقیقن در چه سالی روی داده است.
بر اساس برخی دادههایی که در کتاب او آمده، معتقدیم که کار نوشتن و ویرایش کتاب عبدالفتاح باید چند سالی پس از مرگ شاه عباس و احتمالن پس از برکناری او از کار دیوانی نیز ادامه یافته باشد. طبق بررسی نویسنده، اگرچه کتابِ تاریخ گیلانِ عبدالفتاح، وقایع گیلان را تا سال ۱۰۳۹ ق یعنی پایان شورش عادل شاه ثبت کرده، اما با توجه به نشانههایی که او در مورد سالهای حکومت وزیران گیلان پس از این تاریخ نیز بهدست داده، به نظر میرسد که او باید دستکم تا اواخر دههی ۱۰۴۰ هجری قمری، یعنی حدود ده سال بعد از شورش عادلشاه هنوز در قید حیات بوده است.
ما میدانیم که در زمان قیام عادل شاه وزیر بیه پسِ گیلان، میرزا اسماعیل پسر اصلان بیک بوده است. همچنین میدانیم که او در سال ۱۰۳۹ یعنی بعد از سرکوب قیام عادل شاه هنوز بر سرِ کار بوده است. وحیدی قزوینی در کتاب «تاریخ جهان آرای عباسی» در تشریح سال پنجم سلطنت شاه صفی (در سال ۱۰۴۳ ه ق) مینویسد که وزیران بیه پس و بیه پیش هر دو تغییر کرده و جای آنها را میرزا تقی اصفهانی (ساروتقی)، مرد قدرتمند دربار صفوی به عنوان وزیر کل در گیلان گرفته است (وحیدی قزوینی: ۲۲۵). این را برای این ذکر کردیم تا بگوییم که عبدالفتاح در کتاب تاریخ گیلانِ خود از این تحولات به اشاره یاد میکند و بنابراین دست کم تا آمدن میرزا تقی در سال ۱۰۴۳ هجری قمری و حتا تا پایان کار او در گیلان نیز او در قید حیات بوده است. زیرا عبدالفتاح مینویسد که میرزا تقی اصفهانی نیز بیش از چهار سال در گیلان حاکم بوده است: «… مدت چهارده سال دیگر زمان وزارت اصلان بیک امتداد یافته، سه سال پسرش- اسمعیل بیک- بعد از فوت پدر، وزارت الکای بیهپس نمود و چهار سال و شش ماه، میرزا تقی به امر وزارت اشتغال نمودند» (عبدالفتاح: ۱۷۳، تاکید از ماست) [۲]. با این که عبدالفتاح در کتابش این تحولات را به اشاره ذکر کرده، اما شرح مفصل رخدادها تنها تا سال ۱۰۳۹ ادامه پیدا میکند. عبدالفتاح نیز هیچ توضیحی نمیدهد که چرا پس از شورش عادلشاه دیگر به نوشتن دربارهی تاریخ گیلان ادامه نمیدهد. به احتمال زیاد برخلاف توجهی شاهعباس اول به او، ممکن است او مورد توجه جانشین شاه عباس یعنی شاهصفی قرار نداشته است. شاید این بی توجهی ناشی از محلی گری و انتقادی باشد که عبدالفتاح همیشه از صفویان در حمله به گیلان و برکناری حاکمان محلی آن داشته و حالا پس از شورش عادل شاه که از نظر ما بیش از آن که طبقاتی و جنبشی دهقانی باشد به تحریک خانسالاران پیشین صورت گرفته بود، بیش از پیش به او نیز ظنین شده بودند. شاید مورد ظن بودن خود موجب غلاف کردن قلم و پایان دادن به نوشتن تاریخ گیلان نیز بوده است!
داوری منوچهر ستوده درباره عبدالفتاح
همه میدانیم که مرحوم استاد منوچهر ستوده اگر چه خود گیلانی نبود [۳]، اما به گیلان بسیار علاقه داشت و در مورد گیلان کارهای پژوهشی فراوانی انجام داد. کتاب «از آستارا تا استرآباد» او به معنی دقیق کلمه استخوان خرد کردن در راه پژوهش است؛ بنابراین همهی ما گیلانیان به زحمت و عمری که او در بارهی تاریخ گیلان صرف کرده است، مدیون او هستیم. یکی از کارهای مهم او نیز تصحیح کتاب تاریخ گیلان عبدالفتاح فومنی در سال ۱۳۴۹ است که بهترین تصحیحی است که تا کنون در دست داریم [۴]. اما داوری او در بارهی عبدالفتاح را با همهی احترامی که برای او قائلیم نمیتوان پذیرفت. در واقع مرحوم ستوده در پیش گفتاری که بر کتاب عبدالفتاح نوشته، بدون ارائهی مستندات خود، نظر خوبی به کار و شخصیت عبدالفتاح فومنی ندارد. به عنوان مثال با این که منوچهر ستوده در همان آغاز مقدمهی مصحح (در واقع پیش گفتار مصحح)، مینویسد که تاریخ عبدالفتاح فومنی «وقایع سالهای ۹۲۳- ۱۰۳۸ را با قلمی ساده نوشته و بسیاری را که دیگران توجهی به آن نکردهاند در کتاب خود آورده است»، اما چند خط پایینتر در مورد ارزش کتاب تاکید میکند که «نویسنده تاریخ گیلان با اینکه با حکم شاه عباس صفوی مأمور تنقیح محاسبات چهارده سالۀ گیلان بیهپس شده و در این زمینه دقت و امعان نظر داشته است، اهل قلم و نویسندۀ خوبی نیست. عبارات کتاب سلاست و روانی ندارد و گاهی معنی صحیح و اصلی جملهها، زیر عبارات پیچیده و نارسا پوشیده و پنهان میماند» (همان:۱۰ و ۱۱).
