پایگاه تحلیلی خبری شعار سال

سرویس ویژه نمایندگی لنز و عدسی های عینک ایتالیا در ایران با نام تجاری LTL فعال شد اینجا را ببینید  /  سرویس ویژه بانک پاسارگارد فعال شد / سرویس ویژه شورای انجمنهای علمی ایران را از اینجا ببینید       
کد خبر: ۱۵۷۹۳۲
تاریخ انتشار : ۰۱ مهر ۱۳۹۷ - ۰۷:۱۳
همیشه جنگ با خودش حاشیه‌‌هایی به‌همراه دارد که گاهی می‌شود از آنها تعابیر زیبایی برداشت کرد. معمولا این خاطره‌ها در ذهن‌های کودکان بهتر جا می‌گیرد؛ چراکه درک کمتری از تلخی‌ها دارند و همان‌ها امروز از خاطراتشان می‌گویند؛خاطراتی که به‌اصطلاح نوستالژی‌های جنگ شده است و شاید برای بچه‌های این زمانه که با بازی‌های کامپیوتری همراه هستند، جذابیت چندانی نداشته باشد. اما بچه‌های سال‌های جنگ هزاران‌خاطره با آنها دارند که در اینجا چندخاطره از آن دوران و آن بچه‌‌ها را نقل می‌کنیم.

شعار سالخیلی از بچه‌های محل ما، راستی تا یادم نرفته ما بچه سلسبیلیم، آقارضا نجار را می‌شناختند؛ نه اینکه خاطرش را برای خودش بخواهند بلکه به‌خاطر کار ویژه‌ای بود که برای بچه‌‌های محل انجام می‌داد. راستش آن روزها خیلی از بچه‌محل‌های بزرگ‌تر ازجمله داداش خود من، برای جنگ رفته بودند و ما که در خانه بودیم، حسابی حال و هوای جنگ داشتیم. سن‌مان کم بود و نمی‌شد که به جنگ برویم؛ مدام در خانه بهانه‌گیری می‌کردیم و تابستان هم بود، برای همین یک‌روز پدرم از بهانه‌ها و شلوغ‌بازی‌های من خسته شد و از خانه بیرون زد. راستش دل توی دلم نبود، می‌ترسیدم وقتی پدرم برگردد یک کتک حسابی از او بخورم. چندساعتی با همین استرس گذشت تا اینکه صدای زنگ خانه بلند شد. می‌دانستم پدرم است، عادت داشت دوبار زنگ بزند. وقتی آمد داخل حیاط با صدای بلند گفت سعید بیا، کارت دارم. من هم با رنگ پریده رفتم داخل حیاط. هیچ‌وقت آن لحظه را یادم نمی‌رود که پدرم یک مسلسل چوبی در دستش بود و مثل بچه‌ها آن را به سمتم نشانه رفت و «کیو کیو»! بعداز آن بود که همه بچه‌محل‌ها فهمیدند آقارضا نجار چه ویژگی بزرگی دارد و تا چند سال کار ویژه آقارضا درست‌کردن تفنگ‌های چوبی برای بچه‌ها بود.

بچه‌های روستای ما خیلی با جنگ آشنا نبودند و چیزی که از جنگ می‌دانستند حرف‌‌های آقای حسینی، معلم مدرسه بود. آقای حسینی راستش فقط معلم نبود؛ هم امام جماعت مسجد روستا بود، هم دفتردار ازدواج، هم در ساخت‌وساز به اهالی روستا کمک می‌کرد و خلاصه یکی مرد جنگی بود برای خودش. اوایل دهه 60بود که جنگ حسابی گل کرده بود و ما هم از همه‌جا بی‌خبر یک روز دیدیم که آقای حسینی کیسه سیاه بزرگی با خودش آورده و بعد از زنگ ریاضی گفت که همه به‌صف شویم. بعد یکی‌یکی از کیسه درآورد؛ یک نارنجک، یک تانک. ما همه مات و مبهوت به اینها نگاه می‌کردیم و کمی که ابهام‌مان کم شد آقای حسینی توضیح داد: «بچه‌ها اینها قلک‌اند؛ الان بچه‌‌های زیادی مثل شما هستند که به‌‌خاطر جنگ، خانه و مدرسه‌‌هایشان خراب شده. اگر شما پول در این قلک‌‌ها جمع کنید ما به‌دست آنها می‌رسانیم تا دوباره مدرسه‌هایشان را راه بیندازند و سر کلاس درس بنشینند.» این حرف‌های آقای حسینی برای ما تازگی داشت و حسابی ما را به‌وجد آورد. یادم است که وقتی قلک‌ها را به خانه بردیم و ماجرا را برای پدر و مادرهایمان تعریف کردیم، آنها هم حسابی از این اتفاق استقبال کردند و نسبتا پول خوبی در روستا جمع شد.

