اگر مادر یا پدر هستید، شاید تنها یک وظیفه داشته باشید: اینکه به بچهتان گند نزنید. مادرپدرها حدوداً همهچیز را جدی میگیرند و همین باعث میشود رفتهرفته تبدیل شوند به آدمهایی همیشه نگران و وسواسی. هر تخلف یا شیطنت کوچکی میتواند به پرخاشی جدی منجر شود؛ و آنگاه چه؟ مادرپدرها بابت همین پرخاشگریها و عصبانیتها عذاب وجدان میگیرند. اما اگر مشکل نه رفتار بچهها یا والدین، بلکه انتقال همین وسواسیبودن باشد، آنوقت چه؟
شعار سال: مارک اُکانل، اکونومیست ۱۸۴۳— والدگری یعنی اینکه به بچههایتان گند نزنید. میدانم این گفته دستکم در برخی موارد محکوم به شکست است. میتوان گفت وقتی پای عمق و پیچیدگیِ بزرگکردن فرزند به مدت حدوداً بیست سال در میان باشد، این دیدگاهی تیره و نومیدانه است. قبول دارم این زیادی سادهپنداری است. اما اگر حواشی را کنار بزنید و به اصل مسئله برسید، انگار کم و بیش همین است.
اولین سطرهای شعر بهیادماندنی فیلیپ لارکین به اسم «این شعر باشد» صریحترین بیان این اصل همیشگی است: «گند میزنن بهت، بابا و مامانت/ شاید دلشون نمیخواد، ولی گند میزنن بهت»، اما گندزدن از همان سفر پیدایش آغاز شد -باغ، مار، میوه، تبعید- و این همان اصل بنیادین تمدن غربی است. گند زده شده توی همهچیز، ازجمله و شاید بهویژه خودمان؛ و این همه بهخاطر اشتباه والدینمان است.
این اصل موارد بسیاری را در بر میگیرد. وجود بیماری و مرگ در این جهان. مشکلات روانی. تغییر اقلیم. وضعیت اسفبار اقتصادی. بهنوعی همۀ تقصیرها گردن والدینمان است.
این فکرها بیش از همه زمانی به سراغم میآیند که میبینم میان آن نوع والدی که میخواهم باشم و واقعیت رفتارم با فرزندانم فاصله بسیار است. مسئله همان فاصلۀ میان آرمانها و واقعیتها در دیگر حوزههای زندگی -کار، ازدواج، دوستی- است، اما وقتی پای والدگری در میان باشد، بیش از هر زمان دیگر با احساس خودسرزنشگری قرین میشود. من در تصور خود پدری آرام، خونسرد و در کل خوشمشرب هستم که بهندرت اقتدارگرا میشوم و همواره از نظر ذهنی برای پذیرش بچههایم آمادهام. اما واقعیت این است که من نیمی از زمان را مشغول حرفزدن با تلفن هستم، به راحتی با تحریکهای کماهمیت برانگیخته میشوم و در مواجهه با درگیری و بدرفتاری بیدلیل درگیر احساسات میشوم.
همین اواخر، یک روز صبح داشتم سعی میکردم پسرم را متقاعد کنم صبحانهاش را بخورد و لباس بپوشد تا بتوانیم پیاده به مدرسهاش برویم. داشت به خواهر کوچکترش کرم میریخت، بعد هم کمی دنبال هم کردند و جیغهای الکی کشیدند. با لحن تندی که، با توجه به قانونشکنی مختصری که رخ داده بود، اصلاً مناسب فضا نبود گفتم «بس است دیگر».
دخترم در میانۀ سهسالگی رگههایی از شرارت را در خود بروز داده؛ همین که این حرف از دهانم بیرون آمد، شکاف عمیق میان آرمان و واقعیت جلوی چشمم آمد. خانمم اشاره کرد که لازم نیست این قدر تند بروم و فوری از پسرم عذرخواهی کردم. کل صبح اعصابم خرد بود، نه به این خاطر که زود جوش آورده بودم، بلکه به این خاطر که به پسرم آموخته بودم زود جوش بیاورد. یکی از دشوارترین وجوه والدبودن آگاهی از این حقیقت است که تمام گفتار و اعمالت شاید تأثیری طولانیمدت بر فرزندت داشته باشد (به بیان دیگر هر راهکاری برای والدگری در نهایت خود به مشکل تبدیل میشود).