اما مهمترین داوری ارزشی و اخلاقی مرحوم ستوده این است که عبدالفتاح را متهم میکند بعد از مامور شدن از طرف شاه عباس اول برای بررسی محاسبات چهارده سالهی گیلان، با این که کتاب خود را پیشتر تدوین و تنظیم کرده بود، پس از آن که به مامور دولتی محاسبات گمارده شده، در ویرایش نهایی، قلم خود را به نفع حکومت مرکزی صفویه یعنی در واقع به نفع شاه عباس چرخانده و حاکمان محلی را مورد نقد قرار داده است: «مؤلف ساده و گوشهنشین که معلوم است از ناچاری به گوشهنشینی پرداخته بود، پس از اینکه در دستگاه دیوانی راه یافت و رقمی از حکومت مرکزی به نام او صادر شد و با خواجه حسین کلانتر رشت و ملا خواجه علی رشتی به محاسبات چهارده سالۀ گیلان بیهپس، به رسیدگی پرداختند و مسلماً در دوران اشتغال، مرسوم و مواجبی از مالیات دیوانی به ملاعبدالفتاح پرداخت میشد، نگاهی [دوباره]به تاریخ گیلان خود انداخت [و]متوجه شد که سبک نگارش این کتاب برای دوران برکناری و گوشهنشینی شایسته و مناسب است [ ولی]اکنون او مردی است دیوانی و باید کم وبیش دستی در کتاب ساده و بیپیرایه خود ببرد و آن را مورد پسند روز کند. [در نتیجه]از تعارفات و تعریفات و جانبداریهائی که از سلاطین محلی گیلان خصوصاً حکمرانان سلسله اسحاقی میکرد، کاست و بر القاب و عناوین و قدرت نمائیهای سلاطین صفوی افزود. پیشرویها و دفاعها و ایستادگیهای سلاطین محلی [ گیلان]را در مقابل حکومت مرکزی [ صفوی]که سابقاً میستود، در این تحریر از تمجید و تحسین اعمال آنان کم کرد و پیشروی و دفاع ایشان [ حاکمان محلی]را تجاوز و طغیان نام داد. شکایت از عمال و کارکنان حکومت مرکزی [صفوی]در این کتاب دیده نمیشود و گناهها متوجه حکمرانان محلی و گاهی مردم گیلان شد. خلاصه در ترازوی سنجش حکمرانان گیلان و سلاطین صفویه، وزنه کپه آنان را برداشت و در کپه اینان گذاشت. مطالب تازهتری که سابقاً از قلم انداخته بود و شرح و بسطی درباره آنها نداده بود، در فتوحات دار المرز بسط بیشتری پیدا کرد» (مقدمهی ستوده: ۱۹).

به زبان ساده و روشن، استاد ستوده میگوید که عبدالفتاح، چون در زمان انتصاب خود به کار دیوانی «رقمی از حکومت مرکزی به نام او صادر شد»، او به خاطر «مرسوم و مواجبی که از مالیات دیوانی» به او میرسید، دستی در کتاب خود که پیشتر آن را نوشته بود، برده و در نتیجه نوشتهی خود را «مورد پسند» حکومت مرکزی یعنی دولت صفویه و شاه عباس کرده است. در بارهی این داوری چند نکته را باید یادآوری کرد:
نخست این که وقتی میخواهیم از تفاوت متن کنونی به قول ستوده دارای گرایش به قدرت حکومتی شاه عباس را نسبت به نوشتهی قبلی که گویا تمایل بیشتری در آن به حاکمان محلی بود را مشخص کنیم و ببینیم آن گونه که ستوده میگوید عبدالفتاح «وزنۀ کپۀ آنان [ یعنی حاکمان محلی قبلی گیلان بیه پس]را برداشته و در کپۀ اینان [حکومت مرکزی صفویه]گذاشته»، باید نسخهی پیشین را در اختیار داشته باشیم تا این مقایسه و تغییر موضع را مستند ارائه کنیم. ولی مرحوم ستوده هیچ سندی ارائه نمیکند که مثلن در نسخهی قبلی، عبدالفتاح چه نوشته بود که حالا پس از ماموریت دیوانی آن را تصحیح کرده و به قول او وزنۀ آنان را در کپۀ اینان گذاشته است. آیا اصولن استاد نسخهی قبلی و اولیه را در اختیار داشته است؟ ستوده هیچ مدرکی ارائه نمیکند. ما به این نکته بازخواهیم گشت و نشان خواهیم داد که عبدالفتاح دست کم در نسخهای که ستوده تصحیح کرده و در اختیار ما گذاشته یعنی همان نسخه ای که گویا «وزنۀ کپۀ آنان را برداشته و در کپۀ اینان گذاشته»، چنین نبوده است. او حتا از خان احمد خان، حاکم بیه پیش یعنی دشمن تاریخی بیه پسیان نیز در مقابل شاه عباس دفاع کرده و به «خواجه مسیح» نامی، لقب «نمک به حرام» داده، چون او شاه عباس را ترغیب به حمله به گیلان و خان احمد کرده بود. اما خوب است که در همین جا یک نکته را یادآوری کنیم و صرفنظر از درستی و نادرستی نظر عبدالفتاح نشان دهیم که او تا چه اندازه به حاکمان محلی و پیشینِ بیه پس یعنی خاندان اسحاقیه در همین نوشتهی تصحیح شده توسط استاد ستوده، ارادت داشته و آن را در کتاب خود به آشکار بیان کرده است. عبدالفتاح مینویسد: «در این پنجاه سال که مملکت معمورۀ دارالمرز، به تصرف سلاطین اسحاقیه درآمده، فترات و انقلابات و هجوم و ازدحام عوام کالأنعام بل هم أضلّ سبیلاً مثل فتور غریب شاه [ عادل شاه]مشاهده نشده بود، این فقیر بیبضاعت عبد الفتاح فومنی را که به گوشه دهقانی، به عزلت و انقطاع به سر میبرد، به خاطر فاتر خطور نمود که قضیه مذکوره را به نوعی که سانح شده بود، تألیف نماید. چون واقعات