هرچه خواستیم شیرینی خوردیم

چندوقت پیش داشتم فیلم نفس را می‌دیدم؛ در آن فیلم یک‌صحنه بود که عراقی‌‌ها شهر را بمباران می‌کنند و بعد مردم به زیرزمین خانه پناه می‌برند. یاد بچگی‌های خودم افتادم، روزهایی که با همین پناهگاه‌ها، خاطراتی داشتیم. روزهای جنگ بارها اتفاق افتاد که تهران توسط هواپیماهای عراقی بمباران شد و ما هربار برای درامان‌ماندن از این بمب‌‌ها به پناهگاهی که در مدرسه داخل خیابان اوستا بود، می‌رفتیم. هیچ‌موقع آن روزها از ذهنم پاک نمی‌شود، همه به هم کمک می‌کردند و کسی نبود که تنها به‌خودش فکر کند. آب و غذا همیشه برای همه بود. یک‌بار مجبور شدیم یک روز کامل را در پناهگاه سر کنیم. اما پناهگاه فقط مردم را به هم نزدیک نمی‌کرد بلکه باعث می‌شد خیلی از کدورت‌ها هم از بین برود؛مثلاً یادم است که پدرم به‌خاطر یک اختلاف با عمویم قهر بود.یک‌‌بار که در پناهگاه بودیم همه همسایه‌ها جمع شدند و آن دو را با هم آشتی دادند. شاید برای بزرگ‌ترها زیاد مهم نبود اما برای ما بچه‌ها خیلی آن روز اهمیت داشت؛ چراکه کسی مانع از شیرینی‌خوردن ما نشد و برعکس روزهای دیگر که سهم هر نفر یک‌شیرینی زبان بود، ما حداقل سه‌تا شیرینی برداشتیم و با خوشحالی نوش جان کردیم.

دورهمی به بهانه شله‌زرد

زهرا حاجی‌احمدی/ از فعالان دفاع‌مقدس

یادم است در آن روزها که ما مشغول تهیه تدارکات برای رزمندگان بودیم، یک روز تیمسار دادبین پیش من آمد و گفت مادر احمدی، نزدیک شهادت امام‌حسن مجتبی(ع) است، اگر می‌توانی برای بچه‌های رزمنده شله‌زرد درست کن. ما حداقل هفته‌ای یکی، دو بار با خانم‌های محل جمع می‌شدیم و برای رزمندگان کاری انجام می‌دادیم؛ مثلاً برایشان لباس می‌دوختیم، پتو می‌دوختیم یا غذایی برایشان تدارک می‌دیدیم. بنا بر خواسته تیمسار دادبین آن روز شروع کردیم به درست کردن شله‌زرد. همه‌چیز داشت خوب پیش می‌رفت و ما در یک ظرف نسبتاً بزرگ شربت زعفران درست کرده بودیم که در دیگ‌ها بریزیم. بچه یکی از خانم‌‌ها داشت اطراف ظرف بازی می‌کرد که ناگهان افتاد داخل ظرف، همه سروصورت بچه زرد شده بود. انگار این اتفاق شروع یک‌سری اتفاق دامنه‌‌دار بود در آن روز که هم خوب بود و هم بد. گلاب‌‌ها ریخت روی زمین، یکی از بچه‌ها که رفته بود بالای درخت افتاد، یکی از خانم‌ها برای پسرش از دختری خواستگاری کرد، خلاصه آنقدر اتفاق عجیب‌وغریب افتاد که حسابی برای همه خاطره شد آن شله‌زرد درست‌کردن. فقط آخرین چیزی که یادم است این است که چادر مشکی من در آخر روز حسابی زرد شده بود و من خودم از وضعیتی که داشتم کلی خندیدم و خاطراتش برای بعدها ماند.

اولین شعری که خواندیم

حمزه رسولی/ فعال فرهنگی

یکی از خاطرات به‌یادماندنی روزگار کودکی همه کودکان زمان جنگ، سرودهایی بود که واقعاً به دل می‌نشست. به‌خاطر همین گروه‌ سرودهایی ایجاد شده بود که بچه‌ها، عشق حضور در این گروه‌سرودها را داشتند. یادم می‌آید پدرم به‌خاطر قرائت قرآن صدای دلنشین و آهنگینی داشت و ما همیشه از صدایش لذت می‌بردیم. این آوای خوش بر ما هم تأثیر گذاشته بود و ته‌صدایی داشتیم. من و برادرم محمد عضو گروه سرود بودیم و آن روزها بهترین نواهای جنگ را در خانه تمرین می‌کردیم. «ای لشکر صاحب‌زمان آماده‌باش آماده‌باش»، «کربلا کربلا ما داریم می‌آییم»، «یاران چه غریبانه رفتند از این خانه»؛ این شعرها را هر روز 2نفری بلندبلند در خانه می‌خواندیم و حسابی با آنها کیف می‌کردیم. یادم می‌آید یک روز در خانه تنها بودیم و حسابی صدایمان گرم شده بود که پدرم یا یکی از دوستانش به خانه آمد. آقای وطن‌دوست از رهبران ارکستر بود که برای جبهه‌ها هماهنگ می‌کرد. پدرم از او خواسته بود که من و برادرم را برای گروه سرود انتخاب کند، راستش سن و سالمان خیلی کم بود که راهی جبهه‌ها شدیم. خاطرم هست نخستین شعری که خواندیم برای بچه‌های لشکر حضرت‌محمد(ص) بود که حسابی به‌وجد آمده بودند و فرمانده‌ها، ما را برای خواندن سرودها تشویق کردند.

سایت شعار سال، با اندکی تلخیص و اضافات برگرفته از روزنامه همشهری تاریخ انتشار 31شهریور 97، کدمطلب: 31254، www.newspaper.hamshahri.org


اخبار مرتبط
خواندنیها و دانستنیها
نام:
ایمیل:
* نظر:
* :
آخرین اخبار
پربازدیدترین
پربحث ترین
پرطرفدارترین