رفتار تشویشآور فرزندانم همیشه سبب شده خودم را زیر سوال ببرم. دخترم در میانۀ سهسالگی، رگههایی از شرارت را در خود بروز داده است، که معلوم نیست از کجا نشأت میگیرد. تعداد دفعاتی که در هفتۀ گذشته، ظاهراً بدون دلیل، با مشت توی چشمم زد از دستم در رفته است. همچنین با اینکه مدتها پیش آداب توالت را بهخوبی آموخته، بهشکلی عجیب و غریب عادت کرده تفریحی کف اتاق دستشویی کند. متأسفانه باید اقرار کنم که این کارها را از کس دیگری نیاموخته است (اخیراً یک حیوان خانگی آوردهایم و شاید به او بیربط نباشد).
الان مشکل خود این رفتار نیست، هرچند خوشحال میشوم اگر دست از مشت کوبیدن توی چشمم و گندزدن به زمین بردارد. نوپاست و باید منتظر بمانیم تا با مسائلش کنار بیاید یا دستکم اشکال ملایمتری از شیطنت را بروز دهد. نگرانی مهمْ واکنش خود ماست. گاهی نمیتوان به این رفتار زننده نخندید؛ اگر از خود کاری که میکند خندهمان نگیرد، دستکم به حال سرخوشانۀ عاری از حس ندامت پس از انجام کارش خواهیم خندید.
برای مثال، یک شب برادرش را گاز گرفت. پلهها را دو تا یکی بالا رفتم تا حسابی دعوایش کنم. قبول داشت که این کار را کرده و با لجبازی به من خیره شد. مجبور شدم از اتاق بیرون بروم تا خندهام را نبیند.
این صحنهها بسیار رایجاند. چند هفته پیش، از او پرسیدم برادرش کجاست. گفت «رفته».
وقتی پرسیدم کجا رفته است، گفت میانهشان شکرآب شده است.
پرسیدم: «چرا؟ مگر چه کار کردی؟».
گفت: «با کله توی صورتش زدم».
گفتم: «با کله توی صورتش زدی؟ کار خوبی نکردی».
گفت: «کار خوبی کردم». طوری گفت که انگار بخواهد اشتباهی فاحش را در من اصلاح کند.
باید به این حرف میخندیدم؟ خیر. آیا خندیدم؟ بله. خطر این است که این خنده را مهر تأییدی بر رفتار ناپسندش بداند و شاید به این منجر شود که، صرفاً برای جلب توجه، دست به کارهای بد بزند و این کار در طول زمان به صفت شخصیتی مشکلزایی بدل شود.
بچه یک لوح سفید نیست
اگر مشکلی که به فرزندتان انتقال میدهید «نگرانی از انتقال مشکل به او» باشد، چه؟
در رمان آب و هوا، به قلم جنی آفیل، سطری هست که اغلب به آن فکر میکنم: «جوان نگران است که ’نکند هر کاری که میکنم بیاهمیت باشد؟ ‘ پیر نگران است که ’نکند تمام کارهایی که میکنم مهم باشند؟ ‘». اضطراب والدبودن اضطراب ناشی از اهمیتداشتن همهچیز است. هر حرف تند، هر جک مسخره، هر بیتوجهی به نقاشی و خانهسازی کودک، هر قضاوت عمدی یا سهوی. هرچیزی میتواند مهم باشد. همهچیز به کودک منتقل میشود و عواقبی در کار خواهند بود.
شاید در این رویکردِ والدگری پای نوعی ساختار پارادکسی در میان باشد. اگر کل این نگرانی از گندزدن به بچهها همان چیزی باشد که بیش از پیش بهشان گند میزند، چه؟ اگر مشکلی که به فرزندتان انتقال میدهید «نگرانی از انتقال مشکل به او» باشد، چه؟ شاید اضطرابی عمیقتر و شخصیتر زیربنای این نگرانیها باشد. شاید تمایل تقریباً ناخودآگاهِ من به نپذیرفتن مسئولیت و گذاشتن بار نارضایتیهای متعدد خود بر دوش والدینم علت آن باشد.
خوشبختانه، بچه یک لوح سفید نیست، آدمآهنی نیست که والدین هر ارزش یا مشکل روانی، هر درک یا عدم درک از جهان را، خواسته یا ناخواسته، واردش کنند و برنامهریزی شود. شاید هنوز هم بهطریقی گند بزنم به بچههایم. اما اضطراب من احتمالاً مسیر دیگری را نشان میدهد: این باور غلط، اما تسکیندهنده را که والدین میتوانند زندگی بچههایشان را کنترل کنند و در آن اثرگذار باشند. همۀ ما میدانیم که این هم درست نیست.
شعار سال، با اندکی تلخیص واضافات برگرفته از ترجمان، تاریخ انتشار: ۸ مرداد ۱۴۰۰، کد خبر: tarjomaan.com/۱۰۲۹۰