مذکوره، حسب الواقع به تحریر واقع نشده بود، به فکر آن افتاد که شمهای از حالات ملوک و سلاطین مازندران و گسکر و آستارا و لنگرکنان که در عصر و زمان تسلط و استیلای سلاطین صفویه، به وقوع رسیده، بیان سازد، تا معلوم شود که چگونه انقراض دولت ایشان [ اسحاقیه]شده، از بیوفائی وحرامنمکی مردم گیلان مثل بیوفائی و بدطینتی مردم کوفه و شام نسبت به خاندان حضرت خیر الانام [ خاندان پیامیر اسلام]و به سزا و جزا و پاداش عمل نافرجام خود رسیدن، در هر عصر و زمان، تا انقراض دوران عالم و عالمیان الی آخر الزمان» (عبدالفتاح ۱۳۴۹: ۵، تاکید از ماست). نیازی به توضیح نیست که عبدالفتاح با توجه به اشاره به وقایع عادل شاه، ویرایش نسخهی نهایی خود را در این کتاب در پایان عمر ارائه کرده، ولی دست به نظرات پیشین خود در مورد حاکمان محلی نبرده است. با این حال او هنوز هدف نوشتن کتاب خود را نشان دادن بی وفایی مردم گیلان نسبت به حکومت اسحاقیه و تشبیه آن به بی وفایی مردم کوفه و شام نسبت به خاندان پیامبر اسلام نموده است. در اینجا هدف ما دفاع از گفتهی عبدالفتاح نیست بلکه این است که برخلاف گفتهی مرحوم منوچهر ستوده، عبدالفتاح از آمدن صفویان و به ویژه در اختیار گرفتن تام و تمام گیلان توسط شاه عباس اول چندان راضی و شادمان نبوده و این را حتا در کتابی که در آخر عمر ویرایش کرده تا به قول مرحوم ستوده باب نظر شاه عباس و صفویان باشد نیز به آشکار میتوان دید. به باور ما، عبدالفتاح در تمام کتاب تاریخ گیلانِ خود، چهرهی بومی اندیشی، وطن دوستی، وطن خواهی معمولِ سنتی خود را در مقابل خارجیان از جمله صفویان، نشان داده است. پیداست که این وطن خواهی در چارچوب منافع و موقعیت اجتماعی او و، ولی نعمت او یعنی خاندان اسحاقیه بوده است.
اما نکتهی دوم این که در گذشته نویسندگان کتابهای خود را به طور معمول اگر در آن نکاتی بر خلاف زمانه وجود داشت، انتشار نمیدادند و نوشتههای آنان در بسیاری موارد بعد از مرگ آنان و حتا بعد از سقوط سلسلهها منتشر میشد. به نظر میرسد که کتاب عبداالفتاح نیز چنین بوده است. اگر این درست باشد و او در نظر نداشت تا کتابش را در زمان زندگی خود منتشر نماید (که به احتمال زیاد چنین است)، بنابراین ناگزیر نبود تا به حمایت بی، چون و چرا از شاه عباس و حاکمان صفویه بپردازد.
آیا عبدالفتاح از حمله و حضور شاه عباس به گیلان حمایت میکرد؟
بازگردیم به انتقاد محوری منوچهر ستوده به عبدالفتاح فومنی مبنی بر این که پس ازآن که مسئولیتی دولتی به او توسط شاهعباس اول واگذار شد، در کتابش تجدید نظر کرده و یا به گفتهی او نگاهی دوباره به کتابش انداخته و، چون حالا، ولی نعمتش تغییر کرده بود، متن کتاب را مطابق میل حاکمان صفوی و به ویژه شاه عباس یعنی کسی که به او شغل دیوانی داده بود، تغییر داده و قلم را بر علیه حاکمان محلی قبلی چرخانده است. میخواهیم ببینیم تا چه اندازه این اتهام درست است. پیداست درستی یا نادرستی این اتهام میتواند در نگاه ما به کتاب عبدالفتاح متفاوت باشد. از این رو سعی ما در این بخش این است که به بررسی این فرض بپردازیم.
اما پیش از هر چیز لازم است دو نکته را به تاکید یادآوری کنیم:
نکتهی نخست، این که عبدالفتاح به مانند اکثر مورخان زمانه و همچنین بنا به موقعیت اجتماعی خود، همیشه از قدرت حاکم برای ایجاد نظم و امنیتی که در آن بیشتر طبقاتِ برخوردار جامعه و از جمله خودِ او از آن منتفع میشدند، حمایت میکرد؛ بنابراین یک بخش از طرفداری او از حکومت صفویه را باید به عنوان یک امر سیاسی معمول زمانه تلقی کرد که از نظرِ او برقرار کنندهی نظم موجود بود. اما با اندکی دقت میتوان دید که این طرفداری از جانب عبدالفتاح فقط در همین حدِ لازم دیده میشد و هر جایی در کتاب که فرصتی دست داده، او نیت قلبی خود را آشکار کرده و از حاکمان محلی خان سالار پیشین به ویژه اسحاقیه ذکر خیر و حمایت کرده است. منظور ما در اینجا این است که داوری ما اگرچه باید بر دانش و آگاهی روشمندِ امروزی مبتنی باشد، اما باید به کانتکست زمانه نیز توجه داشت و نباید فراموش کرد که همیشه «زمینه و زمانه»، ارزشهای خود را حاکم میکند و فراتر رفتن از آن برای افراد، تنها در استثناء میسر است و نه قاعده. در قاعده، عموم ما، اغلب اسیر زمینه و زمانهی خود و گفتمان حاکم بر آن چه حاکمیتی و چه غیرحاکمیتی هستیم؛ بنابراین میتوان گذشتگان را با آگاهی های علمی و روش شناسی کنونی داوری کرد، اما همیشه باید گوشهی چشمی به افقهای زمانه و دایرهی محدودی که بر نگاه و نظر آنان تحمیل میشد نیز توجه داشت تا داوری ما منصفانه باشد.
