پایگاه تحلیلی خبری شعار سال

سرویس ویژه نمایندگی لنز و عدسی های عینک ایتالیا در ایران با نام تجاری LTL فعال شد اینجا را ببینید  /  سرویس ویژه بانک پاسارگارد فعال شد / سرویس ویژه شورای انجمنهای علمی ایران را از اینجا ببینید       
پنجشنبه ۳۰ فروردين ۱۴۰۳ - 2024 April 18
کد خبر: ۱۰۷۱۸۴
تاریخ انتشار : ۱۰ بهمن ۱۳۹۶ - ۱۰:۰۳
چون هشت واحد بیشتر نداری، احتمال مشروط ‏شدنت هست. این درس دو ترم بعد ارائه می‌شود. پیش‌نیاز سمینار هم هست. در بهترین حالت تو یک ‏سال و نیم عقب می‌مانی.

شعار سال: دانشگاه خلوت بود. بچه‌ها رفته بودند شهرستان. در اتاق را زدم و رفتم تو. پرسیدم: با من کار داشتید ‏استاد؟

گفت: بله. ‏

عبوس بود. آبم، تمام ترم، با او در یک جوب نرفت. انگار خوشحال باشد از فرصت پادشاهی، ادامه داد: ‏شما از امتحان محرومید!‏

می‌دانستم چرا! کلاس‌هایش به تعریف خاطرات ایام عمرش سپری می‌شد. برای اعتراض به طفره رفتنش از ‏تدریس، کتاب می‌بردم سر کلاس و بی‌توجه به او، می‌خواندم. یک بار هم سر کتاب بردن، بحث‌مان شده ‏بود. در یک روز کذا، بچه‌ها تلفنی از من پرسیدند: با نامه شکایت از او موافقم یا نه؟ و به وکالت از من، طومار ‏را امضا زده بودند و گزارش رسیده بود به دفتر مدیر گروه. با اینکه می‌دانستم چرا، محض خالی نبودن ‏عریضه، خیلی خونسرد پرسیدم: چرا؟

گفت: بیشتر از سه جلسه غیبت داری! ‏

هیچ وقت حضور و غیاب نمی‌کرد. لیست را با خودش نمی‌آورد سر کلاس. همه بچه‌ها بیشتر از چهار ‏جلسه غیبت داشتند. می‌دانستم قضیه این حرف‌ها نیست. می‌دانستم داریم نمایش بازی می‌کنیم. ‏

ابرو بالا دادم و دو طرف لب بسته را پایین، گفتم: هر طور مایلید! و بی‌توضیح از اتاق درآمدم. عصبی، ‏مغرور، و افسار گسیخته، دندان‌هایم را به هم فشار دادم، «گور بابا»یی در دلم حواله کردم و در را محکم‌تر از ‏معمول بستم. ‏

درآمدم و یک راست رفتم آموزش تا مراحل حذف اضطراری را بپرسم. مدیر گروه توضیح داد: این ‏حذف اضطراری نیست! استاد حذفت کرده. صفر رد می‌شود و چون هشت واحد بیشتر نداری، احتمال مشروط ‏شدنت هست. بعلاوه، این درس دو ترم بعد ارائه می‌شود. پیش‌نیاز سمینار هم هست. در بهترین حالت تو یک ‏سال و نیم عقب می‌مانی. برو به هر ترفندی بلدی، از خر شیطان پیاده‌اش کن!‏

هیچ فکر نمی‌کردم کار آن کلاس پیزوری، تا این حد بیخ داشته باشد. مبهوت در راهرو ایستادم و قیافه ‏خونسرد خودم را وقت گفتن «هر طور مایلید» مرور کردم. صدای بستن در از همه بدتر بود! وفادار ماندن به ‏غرورم و اثبات جمله‌ی «گور بابای این واحد» هزینه سنگینی داشت. بعلاوه، تمام سال‌های تحصیلم در هیچ ‏درسی نیفتاده بودم و مثل دروازه‌بانی که دل بسته به رکورد گل نخوردنش، علاقه داشتم به این عنوان! او ‏دوست داشت بگوید شما حذفید و من زنجمور بزنم و به پایش بیفتم و التماس کنم این کار را با من نکند. اما ‏من عملی انجام داده بودم معادل با جمله‌ی «به درک»! و لذت تماشای ندامت را از او دریغ کرده بودم. چطور ‏برمی‌گشتم به اتاق؟ دری را که کوبیده بودم چطور باز می‌کردم؟ چطور می‌گفتم: بخشش از بزرگان است؟ ‏اگر اول ماجرا به دو تا «غلط کردمِ» ساده رضایت می‌داد، حالا که به استخوان رسیده، تا من را رسوا نکند ‏دست بردار نیست. ‏

آنقدر آنجا ایستادم، قدم زدم و دوباره ایستادم، که ظهر شد. مثل رستم که در هماوردی با اسفندیار، وسط ‏معرکه، رفت کنار شط و یزدان پاک را صدا زد، وضو گرفتم و رفتم نمازخانه. گفتم: خدایا به خیر بگذران!‏