نکتهی دوم، و از نظر ما مهمتر این که آمدن صفویان به ویژه شاه عباس اول به گیلان و وابسته کردن گیلان به حکومت مرکزی به ویژه در دورهی شاه عباس اول از منظرِ تاریخی وتاثیری که بر روند تکامل اجتماعی در تاریخ گیلان برجای میگذاشت، یک امر منفی تلقی نمیشود و دفاع عبدالفتاح از خان سالاران محلی به هیچ وجه مورد تایید ما نیست. زیرا خان سالاران محلی که در آغاز آمدن صفویان به گیلان، شمار قلمروشان به بیش از ۱۰ خان سالاری در سرزمین کوچک گیلان میرسید، صحنهی تئاتری مضحک و مشمئز کنندهای از پراکندگی قدرت فراهم کرده بودند که در پرتو آن یک ملوک الطوایفی خودسرانه با جنگ و جدالهای روزمره پدید آورده بود که نمونهای مثال زدنی از هرج و مرج قدرت با در نظر داشتن «پستترین منافعِ» خان سالاران محسوب میشدکه در آن فقط طبقات محروم جامعه متضرر میشدند، چه جانی و چه مالی. وابسته شدن گیلان در زمان شاه عباس به حکومت مرکزی و به ویژه پدید آمدن تمرکز نسبی قدرت در مراکزی محدود (حداکثر در دونقطهی رشت و لاهیجان) در گیلان در مجموع با وجود زهکشی مازاد اقتصادی از محل برای قدرت مرکزی، به نفع گیلان و مردمش بود و البته به ضرر خان سالاران محلی پر شمار که پیشتر در این محدودهی کوچک هر کدام شاهکهای قدر قدرتی بودند که افق فکریشان در همان محدودهی «پستترین منافع» سیر میکرد. تمرکز قدرت به ویژه نقطهی عزیمتی شد که چندی بعد به تمرکز قدرت مطلق یک شهرمسلط یعنی رشت انجامید و این نشانههایی از دنیای مدرن با خود به ارمغان میآورد که قلمرو واحد و بازار یکپارچهی واحد، قدرت سیاسی واحد، ضوابط و مقررات واحد، مقیاس و اندازههای واحد و امنیت نسبی برای کسب و کار و تجارت و رفت و آمد در تمام سرزمین گیلان از برخی از دستاوردهای آن بود. فراموش نکنیم که رونق تجارت و مبادله در پرتو حضور دولت مرکزی و یکپارچگی قدرت سیاسی در گیلان از طریق محور رشت – انزلی که برای نخستین بار با دنیای جدید یعنی قفقاز، روسیه و اروپا و تمرکز واحد قدرت در همین محور شد، توانست برای نخستین بار هستههای روابط سرمایه داری تجاری را در محور رشت – انزلی در مقیاس ملی و منطقهای پدید آورد. بدین ترتیب در پرتواین فرایند بود که تمرکز جغرافیایی مازاد اقتصادی برای توسعهی بیشتر در شهر مسلط یعنی رشت نیز فراهم شد وبه باور نویسنده پیدا شدن شهر مسلط در دورهی نادرشاه، آغاز تاریخ نوین گیلان است [۵]. مرحوم ستوده نیز این وجه از تحول را نمیدید و در چارچوب فضا و اندیشهی استقلال خواهی حاکم بر زمانه در دههی ۱۳۴۰، از خان سالاران محلی اگر نگوییم دفاع، ولی به شکل مبهمی پشتیبانی و عبدالفتاح را سرزنش کرده که از حاکمان محلی خان سالار فاصله گرفته است. اما عبدالفتاح فومنی در چارچوب منافع تنگ محلی و دهقانی خود از این تمرکز و گرفتن قدرت از، ولی نعمتانش ناراضی بود و آن را بر نمیتابید.
در هر حال، همانطور که پیشتر نیز آمد، او از تصرف گیلان توسط شاهعباس راضی نیست و حتا این نارضایتی خود را از سرکوب خان احمد خان، حاکم بیه پیش که از دشمنان بیه پسیان بوده نیز پنهان نمیکند. عبدالفتاح فومنی به خواجه مسیح، وزیر معزول خاناحمد یا به قول خودش «خواجه مسیح نمکبحرام»، لعن و نفرین میفرستد که با تحریک شاهعباس اول برای حمله به گیلان، باعث از بین رفتن استقلال گیلان و سرنگونی خاناحمد شده است. عبدالفتاح این را در کتابش با شرح و توضیح آشکار ومفصل نوشته و مشخص نیست چرا وقتی عبدالفتاح از حاکم بیه پیش یعنی دشمن بیه پس در مقابل حملهی شاه عباس دفاع کرده، در همان حال چرا باید گفته شود که او در نگاه دوباره به کتابش، از خاندانهای محلی و از جمله از خاندان اسحاقیه یعنی حاکمان بیه پس فاصله گرفته است: «سبب تسخیر و تصرف گیلانات، به موجب ظاهری و مقتضای تقدیر کامله ربانی و حکمت بالغه حضرت سبحانی آنکه در شهر شوال سنه سبع و تسعین و تسعمائه [۹۹۷ هجری]، خواجه مسیح نمکبحرام ـ وزیر خاناحمدخان ـ به علت تقصیر و تصرف، از وزارت مملکت بیهپیش معزول شده بود و خواجه حسام ا لدین لنگرودی که قارون روزگار و در کفایت و کاردانی سرآمد عمّال و اعیان آن دیار بود، در وزارت خاناحمدخان، صاحب اختیار گشته، خواجه مسیح ـ وزیر سابق ـ از استقلال و استبداد وزیر حال به تنگ آمده، از ییلاق دیلمان، به اتفاق فرزندان و برادران و اقوام، از خاناحمدخان ـ والی لاهجان ـ رویگردان شده و به دارالسلطنه قزوین رفته، به سجده پادشاه [شاهعباس]رسید و از عالم ناسپاسی و حق ناشناسی، آغاز وسوسه نموده و شاهعباس را به تسخیر و تصرف گیلانات ترغیب و تحریض نموده، عرض مینمود که گیلانات مملکت عظیم است و خاناحمدخان عقیم و الکای بیهپس دو وارث دارد و وکلای ایشان فضول و همیشه در ملک بیهپس، فتنه و فتور و انقلاب و آشوب است؛ و اگر پادشاه یکی از بندگان دولتخواه را نامزد تسخیر گیلانات نماید، به سهولت و آسانی بهدست میآید؛ و مدت سه سال خواجۀ نمک بحرام صاحب کمال، عروس مملکت گیلانات را در نظر شاهعباس جلوه میداد» (عبدالفتاح فومنی، ۱۳۴۹: ۱۲۹ – ۱۳۰). همچنین عبدالفتاح هنگامی که فرهادخان حاکم آذربایجان بهدستور شاهعباس برای سرکوبی خاناحمد بهسوی گیلان و سپس لاهیجان حرکت کرده بود؛ از این که امیره سیاوش حاکم گسکر در ناحیهی فومنات، یعنی یکی از حکّام محلی بیهپس گیلان با او در این سرکوب همراه و همگام شده بود، او را سخت مینوازد و نادان خطاب میکند: «حسب الفرمان، فرهاد خان لشکر آذربایجان را برداشته و از راه لنگرکنان و آستارا به کنار دریای گسکر و کپورچال رسیده، به اتفاق امیره سیاوش خان نادان- حاکم گسکر- از راه فرضۀ انزلی [بندر انزلی]روانۀ لشتهنشا شدند» (عبدالفتاح فومنی۱۳۴۹: ۱۳۲).
عبدالفتاح در مورد کیافریدون، یعنی سپهسالارِ خاناحمدخان که با شاهعباس همکاری کرده بود هم، لحنی به غایت تند بهکار میگیرد و جالب است که در اینجا نیز برای مُحِق دانستن خاناحمدخان، همدستان شاهعباس در گیلان را به غرضورزی متهم میکند: «و، چون در آن اوقات، کیا فریدون ملعون از سپهسالاری لاهجان معزول شده بود و بنابر آن کدورت، در آن ایام [که]جنگ و جدال بود، اصلاً از منزل و مقام خود حرکت نکرده و پیرامن مقدمات جدال و قتال نگردیده، به مقتضای بد ذاتی و حرام نمکی اراده آن نیز میکند که خان احمد خان را که، ولی نعمت قدیمی و مربی صمیمی او بود، اسیر و دستگیر نماید. میر بهادر- برادرزاده او- از راه مخالفت درآمده، میگوید که به این مرتبه نمکبحرامی را نتیجه خوب و اثر مرغوب نخواهد بود…شاه عباس درباره کیا فریدون صاحب کمالِ نمک بحلال، نوازشات بیاندازه و تلطفات بلندآوازه مبذول داشته، سپهسالاری لاهجان را با سیصد تومان مواجب به مشار الیه عنایت و احسان فرمودند» (عبدالفتاح فومنی: ۱۳۳ تاکید از ماست).
عبدالفتاح با وجود آن که در دستگاه حکمرانیِ بیهپسیانِ اهلِ تسننِ فومن (شافعی مذهب) بزرگ شده بود، اما بعد از فرار خاناحمد خان، حاکم بیهپیش و شکست او، تنها بهدلیل گیلانی بودنش برای به قول خودش «والیِ شیعیان، خاناحمد»، شعری مرثیهوار میسراید و ضمن افسوس خوردن از برافتادنش، گیلانیان را متهم میکند که در همکاری با دشمن، یعنی شاهعباس ریشهی این شاهِ عادل را کندهاند:
والی شیعیان، خاناحمد / سیّد پاکطینت کامل
مکرِ گیلانیان ز جایش کند / حیف و صد حیف زان شه عادل
او حتا در اواخر کتابش دوباره به داستان تصرف گیلان بهدست شاهعباس بر میگردد و بازهم خیانت خواجه مسیح و دیگر یارانِ خاناحمد را فراموش نمیکند. اینبار او ضمن آن که به خاناحمد لقب «خاناحمدخان مظلوم پادشاه لاهیجان» میدهد (درست همان لقبی را که برای امیره دباج (مظفرالسلطان) آخرین حاکم اسحاقیه که در سال ۹۴۷ هجری در تبریز به صورت وحشیانه به دستور شاه تهماسب کشته شد و او در کتابش او را مظلوم نامیده است)، تأکید میکند که شاهعباس به برکت خیانت خواجه مسیح بود که «در ازای آن مقدمات، وزارت دارالمؤمنین قم را به وی شفقت فرموده» است. اما او پس از این لعن و نفرینی که نصیب خواجه مسیح میکند (کسی راکه دلیل اصلی تصرف گیلان بهدست شاهعباس میداند)، سخت ابراز خوشحالی مینماید که سرانجام شاهعباس به او مظنون شده و در نتیجه خواجه مسیح پاداش خیانتش را دیده و در اینجاست که نمیتواند آشکارا خوشحالیِ کودکانهاش را از قتل تحقیرآمیز خواجه مسیح پنهان کند!: «و شاهعباس، خواجه را [از وزارت قم]معزول نموده، چند سال دیگر به کلفت و نکال هرچه تمامتر، در اردو سرگردان بود. در آن سال [که]چیپال اغلی ـ سردار روم ـ بر سر تبریز آمده بود و شاهعباس به تبریز نزول فرموده بود، میانهی میرزای عالمیان [میرزا شفیع خراسانی وزیر پرنفوذ گیلان در دورهی خاصه شدن]و خواجهی نادان [خواجه مسیح]، در باب تقصیر و تصرف مال دیوان و طمع وزارت گیلان، در حضور مجلس مکالمهای واقع شد. در اثنای آن، صورتِ نمک بحرامی و حقنشناسی خواجه [ مسیح]، در آینهی ضمیر پادشاه [ شاه عباس]عکسپذیر گشته، حسبالحکم خواجه مسیح را گرفته، به میرزای عالمیان سپردند؛ و میرزای عالمیان رخصت قتل او حاصل نموده، روانهی گیلانات گردیده و، چون به ماسوله رسید، خواجه را به زنجیرِ گران مقید فرموده، به فومن آورد و از فومن به رشت و از آنجا به لاهجان بردند؛ و حسبالاشاره میرزای عالمیان، بلکه به موجب تقدیر آسمان، چنانچه مرحوم خاناحمدخان در حق او گفته و نوشته بود، تخت کلاه بر سر، از نوکران لاهجان، به تمامی کوچه و محلات تا کنار اسطل [استخر]و به سبزمیدان گردانیده، تماشائیان که خلقی کثیر بودند، تخممرغ و خاکروبه و ... بر سر و صورت خواجه میزدند و سنگ و کلوخ میانداختند و به لفظِ نمکبحرام او را مخاطب میساختند و سرزنش میکردند؛ و بعد از آن فضایح، مدتی در قلعه لاهجان نگاه داشته، محبوس به قلعه آملِ مازندران فرستادند. بعد از احتباس ایام بیقیاس، از دست ملازمان میرزای عالمیان شربت فوات و زقوم چشید و به سزای نمکبحرامی رسید و عبرت سایر ناسپاسان گردید» (همان: ۱۷۴ ـ۱۷۵ همه جا در این نوشته تاکید از ماست).