برگشتم توی راهرو و دوباره قدم زدم. متر کردن سالن، تنها راه حلی بود که به ذهنم می‌رسید. مدیر گروه ‏وقتی برمی‌گشت به اتاقش، پرسید: چی شد خانوم؟ ماجرا حل شد؟

آنقدر مستاصل نگاهش کردم که خودش جواب داد: نگران نباش! بدقلقه! ولی حلش می‌کنم!‏

با اینکه نوعی دلداری محسوب می‌شد ولی می‌دانستم استاد من، حتی با مدیر گروه هم سر مسالمت ندارد. ‏پیشتر خبر جنجال‌های بین‌ خودی آن ها را که مرزهای منطق را جابجا می‌کرد شنیده بودم. وقتی رفت توی ‏دفترش، اشک‌هایم سُرید. خیلی به خاطر درس نبود. از اینکه مجبور بودم امتیاز انتقام را بدهم به استادم، حس ‏شکست داشتم. ‏

او هم آمد. توی راهرو، از جلوی روی من رد شد. نگاهی به من انداخت و رفت توی دفترش تا خودش را ‏برای لحظات خوش «ببخشید غلط کردمِ» من آماده کند. انگار حساب همه چیز را کرده باشد. برنامه طوری ‏چیده شده بود که جز به عجز و لابه‌ی من پایانی نداشت. یک دفعه از ته سالن، هاتف غیبی پیدا شد. ‏دانشجوی دکتری بود. آمد تا دم در اتاق. نگاهش که به من افتاد، پرسید: چرا گریه می‌کنی؟

شرح ما وقع را گفتم و دلش به رحم آمد. گفت: کارت نباشه، من درستش می‌کنم!‏

در زد و رفت تو. از در زدنش و سلام کشدارش، معلوم بود از آن دانشجوهایی است که کارش رسیده به ‏چای خوردن در خانه استاد! خیلی گرم و دلی، هم را بغل کردند. داخل نرفتم. از سالن تماشایشان می‌کردم. ‏کرمانشاهی بود. لهجه داشت. برایش یک جعبه نان خرما آورده بود و گذاشت روی میز. بی‌مقدمه گفت: «آقا ‏به شما نمیاد اشک دانشجو رو ببینید!» او در جریان نبود. اتاق رنگ دوستی گرفته بود با طعم نان خرمایی. ‏بارقه‌های امید به دلم نشست. ‏

استاد دستش را گذاشت روی شانه او و به من نگاه کرد. متهم ردیف اول! گفت: تو در جریان نیستی! خانم ‏سر کلاس من کتاب می‌آورد و مطالعه می‌کرد که معلوماتش برود بالا! شکایت‌نامه نوشته به مدیر گروه! همین ‏خانم! بعله آقا! تو در جریان نیستی!‏

یقین داشتم اگر مدیر گروه وساطت کرده بود، در جواب می‌گفت: خانم چهار جلسه غیبت داشته! اما ‏دوست دانشجو فرق داشت. نقش سوپاپ اطمینان را بازی می‌کرد. روزنه باز کرد تا بار دل استاد را کم کند. ‏که درد دلش را بگوید و من را محاکمه کند. همینجا مطمئن شدم ماجرا حل شده. همینجا که حرف دلش را ‏زد. اشاره کرد بروم داخل. پسر کرمانشاهی جمله‌ «شما بزرگوارید، به خاطر من ببخشید» را هجی کرد. ‏درست مثل روزهایی که به خاطر شکستن لامپ مدرسه، و سوت زدن در سالن دم در دفتر، مادرم این جمله را ‏به مدیر می‌گفت!‏

می‌دیدم دوست دارد نمادین هم که شده، یک غلط کردم بگویم! ساکت ایستاده بودم. اشکم بند آمده ‏بود. سرش را به نشانه تاسف چند بار تکان داد و بعد از اینکه به خودش کمی مهلت فکر کردن به حکم من ‏داد، بالاخره جمله آخر را گفت: امتحانت رو خوب بده!‏

نتیجه‌ها را زدند. از دوازده نفر کلاس، ده نفر افتادند. من قبول شدم و یک یاغی دیگر! وقتی بچه‌ها در ‏اعتراض به آمار قبولی، پرسیده بودند: فلانی چرا قبول شده؟ شنیدم که جواب داده بود: اون که از دانشجوهای ‏خوبمونه!!‏

خوشحال بودم که تسویه حساب من را قبل از امتحان انجام داده!‏

سایت شعار سال، با اندکی تلخیص و اضافات برگرفته از خبرگزاری دانشجو، تاریخ انتشار 7 بهمن 96، کد مطلب: 662682، www.snn.ir


اخبار مرتبط
خواندنیها-دانستنیها
نام:
ایمیل:
* نظر:
* :
آخرین اخبار
پربازدیدترین
پربحث ترین