هدف از ارائهی بخشهایی از نوشتهی عبدالفتاح در بالا این است که نشان داده شود او نویسندهای است که از آمدن صفویان به گیلان راضی نیست واین نارضایتی خود را در همه جا آشکارا در کتاب تاریخ گیلان تصحیح شده توسط استاد ستوده نشان میدهد؛ بنابراین نوشتهاش را آن گونه که استاد ستوده نوشته نمیتوان به طرفداری از شاهعباس و صفویان و دور شدن از حمایت حاکمان محلی پیشین بهحساب آورد. بهویژه این که بهنظر میرسد او در زمان شاهصفی، یعنی زمانی که دیگر از کار محاسبات برکنار شده و به احتمال در همین زمان نیز فرصت ویرایش کتابش را پیدا کرده، همانند دورهی شاهعباس دیگر چندان مورد توجه شاهصفی نبوده است.
عیار سنجش شخصیت عبدالفتاح با معیار زمانه
میر ظهیرالدین مرعشی و عبدالفتاح فومنی دو مورخ اصلی تاریخ قدیم گیلان هستند که کتابهای آنان بخش بزرگی از تاریخ و نیروهای اجتماعی گیلان را به ما معرفی میکنند. با وجود هر نقدی که به کار آنان و شخصیت آنان داشته باشیم، ارزش کار آنان بسیار زیاد و حتا میتوان گفت که بی بدیل است. اگر نوشتههای آنان نبود ما درک بسیار ناقصی از گذشتهی گیلان داشتیم. اما خوب است حال که از عبدالفتاح در اینجا سخن میگوییم، یک نمونه از نوشتهی او در تاریخ گیلان را با نوشتهی مورخ بزرگ دیگر یعنی میرظهیرالدین مرعشی مولف کتاب «تاریخ گیلان و دیلمستان» نیز مقایسه کنیم. به ویژه از منظر اخلاقی و روایتی که از حوادث تاریخی به دست داده اند.
چنان که در کتاب عبدالفتاح آمده، خان احمد خان که توسط شاه تهماسب به زندانی شدن درقلعهای در فارس محکوم شده بود، در سال ۹۸۴ هجری قمری به دستورسلطان محمد خدابنده جانشین شاه اسماعیل دوم صفوی از زندان آزاد شد. او را به قزوین آوردند. به دستور سلطان محمد خدابنده، دختر شاه تهماسب را به عقد او درآورده و او را به عنوان حاکم بیه پیش با سلام و صلوات به گیلان فرستادند. اما او در حالی که مردم لاهیجان منتظر آمدنش با عروس شاهزاده به لاهیجان بودند، به قول عبدالفتاح «چون به دیلمان رسیدند، روز دیگر حرم علیۀ عالیه رامصحوب [همراه]محرمان و معتمدان، به دارالاماره لاهجان فرستاده، خود به اتفاق عسکر و جمهور لشکر، از راه دیلمان، به موضع بازیگاگوراب لاهجان، رسیده به جانب بیهپس، عنانریز [ شتابان برای جنگ]میشود. و، چون ماه صیام بود، عظما و مقربان [ همراه او]به تصریح و کنایه، خاطرنشانِ خان میکنند که در ماه مبارک رمضان، خونریزی حرام است. مشارالیه قبول قول دولتخواهان نکرده، با هجوم لشکر و عموم عسکر، از آب سفیدرود گذشته، به قصد جنگ و جدال [ با شاه جمشید خان حاکم بیه پس]، روانه کوچسفهان میشود» (عبدالفتاح: ۶۴ -۶۵). در این جنگ، خان احمد خان از حاکم بیه پس یعنی شاه جمشید خان سخت شکست میخورد و به گفتهی عبدالفتاح ضمن کشته شدن بیش از ۳۰۰۰ نفر از لشکریان خان احمد خان، ۱۵۰۰ نفر از لشکریان او نیز به اسارت شاه جمشید خان، حاکم بیه پس در میآید. شاه جمشید دستور میدهد تا همهی اسرای جنگی لشکرِ خان احمد کشته شوند. عبدالفتاح در برخورد با اسیر کشی شاه جمشید خان حاکم بیه پس، سخت برآشفته و ضمن سرزنش او، حتا معتقد است که سرنوشت تراژیک شاه جمشیدخان، یعنی پدر عادلشاه که به او لقب «شهید مظلوم» نیز میدهد، بهدست حاکم صفوی (سلطان محمد خدابنده) ناشی از همین اقدام بی نهایت بیرحمانه و خفت عقلش در کشتن اسرای جنگی «بیهپیش» بوده است: «شاه جمشیدخان از نهایت بیرحمی و غایت خفت عقل و نادانی، بلاتعلل و تأنی، حکم به قتل تمامی اسیران نموده، سرهای ایشان را در صحرای سیاه رودبار [رشت]کله منار فرمودند و این مقدمه باعث خرابی دودمان جمشیدخان شده، اساس دولت او از این وادی سپری گردید» (عبدالفتاح: ۶۷). فراموش نکنیم که عبدالفتاح فومنی زمانی این گونه اسیرکُشیها از دشمن تاریخی بیهپسیان را محکوم میکرد که در این زمان اینگونه اسیرکُشیها و جنایات جنگی، در افکار عمومی زمانه چندان مورد سرزنش نبود (وشاید امروز هم!) و بهطور معمول به ویژه در مورد مردان جوان دشمن و جنگجویانِ خصم به طور عادی اعمال میشد. در اینجا میخواهیم نوشتهی او را در تنها یک مورد مشابه، با نوشتهی میر ظهیرالدین مرعشی مقایسه کنیم.
زود بگوییم که میر ظهیرالدین مرعشی کتاب تاریخ گیلان و دیلمستان را، هم در بخشهایی تنظیم و تدوین و ویرایش کرده و هم خود بخشی به آن اضافه کرده است. او این نوشته را که تا سال ۸۸۱ هجری قمری به صورت نامنظم در دست بود، به دستور حاکم لاهیجان تنظیم و ویرایش و یا به قول خودِ میرظهرالدین «شکسته بستهای چند بر حسب قابلیت خود، بر آن ضم کرده است»؛ و سپس حوادث و رخدادهای تاریخی بعد از سال ۸۸۱ تا سال ۸۹۴ هجری قمری را که خود دیده، به کتاب اضافه کرده است. داستانی که در اینجا نقل میشود مربوط به زمانی است که حوادث آن گویا از پیش به صورت نامرتب موجود بوده است. با این حال به نظر میرسد که میرظهرالدین در مورد حادثهای که نقل میکند، نه فقط نیازی به هیچ تغییر و تعدیلی ندیده بلکه آن را با همهی قساوتی که انجام شده با آب وتاب و طیب خاطر با کلماتی که انتخاب کرده نقل کرده است. در هر حال حادثهای را که میخواهیم نقل کنیم را میتوان با معیارهای زمانه با کتاب و نوشتهی عبدالفتاح فومنی در مورد اسیرکشی مقایسه کرد.
به اختصار بگوییم که در سال ۸۱۳ هجری قمری سید رضی کیا حاکم لاهیجان که از نیروهای دیلمی که زیر فرمان حکومتی او بودند چندا مطمئن و آسوده خاطر نبود و به نحوی به آنان مظنون شده و راهی میجست تا آنان را سرکوب کند. بنا بر نوشتهی میرظهیرالدین برای این کار، او دست به حیلهای زد و به دیلمیان اعلام کردکه میخواهد به کوچصفهان که در بیه پس قرار داشت حملهای ترتیب دهد و از این رو نیاز دارد تا جنگجویان دیلمی به او در این کار کمک نمایند. به قول تاریخ گیلانِ میر ظهیرالدین: «چنان مقرر فرمودند که خبر لشکر گیل ودیلم بازدهند و در جمع آن، اهتمام تمام نمایند که بر تسخیر کوچسفهان عزم مصمم است. چون گیل و دیلم جمع شوند اگر میسر شود، به تدبیری که ممکن باشد به قتل دیالمه اقدام نمایند و گیل را از شر ِفساد آن جماعت مفسد خلاص دهند» [!]. در نتیجه در اجرای این توطئه، قوای دیلمی و گیل به صورت یکجا و به بهانهی حمله به کوچصفهان به لاهیجان فراخوانده شدند. در روز معین به قول مرعشی دو سه هزار نفر مرد دیلمی و دوسه هزار مرد گیل در نزدیکی رودخانهی سفیدرود در روستای «گوکه» در کنار هم به صف شدند. قبلاً به سرداران و سپهسالاران لشکر گیل گفته بودند که: «چون نقاره جنگ فرو کوبند باید که هر دیلمی که در پهلوی گیلی باز داشته ایم، به همان سفاهیان گیل بگویند که تا بلا درنگ و محاباً به تیغ بی دریغ به دارالبوار رسانند و تقصیر نکنند که از هر که اندک تقصیر واقع شود، البته بیاساق خواهد رسید» (مرعشی ۱۳۶۴:۱۲۸ تاکید از ماست). به نوشتهی میرظهرالدین، توطئه به خوبی سازمان یافت و اجرا شد و زمانی که: «نقاره جنگ فرو کوفتند، به یک زمان پهلوانان گیل، دست شجاعت بر خون دیالمه آلوده گردانیدند و هر دیلمی را که در پهلوی گیلی بود از بزرگ و زبون به قتل آوردند. در ساعت فلکی دو سه هزار دیلم را به دارالبوار [جهنم]رسانیدند. چنانکه آب سفیدرود از خون کشتگان گلگون گشت و مجموع را درآب انداخته، طعمه ماهیان دریا ساختند وممالک دیلم را ازآنها بپرداختند وامیره دیلمانی و جماعت کوشیجان با دوسه نفر از خداوند علاء الدین ملحد که در میان مردم دیلمان بودند، همان شربت نوش کردند…» (میر ظهرالدین مرعشی، همان:۱۲۹- ۱۳۰ تاکید از ماست). چنان که پیداست این جنایت وحشتناک و کشتار جمعی نه از دشمنان حکومتی و اسیران به اسارت گرفته شده در جنگ (چنان که در مورد لشکریان اسیرِ خان احمدخان دیدیم) بلکه از میان جنگجویان تحت حاکمیت با کمال خونسردی و با ادبیاتی نفرت انگیز که امروزه بسیار آشناست، توسط میرظهرالدین نقل شده و به قول نوشتهی او «در [یک]ساعت فلکی، دو سه هزار دیلم را به دارالبوار [جهنم]رسانیدند … و در دیلمستان مفسدی نماند مگر…».
عبدالفتاح و قیام عادلشاه [۶]در کتاب ِعبدالفتاح فومنی در روایتی که از قیام عادل شاه به دست میدهد نیز به مانند نویسندگان دربار صفوی نه فقط نفرتی هیستریک علیه شورشیان دیده نمیشود بلکه او به خاطر همان حمایتی که از حاکمان پیشین گیلان در مقابل صفویه دارد، در برخی موارد به طور تلویحی جانبداری نیز میکند. به عنوان مثال وقتی عادل شاه و دیگر رهبران قیام دستگیر میشوند، او مینویسد که آنها «فلسی از مال مسلمانان و اجناس دیوان» دزدی نکرده بودند. یاد آوری کنیم که مطابق رسم زمانه وقتی رهبران شورشها را دستگیر میکردند (به ویژه وقتی غارتی صورت گرفته بود که در این مورد غارت ابریشم زیادی در انبار دولتی رشت انجام شده بود)، آنان را بلافاصله به قتل نمیرساندند بلکه برای مدتی در اسارت نگه میداشتند تا ببینند که اموال غارتشدهی شهرها توسط شورشیان در کجا پنهان شده است. در همین راستا بود که ساروخان مامور شاه صفی در سرکوب شورشیان دستور داد تا عادل شاه را پس از دستگیری در لشت نشاء به رشت بیاورند. به گفتهی عبدالفتاح فومنی رهبران شورش برای مدتی زنده و شکنجه شدند تا مشخص شود اموال غارت شده را در کجا پنهان کرده اند: «غریبشاه و چند نفر از سواران او را که گمان تصرف اموال دیوانی و غیر آن داشتند، در قتل ایشان تأنی نموده، همراه به رشت آوردند و آن مقدار که ممکن بود شکنجه و عذاب نمودند. از غریبشاه و برادر او و عنایتبیک و برادر اوـ محمد زمان ـ و کربلایی محمد گوکه، فلسی از مال مسلمانان و اجناس دیوان ظاهر نشد» (فومنی: ۲۸۰). [۷]همچنین به گفتهی عبدالفتاح از دیگر رهبران شورشی نیز نتوانستند اموال غارتی به دست آورند. عبدالفتاح حتا به طور تلویحی تایید میکند که ظن حاکمان سرکوبگر شورش در بارهی غارتگری آنان درست نبوده است: «چون مظنهی میرزا اسماعیل وزیر [بیهپس گیلان]و کلانتران و ارباب و اعیان در باب عنایت بیک لشتهنشایی و آتش باز خشک بجاری و جوت شاهمراد گیلوائی و کولهمرادخان کوچصفهانی و رضای لاتی، آن بود که مبلغ کلّی از وجوهات دیوانی و اموال و اسباب نهبی، متصرف شدهاند، هرچند وعده و وعید و تهدید نمودند و به اقسام و انواع، شکنجه و تقیید فرمودند، چیزی بل پشیزی، از مذکوران ظاهر نشد و به تحقیق و وضوح پیوست [که]جماعت مزبوره در مالیات تغلب و تصرف نکردهاند. نواب خانی، رضا به قتل ایشان داده، در روز یکشنبه بیست و دویم ذوالقعده سنه ایلان ئیل، عنایتبیک لشتهنشایی و آتشباز خشکبجاری را بهدست بهرام کوچصفهانی دادند که در میدانِ پای چنار رشت به قتل میرسانند» (عبدالفتاح: ۲۸۲ تاکید از ماست).
عبدالفتاح فومنی در مورد شورش عادل شاه از واژهی «غریب شاه» که نویسندگان دربار صفوی در اصفهان و قزلباشان با نفرت آن را به کار میبردند، استفاده نمیکند بلکه بنا به نظر مساعد و حمایت و پشتیبانی دست کم گروهی از گیلانیان از این شورش، از او با نام «عادلشاه» نام میبرد. از جمله عنوان اصلی کتاب خود را برای بیان این رخداد با همین واژه شروع میکند: «گفتار در بیان ظهور و خروج کالنجار سلطان پسر شاه جمشید خان ملقب به عادلشاه و …» (عبدالفتاح فومنی ۱۳۴۹: ۲۶۱). عبدالفتاح در تمام متن کتاب تاریخ گیلان که مربوط به این رخداد است حتا یک بار هم از واژهی «غریب شاه» استفاده نمیکند بلکه در تمام آنها از واژهی «عادلشاه» بهره میگیرد (نگاه کنید از صفحهی ۲۶۱ به بعد).
[۱]. این نوشته در شمارهی ۱۶۴ مجلهی گیله وا چاپ رشت در اسفند ۱۳۹۹انتشار یافته و اخلاقن نویسنده برای انتشار عمومی و دیجیتال آن میباید مدتی صبر میکرد. اکنون این زمان سپری شده و متن ویرایش شدهی این مقاله برای عموم در فضای مجازی تقدیم میشود.
[۲]. عین همین گفتهی عبدالفتاح در صفحهی ۱۳۳ تصحیح عطاء الله تدین نیز آمده است.
[۳]. منوچهر ستوده در سال ۱۲۹۲ خورشیدی در محلهی عودلاجان تهران زاده شد.
[۴]. این کتاب را «برنهارد دورن» پژوهشگر آلمانی الاصل روسی برای نخستین بار در ۱۸۵۸میلادی (۱۲۳۷ خورشیدی) براساس یک نسخه خطی که از نیکلاخانیکف روسی دریافت کرده بود، در مجموعه «منابع اسلامی» خود به چاپ رساند.
[۵]. نگاه کنید به جلد دوم تاریخ گیلان (از ورود شاه عباس اول به گیلان تا پایان انقلاب جنگل)، ناصر عظیمی ۱۳۹۶، نشر ایلیا
[۶]. یادآوری این نکته لازم است که در تصحیح کتاب عبدالفتاح فومنی، مرحوم ستوده به اشتباه شروع قیام عادل شاه را سال ۱۰۲۲ هجری قمری نوشته اند (صفحات ۲۲ و ۲۳). اما ما میدانیم و همچنین عبدالفتاح نیز نوشته است که این شورش بعد از مرگ شاه عباس اول (در سال ۱۰۳۸ قمری) و در زمان شاه صفی اتفاق افتاده است (نگاه کنید به ناصر عظیمی۱۳۹۶: تاریخ گیلان- از ورود شاه عباس اول به گیلان تا پایان انقلاب جنگل-، فصل دوم صص۵۷ -۸۹ با عنوان «شورش حاکمان محلی سابق گیلان علیه تمرکز قدرت»).
[۷]. برخی پژوهشگران، از این جملهی عبدالفتاح که نوشته: «فلسی از مال مسلمانان و اجناس دیوان ظاهر نشد»، تصور کردهاند که گویا عاد ل شاه و دیگر رهبران دستگیرشده، هیچ ثروتی در زندگی خود انباشت نکرده بودند. این تفسیر باژگونه برای تفسیر خاص از جنبشهایی از این نوع در دوران پیش از انقلاب و یا بعد از آن برای آن بود تا نشان داده شود که عادل شاه و همراهان او از ثروت و مکنتی برخوردار نبودند بلکه از طبقهی محروم جامعه بوده است. در حالیکه منظور عبدالفتاح این نبوده است.
شعار سال، با اندکی تلخیص و اضافات برگرفته از انسانشناسی و فرهنگ، تاریخ انتشار: ۲۲ فروردین ۱۴۰۰، کد خبر: - anthropologyandculture.com